دختࢪان بـهشتے
🌺ساجده #پارت_130 ماه های اخرم بود....واقعا سنگین شده بودم . بعد از ایام عید مامانم رو ندیده بودم ا
🌺ساجده
#پارت_131
تا اومدم بقیه ی حرف ام رو بگم پرستاری من رو صدا زد.
+خب عزیزم....دکترت هم اومد...همراه ام بیا بریم اتاق معاینه.
دوباره نگاهی به علیرضا کردم.
پلاک "وانالیکاد " ای رو که باهم خریده بودیم رو از گردن اش درآورد و به دست ام داد..
+امیدت به خدا...برو خانوم من.
پلاک رو توی دستم فشار دادم..
،،،،
دکترم گفته بود باید توی بیمارستان باشم احتمالآ امروز بچه ها بدنیا میومدن.
مدام ذکر میگفتم....
"الا بذکر الله تطمئن قلوب"
گاهی پرستار ها میومدن و وضعیت ام رو بررسی می کردن....وقتی می دیدن حال آرومی دارم تعجب می کردند.
همه ی این آرامش از طرف خدایِ من بود....دلم بهش قرص بود.خیلی زیاد.
هنوز اسمی برای بچه ها انتخاب نکرده بودیم..توی اون حال و هوای زایمان تو فکر اسم بچه هام بودم...خودم از وضعیت ام خنده ام گرفته بود.
،،،،،
موقع زایمان اول ظهور امام زمان(عج) رو خواستم...تمام کسایی که ازم خواسته بودن براشون دعا کنم از جلوی چشمام رد می شدن...اما با یادآوری دعایِ ویژه علیرضا...
شاید دلم نمی خواست دعاش به اجابت برسه...
از علیرضا بعید بود اون در خواستی که فکر من رو مشغول کرده رو از خدا نخواد .
همون درخواستی که چند وقتی هست جرائت پرسیدن اش رو از علیرضا ندارم ک اگر مهر تایید بزنه و.........
#سین_میم #فاء_نون