🌱 نماینده دزفول بودم.
توی مجلس رفتم پیش رئیس مجلس و گفتم "باید به مردم اسلحه بدیم"
او هم گفت "هر چی نیاز داری بنویس تا در صورت امکان تهیه کنیم."
کاغذ یادداشت کوچکی از روی میزش برداشتم و نوشتم، ✍ هزار قبضه ژسه، هزار قبضه ام یک، هزار قبضه آرپیجی، هزار دست لباس و کلاه نظامی.
دقیقاً نمیدانستم چه تعداد نیاز است ولی از هر کدام ۱۰۰۰ تا نوشتم. زیر همان کاغذ یادداشت دستورش را داد.
▪︎
با کلی دوندگی بالاخره اسلحه ها و لباس ها را گرفتم و فرستادم دزفول.
انبار درست و حسابی نداشتیم همه را ریختیم توی یک مدرسه.
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_دلدادگان
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
🍂 تقریباً شکمش پاره شده بود.
حال و روز خوبی نداشت.
خواستم کمکش کنم. با دست مجروح دیگری را نشانم داد.
یک دختر بچه بود که پایش قطع شده بود.
مجبورم کرد اول بروم سراغ او .
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_دلدادگان
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
🌱 «وعده»
گفت:
پسرم خونه، ماشین، پول، هرچه بخواهی به تو میدهم، جبهه نرو!
گفت:
پدر جان! یعنی من همان کنم که کوفیان کردند؟
من به وعده «عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ»
دلخوشترم!!!
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
حسن تقیزاده
#خاطرات_کوتاه
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_دلدادگان
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
بچه شوخ طبعی بود.
اهل دزفول.
فرمانده بود.
موشک خورده بود به خانهشان و همه شهید شده بودند. یکی رفته بود خبر بدهد، کلی در مورد شهادت و فضیلت آن سخنرانی کرده بود. طرف هم طاقتش طاق شده بود، گفته بود: "اصل حرفتو بزن." جواب داده بود که:"خانوادهات توی موشک باران مجروح شدهاند و باید برگردی دزفول."
- خب از اول بگو. فکر کردم شهید شدن. اینجوری حرف میزنی کار دارم، باید بمونم.
- راستش زخمی نشدن، شهید شدن.
- خوش به سعادتشون؛ حالا دیگر اصلاً برنمیگردم. نمیتونم برگردم.
▪︎
برهم نگشت، هیچ وقت.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_دلدادگان
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
🌱 «فرمانده»
یکی دو روز مانده بود به فتح خرمشهر. در آن گیرو باگیر چشمم افتاد به رزمنده ای که آر پی جی به دوش می رفت. از هیبت و راه رفتنش خوشم آمد. بلند فریاد زدم خدا قوت برادر...
چرخید به سمتم. صورتش پوشیده از گرد و غبار بود. لباس سبزش از عرق و خاک به سیاهی می زد... تا مرا دید خندید و گفت سلام برادر اسدی...
لبخند زیبایش، دندان های سفیدش که تنها جایی بود که از خستگی در امان مانده بود. شناختمش، سید محمد کدخدا بود...
ساعتی بعد که حاج نبی را دیدم غر زدم، مگه سید محمد فرمانده نیست؟! چرا آرپی جی دستشه!
حاج نبی، دستش را به قنداق ژ س اش زد و گفت: ای برادر، تو این گیرو واگیر کی سرجاشه که سید محمد سر جاش باشه...
─┅═༅𖣔🌷𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خرمشهر
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_دلدادگان
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
یاد صحرای کربلا میافتاد.
یاد بعد از ظهر عاشورا.
••••
موشک خورده بود به محلهشان،
خودش را با عجله رساند به خانه.
خانه!
کدام خانه؟
••••
خانههای ویران، چادرهای سوخته، درست مثل صحرای کربلا. مثل بعد از ظهر عاشورا.
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_دلدادگان
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
تشییع جنازه شهید بود
و چند نفر روی پل قدیم.
هواپیما که آمد دو جا را بیشتر نزد،
اولِ پل و آخرش را
خیلیها را آب با خودش برد.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_دلدادگان
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
🌱 رفتن به جبهه
با دغدغه ای کامل خدمت امام رفتم...
همیشه امام به ما می گفتند که خودتان را حفظ کنید و از خودتان مراقبت نمایید..
من به امام گفتم: «خواهش می کنم اجازه بدهید من به اهواز یا دزفول بروم. شاید کاری بتوانم بکنم.»
بلافاصله گفتند: «شما بروید.»
من به قدری خوشحال شدم که گویی بال در آوردم. مرحوم چمران هم آنجا نشسته بود، گفت: «پس به من هم اجازه بدهید تا به جبهه بروم.» ایشان گفتند: «شما هم بروید...»
عصر همان روز به همراه شهید چمران با
هواپیما به اهواز رفتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
#رهبری
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_دلدادگان
╭┅──=======──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──=======──┅╯
🌱 لباس رزم
مرحوم چمران، همراهان زیادی با خودش داشت. شاید حدود پنجاه، شصت نفر با ایشان بودند.
تعدادی لباس سربازی آوردند که اینها
بپوشند تا از همان شب اول شروع کنیم. یعنی دوستانی که در استانداری و لشکر بودند، گفتند: «الان میدان برای شکار تانک و کارهای چریکی هست.»
ایشان گفت: «از همین حالا شروع
میکنیم.» برای آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم و با شما بیایم؟»
گفت:« خوب است. بد نیست»
گفتم:«پس یک دست لباس هم به من
بدهید.» یکدست لباس سربازی آوردند،
پوشیدم که البته لباس خیلی گشاد بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خیلی به تن من نمیخورد.
چند روزی که گذشت، یکدست لباس
درجهداری برایم آوردند که اتفاقاً علامت رسته زرهی هم روی آن بود. بعد از این که چند ماه آنجا ماندم و با من مانوس شده بودند، گله میکردند که چرا لباس شما رسته توپخانه نیست؟ چرا رسته پیاده نیست؟ زرهی چه خصوصیتی دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهی را کندم که این امتیازی برای آنها نباشد.
به هر حال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا یادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه. من یک کلاشینکف دارم که شخصی است و ارتباطی به دستگاه دولتی ندارد. کسی یک وقت به من هدیه کرده بود.
کلاشینکف مخصوصی است که برخلاف
کلاشینکفهای دیگر، یک خشاب پنجاه تایی دارد. همان شب اول رفتیم به عملیات. شاید دو، سه ساعت طول کشید و این در حالی بود که من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازی کنم.
═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═
#خاطرات_کوتاه
#رهبری
╭┅──=======──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──=======──┅╯
.. وقتی با کتاب خـودم (کوچـه نقـاش ها) رفتیم خدمت حضرت آقا یه جمله قشنگی گفتن: «این قشر بچههای داش مشدی، تنها قشری هستن که از انقلاب طلب ندارن؛ بدهکارن همیشه.»
🔸 یادمه روز نهم جنگ آقاچمران منو صدا کرد و گفت: « یه گروه داریم شکارچی تانکن؛ وقتی تانک رو میزنن نمیتونن در برن. ما یه طرحی زدیم یه سری موتورسوار میخوایم.»
من اومدم تهرون سراغ رفیقم جلیل که عشق موتور داشت. با هم گشتیم ۵۰-۴۰ تا موتورسوار بردیم اهـواز.
توی نخستوزیری یه بابایی این بچهها رو دید و شاکی شد گفت: «اینا کیه آوردی؟»
گفتم: «ما پیش نماز که نمیخواستیم! موتورسوار میخواستیم که اینا رو آوردیم.» اما به مرتضی علی اینا رسیدن اهواز دونه دونه اینا رو دکتر بغـل کرد. خیلیا با کفش و پوتین نماز میخوندن. آقای ابوترابی خدابیامرز پیش نماز ما بود اونجا. همه خاطرخواه مرام دکتر شدن.
🔹 خـدا رحمت کنه عبـاس زاغــی رو.
یه بابایی بود اعتیاد داشت؛ یه کم مواد با خودش آورده بود جبهه بخوره. دکتر چمران که فهمید، مواد رو ازش گرفت. بعد صبح و ظهر به این جیره میداد تا ترک کرد. توی محاصره دهلاویه، عباس واسه ما مهمات آورد توی برگشتم یه خمـپاره خورد و تیـکه تیـکه شد.
🔸 یه عده فکر میکنن آسمون درش باز شده شهدا و اولیاالله اومدن پایین. نه بابا همین سینهسوختهها بودن "یاعـلی" گفتن.
قبول کردن خمـینی برای مردم لایی نمیکشه. دیدند خمـینی قبل و حالا و آینده؛ شکلش یه شکله. مردم دیدن روی صداقت "یاعـلی" میگه
بـرا همـین بهـش "یـا عـلی" گفـتن.
گردان عمـار لشگر حضرت رسول (ص)
#کتاب
#خاطرات_کوتاه
╭┅──=======──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──=======──┅╯
🌱 ترکشی به سينه اش نشسته بود. برده بودنش برای آخرين عمل جراحی.
قبل از عمل بلند شد که برود.
بهش گفتن: بمان! بعد از عمل
مرخصت میکنن، اينجوری خطرناکه.
گفت: وقتی اسلام در خطر باشه من اين سينه رو نمی خوام...
• خلبان شهيد احمد کشوری
برگرفته از: شمیم یار ۹۲
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#شهید
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_دلدادگان
╭┅──=======──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──=======──┅╯
🌱 قدیمترها، دهه چهل، راه کربلا باز بود. میرفت زیارت. هم زیارت ائمه، هم دیدار امام.
یک بار امام دستی به سر پسر کوچکش کشید و گفت:"اینها ایران را آباد میکنند، از سن و سال شما گذشته است."
منظور امام را نمیفهمید.
□□□
شهر را مرتب میزدند.
حالا منظور امام را میفهمید.
پسرش شهید شده بود.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_دلدادگان
╭┅──=======──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──=======──┅╯