eitaa logo
دختࢪان بـهشتے‌‌
219 دنبال‌کننده
3هزار عکس
343 ویدیو
30 فایل
بِسْــــ♥️ــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ سلام علیکم خیر مقدم عرض میکنم. خوش آمدید. #کپی_ آزاـد♥️☁
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺ساجده کنار مزار رسول نشسته بودیم.... علیرضا کتاب دعاش رو از جیب کت اش در آورد و شروع به زمزمه ی زیارت عاشورا کرد. من هم آروم باهاش هم خوانی می کردم. ، هنوز سنگ قبرش رو نگذاشته بودن....خاک نم داری که پارچه ی افتاده به روش روهم‌مرطوب کرده بود. کلا حال و هوای گلزار فرق می کرد. دستش رو زیر پارچه برد و به خاک زد +چطوری رفیق با لبخند نگاهی به علیرضا کردم و گفتم _چی شد که رفت سوریه +عاشق بود تعجب کردم _چی؟؟ زل زد به روبروش و گفت : +عاشق خدا.....مسیر و هدف زندگی اش خدا بود و اهل بیت. ما هم..... ادامه ی حرف اش رو نتونست بگه...منتظر بهش نگاه می کردم. نفس عمیقی کشید +ما همه برای شهادت به دنیا اومدیم....اما می میریم....خیلی ظالمانه!! می دونی ظلم کی ؟؟؟؟ خودمون ظلم خودمون به خودمون خود ما هستیم که دم از شهادت می زنیم و زندگی مون شهدایی نیست مگه نبود که می گفتن شرط شهید شدن شهیدانه زیستن اس.....باید ی جوری زندگی کنیم خدا مارو بخره ما داریم خودمون رو تباه می کنیم. ساجده کار جهادی بزرگیه...حالا به قولی می گفت: شهادت هدف نیست....هدف بالا بردن پرچم امام زمان(عج) و جامعه اسلامیه...این وسط حالا شهید شدیم فدایِ سر امام زمان(عج) و اسلام. حرف هاش اذیتم می کرد.....انگار که خودش هم هوایی رفتن شده باشه. ولی از طرفی دلم آروم بود....علیرضا با من و بچه ها نمی تونست!! خودم جواب خودم رو می دادم. مگه اون روز تویِ تشییع رسول شهدایی نبودن که همسر و فرزند داشتند. _علیرضا می تونم مامان رسول رو ببینم!؟؟ +آره آره....حتما بعد از سر زدن به مزار شهدای دیگه و نماز زیارت از گلزار خارج شدیم.
🌺ساجده ماه های اخرم بود....واقعا سنگین شده بودم . بعد از ایام عید مامانم رو ندیده بودم اما هرشب زنگ می زد و احوالم رو می پرسید.....دکتر گفته بود زایمان طبیعی هست اما اگر مادر نتونه ممکنه به سزارین ختم بشه. خدایا همه چیو میسپارم به خودت ان شاءالله این ایام هم به خیر بگذره. ،،،، تمام بدنم خیس عرق بود توی اشپزخونه آروم قدم میزدم...تا علیرضا بیدار نشه. گاهی زیر دلم هم درد میگرفت ولی خیلی بود... هی می گرفت و ساکت می شد....صندلی نهار خوری رو بیرون کشیدم. دستم رو گذاشتم روی دلم به سختی گفتم. _چرا مامان و اذیت می کنید فندق و بادوم های من!؟ شکمم جمع شد و آخ آرومی گفتم. _بهتون بر خورد... نمیدونستم چکار کنم تازه دو روز دیگه نوبت دکتر داشتم.....حالم مساعد نبود از طرفی دلم نمیخواست علیرضا رو هم بیدار کنم. از روی میز آینه شمعدون.. قرآنم رو برداشتم.....سوره مریم رو شروع کردم به خوندن. 🦋 و سلام بر من روزی که زاده می شوم و روزی که می میرم، و روزی که زنده برانگیخته می شوم🦋 درد شکمم به حدی زیاد شده بود که نمی توستم ادامه بدم دوباره بعد بیست دقیقه دردم ساکت شد....نمی دونم اون شب زمان چطور گذشت فقط یک لحظه متوجه اذان صبح شدم... علیرضا امشب برای نماز شب بیدار نشده بود!!! سریع به سرویس رفتم و وضو گرفتم....تا با علیرضا روبه رو نشم و متوجه حال بدم نشه. سجاده ام رو پهن کردم و نشستم. دستم رو رویِ شکمم گذاشتم. _خدایا...خودت مراقب این دوتا میوه ی دلم باش. زیر لب صلوات میفرستادم تا اذان تموم بشه....صدای علیرضا رو شنیدم +ساجده از کِی بیداری!؟ نفسم رو بیرون دادم _هان....خیلی وقته سجاده ان رو تویِ پذیرایی انداخت بودم و چراغ ها خاموش بود برای همین متوجه سرخی صورت ام و چهره ی جمع شدم نشد. به طرف سرویس رفت تا وضو بگیره باید به علیرضا می گفتم. از سرویس که بیرون اومد زیر لب اذان میگفت...به من که رسید سرش رو بالا آورد با تعجب نگاهی بهم کرد. +خوبی ساجده!؟؟ انگار نفست گرفته! صورتت سرخه لبخند بی جونی زدم _نمیدونم نگران نباش +از کی حالت اینجور شده!؟ سرم رو پایین انداختم _از سرِ شب چشم غره ای بهم رفت +الان باید بهم بگی ساجده؟؟؟شاید وقتت باشه _نه دکتر گفت دو روز دیگه بیا تا برات نوبت زایمان بزنم....گفت زایمانت میره دو سه هفته دیگه. بدون اینکه توجهی به حرفم بکنه به سمت تلفن رفت....نگاهی به ساعت انداخت. +پاشو بریم بیمارستان شاید وقتت باشه. نگاهم کرد و آروم گفت + درد هم داری!؟؟ زیر دلم تیر کشید و صورتم جمع شد هول کرد و گفت +خوبی ؟ سرم رو تکون دادم +نهه....آره نمازم و بخونم بیمارستان لازم نیست. +ساجده حالت خوب نیست پاشو...خیلی نگرانم ..از سر شب درد داری و الان باید بهم بگی؟؟ باید بیدارم می کردی! بغض کرده نگاهش کردم _خوبم کمکم کن نمازم رو بخونم از جاش بلند شد و چادر نمازم رو آورد... چادر نمازم رو سرم کردم و نماز صبح ام رو نشسته خوندم. ،،،،، توی بخش زایمان بودم...دکترم رو خبر کرده بودند. تا دکتر برسه تو بخش خوابیده بودم....دردم هم کمتر شده بود. نگاهی به گوشی ام انداختم که اینجا آنتن نمی داد. به زحمت از جام بلند شدم و از بخش بیرون رفتم. علیرضا که من رو دید جلو اومد. +خوبی درد که نداری؟ _خوبم نگران نباش ، علی کیف بچه ها آماده تو کمده....برای خودمم کنار میز آرایش... یادت نره بیاری؟ +چشم خانومم تو نگران نباش _به مامان اینا گفتی؟؟ +به مامان گفتم قراره بیاد بیمارستان و مادر تورو هم خبر کنه! سری تکون دادم +ساجده _جانم +دعا برای من یادت نره...مادر شدن نعمت بزرگیه...برای من ویژه دعا کن. _خودخواه😌 لبخندی زد +ساجدهه از خدا بخواه حاجت منم بده لبخندم محو شد و لبم رو به دندون گرفتم _حاجت... *سوره‌مبارکه‌مریم(آیه‌۳۳)
دختࢪان بـهشتے‌‌
🌺ساجده #پارت_130 ماه های اخرم بود....واقعا سنگین شده بودم . بعد از ایام عید مامانم رو ندیده بودم ا
🌺ساجده تا اومدم بقیه ی حرف ام رو بگم پرستاری من رو صدا زد. +خب عزیزم....دکترت هم اومد...همراه ام بیا بریم اتاق معاینه. دوباره نگاهی به علیرضا کردم. پلاک "وان‌الیکاد " ای رو که باهم خریده بودیم رو از گردن اش درآورد و به دست ام داد.. +امیدت به خدا...برو خانوم من. پلاک رو توی دستم فشار دادم.. ،،،، دکترم گفته بود باید توی بیمارستان باشم احتمالآ امروز بچه ها بدنیا میومدن. مدام ذکر میگفتم.... "الا بذکر الله تطمئن قلوب" گاهی پرستار ها میومدن و وضعیت ام رو بررسی می کردن....وقتی می دیدن حال آرومی دارم تعجب می کردند. همه ی این آرامش از طرف خدایِ من بود....دلم بهش قرص بود.خیلی زیاد. هنوز اسمی برای بچه ها انتخاب نکرده بودیم..توی اون حال و هوای زایمان تو فکر اسم بچه هام بودم...خودم از وضعیت ام خنده ام گرفته بود‌. ،،،،، موقع زایمان اول ظهور امام زمان(عج) رو خواستم...تمام کسایی که ازم خواسته بودن براشون دعا کنم از جلوی چشمام رد می شدن...اما با یادآوری دعایِ ویژه علیرضا... شاید دلم نمی خواست دعاش به اجابت برسه... از علیرضا بعید بود اون در خواستی که فکر من رو مشغول کرده رو از خدا نخواد . همون درخواستی که چند وقتی هست جرائت پرسیدن اش رو از علیرضا ندارم ک اگر مهر تایید بزنه و.........
🌺ساجده چشم هام رو باز کردم....کنارم رو نگاه کردم .زندایی با لبخند بالا سرم بود +سلام فدات بشم خوبی؟ لبخندی زدم و به بی حالی گفتم _سلام دور ورم رو نگاه کردم _بچه ها کوشن؟ +فداشون بشم من میارنشون زن دایی ، تو میتونی بشینی ؟ علی برات ابمیوه خریده یکم بدم بخوری خیلی وقته هیچی نخوردی. دستم رو تکیه گاه کردم و روی تخت نشستم. دو تا خانم دیگه هم توی اتاقی که من بودم حضور داشتند. لیوان آبمیوه رو از زن دایی گرفتم یکم خوردم _سالمن ؟ +اره ماشاالله سالم سالم نگران نباش _الهی شکر ، مامان نرسیده ؟ +چرا عزیزم الان علیرضا زنگ زد گفت رسیدن...وقت ملاقات میان ، می دونی چقد وقته خوابی؟ با کمک زن دایی دوباره دراز کشیدم. لحظه شماری می کردم تا بچه هارو ببینم. ،،،،، تقه ای به در خورد و مامان و گلرخ خندون وارد شدند مامان نزدیک شد و صورتم رو بوسید. +سلام مادر ، قدم نو رسیده مبارک خوبی ؟ گلرخ+باید بگیم قدم های نورسیده ات مبارک. لبخندی زدم _سلام خودم رو تو بغل مامانم انداختم و عطر تن اش رو نفس کشیدم....اخ مامان..چقدر دلم برات تنگ میشه. گلرخ نزدیک شد و گفت +سلام ساجده جان مبارکه ، پس کجان این کوچولو ها زن دایی در جواب گلرخ گفت : +پرستار گفت میاره رو به مامان گفتم _بقیه کجان؟ -بابات و سجاد رفتن خونه دایی کارا رو بکنن....علیرضا هم رفت نماز خونه گفت شما برید من میام _مگه اذانِ؟؟ +الان اذان نیست زندایی+بچه ها که بدنیا اومدن اذان شد...ساجده صدای اذون و گریه ی این دوتا...انقدر لحظه ی قشنگی بود. دلم ضعف رفت....حتی صدای گریه اشونم برام شیرین بود...پس چرا نمیارن!؟ تقه ای به در خورد و علیرضا با لبخند وارد شد....یک دست گل و یک جعبه هم دست اش بود. سربه زیر...بدون اینکه نگاه ام کنه یادِ روز خاستگاری افتادم....همینجور سر به زیر...بدون اینکه نگاه ام کنه. الان هم حتما به خاطر دوتا تخت دیگه است....چقدر چشم هاش پاک بود. نزدیک ام که شد گل رو کنارم گذاشت...آروم کنار گوش ام گفت +سلام نفس خانم....خوبی!؟؟؟مبارکا باشه. خندیدم _مبارکه دوتامون. اروم که خودش بشونه گفتم _نماز چی می خوندی سید؟؟؟ نکنه نماز قضای ظهرت و ؟؟؟ آره نچ نچ نچ نج؟؟ خندون دستی به ریش هاش کشید و گفت : +به وقت شکر الله نماز شکر خونده بود! با صدایِ مامان چشمم سمت در رفت. +الهی فداشون بشم
🌺ساجده علیرضا خنده ای کرد +بچه چقدر هم پهلوونه سجاد ابرویی بالا انداخت وگفت: +پهلوون پنبه اس فعلا ، عیب نداره پهلوون هم میشه. نگاهی به زینب کرد +ماشاءالله ، خدا حفظشون کنه ،،،،،، علیرضا انقدر زینب رو لوس کرده بود که همه اش دوست داشت بغل بشه... همه اش دوهفته اشون شده بود اما کلی رو اومده بودند. از اتاق اومدم بیرون و زینب رو دادم به علیرضا که جلو تلوزیون نشسته بود. غر غر کنان بهش گفتم _بیا علیرضا...وقتی بچه رو بغلی می کنی همینه دیگه...همه اش این دخترت نق می زنه +نگو الهی من فداش بشم دخترم رو برگشتم دیدم میخواد صورت اش رو بوس کنه. _عععع علیرضا چند بار بگم صورت اش رو بوس نکن....بچه اس صورت اش خراب میشه. وارد آشپزخونه شدم که صداش رو شنیدم. +ریش به این نرمی خنده ام گرفته بود... _بچه صورت اش حساسه....منم بوس نمی کنم. البته خیلی بوس نمی کنم. +چشم بوسش نمیکنم ، دیگه چی؟ خنده ام پهن تر شد. _بی زحمت آروغ شو بگیر بزار رو پات بخوابه. یکم نگاهم کرد با خنده گفت +چشم دیگه چی؟ _فعلا همین +لطف کردین واقعا😁 _منم میرم پیش مهدی مهدی رو از اتاق بلند گردم و اومدم کنار علیرضا. _ببین باباش بچم چقدر ارومه +به باباش رفته _بر منکرش لعنت ، اما شما زینب خانوم رو لوس کردی +خب زینب سادات ما ناز دارن....باباش باید نازشو بخره دیگه. بعد رو کرد به زینب +مگه نه بابا؟؟ زینب خودش رو جمع کرد +ای جان ببین خوشش امد بعد هم رویِ پیراهن علیرضا شیر بالا آورد زدم زیر خنده _هاا...بیا بهت می گم آروغ بچه رو بگیر همینجور می خندیدم +ببسن بابایی رو ضایع کردی...دختر خوشگلم! ،،،،، نصف شب با صدایِ گریه ی مهدی از جا بلند شدم. _الهی بچه ام چونه اش از بی جونی و گریه می لرزید. هرکار می کردم نه شیر می خورد...نه گریه اش قطع می شد. جاش رو نگاه کردم که خیس هم نبود. گردنبند ایت الکرسی که علیرضا براش گرفته بود رو از گردنش باز کردم... شاید اذیتش میکرد اما افاقه ای نکرد. نمیخواستم علیرضا رو بیدار کنم گناه داشت از طرفی ترسیده بودم. مهدی رو توی بغل ام محکم گرفتم و روی زمین اتاق بچه ها نشستم. حالت گهواره وار تکون اش می دادم و لالایی می خوندم. بچه ام اشک اش در اومده بود.. با هراشک اون منم اشکم میومد _جانم مامان...چی شده پسرم...چرا گریه می کنی نفس من؟؟؟
دختࢪان بـهشتے‌‌
🌺ساجده #پارت_135 علیرضا خنده ای کرد +بچه چقدر هم پهلوونه سجاد ابرویی بالا انداخت وگفت: +پهلوون
🌺ساجده با صدا پایی که از توی راه رو امد بالا سرمو نگاه کردم علیرضا بود وقتی چشمش به من افتاد دستی به موهاش کشید دو زانو جلوم نشست +چی شده ساجده جان چرا گریه میکنی _ببین مهدی داره گریه میکنه نمیدونم چشه همه چیو چک کردم مهدی و ازم گرفت بده ببینم مرد بابارو. +ساجده جان گریه نکن خانومم بچس دیگه ، شاید دلش درد میکنه میتونی یکم براش اب جوش نبات درست کنی؟ سرمو تکون دادم از جام بلند شدم دست به کار شدم شیشه رو یکم زیر آب سرد گرفتم دادم دست علیرضا شیشه رو نزدیک لباهای لرزون مهدی برد از استرس ناخونامو میجویدم علیرضا نگاهی بهم انداخت لبخندی زد +چیری نیست نگران نباش مهدی تا ته شیشه رو خورد علیرضا آروم برشگردوند با ملایمت پشت کمر ظریفش زد آروغ شو گرفت علیرضا خنده ای کرد گفت +بفرما مامان کوچولو ببین اقا مهدی تشکر هم کرد یکم دلش درد میکرده الان هم رو به راهه فقط مامانش و یکم ترسوند خندیدم رفتم سمتش تا مهدی رو بغل بگیرم _وای خداروشکر
🌺ساجده رضایت دادم ! به این راحتی شرط شروط گذاشتم پذیرفت. میدیم که چه با دل دلها میره دنبال کارش.... داشت بال در می آورد چه خوب که مانع اش نشدم. زینب چهار دست پا نزدیکم شد بغل گرفتم اش و یک ماچ گنده به لپ های سرخش کردم _نفس مامان ببین ، چرا نمیخوابی شما ؟ بابات میاد گرسنه می مونه هاا... نمیزاری نهار درست کنم. بینی اش رو گرفتم و کشیدم...با ذوق خندید ! فشردمش توی روروئک و دکمه ی آهنگین روش رو زدم. صدا کلیدی که توی در میچرخید اومد...رفتم توی راه رو _سلام اقا خسته نباشید خندون کفشش رو در اورد پلاستیک میوه رو همراه با شاخه گل رز سرخی که برام خریده بود دستم داد. +سلام خانومم، بفرمایید _ممنونم آقا...خیلی باارزشه. وارد حال شدیم... زینب سادات با ذوق و به کمک روروئک جلو اومد. باباش رو میشناخت. +سلام نفس بابا بغل اش کرد و بوسیدش روبهم گفت +ساجده جان براشون دندونی خریدم ، مهدی خوابیده. _باشه، آره خوابیده صبح زود پاشده بود روی مبل نشست و زینب رو تو بغل اش نشوند. +ساجده کارام انجام شد ، احتملا دو هفته دیگه...عازمم. 🌻۵پارت از رمان 'ساجده'تقدیم نگاهتون🌻
دختࢪان بـهشتے‌‌
🌺ساجده #پارت_140 رضایت دادم ! به این راحتی شرط شروط گذاشتم پذیرفت. میدیم که چه با دل دلها میره
🌺ساجده "علیرضا" زنگ زدم صدای حنین سادات امد +کیه _باز کن خواهر جان منم صداش یکم دور تر شد +مامانی داداش علیرضا امده در با تیکی باز شد نفسم رو بیرون دادم و وارد شدم...کفش هام رو در آوردم و وارد شدم..مامان اومد جلو در. خم شدم و دست هاش رو گرفتم...بوسیدم +علیک سلام علی جان....باز شروع کردی...بیا تو خوش اومدی. با لبخند گفتم _سلام امي وارد پذیرایی شدیم حنین سادات بدو بدو به سمتم اومد.. +سلام داداشی ، نی نی ها خوبن؟ _بله بله...قبلا ها می گفتی ساجده جونی خوبه! الان شد نی نی ها با خنده گفت +ساجده جونی خوبه؟ _بله حنین خانوم خوبن ،شما چکار میکنی خواهر گلم؟ خندون دستشو زد بهم +خاله نرگس، معلممون رو میگم... امروز برای نقاشیم بهم صد افرین داد. _اوووو....افرین خواهر گلم. صورتش رو بوسیدم و دست اش رو گرفتم. به سمت آشپزخونه رفتیم. حنین کنار مامان رفت. _کمک نمی خوای مادر؟؟ +نه چه کمکی...برو پیش سید عباس. سری تکون دادم و به سمت اتاق بابا رفتم. روی تخت دراز کشیده بود و دست اش رو رویِ پیشونی اش گذاشته بود. _یاالله...صاحبخونه؟؟ لبخندی زد +بیا تو پسرم لبخندی زدم و وارد شدم. _سلام بابا ، ببخشید بیدارت کردم. از جاش بلند شد و سعی کرد بشینه...به سمت اش رفتم و کمک اش کردم. +سلام ، نه صدا زنگ که اومد بیدار شدم ، ساجده خوبه؟ بچه هات خوبن؟ _الحمدالله شکر خدا خوبن، شما خوبی مشکلی نداری؟ +نه شکر خدا... تقه ای به در خورد و مامان با سینی چایی و شیرینی وارد شد. _چرا زحمت کشیدی مادر...میگم کمک نمی خوای میگی نه اونوقت؟ سینی رو رویِ میز گذاشت و روی صندلی مطالعه نشست. +کاری نکردم...سید علی برای شام ساجده و بچه هارم بیار اینجا باشید. _نه مادر ....راسیتش امشب عازمم..اومدم خداحافظی. نگاهی به بابا کردم که با لبخند محوی نگاه ام میکرد +خدا به همراهت باشه بابا جان. مامان با حالت گرفته ای نگاهم کرد مامان+کی میایی علی جان ؟ _ان شاءالله برای فارغ شدن عاطفه سادات. +یکماه دیگه؟ سرم رو تکون دادم _مادر حواستون به ساجده هم باشه دست تنها نمونه. +اره حتما خیالت راحت، نمی خواد تو خونه تنها بمونه بگو وسیله هاش و جمع کنه این چند وقت اینجا باشه...فقط....علی پسرم حواست به خودت باشه. اهی کشید و ادامه داد +الهی شر این داعش کنده بشه. بعد خوردن چایی و شیرینی ازجام بلند شدم... دستمو دراز کردم دست بابارو سفت فشردم بابا سرم رو بوسید و گفت +خدابه همراهت علی جان التماس دعا _مخلصیم سید لبخندی زد و رفتم سمت مامان. جا داره فدای تک تک چین و چروک های گوشه چشم اش باشم...برای این چهره ی مهربون...برای مادری که با شیره ی وجودش رشدم داد و حسینی بزرگم کرد. محکم در آغوش گرفتمش و سر شونه اش رو بوسیدم. _حلالم کن مامان.....خیلی به دعآت محتاجم...خیلی دعام کن. سرس رو تکون داد و تسبیح تربتی رو دور گردنم انداخت +تو هم مارو دعا کن پسرم ،،،،،،،،
🌺ساجده عاطفه فارغ شده بود..وقتی به علیرضا زنگ زدم و خبر دایی شدن اش رو دادم توی پوست خودش نمیگنجید. از اول قرار بود برای زایمان عاطفه بیاد... گفته بود هر جور شده مرخصی میگیره و همینطور هم شد. از شبی که زندایی و حنین رفتن شیراز برای مراقبت از عاطفه سادات....من با بچه ها اومدم خونه دایی تا حواسم به دایی هم باشه. رفتم توی اشپزخونه سه تا چایی ریختم...سینی به دست از آشپزخونه خارج شدم. علیرضا با دایی گرم صحبت بود. سید مهدی با دستش ریش علیرضا رو گرفته بود.. خنده ام گرفت رفتم جلو و چایی رو تعارف کردم. _مهدی مامان بابارو ول کن خسته اس علیرضا خنده ای کرد -بچم داره لمسم میکنه ببینه واقعا باباشم . از حرفش خندمون گرفت علیرضا+عکس دختر عاطفه سادات رو ندارید؟ لباس زینب رو که جمع شده بود و یقه اش رو توی دهان اش گذاشته بود صاف کردم. _نخور میکروب داره. رو کردم به علیرضا _نه عکس نفرستادن...گفتن باید بیایید...عکس بفرستیم نمیایید شیراز. علیرضا خنده ای کرد +پس بریم _امروز تازه مرخص شدن. دایی+تازه از راه رسیدی پسر ان شاءالله فردا صبح. _اره علی بزار امشب استراحت کنی. سرش رو به تایید تکون داد چایی اش و برداشت. انگاری که از علی خجالت بکشم...مثل روزای عقدمون شده بودم. حتی نگاه کردنامون هم یجوری بود. دست آخر خودمون خنده امون گرفت. دایی+خب سوریه چخبر ؟ علیرضا که انگار نمی خواست جلویِ من حرفی بزنه به یک خبری نیست و دعا برای رفع داعش بسنده کرد....خیلی خوب بود که مراعات من رو می کرد...طاقت شنیدن اینکه چه اتفاقاتی اونجا میوفته نداشتم. واقعا همیشه به شهدا مدیونیم...که نزاشتن یک وجب از خاک کشورمون به دست کسی بیوفته...اینکه همیشه برای آرامش مردم رفتند. دایی+ان شاءالله ، با ادم هایی مثل حاج قاسم که اینجور مدافع امنیت هستن حتما شرشون کنده میشه بابا جان ،،،،،، توی اتاق نشسته بودم . زینب رو گذاشته بودم روی پاهام و براش لالایی می خوندم. "عروسکم لالاش میاد شب که بشه باباش میاد سوار اسب سُم طلا میاد میاد از اون بالا" با لبخند نگاهی به چهره ی معصوم اش انداختم....انگار نه انگار این همون دختر پرانرژی چند دقیقه قبل بود که کلی شیطنت کرده بود و گلدون روی میز رو شکسته بود. از واژه ی شیطنتی که به کار بردم پشیمون شدم....بچه هام مثل فرشته بودن...همه ی بچه ها فرشته اند...گلی از گل های بهشت. مشغول بافتنی شدم...شال گردن خاکی رنگ...سوریه سرد بود. دلم می رفت که یوقت نکنه سرما بخوره. تقه ای به در خورد و علیرضا اروم وارد شد. با لبخند رو به روم نشست. لبخند پهنی زدم و اروم گفتم _چی شده؟ زل زد توی چشمام گفت +هیچی ، دلم برات تنگ شده بود . هنوز هم با این حرفاش قند تو دلم اب میشد. _رفع دلتنگی شد اقا؟ +از کی یاد گرفتی ؟
دختࢪان بـهشتے‌‌
🌺ساجده #پارت_145 عاطفه فارغ شده بود..وقتی به علیرضا زنگ زدم و خبر دایی شدن اش رو دادم توی پوست خود
🌺ساجده با تعجب گفتم _چیو؟ لبخندی زد به بافتنی اشاره کرد _اها از زندایی یاد گرفتم. شال گردنی که نصفه بافته بودم بالا گرفتم ادامه دادم : _چطوره؟ +عالی ، برای کیه ؟؟ _برای آقامون.. خنده ی بی صدایی کرد +به به _ان شاءالله تا قبل رفتنت اماده بشه. +ان شاءالله...برم کلاس بافتنی خانومم رو بزارم. لبخند دندون نمایی زدم و پشت چشم نازک کردم. ،،،،،،،، کنارِ تخت عاطفه سادات نشسته بود و با زهرا بازی می کرد. زهرا ، دختر کوچولو و خوشگل عاطفه سادات. عاطفه+علی منم ببین داداش؟ علیرضا خنده ی صداداری کرد +تو که تاج سری؟ زینب رو بغل کرده بودم...به سمت اشون رفتم و با صدای بچه گانه و از طرف زینب گفتم: _بابایی من حسودماا...همش زهرا زهرا علیرضا بچه ام رو ببین چجور نگاه ات می کنه ؟ علیرضا زینب رو بغل کرد +سرت هوو اومده بابا... عاطفه+دایی بچه ام اومده...می خواد ببینتش. _ماهم دست کمی از زهرا کوچولو نداریم بعد یک ماه تازه دیدیمش. زندایی با سینی چایی نزدیکمون شد رو به علی گفت +مادر فدات بشه چقدر دلم برات تنگ شده بود. این زهرا خانوم و یکم بدید به من. انقدر جابه جا نکنید. علیرضا +خدا نکنه ما بیشتر. عاطفه به شوخی گفت +بیا مادر الان من حسودیم شد. زدیم زیر خنده علیرضا دست کرد تو جیبش پاکت پولی در اورد گذاشت لایِ پتو زهرا. آروم پیشانی اش رو بوسید. همینطور که زینب رو بغل گرفته بود بلند شد. +من اگر اینجا بمونم یا جنگ میشه یا ترور دِبرو ک رفتیم. ،،،،،،
دختࢪان بـهشتے‌‌
🌺ساجده #پارت_150 ،،،،، _سلام مامان جون خوبی بابا خوبه ؟ +شکر خدا مادر ، تو خوبی بچه هات خوبن؟ _
🌺ساجده تلفن رو قطع کردم. دایی گفت برم خونشون....پدر و مادرم رفتند اونجا. بدجوری دلم شور افتاده بود..چرا نیومدند اینجا...؟؟ فکر های الکی که توی ذهنم میومد رو پس زدم...خب دایی احترام اش واجب تره بزرگتره منم تنها بودم رفتند اونجا. بچه ها رو آماده کردم...خودم هم آماده شدم و منتظر سجاد نشستیم. هرچقدر بهش گفتم شهر غریب تویِ قم...گم میشی خودم تاکسی می گیرم گوش نداد. صدای زنگ گوشیم بلند شد...اسم سجاد رو دیدم . بچه هارو برداشتم و پایین رفتم. بچه ها رو عقب نشوندم و جلو نشستم.. _سلام داداش رسیدن بخیر اشاره کردم که قفل کودک رو بزنه +سلام عزیزم در رو ببند بریم. چند ثانیه مکث کردم ،در ماشین رو بستم. _خوبی داداش؟ روش رو سمت من کرد لبخندی زد. +خوبم ساجده جان چرا چشماش قرمزه ؟ دلم هری ریخت _سَ...سجاد مطمئنی خوبی چرا چشمات قرمزه ؟ ماشین روشن کرد حرکت کرد گفت +هیچی به خاطر چند ساعت پشت فرمون بودم...لابد برای اونه _مطمئنی؟ +اره نفسی بیرون دادم...تا حدودی خیالم راحت شده بود اما تهِ دلم استرسی بود که دلیل اش رو نمی دونستم. تا برسیم خونه دایی حرفی نزدم سجاد هم چیزی نگفت،،،،،، زنگ در رو زدیم... با تیکی در باز شد. مهدی بغل سجاد بود و خوابش برده بود. اما زینب بغل من هنوز شیطونی می کرد. کفش هام رو در آورم و وارد شدم. سکوت خونه ترسناک بود...فقط صدای زینب سادات توی خونه پخش شده بود. از راهرو گذشتیم و وارد حال شدیم بابا دایی فقط توی حال بودن. چرا دلم شور میزنه خدا رفتم جلو سلام کردم بابا ایستاد . با ذوق به سمت اش رفتم و در اغوش گرفتم اش چقدر خوبه اغوش پدرم...پر از حس آرامش. بابا زینب رو ازم گرفت و نشست _بقیه کجان؟؟ دایی لبخندی بهم زد +بیرونن بابا جان. _چه وقت بیرون رفتن ؟ +ساجده بیا کارت دارم بریم اتاق من _چشم دایی چیزی شده؟ چندمین بار بود پرسیده بودم؟؟؟؟ چادرم رو در آوردم و ویلچر دایی رو هدایت کردم به سمت اتاق....جلویِ تخت دسته ی ویلچر رو کشیدم و خودم رویِ تخت روبه روش نشستم. چهره ی دایی آروم بود....اما دل من شور می زد...از این سکوت و آرامش می ترسیدم. ترسی که حتی نمی خواستم به دلیل اش فکر کنم اروم بود میزنه.. به چهره ی دایی زل زدم چشم هایی که شبیه چشم های علیرضاست.. علیرضایِ من !! دایی سرش رو پایین انداخت و تسبیح توی دست اش رو حرکت می داد. چشم هاش اشکی بود؟؟؟ _دایی اگر چیزی شده .....میشه بگید؟؟؟ چند لحظه مکث کرد و دستش رو روی صورت اش گذاشت‌...زد زیر گریه. دلم هری ریخت نفسم تنگ شده بود. از روی تخت بلند شدم و کف زمین نشستم . نمی تونستم حرف بزنم...ای کاش بگه چی شده!!! ای کاش حرف بزنه بگه اونی که تو فکر می کنی نیست؟ چرا حرفی نمی زد....چ..را؟؟؟
🌺ساجده _تقصیر این دوتا وروجکه ، خیلی شیطون شدن علیرضا الان زهرا هم اومده هم دست اشون شده...مامانت از دستشون کلافه شده... میگه من نمیدونم این مهدی چرا به علیرضا نرفته چرا انقدر شیطونه. خنده ای کردم. دستی به تصویر قشنگ روی سنگ مزارش کشیدم ... قطره اشکی که با سماجت تلاش داشت پایین بیاد رو پاک کردم. یاد روز های اول افتادم رفتم سر مزارش گریه امونم رو بریده بود..حس و حالم با رفتن علیرضا رفته بود. نشستم سر مزارش براش گفتم گلایه کردم _علیرضا قول دادی بهم هستی ، بهم گفتی میخوایی یک سال بریم راهیان نور میبرمت اعتکاف ، اصلا یادت رفته مهریه منو ندادی من هنوز کربلا نرفتم. چند شب بعد که تونستم بعد اون همه بی خوابی بخوابم...علیرضا رو دیدم. مثل همیشه خوش رو و بااقتدار مرد من بود. با لبخند نگاه ام می کرد....با ذوق به سمت اش رفتم. +حلال کن ساجده جانم ، مهریه ی شما سر جاشه به وقتش عزیزم. ساجده جانم خودت رو اذیت نکن بچه ها مامان می خوان من هستما !کنارتم...کافیه اینو بدونی☝️🏻 نمیتونستم توی خوابم حرف بزنم اما بعد اون خواب سعی کردم برگردم به زندگی علیرضا از من دلخور بود میگفت بچه ها مامانشون رو می خوان...میگفت من کنارتم ، کنارم بود اینو با تمام وجود حس کرده بودم. از فکر بیرون اومدم _علیرضا فردا پیکر حاج قاسم رو میارن قم برای تشییع. یادمه همیشه از حاج قاسم تعریف میکردی....علاقه ات بهش بی حد بود...الان کنارته. حاج قاسمم به آرزوش رسید. شهادت پاداش یک عمر مجاهدت این مرد بود. من رو هم دعوت کردند...میخوام برم تشییع. از جا بلند شدم و چادرم رو تکون دادم _بدوئین بیایید اینجا بچه ها. زینب مهدی چون خراب کاری کرده بودند. سری دست هاشون که خاکی شده بود رو با آب پاک کردم. با ذوق به این دوتا میوه و ثمره ی عشق و زندگی من با علیرضا بود نگاه می کردم. خداروشکر.....❤️ تمام قصه همين بود من عاشق تو...❤️ تو عاشق شهادت...💚 تو رفتى براى عشق بازى با خدايت...✨ من ماندم و عشق بازى با خاطراتت...🙃 " پایان " ،،،،،،،،،