eitaa logo
🌸 دختــران چــادری 🌸
155هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
19.3هزار ویدیو
293 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_چهل_و_پنجم دستانش را شست و به آشپزخا
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بی‌رحمانه رژه می‌رفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سخت‌تر می‌کرد. یک ماهی از ازدواج‌مان می‌گذشت و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمی‌آمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمی‌توانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بی‌حوصله دور اتاق می‌چرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم می‌کردم. گاهی به بالکن می‌رفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه می‌کردم. اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزرده‌ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمی‌گشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن می‌کردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کننده‌ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هر چه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: _سلام مجید! و صدای مهربانش در گوشم نشست: _سلام الهه جان! خوبی؟ ناراحتی‌ام را فروخوردم و پاسخ دادم: _ممنونم! خوبم! و او آهسته زمزمه کرد: _الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد! نمی‌توانستم غم دوری‌اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی‌اش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بی‌قراری‌اش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش می‌کردم. شنیدن نغمه‌ای که انعکاس حرف‌های دل خودم بود، آرامم می‌کرد، گرچه همین پیوند قلب‌هایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژه‌ای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانه‌ی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیه‌اش برای چشمان بی‌خوابم به اندازه یک عمر می‌گذشت. چراغ‌ها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بی‌قرارم نمی‌گرفت. نمی‌دانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بی‌قراری‌ام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلک‌هایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمی‌گردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجاده‌ام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت. سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع می‌کرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه می‌داد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانی‌اش را با ناز از بستر دریا بلند می‌کرد و درخشش گیسوان طلایی‌اش از لابلای شاخه‌های نخل‌ها به خانه سرک می‌کشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدنِ مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمی‌کردم نبودش در خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر شورش را داشت! ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نرده‌های بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خنده‌اش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید: _مگه تو خواب نداری؟!!! و خودش پاسخ داد: _آهان! منتظر مجیدی! لبم را گزیدم و گفتم: _یواش! مامان اینا بیدار میشن! با شیطنت خندید و گفت: _دیشب تنهایی خوش گذشت؟ سری تکان دادم و با گفتن «خدا رو شکر!»، تنهایی‌ام را پنهان کردم که از جواب صبورانه‌ام سوء‌استفاده کرد و به شوخی گفت: _پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شیفت شب باشه! خوبه؟ و در حالی که سعی می‌کرد صدای خنده‌اش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls