🌸 دختــران چــادری 🌸
شب_ها_ابراهیم_بخوانیم 📜 ❤️📜
داستان #وحی_دلنواز💓 | #پارت_هشتم
حال موسی را داشتم؛ حکمت کارهای خضر را فهمیدن، از نفهمیدنش سخت تر است. اے کاش نیمه ے پنهانش، همانجا زیر چفیه دفن می شد...! صفحه ے چندم دردنامه اش را ورق می زدم، نمی دانم! از بید مجنون حواشی باغچه ے دانشگاه به زیر راه پله هاے خوابگاه رسیده بودم!
هنوز شرح صدر او پایان نداشت، انگار قلمش بجای جوهر، خاکستر پس می داد؛ داشت می سوخت! حلاوت جمله هایش میان نگاه تحقیر آمیز مردم، پناه بردنش به کنج عزلت بعلت عقب نشینی چند کودک با وحشت، اعتراض به معنای نامش «بنده ے پروردگار بخشنده» احساس می شد.
باید به خطوط دفتر برمی گشتم، هوس کرده بودم یک شبه راه هزار ساله بروم و سپیده سر نزده، آنقدر کلماتش را امتداد بدهم تا شاید به ختم الوحی برسم...!
| یک روز معمولی، عبدالرحمن!
تبعید به دانشگاه هم دردے مضاف بر دردهای دیگر! اتاق هاے چهار الی هشت نفره... یعنی این خوابگاه اتاق یک نفره ندارد برای مردن؟ مسئول هماهنگی بسیج، نامش چه بود؟! آقای نمی دانم! وقت گیر آورده بود امروز، میگفت کار خودت هست، برو و همرزم شهید را بیاور؛ مرد مومن نمی دانست که دلم مثل نمازهایم این روزها شکسته، بریده...! |
با انگشت هاے لرزان این صفحه را دست کشیدم، از نظرم حتی جنس کاغذ معمولی نبود؛ رد برآمدگی اشک ها در این صفحه، گواه ادعای من هست. چشم هایم را با کلافگی مزمن مالیدم و زیرلب گفتم: «صفحه ے بعد تو را کم دارد، غیرمعمول بعدی باش لطفا...!»
| در همین حوالی، ابراهیم!
اگر من مثل یوسف بودم ، تو هم ابراهیم بودی نه؟ جوان و خوشتیپ، عنان از کف می بردن برایت دخترها! توفیق اجباری خاطره ے همرزمت که نقل می کرد از دوستانت شامل حالم شد. تو با دست های خودت پوشیدی پیراهن بلند و شلوار گشاد تا... بخندم یا گریه کنم؟ کیسه پلاستیکی را تعویض کردی با ساک ورزشی تا... بخندم یا گریه کنم؟ تا دختری متوجهت نباشد؟ تا تنها بمانی برای خدا؟ این دیگر نه داستان است نه رمان، سخت است هضم خاطره ات در عالم واقعیت و امکان... کاش می توانستم بگویم محال است، محال! از فردا سر میگذارم به بیابان، قول شرف، خواهی دید فردا... |
یک بار... دوبار... سه بار... غیرمعمولی ترین صفحه را باید بارها خواند. گویی عبدالرحمن خودش را در این صفحه از قلم انداخته بود. حرف همرزم در دلم زنگ خورد: «فراموشی خود در سکوت!» حتی تعداد کلمه هایش اینبار بطرز غیرطبیعی بیشتر شده بود.
مسئول خابگاه ساعت خاموشی را اعلام کرد و من بار دیگر دعوت شدم به سکوت اما؛ برای اولین بار دوست داشتم شنا کنم برخلاف جریان آب و فریاد بزنم: «ابراهیم، الان وقت سکوت نیست! من که فرهاد نیستم بزنم به کوه، من که عبدالرحمن نیستم بزنم به بیابان، من همینم که صدایم زدی! همین! دختری ناشکیبا! با همه حرف میزنی، همرزمت خاطره می گوید برای از ما بهتران، به ما که می رسد، آسمان می تپد هان؟ باشد خاموشی! باشد سکوت! من دنبال ساک ورزشیت که نیامدم، همینجا بست می نشینم میان ندبه هاے عبدالرحمن...» ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_اصانلو
🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است.
🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند!
🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی #وحی_دلنواز بزنید.
🔻نظرتون راجب داستان را به آیدی @biseedaa بفرستید.
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شیعــه،اهـل سـنت» #پارت_هفتم از صدای فریادهای ممتد پدر از خوا
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شیعــه،اهـل سـنت»
#پارت_هشتم
بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم.
پدر دمپایی لاانگشتیاش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد:
_بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!
بیاختیار با نگاهم پلهها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم:
_دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره...
که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد:
_نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!
دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بیتعادلی دمپاییهایش را به پا کرد و وارد حیاط شد.
از تلخ زبانیاش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینیام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژههایم نشست.
باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی میکردم.
صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر میشد که تا این حد بد رفتاری کند.
به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش میدهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداریهای عبدالله دل میداد.
رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم:
_مامان! تو رو خدا غصه نخور!
و نمیدانم جملهام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد.
عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت:
_بابا رو که میشناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گرهای تو کارش میافته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور.
ولی مادر بدون اینکه از پدر گلهای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت:
_نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.
و من بلافاصله با مهربانی دخترانهام پاسخ دادم:
_حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم.
که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد:
_الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً میخورم.
عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نانها را در سفره پیچیدم.
هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود.
خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار میشد.
مادر از حال غمزدهاش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصهدارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن میخورد، پایههای سکوت اتاق را لرزاند.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls