eitaa logo
🌴دلیران نخلستان🌴
89 دنبال‌کننده
216 عکس
35 ویدیو
0 فایل
امروزه زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست🇮🇷🇮🇷🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌾دکتر نگاهی دیگر به عکس‌های کمر کرد و گفت: _عجیب است، شما جوان هستید پس چرا کمر درد گرفته‌اید؟ مهره‌های کمرتان از هم فاصله گرفته. ببینم بار سنگین زیاد برمی‌دارید؟ 🍀سنیه به جای جواب داد: _آقای دکتر، حقیقتش ما دو نفر موقع سرکشی به روستاها ماشین‌مان در چاله و چوله‌ها می‌افتد و به خاطر همین هر دو کمر درد گرفته‌ایم. 🍀اما سنیه نگفت که علت دیگر کمر درد به خاطر شخم زدن است! در بعضی روستاها وقتی می‌دید که خانواده‌ی شهدا دست تنها هستند و کسی نیست در درو و شخم زدن به آن‌ها کمک کند، خودش وارد عمل می‌شد و زمین‌شان را شخم می‌زد و یا محصولاتش را درو می‌کرد. سنیه هم پا به پای کار می‌کرد و هی غر می‌زد و را به خنده می‌انداخت. _تو را به خدا روزگارمان را ببین. اسم‌مان کارمند دولت است اما هزارتا کار عجیب و غریب می‌کنیم. می‌گویم یک دفعه بیا چادرنشین بشویم و ییلاق و قشلاق برویم! الان من حسابی تو کار دوشیدن شیر گاو و زدن مشک و درست کردن کره و خامه استاد کار شده‌ام. همه‌اش از تصدق سر جنابعالی است! 🌱 می‌خندید و سنیه بیشتر حرص می‌خورد. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀ننه هادی به آبادان آمده بود. دنبال گشت. اما او را پیدا نکرد. 🍃به دلش افتاد که شاید سر مزار مهدی رفته باشد. 🌷وقتی سر مزار مهدی رسید دید که یک برگه کاغذ زیر تکه‌ای سنگ بر اثر وزش باد تکان می‌خورد. کاغذ را برداشت. سواد نداشت آن را بخواند. اما دست خط را می‌شناخت. کاغذ را بوسید. جستجو کرد و یک جوان بسیجی را پیدا کرد. کاغذ را به جوان بسیجی داد. _پیر شوی مادر، این دست‌خط را برایم بخوان. _مادر جان. سلام دخترت را بپذیر. من برای یک مأموریت به همراه سنیه سامری و فرشته اویسی به روستاهای اطراف رفته‌ام. شب به خانه فاطمه برمی‌گردیم. اگر بیایی خوشحال می‌شوم. قربانت . 🍀ننه هادی از جوان بسیجی تشکر کرد و به سوی خانه‌ی فاطمه روانه شد. □ ☘فاطمه باردار بود و سنگین حرکت می‌کرد. ننه هادی به فاطمه اصرار می‌کرد که با او به ماهشهر برود اما فاطمه نمی‌تواست خانه‌اش را تنها بگذارد. _شاید مهدی آمد. اگر نباشم بنده خدا به فکر و خیال می‌افتد که حتماً حالم بد شده. من نمی‌آیم. 🌱 گفت: _راستی فاطمه برای فرزندت اسم انتخاب کردی؟ _هنوز نه. _ببین فاطمه، فرزند تو دختر می‌شود. اسمش را بگذار . ☘فاطمه به شوخی گفت: آن دفعه گفتی جوابت را دادم، باز هم می‌گویم همین که یک تو خانواده داریم بس است. مگر می‌خواهیم ترشی بندازیم؟ مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀ننه هادی به آبادان آمده بود. دنبال گشت. اما او را پیدا نکرد. 🍃به دلش افتاد که شاید سر مزار مهدی رفته باشد. 🌷وقتی سر مزار مهدی رسید دید که یک برگه کاغذ زیر تکه‌ای سنگ بر اثر وزش باد تکان می‌خورد. کاغذ را برداشت. سواد نداشت آن را بخواند. اما دست خط را می‌شناخت. کاغذ را بوسید. جستجو کرد و یک جوان بسیجی را پیدا کرد. کاغذ را به جوان بسیجی داد. _پیر شوی مادر، این دست‌خط را برایم بخوان. _مادر جان. سلام دخترت را بپذیر. من برای یک مأموریت به همراه سنیه سامری و فرشته اویسی به روستاهای اطراف رفته‌ام. شب به خانه فاطمه برمی‌گردیم. اگر بیایی خوشحال می‌شوم. قربانت . 🍀ننه هادی از جوان بسیجی تشکر کرد و به سوی خانه‌ی فاطمه روانه شد. □ ☘فاطمه باردار بود و سنگین حرکت می‌کرد. ننه هادی به فاطمه اصرار می‌کرد که با او به ماهشهر برود اما فاطمه نمی‌تواست خانه‌اش را تنها بگذارد. _شاید مهدی آمد. اگر نباشم بنده خدا به فکر و خیال می‌افتد که حتماً حالم بد شده. من نمی‌آیم. 🌱 گفت: _راستی فاطمه برای فرزندت اسم انتخاب کردی؟ _هنوز نه. _ببین فاطمه، فرزند تو دختر می‌شود. اسمش را بگذار . ☘فاطمه به شوخی گفت: آن دفعه گفتی جوابت را دادم، باز هم می‌گویم همین که یک تو خانواده داریم بس است. مگر می‌خواهیم ترشی بندازیم؟ مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _از من گفتن بود. ☘فاطمه گفت: _راستی ، قضییه‌ی خواستگارت را به ننه گفته‌ای؟ 🍀ننه هادی به دقیق شد و پرسید: _قضیه چیه ننه؟ 🌱 به فاطمه گفت که او ماجرا را بگوید. خجالت می‌کشید. ☘فاطمه به ننه هادی گفت: _ خواستگار دارد. یک جانباز است. 🍀ننه هادی گفت: _چرا جانباز؟ _ والله من نمی‌دانم. تازه ننه، آن بنده خدا از ناحیه چشم جانباز شده. _ووی بسم‌الله، یعنی کوره؟ 🌱 به اعتراض گفت: _نگو کور ننه، تر‌کش به چشماش خورده و نابینا شده. 🍀ننه هادی با ناراحتی گفت: _لازم نکرده، مگر تو چه عیب و ایرادی داری که می‌خواهی با یک کور عروسی کنی. آن وقت شوهرت فکر می‌کنه که حتماً زشت بودی که با او عروسی کرده‌ای. 🌱 با ناراحتی گفت: _این حرفها را نگو ننه. من علاقه دارم با یک جانباز نابینا ازدواج کنم. اگر هم عروسی نکنم و جنگ تمام شد می‌روم قم و طلبه می‌شوم. _وای از دست تو . من که اگر بمیرم نمی‌گذارم تو با یک کور عروسی کنی. این پنبه را از گوش‌ات در بیار. والسلام. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 💫 آن شب هر چه اصرار کرد ننه هادی سر تکان داد و گفت که اگر حتی تمام خانواده با ازدواج او موافق باشند، نخواهد گذاشت با یک نابینا ازدواج کند. 🌱 وقتی تصمیم مادرش را دید دیگر حرفی نزد. □ ☘خانم جوشی به واحد فرهنگی بنیاد شهید رسید. 🌱 وقتی ، خانم جوشی را سالم و سرحال دید خیلی خوشحال شد. هر دو همدیگر را بغل کردند. گریه گریه گفت: _خدا را شکر که سرپا می‌بینمت جوشی جان، خدا را شکر. _گریه نکن . می‌بینی که الحمدلله بهتر شده‌ام. دارم به زیارت آقا امام رضا می‌روم. آمدم خداحافظی و بپرسم چیزی می‌خواهی برایت بیاورم. 🌱 رو به سنیه کرد. _ببینم سنیه تو چه می‌خواهی؟ 🌿سنیه اول با خانم جوشی روبوسی کرد و بعد گفت: _اول اینکه حسابی همه را دعا کنی و به نیابت من دو رکعت نماز بخوانی. دوم اینکه اگر زحمت نمی‌شود یک انگشتر عقیق می‌خواهم. _به روی چشم. تو چی مریم؟ 🌱 لبخند زنان گفت: _هر چی بخواهم برایم می‌آوری؟ _آره. _قول؟ _خب آره. حالا چی می‌خواهی؟ _چند روزه می‌خواهی در آنجا بمانی؟ _دکتر گفته که مدتی از جنگ و صدای انفجار و مجروحین دور باشم. نیت ده روزه کرده‌ام که نمازم کامل باشد. حالا این همه سین، جیم برای چیه؟ مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _همین‌طوری، اگر تونستی زود برگرد. و اما درباره‌ی سوغاتی. من کفن می‌خواهم. آن هم کفنی که با ضریح امام رضا تبرک شده باشد. 🌿سنیه اعتراض کرد. _باز شروع کردی ؟ _خواهش می‌کنم خواهر جوشی، من فقط کفن می‌خواهم. 🌿سنیه با عصبانیت گفت: _پس بی‌زحمت به جای انگشتر برای من هم کفن بیاور خانم جوشی، من تصمیم گرفته‌ام تا آخر عمرم را تنها نگذارم. 🍀جوشی خندید بعد با کلکی به سنیه گفت: _اما خودمانیم سنیه، تو را خوب از دست من دزدیدی ها. □ 🌱 و سنیه به خانه‌ی فاطمه رفتند. ننه هادی می‌خواست به ماهشهر برگردد. ننه هادی با سرسنگین شده بود. از دست ناراحت بود. وقتی ننه هادی می‌خواست راه بیفتد جلوی او را گرفت و گفت: _ننه، حلالم کن. مرا ببخش. 🍀ننه هادی به سردی گفت: _فکرش را نکن. من تو را حلال نمی‌کنم. 🌱آخه چرا ننه، من چکار کرده‌ام؟ _چرا؟ چون تو جوانی و باید ازدواج کنی و صاحب شوهر و بچه بشوی. _خب من که... _اصلاً حرف آن جانباز را نزن. _باشه ننه، هر چی شما بگید. حالا حلالم می‌کنی. 🌱 آن قدر ننه هادی را بوسید و اصرار کرد تا سرانجام ننه هادی گفت: _باشد. حلالت می‌کنم. برو تا شب نشده برسی به خانه‌ی سنیه. من هم باید به ماهشهر برسم. _از ته دل بگو حلالت کردم تا قلبم آرام بگیرد. 🍀 و این بار ننه هادی را محکم در آغوش گرفت. ناگهان حس غریب به سراغش آمد. فکری شد آخرین باری است که را می‌بیند. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀خودش را کنترل کرد. را بوسید. _از ته دل حلالت کردم مادر. ان شاءالله به هر آرزویی داری برسی. _تصدقت مادر جان. □ 🍃هنگام بازگشت به خانه، از سنیه پرسید: _ببینم سنیه حالا که از مادرم حلالیت گرفتم بگو ببینم تو هم مرا دوست داری و حلالم می‌کنی؟ 🌿سنیه مثل همیشه با شیطنت گفت: _اصلاً فکرش را هم نکن. کی از تو خوشش می‌آید که دومی‌اش من باشم؟ _راستش را گفتی سنیه؟ 🌿سنیه به نگاه کرد. با دیدن چهره‌ی مظلوم و نجیب یکهو ایستاد و گفت: _خیلی دوستت دارم ، تو همه کس من هستی. اگر تو نباشی من می‌میرم. خیلی دوستت دارم. 🌱 نفس راحتی کشید. □ 🌿سنیه داشت چایی آماده می‌کرد که هراسان از خواب پرید. 🌿سنیه رفت جلو و پرسید: _چی شده ، خواب بدی دیدی؟ _خواب مهدی برادرم را دیدم سنیه. 🌿سنیه کنار نشست. دست را در دست گرفت. _خیر باشد . چه خوابی دیدی؟ _خواب دیدم که مهدی با صورتی نورانی و لباسی زیبا در حالی که چند پوشه زیر بغل دارد سراغم آمد. مثل قرص ماه شده بود. ازش پرسیدم: مهدی آمده‌ای دنبالم؟ مهدی گفت: آره . همان طور که بهت قول دادم آمده‌ام ببرمت. ببینم بابا و ننه را راضی کرده‌ای؟ گفتم: آره مهدی. من آماده‌ام. بعد از خواب پریدم. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌿سنیه به سختی خود را کنترل کرد. _راستی راستی آماده‌ی شهادتی، فکرهایت را کرده‌ای؟ 🌱 سرش را در دستانش گرفت. در حالی که سرش پایین بود با صدای خفه گفت: _نمی‌دانم سنیه، نمی‌دانم. از یک طرف همیشه آرزوی شهادت داشته‌ام و دارم. می‌دانم که خدا در شهادتم به پدر و مادرم صبر می‌دهد. اما از طرف دیگه کارهای ناتمام زیادی دارم، اگر من نباشم کی با تو به دیدن فرزند شهدا می‌رود؟ دلم برای همه‌شان تنگ می‌شود. دلم برای تو هم تنگ می‌شود سنیه. 🍃بغض سنیه ترک برداشت. را بغل کرد و نالید: _ای بی وفا می‌خواهی سنیه را تنها بگذاری؟ مگر من و تو با هم قول و قرار نگذاشتیم که تنهایی جایی نرویم، پس عهد و پیمانمان چه می‌شود؟ 🌱 موهای سنیه را نوازش کرد و گفت: _قول می‌دهم اگر من زودتر شهید شدم دنبال تو بیایم. قول می‌‌دهم. حالا پاشو برویم به کارهایمان برسیم. امروز سیزدهم مرداده، سالگرد مرزوق ابراهیمی، باید به وصیت مادرش عمل کنیم. بلند شو سنیه. 🌿سنیه با حالی خراب سر از شانه‌ی برداشت. مؤلف: پایان فصل ششم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃فرشته اویسی هم آمد و گفت: _بهتر نیست با ماشین بنیاد شهید به مزار شهدا برویم؟ هوا خیلی گرم است. 🍀سنیه گفت: بیایید خودمان برویم ثوابش بیشتره. راننده‌مان تو این گرما اگر ما را ببرد و برگرداند کلی اذیت می‌شود. _باشد. خودمان برویم. 🍎میوه خریدند و یک ضبط صوت با نوار قرآن برداشتند. فرشته پرسید: _مادر مرزوق کی فوت کرد؟ 🍀سنیه جواب داد: _وقتی مرزوق مجروح شد من تو بیمارستان شناختمش. آدرس مادرش را داد و ما مادرش را به طرف بندر گناوه راهی کردیم. گفت که تا چهلم پسرش زنده نمی‌ماند و خواهش کرد که لااقل در سالگرد مرزوق سر مزار پسرش برویم. راست گفته بود. هنوز چهلم مرزوق نشده بود که مادرش فوت کرد. 🌱 گفت: _خب بچه‌ها دارد شب می‌شود. راه بیوفتیم. 🍃ساعت یک ربع به شش بعد از ظهر سیزده مرداد سال۶۳بود. آن سه از واحد فرهنگی بنیاد شهید آبادان راهی مزار شهدا شدند. 🌿راه طولانی بود و از آسمان انگار آتش می‌ریخت. زمین تفتیده بود و آسفالت خیابان‌ها نرم شده بود. فرشته خسته شد و ناچار شدند سوار ماشین شوند. اما در شهر جنگ‌زده تاکسی خیلی به ندرت پیدا می‌شود. سرانجام یک سواری آمد. سنیه دست بلند کرد و ماشین را نگه داشت، وقتی سنیه مسیر را گفت، راننده جواب داد: _من تا چهار راه دانشکده نفت می‌برمتان. به چهار راه دانشکده نفت رسیدند و پیاده شدند. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀سنیه صدای انفجار خفیفی را از دور شنید. با نگرانی به و فرشته گفت: _بچه‌ها می‌گویم برویم آن طرف خیابان نزدیک دیوار راه برویم. اینجا خطرناکه شاید خمپاره بیاد. 🌱 داشت با فرشته صحبت می‌کرد که ناگهان صدای سوت وحشتناک خمپاره آمد و تا سنیه خواست را هل بدهد از شدت موج انفجار به زمین خورد. گوشش سوت می‌کشید. دود و گرد و غبار فضا را پوشاند. سنیه تا چند لحظه نه می‌دید و نه می‌شنید. لحظاتی بعد وقتی از بهت و گیجی صدای انفجار رها شد، جستجو کرد. را دید که روی زمین به حالت سجده افتاده و دستش را روی قلبش گذاشته است😭.فرشته از موج انفجار چشمهایش داشت از حدقه بیرون می‌زد. سنیه که گوشهایش سوت می‌کشید و کیپ شده بود فریاد کشید: _فرشته چیزیت شده؟ _نه، اما مجروح شده. وای سنیه من هم مجروح شده‌ام! 🍀سنیه که حال خود را نمی‌فهمید فرشته را به طرف جوی خشک آن طرف خیابان برد. بعد برگشت به طرف . دست را گرفت. را کشاند طرف جوی خشک شده. خمیده و به سختی جلو می‌رفت. خزید توی جوی و زمین را از شدت درد چنگ می‌زد.💔😭 🍀سنیه که گیج شده بود گفت: _همین‌جا باشید من بروم کمک بیاورم. تکان نخورید ها. ممکنه دوباره خمپاره بزنند. 🍀سنیه دوید، خورد زمین. دید که ردی از خون روی زمین مانده است.تازه متوجه شد که شکم و پاهایش غرقه‌ی خون است.شکمش پاره بود. دستش را روی پارگی شکمش گذاشت و بی‌توجه به درد و خونریزی دوید. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین آن طرف چهار راه یک موتور واژگون شده را دید.چرخ‌های موتور روشن هنوز می‌چرخید و مردی آن طرف موتور افتاده و خون زیر سرش جمع شده بود. 🍀سنیه به سوی مقر سپاه که در ششصد متری چهار راه بود دوید. وقتی به آنجا رسید با مشت و لگد به در کوبید.اما کسی در را باز نکرد. ناامید نشد.دوباره به سوی چهار راه دوید کم کم داشت سرش از شدت خونریزی گیج می‌رفت.تمام سعی و توانش را جمع کرد. یک سرباز مجروح را دید.از پای سرباز خون می‌رفت. دوید جلو. _برادر، برادر کمک کن. دوستانم مجروح شده‌اند. باید برسانیمشان بیمارستان. 🌿سرباز ‌با دیدن حال و روز سنیه،جا خورد. اما خودتان هم بدجوری مجروح شده‌اید. _تو را به خدا بیایید کمک کنید. 🍃در همین لحظه یک ماشین از راه رسید.سنیه به طرف ماشین دوید و دستگیره‌ی در ماشین را گرفت و با التماس به راننده گفت که کمک کند. اما راننده با دیدن سر و بدن خونی سنیه ترسید و گاز داد. سنیه تا چند متر همراه ماشین کشیده شد و روی زمین افتاد.ماشین دور شد.خونریزی سنیه بر اثر خوردن به زمین بیشتر شد. ترکش به کبدش خورده و خون از پارگی شکمش می‌جوشید. سنیه دستش را روی زخمش فشار داد تا خونریزی کم شود. 🍃یک وانت نظامی از راه رسید. سنیه خودش را جلوی ماشین انداخت.راننده وحشت‌زده به سنیه و سرباز مجروح گفت: _زود باشید سوار شوید،این‌جا زیر آتش دشمن است. سنیه گریه کنان گفت: _نه برادر، دوستانم هم هستند. باید آن‌ها را به بیمارستان برسانیم. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌴راننده ماشین را سر و ته کرد و دنده عقب به طرف محلی که فرشته و افتاده بودند رفت. سنیه با همان حال خراب به فرشته کمک کرد تا سوار ماشین شود. اما زورش نمی‌رسید را بیرون بکشد. رو به سرباز مجروح کرد. _برادر کمک کن. 🍃اما دست سنیه را فشار داد. سنیه مقنعه را که عقب رفته بود با دستان خونی‌اش جلو کشید و مرتب ‌کرد. بعد به زحمت را از جوی بیرون کشید و او را به سختی بلند کرد و عقب وانت هل داد. خودش هم بالا رفت. سر را به زانو گرفت. وانت به سرعت حرکت کرد. سنیه نگران بود. احساس می‌کرد که لحظه به لحظه از او دور می‌شود. به سرباز گفت: _برادر ببین نبض می‌زند؟ سرباز به دروغ گفت: _آره می‌زند. زنده‌س. 🍀سنیه متوجه شد که زیر قلب پر از خون شده است. دست را گرفت و التماس کرد. _ تو را به خدا طاقت بیار، داریم می‌رسیم. 🍃اما لحظه به لحظه از سنیه دور و دورتر می‌شد. □ در ساعت شش بعد از ظهر سیزدهم مرداد سال۶۳، سرانجام فاطمه جوشی توانست از میان غلغله جمعیت خود را به ضریح امام رضا (ع) برساند. کفنی را که برای خریده بود به ضریح مالید و دردمندانه گریست. _یا امام رضا من نایب الزیاره‌ی هستم. ای خدا تو را به حق امام رضا(ع) هر خواسته و حاجتی که دارد برآورده کن! ☘فاطمه جوشی نمی‌دانست که در همان لحظه ... مؤلف: پایان بخش دوم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷