[🌼🔦💛]
از دیروز بیاموز🌱
براے امروز زندگے ڪن🌸
و بہ فردا امیدوار باش 🧸
✨انگیزشے🌝
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#حجاب
✨معبودجانم♥
"🌿طَمِّنیيااللّٰه،فَأنامَملوءٌبِالخَوف؛
خدایاآࢪوممکن؛که منپر از ترسم...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#حجاب
دلانہ✨
میگفت:
همیشہتوۍِعبادت متوجہباشکھ . .
خدا
عاشق میخواد♥️(:
نہمشترۍِبهشت🚶🏿♀
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#حجاب
دختࢪان بـهشتے
🌺ساجده #پارت_140 رضایت دادم ! به این راحتی شرط شروط گذاشتم پذیرفت. میدیم که چه با دل دلها میره
🌺ساجده
#پارت_141
"علیرضا"
زنگ زدم صدای حنین سادات امد
+کیه
_باز کن خواهر جان منم
صداش یکم دور تر شد
+مامانی داداش علیرضا امده
در با تیکی باز شد نفسم رو بیرون دادم و وارد شدم...کفش هام رو در آوردم و وارد شدم..مامان اومد جلو در.
خم شدم و دست هاش رو گرفتم...بوسیدم
+علیک سلام علی جان....باز شروع کردی...بیا تو خوش اومدی.
با لبخند گفتم
_سلام امي
وارد پذیرایی شدیم حنین سادات بدو بدو به سمتم اومد..
+سلام داداشی ، نی نی ها خوبن؟
_بله بله...قبلا ها می گفتی ساجده جونی خوبه! الان شد نی نی ها
با خنده گفت
+ساجده جونی خوبه؟
_بله حنین خانوم خوبن ،شما چکار میکنی خواهر گلم؟
خندون دستشو زد بهم
+خاله نرگس، معلممون رو میگم... امروز برای نقاشیم بهم صد افرین داد.
_اوووو....افرین خواهر گلم.
صورتش رو بوسیدم و دست اش رو گرفتم. به سمت آشپزخونه رفتیم.
حنین کنار مامان رفت.
_کمک نمی خوای مادر؟؟
+نه چه کمکی...برو پیش سید عباس.
سری تکون دادم و به سمت اتاق بابا رفتم. روی تخت دراز کشیده بود و دست اش رو رویِ پیشونی اش گذاشته بود.
_یاالله...صاحبخونه؟؟
لبخندی زد
+بیا تو پسرم
لبخندی زدم و وارد شدم.
_سلام بابا ، ببخشید بیدارت کردم.
از جاش بلند شد و سعی کرد بشینه...به سمت اش رفتم و کمک اش کردم.
+سلام ، نه صدا زنگ که اومد بیدار شدم ، ساجده خوبه؟ بچه هات خوبن؟
_الحمدالله شکر خدا خوبن، شما خوبی مشکلی نداری؟
+نه شکر خدا...
تقه ای به در خورد و مامان با سینی چایی و شیرینی وارد شد.
_چرا زحمت کشیدی مادر...میگم کمک نمی خوای میگی نه اونوقت؟
سینی رو رویِ میز گذاشت و روی صندلی مطالعه نشست.
+کاری نکردم...سید علی برای شام ساجده و بچه هارم بیار اینجا باشید.
_نه مادر ....راسیتش امشب عازمم..اومدم خداحافظی.
نگاهی به بابا کردم که با لبخند محوی نگاه ام میکرد
+خدا به همراهت باشه بابا جان.
مامان با حالت گرفته ای نگاهم کرد
مامان+کی میایی علی جان ؟
_ان شاءالله برای فارغ شدن عاطفه سادات.
+یکماه دیگه؟
سرم رو تکون دادم
_مادر حواستون به ساجده هم باشه دست تنها نمونه.
+اره حتما خیالت راحت، نمی خواد تو خونه تنها بمونه بگو وسیله هاش و جمع کنه این چند وقت اینجا باشه...فقط....علی پسرم حواست به خودت باشه.
اهی کشید و ادامه داد
+الهی شر این داعش کنده بشه.
بعد خوردن چایی و شیرینی ازجام بلند شدم... دستمو دراز کردم دست بابارو سفت فشردم
بابا سرم رو بوسید و گفت
+خدابه همراهت علی جان التماس دعا
_مخلصیم سید
لبخندی زد و رفتم سمت مامان.
جا داره فدای تک تک چین و چروک های گوشه چشم اش باشم...برای این چهره ی مهربون...برای مادری که با شیره ی وجودش رشدم داد و حسینی بزرگم کرد.
محکم در آغوش گرفتمش و سر شونه اش رو بوسیدم.
_حلالم کن مامان.....خیلی به دعآت محتاجم...خیلی دعام کن.
سرس رو تکون داد و تسبیح تربتی رو دور گردنم انداخت
+تو هم مارو دعا کن پسرم
،،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
🌺ساجده
#پارت_142
"ساجده"
توی اتاق داشت ساک اش رو جمع و جور می کرد.
پتو رویِ بچه ها کشیدم و جلو اینه ایستادم..اشک هام رو پاک کردم.
سمت آشپزخونه رفتم و کاسه سفالی برداشتم و پر اب کردم...روی سینی کنار قرآن و آینه گذاشتم.
همون قرآن صورتی رنگی که برای مهریه ام بهم داده بود.
به سمت اتاق رفتم.
_علیرضا پاشو آماده شو دیرت میشه...من ساک ات رو جمع و جور می کنم.
+دستت درد نکنه خانوم
لباس هاش رو عوض کرد....ساک به دست از اتاق بیرون رفتیم.
ساک اش رو گوشه حال گذاشت و به سمت اتاق بچه ها رفت.
اروم دنبالش رفتم...رفت سمت تختشون و اروم بوسیدشون
+خوشگل های من مامانی رو اذیت نکنید ها...مهدی بابا مراقب مامان و زینب باش....مرد خونه بعد من تویی.
زینبم همیشه حواسم بهتون هست..فکر نکنید نیستم ها..
از اتاق بیرون اومد و با لبخند گفت
+خب ساجده خانوم با من کاری نداری؟
نگاهم رو چرخوندم و سمت اتاق رفتم.دوربین عکاسی ام رو برداشتم.
_علیرضا بیا تو این لباس میخوام ازت عکس داشته باشم...
+خب پس وایسا این کلاه رم بزارم.
کلاه خاکی رنگی که دورش تویِ صورت اش میوفتاد رو رویِ سرش گذاشت..
_چه ژستی هم گرفتی...!!!
خنده ای کرد
+بگیر
بعد از چند تا عکس از علیرضا و بچه ها دوربین رو رویِ اُپن گذاشتم.
_علیرضا من چشم انتظارت می مونم....مراقب خودت باش
دستشو روی چشمش گذاشت و گفت
+بر روی چشم ، ساجده خانوم دعا برای ما یادت نره فقط.
ساک اش رو از روی زمین برداشت و به سمت در رفت...چادر رنگی ام رو سرم کردم و سینی به دست همراه اش رفتم.
همینجوری که کفش اش رو می پوشید گفت :
+در اولین فرصت باهات تماس میگیرم عزیز دلم....تنها هم نمون تو خونه...برو پیش مامان.
کلید رو برداشتم و در رو آروم بستم تا بچه ها بیدار نشن... باهم از ساختمون بیرون امدیم.
گردنبند "وانیکاد" ؛ تسبیح تربتی که زن دایی گردنش انداخته بود از زیر لباسش بیرون اومده بود.
آیت الکرسی زمزمه کردم به صورتش فوت کردم.
+خب ساجده جان سفارش نکنم دیگه مراقب خودت و بچه ها باش.
_چشم توهم همینطور
+زودتر برم تا توهم بری بالا هم سرده هم بچه هابیدار میشن.
قران گرفتم بالایِ سرش و از زیرش رد شد. قرآن رو بوسید.
سینی رو رویِ زمین گذاشتم و قرآن رو محکم تو بغل ام گرفتم.علیرضا سوار ماشین شد و رفت.
توی دلم گفتم خدایا صبر بده تا دوری اش رو تحمل کنم...سپردم به خودت..کاسه ی آب رو برداشتم و پشت سرش ریختم.
خدا به همراهت مرد من