eitaa logo
🌸 دختــران چــادری 🌸
155.9هزار دنبال‌کننده
30.2هزار عکس
19.2هزار ویدیو
287 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 دختــران چــادری 🌸
  شب_ها_ابراهیم_بخوانیم 📜 ❤️📜  
  💓 | خواندنـِ «دفتر شهدا» شرایط جوے خاصی را می طلبید؛ آسمان نارنجی و زمین تب دارے که دستمال چمنی نمناک روی سرش بسته بود، مهم ترینش! تکیه وار به بید مجنون باغچه ے دانشگاه، از هواے دل انگیز غروب استنشاق کردم و با انگشت سبابه، کاغذ کاهی دفتر را لمس. برخلاف گفته هاے او، سردفترش توفیر داشت...! به چروک هاے صفحه اول خیره شدم: | غروب سیزده آبان، عبدالرحمن! از صدای ساعت شماطه دار روی طاقچه بیزارم و همینطور قاب عکسی که در موازات آن قرار دارد؛ این لعنتی ها می خواهند در تاریک خانه ے ایام قدیم گرفتار باشم، گرفتار بودن سخت است... چهله ے دعاے عهد برهم زن است! نباید کسی با این وضع مرا ببیند، حتی اگر ولی عصر باشد! خدایا یک امروز را بصیر نباش، به خودت قسم حالم خوش نیست... خوب نیست... | صدای خش خش برگ ها، توجهم را از واژه هاے دردمند او به برگ های آویزان درخت مجنون جلب کرد، در چه آرامشی می رقصیدند؛ خاطره ے وحی دلنواز با همان میزان آرامش برایم تداعی شد: «ابراهِـــم...» هیچ سنخیتی با حال بد نوشته هایش نداشت. لحظه اے چشم هایم در کاسه چرخید؛ «اصلا نکند او، عبدالرحمن نباشد!» بلافاصله دفتر را ورق زدم تا از سوتفاهم در امان باشم: | نیمه های شب نوزدهم، عبدالرحمن! چند وقتی است که اتاق حکم قفس را پیدا کرده و من را به مسجد و بناهاے گنبدے شکل میلی نیست. بد و بیراه گفتن به زمین و زمان جایگزین استغفار شده... اینجا را نگاه کن، آینه دشمن قسم خورده ام دقیقا در نقطه ے مقابل! اصلا صورت جزغاله شده ام نذر هیزم جهنمیان! عبدالرحمن لطفا بخواب...! | دوباره بار مصیبتش را روے دوش جمله هاے آخر گذاشته بود. حدس هایی در سر داشتم که از ترس واقعیت، ضرب العجل به صفحه ے سوم پناه بردم: | عصر یک روز بارانی، عبدالرحمن! اعتقادی به باران ندارم. اگر معجزه بلد بود که من نمیسوختم! اگر واقعیت داشت که شعله های آتش در آن چهار شنبه سورے نحس را خاموش می کرد. حواست هست؟ دیگر کسی برایت ربّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا زیر باران نمی خواند! نام مستعارت را یوسف پیامبر گذاشته بودند و حالا از تو رو می گیرند! پنجره عنصر اضافی خانه را همین حالا ببند عبدالرحمن...! | انگشتانم بی حس شده بود و چشمانم پلک زدن را به یغما می برد. انگشت سبابه لحظه اے تکان خورد و دفتر از دستم روی چمن پخش و پلا شد. یک سکانس در خاکریز مدام مقابل پرده ے چشمانم تکرار می شد: «مردی که اُریب ایستاده و چفیه نیمی از صورتش را پوشیده است...!» لب بالایی به سختی از لب ترک شده ے پایین فاصله گرفت: «نیـ.. نیمه ے پنهان!» ادامه دارد... ✍نویسنده: 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. 🔻نظرتون راجب داستان را به آیدی @biseedaa بفرستید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057  
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شــیعه،اهـل سـنت» #پارت_ششم صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت م
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شیعــه،اهـل سـنت» از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی‌اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش می‌لرزید، پشت سر هم فریاد می‌کشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه می‌گوید. داشت با محمد حرف می‌زد، از برگشت بار خرمایش به انبار می‌خروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه می‌گفت. به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت می‌تپید و پاهایم سُست بود. بی‌حال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربه‌هایش به عدد هشت نزدیک می‌شد. ظاهراً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیر‌زمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: _چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمی‌کنی، ملاحظه بچه‌هاتو نمی‌کنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن! پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: _کی ملاحظه منو می‌کنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار می‌کنن، ملاحظه منو می‌کنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس می‌فرسته درِ انبار، ملاحظه منو می‌کنه؟!!! مادر چند قدم جلو آمد و می‌خواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداری‌اش داد: _اصلاً حق با شماس! ولی من می‌گم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، می‌ذاره میره... پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: _تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر می‌زنی مستأجر نیار، یه روز غُر می‌زنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم! در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: _عقل من میگه مردم‌دار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن... کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید: _چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ و پدر که انگار گوش تازه‌ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: _چی می‌خواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بی‌عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن! عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی می‌کرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: _صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه می‌خوریم من فوری میرم ببینم چه خبره. سپس نان‌ها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: _توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه! اما نمی‌دانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانی‌تر می‌شد که دوباره فریاد کشید: _تو دیگه چی می‌گی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!! نگاهش به قدری پُر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمی‌گفتم و پدر همچنان داد و بیداد می‌کرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: _الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم! با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود. ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls