بهــار کـه مـی آیـد ...
قصـه وفـاداری خـاڪ
به رویـش لاله هــای سُـرخ
تـراوش آغـاز می کنــد
و نغمــهای آشـــنا در گـوشِ
جـانهـای آزاده مـی پیـچد!
فرقـــی نمـی کـــند
در بهــار طبیــعت باشیـم
یـا در بهــار آزادی ؛
هـر لحظــه کـه مـی گـذرد
" جـای شهـدا خالـی اسـت "...
#بهـارتان_شهـدایی
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
وقتی سرگرد با هفت هشت نفر خبرنگار وارد سالن شد، دستور داد مرا ببرند جلو. این گروه از خبرنگارها مصری و ایرانی بودند. دختری که ایرانی بود، یک پیراهن سفید با شلوار جین به تن داشت و نامش «ایراندخت» بود. تا چشمش به من افتاد، مثل آدمی که دچار شوک شود از پشت میز برخاست و یکراست آمد جلویم روی زمین نشست. چند دقیقه ای به حالت بغض فقط زل زد به من و چیزی نگفت. وقتی از نگاه کردن خسته شد، پرسید: «اسمت چیه؟... چند سالته؟..... کلاس چندمی؟»
اشک در چشمانش جمع شده بود ومعلوم بود چقدر دارد به خودش فشار می آورد گریه نکند. در همین بین سرگرد خودش را به ما رساند و بالای سرم ایستاد.
آن لحظه از خودم پرسیدم: «در فکر این دختر چه می گذرد؟ اینکه مرا از پای کلاس درس به زور کشانده اند به جبهه؟ دستهایش را به هم می مالید طوری که انگار سردش باشد و گفت: «آخر چطور تو را اینجا بگذارم و خودم بروم آن بیرون و راحت زندگی کنم؟... من در قبال تو احساس مسئولیت می کنم...» در آن لحظه فکرش را هم نمی کردم که اگر چیزی خلاف میل سرگرد، که بالای سرم ایستاده بود، بگویم بعدا چه بلایی سرم خواهد آورد. او تهدید کرده بود مرا فلج خواهد کرد.. همان طور که سرم پایین بود، گفتم: مرا بر خلاف تصور شما به زور نیاورده اند به جبهه. من دو سال عضو بسیج بودم و آموزش دیدم. بارها و بارها گریه کردم تا فرماندهان راضی شدند و اجازه دادند به جبهه بیایم.» سرگرد پا به زمین کوبید و غرید: «... مهدی! من پدر تو را در می آورم... بهتر است فکر بعد هم باشی...)..
🔴 خاطرات مهدی طحانیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب از ذوق آمدنت دل ما قرار ندارد
زبان قلمم بند امده از شوق عطر تو
آمدی برکت زندگی ....
روشنی دیده .....
شور جوانی ....
معنی ایمان ....
آمدی هستی عاشق ها شوی
آمدی تاج بندگی ام شوی
قدم به چشم عاشقانت گذاشتی پادشاه دو عالم چگونه دل و جانم نلرزد برای کسی که نه فقط ملائک ،
نه فقط پیغمبران و کائنات و هستی ،
که خدا خاطر خواه اوست ....
فدای قدم های پاکت
خوش امدی جانم به قربانت ....
حسین جاااان
#میلادت_بر_ما_مبارک🌺🌺
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
12-sardaran-8.mp3
12.07M
🎊🎊🎊🎊شبِ میلاد یه سردارِ / دلم عاشق شده بیمار/ گرفتاره علمداره ...
دلتون شاد ...🎊🎊🎊
✨واسه ارباب میخونه😍
با گوش جان لذت ببرید☺️🎊
🌸😊گوارای وجود همه دل دادگان ارباب زمبن وزمان
✨دردانه خدا❣
حضرت حسین علیه السلام😍❤️
عیدتون مبارکاااا👏👏👏👏👏🌺🌸🌼🌹🌷
❣
🔻 #یادشبخیر
بعضی عکسها !!
گاهی با عکسی از هزاران عکس جبهه روبرو میشویم که برای اهلش، گفتنیها دارد از ناگفتهها!!
هر چند در آن، تنها چند رزمنده باشند و تلّ خاکی و چند گونی سنگری.
اینجا شرهانیست...
تپههایی بکر و دشتی پهناور، و چشماندازی از
دودِ انفجار و صدای گوووم گوووم و پیکرهای بیجان و زمینی سرد..
و انسانهایی از جنس نور و واژههایی چون
کانال.... قناسه.... پیشانی... نارنجک..... و آواهایی از همانجنس که ورد زبان هر روزشان بود
- عباس ترکش خورد....
- ممد با نارنجک تفنگی.....
- غلام در آتش تهیه دیشب...
- جنازه حسین در پشت سنگر....
- پیشانی معتمد با تیر قناسه .....
از همه دنیای خود رها شده بودند تا خود را سپر بلای باورشان کنند....
و چقدر این عکس زنده است و دلربا!!
یکرنگی و صفا...
با چهرههایی مصمّم...
در سختترین شرایط ممکن....
چهمیدانستند.... !!
چند صباحی خواهد گذشت
و روزی پشت راهبندی عصا بدست..کپسول اکسیژن بر دوش... با دستی مجروح و یا چشمی از حدقه درآمده، توقفی کنند تا شخصیتی سوار بر مرکب های آنچنانی از گذرگاهی عبور کند و راه باز شود. همانانی که نان اینان خورند و خدمت نااهلان کنند
همانان که از نامشان پلکانی ساختند برای امیالشان
روز جانباز گرامیباد
❣
پیام رهبرانقلاب به مناسبت سالروز ولادت حضرت اباالفضل العباس و روز جانباز:
🌺 روز ولادت قمر بنی هاشم حضرت ابی الفضل العباس سلام الله علیه را که تا ابد مفتخر به پرچمداری کربلاست به جانبازان عزیز کشور که نامشان مفتخر به تقارن با این روز است، تبریک عرض میکنم.
🌹شما جانبازان، مجاهدان فداکار و شهیدان زنده اید. چشم و دل شما با پاداش الهی روشن خواهد شد ان شاءالله.
"بِسْمِرَبّالشُهَداوالْصِدیقینْ"
#سردار_حاج_میرزامحمد_سلگی
جانبـاز سرفراز دفاع مقدس
فرمانده دلاور گردان ابوالفضل(ع)
رئیسستاد لشکر۳۲ انصارالحسین(ع)
و راوی کتاب " آب هرگز نمی میرد "
پس از سالها تحمل رنج ناشی از
عوارض شیمیایی و جراحات جانبازی
به قافلهی یاران شهیدش پیوست.
#هنیئا_لڪ_یا_شهید
#روحش_شاد_باصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویر مقام معظم رهبری در جبهههای نبرد
4_5771789146439811994.mp3
6.9M
۞﴾﷽﴿۞
🎼زیر بارون...آسمون همیشه حرمت داره
🎤حسیݩ شریفــــــۍ
وصل ممکن نیسٺ
همیشه فاصلهاۍ باید باشد😔💔
ولی باید دچارت بود
#حسیݩجانمـ
آیت الله حائری شیرازی:
چند سال قبل از ظهور، بوی آن به مشام اهل معنویت می رسد
یعقوب (علیه السلام) از #کنعان با آن فاصله بسیار به برادران و خویشانش گفت: «اِنّی لَاَجِدُ ریحَ یوسُف لَولا ان تَفنُدون»: من بوی یوسف را می شنوم، اگر مرا مسخره نمی کنید، مرا دست نمی اندازید.
قرآن اشاره می کند که بزرگان عالم نمی توانند همۀ آنچه را که احساس می کنند با مردم مطرح کنند. مردم ظرفیت شنیدن احساسات بزرگان را ندارند. اگر بزرگان آنچه را که درک می کنند به مردم منتقل کنند، مردم آنها را مسخره خواهند کرد. به همین جهت می گوید: «انی لاجد ریح یوسف لولا ان تفندون»
امام زمان علیه السلام وقتی می خواهند پا بگذارند در رکاب، چند سال مانده به ظهورشان، آنهایی که عاشقش هستند از فاصله دور رایحه اش را می شنوند!
شامه انسان اگر زکام نباشد و قدری روحانیت در او باشد، رایحه ظهور را آرام آرام استشمام می کند.
#اَلَّلهُمـّ_عجِّل_لِوَلیِڪَ_الفَرَج
❣﷽❣
#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد
#قسمت_اول 1⃣
🔮دخترم قلم را در میان انگشت هایش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل ميت به او خیره مانده بود نوشت📝 «از #جنگ بدم می آید» با همه ی غمی که بر دلش بود خنده اش گرفت؛ آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید چه می دانست! حتما نه‼️
🔮خبرنگاری کرده بود؛ شاعری هم، حتى كتاب📕 داشت، اما چندان دنیا گردی نکرده بود. لاگوس را در آفريقا می شناخت؛ چون آنجا دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را، چون به آن جا مسافرت می رفت. بابا بين #آفريقا و ژاپن مروارید تجارت می کرده و آن ها خرج می کردند؛ هرطور که دلشان می خواست. با این همه، او آن قدر #لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصل خیز است که برای زیتون و نخل🌴 هر چند نمی فهمید چرا.
🔮نمی فهمیدم چرا مردم باید هم را بکشند. حتی نمی فهمیدم چه می شود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم😔 از جنگ داخلی، از مصیبت. خانه ما در صور زیبا بود، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها #اسرائيل خرابش کرد. شب ها در این بالكن می نشستم، گریه می کردم و می نوشتم. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت📛 با دریا حرف می زدم، با ماهی ها، با آسمان.
🔮این ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه📰 چاپ می شد، #مصطفی اسم مرا پای همین نوشته ها دیده بود و من هم اسم او را شنيده بودم فقط همين. درباره اش هیچ چیز نمی دانستم، ندیده بودمش. اما تصورم از او آدم جنگ جوی #خشنی بود که شریک این جنگ بود.
🔮ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی، روحانی شهرمان پیشم آمد و گفت: «آقای #صدر می خواهد شما را ببیند که من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم؛ مخصوصا این اسم را😞 سید غروی خیلی اصرار می کرد که آقای موسی صدر چنین و چنانند و خودشان اهل مطالعه اند... و می خواهند شما را ببینند.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
????از شهدا یاد گرفتم :
????از ابراهیم هادی ، پهلوانی را .
????از حاج همت ، اخلاص را ..
????از باکری ها ، گمنامی را ..
????از علی خلیلی، امر به معروف را ..
????از مجید بقایی ، فداکاری را ..
????از حاجی برونسی ، توسل را ..
????از مهدی زین الدین ، سادگی را ..
????از حسين همدانى ، جوانمردى و اخلاق را
????بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ام !!
@
🍂 عقب عقب می رویم
#طنز_جبهه
حاج صادق آهنگران
💠 در کشور ما هر برنامه ای که عمومی شده و در سطح کشور فراگیر می شود داستانهای طنزی هم درباره ی آن پرداخته و در سطح جامعه منتشر می گردد.
💠 نوحه هایی هم که من می خواندم از این قاعده مستثنی نبود و برای بعضی از نوحه ها شعرهای طنزی هم ساخته می شد مثلاً برای نوحه ی
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت
از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت
شعر طنزی با این کیفیت ساخته بودند:
بهر آزادی شوش از مولوی باید گذشت
از کنار دکه ی احمد یخی باید گذشت
و نمونه هایی از این قبیل حتی این شوخی ها به جبهه ها هم رسیده بود.
💠 مثلاً هر وقت در عملیاتی عدم الفتح و عقب نشینی داشتیم وقتی کمی جلو می رفتم تا ببینم اوضاع از چه قرار است بعضی از رزمندگان که در آن شرایط روحیه خوبی داشتند و شوخ بودند به محض اینکه مرا می دیدند می خواندند: به کربلا می رویم عقب عقب می رویم که این طنز مربوط می شد به نوحه ی سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم.
☺️☺️☺️