eitaa logo
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
167.9هزار دنبال‌کننده
33.2هزار عکس
22.1هزار ویدیو
307 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
  شب_ها_ابراهیم_بخوانیم 📜 ❤️📜  
  داستان 💓 | اهل اسرار مطلعند از راز بکاء، اشک! اصلا برای همین است که بعد از روضه و دلی سیر از گریه، بعضی ها لبخند به لب دارند؛ خوشحال! سبک بال! حالا گیرَم یک دنیا هم بگوید دین آنها، دین افسرده هاست! چه باک... خواندن صفحه ے آخر دفتر شهدا و جریان اشک بر گونه هایم، یک چنین حال خوشی را داشت. دنیا و بساطش را در عدسی چشم تار دیدن، مزه داشت و خدای ابراهیم را در متن زندگی دیدن می چسبید...! این ساعت از شب، اهالی خوابگاه در خواب زمستانی فرو رفته بودند اما صدای جیغ های ریزِ اتاقِ "گلهای 88" از کانال هاے کولر به بیرون درز پیدا می کرد؛ همیشه پرهیاهو ترین دورهمی ها را داشتند! هنوز باران چشم هایم بند نیامده بود که جیغ بنفشی، پرده ے گوشم را به ارتعاش در آورد: «امروز شازدِه پسر رو توی مترو دیده خانوم خوش شانس! بگیرینش! نذارید در بِره!» صدای خنده هاے از روده بُر شده، کانال کولر را به لرزه در آورده بود و ناگهان دختری مثل مرغ پرکنده درحالی که دامنش را سفت چسبیده بود به سالن پرید و فریاد زد: «به خدا اتفاقی بود! به پیر به پِیغمبر اتفاقی دیدمش!» با صدای خواب آلود و عصبانی مسئول خوابگاه، "گلهای 88" در عرض چند ثانیه پر پر شدند منتها من هنوز حی و حاضر بودم! در منظومه ے چشم هایم، فیلم دختر "دامن به دست" تکرار می شد؛ فریاد می زد: «همه چیز اتفاقی بود! به خدا! به پیر! به پِیغمبر!» نوار کاست افکارم شروع به چرخیدن کرد و خطاب به "گل های 88" به صدا درآمد: «آن دختر راست میگفت شازدِه پسر را اتفاقی دیده مگر اینکه قبل از رویت چهره ے آن پسر، ابراهیم را دیده باشد...! شنیده باشد...! درک کرده باشد! صفحه ی آخر دفتر عبدالرحمن را بخوانید، هیچ چیز اتفاقی نبود!» نگاهم به خط آخر سبزمشقش افتاد: «جان همرزمت بگو برایم چه خوابی تدارک دیده ای؟» آخرین قطره ے قندیل بسته در چشمانم روی گونه غلطید و در گوش خودم گفتم:«هرچیزی در دنیا اگر اتفاقی باشد؛ اتفاق شهدا، اتفاقی نیست...!» درست همانجا بود که اعتقادم به قانون "حکمت آشنایی با شهدا" به یقین رسید. تنها اهل یقین می دانند که احتمال خلاف اصلا وجود ندارد نه اینکه احتمال خلاف نمی دهند و چقدر مرز بین این دو جمله باریک و عجیب است! دستم را روی زانوها حلقه کردم و با یک حرکت به سمت جلو، روی پاها ایستادم، می خواستم خودم را جایی ببرم! جایی که به عهدم با ابراهیم وفا کنم، طبق قرار باید صفحه ی آخر را زندگی می کردم... پس خودم را کِشان کِشان بردم به جایی که یک کاغذ باشد و قلم! ادامه دارد...  ✍نویسنده: | @biseda313 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. 🔻نظرتون راجب داستان را به آیدی @biseedaa بفرستید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057  
🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_دهم صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خ
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» به صورتش نگاه نمی‌کردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس می‌کردم که به آرامی جواب داد: _خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم. که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: _چرا تعارف می‌کنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم. در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت: _تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ... و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت: _اتفاقاً همینجوری می‌گم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندری‌ها رو رَد کنه، بهمون بَر می‌خوره! در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: _چَشم! خدمت می‌رسم! و مادر تأکید کرد: _پس برای نهار منتظرتیم پسرم! که سر به زیر انداخت و با گفتن: _چشم! مزاحم میشم! خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد: _حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟ پدر سری جنباند و گفت: _نه، کاری نیست. و او با گفتن: _با اجازه! به سمت ساختمان رفت. سعی می‌کردم خودم را مشغول برچسب زدن به بسته‌ها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس می‌کردم که او هم توجهی به من ندارد. حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچه‌ای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخ‌های دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقاب‌ها را پخش می‌کردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن: _آقا مجیده! به سمت در رفت. چادر قهوه‌ای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانه‌ام را می‌کشیدند. یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گل‌های ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگه‌های ظریف سفید که به نظرم سنگین‌تر می‌آمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. می‌دانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگین‌تر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم می‌داد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسب‌تر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پُر مِهر پروردگارم قرار گرفته‌ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت: _حتماً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم می‌مونی! بی‌آنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره‌اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: _شما خیلی لطف دارید! سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: _قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهمون‌نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهمون‌نوازی شما مثال زدنیه! ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls