eitaa logo
دختࢪان بـهشتے‌‌
218 دنبال‌کننده
3هزار عکس
343 ویدیو
30 فایل
بِسْــــ♥️ــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ سلام علیکم خیر مقدم عرض میکنم. خوش آمدید. #کپی_ آزاـد♥️☁
مشاهده در ایتا
دانلود
[🌼🔦💛] از دیروز بیاموز🌱 براے امروز زندگے ڪن🌸 و بہ فردا امیدوار باش 🧸 ✨انگیزشے🌝
✨معبود‌جانم♥ "🌿طَمِّنی‌يااللّٰه،فَأنا‌مَملوءٌ‌بِالخَوف؛ خدایا‌آࢪومم‌کن؛که من‌پر‌ از ترسم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دلانہ✨ می‌گفت: همیشہ‌توۍِ‌عبادت‌ متوجہ‌‌باش‌کھ‌ . . خدا عاشق میخواد♥️(: نہ‌مشترۍِبهشت🚶🏿‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختࢪان بـهشتے‌‌
🌺ساجده #پارت_140 رضایت دادم ! به این راحتی شرط شروط گذاشتم پذیرفت. میدیم که چه با دل دلها میره
🌺ساجده "علیرضا" زنگ زدم صدای حنین سادات امد +کیه _باز کن خواهر جان منم صداش یکم دور تر شد +مامانی داداش علیرضا امده در با تیکی باز شد نفسم رو بیرون دادم و وارد شدم...کفش هام رو در آوردم و وارد شدم..مامان اومد جلو در. خم شدم و دست هاش رو گرفتم...بوسیدم +علیک سلام علی جان....باز شروع کردی...بیا تو خوش اومدی. با لبخند گفتم _سلام امي وارد پذیرایی شدیم حنین سادات بدو بدو به سمتم اومد.. +سلام داداشی ، نی نی ها خوبن؟ _بله بله...قبلا ها می گفتی ساجده جونی خوبه! الان شد نی نی ها با خنده گفت +ساجده جونی خوبه؟ _بله حنین خانوم خوبن ،شما چکار میکنی خواهر گلم؟ خندون دستشو زد بهم +خاله نرگس، معلممون رو میگم... امروز برای نقاشیم بهم صد افرین داد. _اوووو....افرین خواهر گلم. صورتش رو بوسیدم و دست اش رو گرفتم. به سمت آشپزخونه رفتیم. حنین کنار مامان رفت. _کمک نمی خوای مادر؟؟ +نه چه کمکی...برو پیش سید عباس. سری تکون دادم و به سمت اتاق بابا رفتم. روی تخت دراز کشیده بود و دست اش رو رویِ پیشونی اش گذاشته بود. _یاالله...صاحبخونه؟؟ لبخندی زد +بیا تو پسرم لبخندی زدم و وارد شدم. _سلام بابا ، ببخشید بیدارت کردم. از جاش بلند شد و سعی کرد بشینه...به سمت اش رفتم و کمک اش کردم. +سلام ، نه صدا زنگ که اومد بیدار شدم ، ساجده خوبه؟ بچه هات خوبن؟ _الحمدالله شکر خدا خوبن، شما خوبی مشکلی نداری؟ +نه شکر خدا... تقه ای به در خورد و مامان با سینی چایی و شیرینی وارد شد. _چرا زحمت کشیدی مادر...میگم کمک نمی خوای میگی نه اونوقت؟ سینی رو رویِ میز گذاشت و روی صندلی مطالعه نشست. +کاری نکردم...سید علی برای شام ساجده و بچه هارم بیار اینجا باشید. _نه مادر ....راسیتش امشب عازمم..اومدم خداحافظی. نگاهی به بابا کردم که با لبخند محوی نگاه ام میکرد +خدا به همراهت باشه بابا جان. مامان با حالت گرفته ای نگاهم کرد مامان+کی میایی علی جان ؟ _ان شاءالله برای فارغ شدن عاطفه سادات. +یکماه دیگه؟ سرم رو تکون دادم _مادر حواستون به ساجده هم باشه دست تنها نمونه. +اره حتما خیالت راحت، نمی خواد تو خونه تنها بمونه بگو وسیله هاش و جمع کنه این چند وقت اینجا باشه...فقط....علی پسرم حواست به خودت باشه. اهی کشید و ادامه داد +الهی شر این داعش کنده بشه. بعد خوردن چایی و شیرینی ازجام بلند شدم... دستمو دراز کردم دست بابارو سفت فشردم بابا سرم رو بوسید و گفت +خدابه همراهت علی جان التماس دعا _مخلصیم سید لبخندی زد و رفتم سمت مامان. جا داره فدای تک تک چین و چروک های گوشه چشم اش باشم...برای این چهره ی مهربون...برای مادری که با شیره ی وجودش رشدم داد و حسینی بزرگم کرد. محکم در آغوش گرفتمش و سر شونه اش رو بوسیدم. _حلالم کن مامان.....خیلی به دعآت محتاجم...خیلی دعام کن. سرس رو تکون داد و تسبیح تربتی رو دور گردنم انداخت +تو هم مارو دعا کن پسرم ،،،،،،،،
🌺ساجده "ساجده" توی اتاق داشت ساک اش رو جمع و جور می کرد. پتو رویِ بچه ها کشیدم و جلو اینه ایستادم..اشک هام رو پاک کردم. سمت آشپزخونه رفتم و کاسه سفالی برداشتم و پر اب کردم...روی سینی کنار قرآن و آینه گذاشتم. همون قرآن صورتی رنگی که برای مهریه ام بهم داده بود. به سمت اتاق رفتم. _علیرضا پاشو آماده شو دیرت میشه...من ساک ات رو جمع و جور می کنم. +دستت درد نکنه خانوم لباس هاش رو عوض کرد....ساک به دست از اتاق بیرون رفتیم. ساک اش رو گوشه حال گذاشت و به سمت اتاق بچه ها رفت. اروم دنبالش رفتم...رفت سمت تختشون و اروم بوسیدشون +خوشگل های من مامانی رو اذیت نکنید ها...مهدی بابا مراقب مامان و زینب باش....مرد خونه بعد من تویی. زینبم همیشه حواسم بهتون هست‌..فکر نکنید نیستم ها.. از اتاق بیرون اومد و با لبخند گفت +خب ساجده خانوم با من کاری نداری؟ نگاهم رو چرخوندم و سمت اتاق رفتم.دوربین عکاسی ام رو برداشتم. _علیرضا بیا تو این لباس میخوام ازت عکس داشته باشم... +خب پس وایسا این کلاه رم بزارم. کلاه خاکی رنگی که دورش تویِ صورت اش میوفتاد رو رویِ سرش گذاشت‌.. _چه ژستی هم گرفتی...!!! خنده ای کرد +بگیر بعد از چند تا عکس از علیرضا و بچه ها دوربین رو رویِ اُپن گذاشتم. _علیرضا من چشم انتظارت می مونم....مراقب خودت باش دستشو روی چشمش گذاشت و گفت +بر روی چشم ، ساجده خانوم دعا برای ما یادت نره فقط. ساک اش رو از روی زمین برداشت و به سمت در رفت...چادر رنگی ام رو سرم کردم و سینی به دست همراه اش رفتم. همینجوری که کفش اش رو می پوشید گفت : +در اولین فرصت باهات تماس میگیرم عزیز دلم....تنها هم نمون تو خونه...برو پیش مامان. کلید رو برداشتم و در رو آروم بستم تا بچه ها بیدار نشن... باهم از ساختمون بیرون امدیم. گردنبند "وان‌یکاد" ؛ تسبیح تربتی که زن دایی گردنش انداخته بود از زیر لباسش بیرون اومده بود. آیت الکرسی زمزمه کردم به صورتش فوت کردم. +خب ساجده جان سفارش نکنم دیگه مراقب خودت و بچه ها باش. _چشم توهم همینطور +زودتر برم تا توهم بری بالا هم سرده هم بچه هابیدار میشن. قران گرفتم بالایِ سرش و از زیرش رد شد. قرآن رو بوسید. سینی رو رویِ زمین گذاشتم و قرآن رو محکم تو بغل ام گرفتم.علیرضا سوار ماشین شد و رفت. توی دلم گفتم خدایا صبر بده تا دوری اش رو تحمل کنم...سپردم به خودت..کاسه ی آب رو برداشتم و پشت سرش ریختم. خدا به همراهت مرد من