❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۱
🌾دکتر نگاهی دیگر به عکسهای کمر #مریم کرد و گفت:
_عجیب است، شما جوان هستید پس چرا کمر درد گرفتهاید؟ مهرههای کمرتان از هم فاصله گرفته. ببینم بار سنگین زیاد برمیدارید؟
🍀سنیه به جای #مریم جواب داد:
_آقای دکتر، حقیقتش ما دو نفر موقع سرکشی به روستاها ماشینمان در چاله و چولهها میافتد و به خاطر همین هر دو کمر درد گرفتهایم.
🍀اما سنیه نگفت که علت دیگر کمر درد #مریم به خاطر شخم زدن است! در بعضی روستاها وقتی #مریم میدید که خانوادهی شهدا دست تنها هستند و کسی نیست در درو و شخم زدن به آنها کمک کند، خودش وارد عمل میشد و زمینشان را شخم میزد و یا محصولاتش را درو میکرد. سنیه هم پا به پای #مریم کار میکرد و هی غر میزد و #مریم را به خنده میانداخت.
_تو را به خدا روزگارمان را ببین. اسممان کارمند دولت است اما هزارتا کار عجیب و غریب میکنیم. میگویم #مریم یک دفعه بیا چادرنشین بشویم و ییلاق و قشلاق برویم! الان من حسابی تو کار دوشیدن شیر گاو و زدن مشک و درست کردن کره و خامه استاد کار شدهام. همهاش از تصدق سر جنابعالی است!
🌱#مریم میخندید و سنیه بیشتر حرص میخورد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۲
🍀ننه هادی به آبادان آمده بود. دنبال #مریم گشت. اما او را پیدا نکرد.
🍃به دلش افتاد که شاید #مریم سر مزار مهدی رفته باشد.
🌷وقتی سر مزار مهدی رسید دید که یک برگه کاغذ زیر تکهای سنگ بر اثر وزش باد تکان میخورد. کاغذ را برداشت. سواد نداشت آن را بخواند. اما دست خط #مریم را میشناخت. کاغذ را بوسید. جستجو کرد و یک جوان بسیجی را پیدا کرد. کاغذ را به جوان بسیجی داد.
_پیر شوی مادر، این دستخط را برایم بخوان.
_مادر جان. سلام دخترت #مریم را بپذیر. من برای یک مأموریت به همراه سنیه سامری و فرشته اویسی به روستاهای اطراف رفتهام. شب به خانه فاطمه برمیگردیم. اگر بیایی خوشحال میشوم. قربانت #مریم.
🍀ننه هادی از جوان بسیجی تشکر کرد و به سوی خانهی فاطمه روانه شد.
□
☘فاطمه باردار بود و سنگین حرکت میکرد. ننه هادی به فاطمه اصرار میکرد که با او به ماهشهر برود اما فاطمه نمیتواست خانهاش را تنها بگذارد.
_شاید مهدی آمد. اگر نباشم بنده خدا به فکر و خیال میافتد که حتماً حالم بد شده. من نمیآیم.
🌱#مریم گفت:
_راستی فاطمه برای فرزندت اسم انتخاب کردی؟
_هنوز نه.
_ببین فاطمه، فرزند تو دختر میشود. اسمش را بگذار #مریم.
☘فاطمه به شوخی گفت:
آن دفعه گفتی جوابت را دادم، باز هم میگویم همین که یک #مریم تو خانواده داریم بس است. مگر میخواهیم ترشی #مریم بندازیم؟
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۲
🍀ننه هادی به آبادان آمده بود. دنبال #مریم گشت. اما او را پیدا نکرد.
🍃به دلش افتاد که شاید #مریم سر مزار مهدی رفته باشد.
🌷وقتی سر مزار مهدی رسید دید که یک برگه کاغذ زیر تکهای سنگ بر اثر وزش باد تکان میخورد. کاغذ را برداشت. سواد نداشت آن را بخواند. اما دست خط #مریم را میشناخت. کاغذ را بوسید. جستجو کرد و یک جوان بسیجی را پیدا کرد. کاغذ را به جوان بسیجی داد.
_پیر شوی مادر، این دستخط را برایم بخوان.
_مادر جان. سلام دخترت #مریم را بپذیر. من برای یک مأموریت به همراه سنیه سامری و فرشته اویسی به روستاهای اطراف رفتهام. شب به خانه فاطمه برمیگردیم. اگر بیایی خوشحال میشوم. قربانت #مریم.
🍀ننه هادی از جوان بسیجی تشکر کرد و به سوی خانهی فاطمه روانه شد.
□
☘فاطمه باردار بود و سنگین حرکت میکرد. ننه هادی به فاطمه اصرار میکرد که با او به ماهشهر برود اما فاطمه نمیتواست خانهاش را تنها بگذارد.
_شاید مهدی آمد. اگر نباشم بنده خدا به فکر و خیال میافتد که حتماً حالم بد شده. من نمیآیم.
🌱#مریم گفت:
_راستی فاطمه برای فرزندت اسم انتخاب کردی؟
_هنوز نه.
_ببین فاطمه، فرزند تو دختر میشود. اسمش را بگذار #مریم.
☘فاطمه به شوخی گفت:
آن دفعه گفتی جوابت را دادم، باز هم میگویم همین که یک #مریم تو خانواده داریم بس است. مگر میخواهیم ترشی #مریم بندازیم؟
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۳
_از من گفتن بود.
☘فاطمه گفت:
_راستی #مریم، قضییهی خواستگارت را به ننه گفتهای؟
🍀ننه هادی به #مریم دقیق شد و پرسید:
_قضیه چیه ننه؟
🌱#مریم به فاطمه گفت که او ماجرا را بگوید. #مریم خجالت میکشید.
☘فاطمه به ننه هادی گفت:
_#مریم خواستگار دارد. یک جانباز است.
🍀ننه هادی گفت:
_چرا جانباز؟
_ والله من نمیدانم. تازه ننه، آن بنده خدا از ناحیه چشم جانباز شده.
_ووی بسمالله، یعنی کوره؟
🌱#مریم به اعتراض گفت:
_نگو کور ننه، ترکش به چشماش خورده و نابینا شده.
🍀ننه هادی با ناراحتی گفت:
_لازم نکرده، مگر تو چه عیب و ایرادی داری که میخواهی با یک کور عروسی کنی. آن وقت شوهرت فکر میکنه که حتماً زشت بودی که با او عروسی کردهای.
🌱#مریم با ناراحتی گفت:
_این حرفها را نگو ننه. من علاقه دارم با یک جانباز نابینا ازدواج کنم. اگر هم عروسی نکنم و جنگ تمام شد میروم قم و طلبه میشوم.
_وای از دست تو #مریم. من که اگر بمیرم نمیگذارم تو با یک کور عروسی کنی. این پنبه را از گوشات در بیار. والسلام.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۴
💫 آن شب هر چه #مریم اصرار کرد ننه هادی سر تکان داد و گفت که اگر حتی تمام خانواده با ازدواج او موافق باشند، نخواهد گذاشت #مریم با یک نابینا ازدواج کند.
🌱 وقتی #مریم تصمیم مادرش را دید دیگر حرفی نزد.
□
☘خانم جوشی به واحد فرهنگی بنیاد شهید رسید.
🌱 وقتی #مریم، خانم جوشی را سالم و سرحال دید خیلی خوشحال شد. هر دو همدیگر را بغل کردند. #مریم گریه گریه گفت:
_خدا را شکر که سرپا میبینمت جوشی جان، خدا را شکر.
_گریه نکن #مریم. میبینی که الحمدلله بهتر شدهام. دارم به زیارت آقا امام رضا میروم. آمدم خداحافظی و بپرسم چیزی میخواهی برایت بیاورم.
🌱 #مریم رو به سنیه کرد.
_ببینم سنیه تو چه میخواهی؟
🌿سنیه اول با خانم جوشی روبوسی کرد و بعد گفت:
_اول اینکه حسابی همه را دعا کنی و به نیابت من دو رکعت نماز بخوانی.
دوم اینکه اگر زحمت نمیشود یک انگشتر عقیق میخواهم.
_به روی چشم. تو چی مریم؟
🌱 #مریم لبخند زنان گفت:
_هر چی بخواهم برایم میآوری؟
_آره.
_قول؟
_خب آره. حالا چی میخواهی؟
_چند روزه میخواهی در آنجا بمانی؟
_دکتر گفته که مدتی از جنگ و صدای انفجار و مجروحین دور باشم.
نیت ده روزه کردهام که نمازم کامل باشد. حالا این همه سین، جیم برای چیه؟
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۵
_همینطوری، اگر تونستی زود برگرد. و اما
دربارهی سوغاتی. من کفن میخواهم. آن هم کفنی که با ضریح امام رضا تبرک شده باشد.
🌿سنیه اعتراض کرد.
_باز شروع کردی #مریم؟
_خواهش میکنم خواهر جوشی، من فقط کفن میخواهم.
🌿سنیه با عصبانیت گفت:
_پس بیزحمت به جای انگشتر برای من هم کفن بیاور خانم جوشی، من تصمیم گرفتهام تا آخر عمرم #مریم را تنها نگذارم.
🍀جوشی خندید بعد با کلکی به سنیه گفت:
_اما خودمانیم سنیه، تو #مریم را خوب از دست من دزدیدی ها.
□
🌱#مریم و سنیه به خانهی فاطمه رفتند. ننه هادی میخواست به ماهشهر برگردد. ننه هادی با #مریم سرسنگین شده بود. از دست #مریم ناراحت بود. وقتی ننه هادی میخواست راه بیفتد #مریم جلوی او را گرفت و گفت:
_ننه، حلالم کن. مرا ببخش.
🍀ننه هادی به سردی گفت:
_فکرش را نکن. من تو را حلال نمیکنم.
🌱آخه چرا ننه، من چکار کردهام؟
_چرا؟ چون تو جوانی و باید ازدواج کنی و صاحب شوهر و بچه بشوی.
_خب من که...
_اصلاً حرف آن جانباز را نزن.
_باشه ننه، هر چی شما بگید. حالا حلالم میکنی.
🌱#مریم آن قدر ننه هادی را بوسید و اصرار کرد تا سرانجام ننه هادی گفت:
_باشد. حلالت میکنم. برو تا شب نشده برسی به خانهی سنیه. من هم باید به ماهشهر برسم.
_از ته دل بگو حلالت کردم تا قلبم آرام بگیرد.
🍀 و این بار ننه هادی #مریم را محکم در آغوش گرفت. ناگهان حس غریب به سراغش آمد. فکری شد آخرین باری است که #مریم را میبیند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۶
🍀خودش را کنترل کرد. #مریم را بوسید.
_از ته دل حلالت کردم مادر. ان شاءالله به هر آرزویی داری برسی.
_تصدقت مادر جان.
□
🍃هنگام بازگشت به خانه، #مریم از سنیه پرسید:
_ببینم سنیه حالا که از مادرم حلالیت گرفتم بگو ببینم تو هم مرا دوست داری و حلالم میکنی؟
🌿سنیه مثل همیشه با شیطنت گفت:
_اصلاً فکرش را هم نکن. کی از تو خوشش میآید که دومیاش من باشم؟
_راستش را گفتی سنیه؟
🌿سنیه به #مریم نگاه کرد. با دیدن چهرهی مظلوم و نجیب #مریم یکهو ایستاد و گفت:
_خیلی دوستت دارم #مریم، تو همه کس من هستی. اگر تو نباشی من میمیرم. خیلی دوستت دارم.
🌱#مریم نفس راحتی کشید.
□
🌿سنیه داشت چایی آماده میکرد که #مریم هراسان از خواب پرید.
🌿سنیه رفت جلو و پرسید:
_چی شده #مریم، خواب بدی دیدی؟
_خواب مهدی برادرم را دیدم سنیه.
🌿سنیه کنار #مریم نشست. دست #مریم را در دست گرفت.
_خیر باشد #مریم. چه خوابی دیدی؟
_خواب دیدم که مهدی با صورتی نورانی و لباسی زیبا در حالی که چند پوشه زیر بغل دارد سراغم آمد. مثل قرص ماه شده بود. ازش پرسیدم: مهدی آمدهای دنبالم؟ مهدی گفت: آره #مریم. همان طور که بهت قول دادم آمدهام ببرمت. ببینم بابا و ننه را راضی کردهای؟
گفتم: آره مهدی. من آمادهام.
بعد از خواب پریدم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۷
🌿سنیه به سختی خود را کنترل کرد.
_راستی راستی آمادهی شهادتی، فکرهایت را کردهای؟
🌱#مریم سرش را در دستانش گرفت. در حالی که سرش پایین بود با صدای خفه گفت:
_نمیدانم سنیه، نمیدانم. از یک طرف همیشه آرزوی شهادت داشتهام و دارم. میدانم که خدا در شهادتم به پدر و مادرم صبر میدهد. اما از طرف دیگه کارهای ناتمام زیادی دارم، اگر من نباشم کی با تو به دیدن فرزند شهدا میرود؟ دلم برای همهشان تنگ میشود. دلم برای تو هم تنگ میشود سنیه.
🍃بغض سنیه ترک برداشت. #مریم را بغل کرد و نالید:
_ای بی وفا میخواهی سنیه را تنها بگذاری؟ مگر من و تو با هم قول و قرار نگذاشتیم که تنهایی جایی نرویم، پس عهد و پیمانمان چه میشود؟
🌱#مریم موهای سنیه را نوازش کرد و گفت:
_قول میدهم اگر من زودتر شهید شدم دنبال تو بیایم. قول میدهم. حالا پاشو برویم به کارهایمان برسیم. امروز سیزدهم مرداده، سالگرد مرزوق ابراهیمی، باید به وصیت مادرش عمل کنیم. بلند شو سنیه.
🌿سنیه با حالی خراب سر از شانهی #مریم برداشت.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل ششم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_هفتم_قسمت۱
🍃فرشته اویسی هم آمد و گفت:
_بهتر نیست با ماشین بنیاد شهید به مزار شهدا برویم؟ هوا خیلی گرم است.
🍀سنیه گفت:
بیایید خودمان برویم ثوابش بیشتره. رانندهمان تو این گرما اگر ما را ببرد و برگرداند کلی اذیت میشود.
_باشد. خودمان برویم.
🍎میوه خریدند و یک ضبط صوت با نوار قرآن برداشتند. فرشته پرسید:
_مادر مرزوق کی فوت کرد؟
🍀سنیه جواب داد:
_وقتی مرزوق مجروح شد من تو بیمارستان شناختمش. آدرس مادرش را داد و ما مادرش را به طرف بندر گناوه راهی کردیم. گفت که تا چهلم پسرش زنده نمیماند و خواهش کرد که لااقل در سالگرد مرزوق سر مزار پسرش برویم. راست گفته بود. هنوز چهلم مرزوق نشده بود که مادرش فوت کرد.
🌱#مریم گفت:
_خب بچهها دارد شب میشود. راه بیوفتیم.
🍃ساعت یک ربع به شش بعد از ظهر سیزده مرداد سال۶۳بود. آن سه از واحد فرهنگی بنیاد شهید آبادان راهی مزار شهدا شدند.
🌿راه طولانی بود و از آسمان انگار آتش میریخت. زمین تفتیده بود و آسفالت خیابانها نرم شده بود. فرشته خسته شد و ناچار شدند سوار ماشین شوند. اما در شهر جنگزده تاکسی خیلی به ندرت پیدا میشود. سرانجام یک سواری آمد. سنیه دست بلند کرد و ماشین را نگه داشت، وقتی سنیه مسیر را گفت، راننده جواب داد:
_من تا چهار راه دانشکده نفت میبرمتان.
به چهار راه دانشکده نفت رسیدند و پیاده شدند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_هفتم_قسمت۲
🍀سنیه صدای انفجار خفیفی را از دور شنید. با نگرانی به #مریم و فرشته گفت:
_بچهها میگویم برویم آن طرف خیابان نزدیک دیوار راه برویم. اینجا خطرناکه شاید خمپاره بیاد.
🌱#مریم داشت با فرشته صحبت میکرد که ناگهان صدای سوت وحشتناک خمپاره آمد و تا سنیه خواست #مریم را هل بدهد از شدت موج انفجار به زمین خورد. گوشش سوت میکشید. دود و گرد و غبار فضا را پوشاند. سنیه تا چند لحظه نه میدید و نه میشنید. لحظاتی بعد وقتی از بهت و گیجی صدای انفجار رها شد، جستجو کرد. #مریم را دید که روی زمین به حالت سجده افتاده و دستش را روی قلبش گذاشته است😭.فرشته از موج انفجار چشمهایش داشت از حدقه بیرون میزد. سنیه که گوشهایش سوت میکشید و کیپ شده بود فریاد کشید:
_فرشته چیزیت شده؟
_نه، اما #مریم مجروح شده. وای سنیه من هم مجروح شدهام!
🍀سنیه که حال خود را نمیفهمید فرشته را به طرف جوی خشک آن طرف خیابان برد. بعد برگشت به طرف #مریم. دست #مریم را گرفت. #مریم را کشاند طرف جوی خشک شده. #مریم خمیده و به سختی جلو میرفت. خزید توی جوی و زمین را از شدت درد چنگ میزد.💔😭
🍀سنیه که گیج شده بود گفت:
_همینجا باشید من بروم کمک بیاورم. تکان نخورید ها. ممکنه دوباره خمپاره بزنند.
🍀سنیه دوید، خورد زمین. دید که ردی از خون روی زمین مانده است.تازه متوجه شد که شکم و پاهایش غرقهی خون است.شکمش پاره بود. دستش را روی پارگی شکمش گذاشت و بیتوجه به درد و خونریزی دوید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_هفتم_قسمت۳
آن طرف چهار راه یک موتور واژگون شده را دید.چرخهای موتور روشن هنوز میچرخید و مردی آن طرف موتور افتاده و خون زیر سرش جمع شده بود.
🍀سنیه به سوی مقر سپاه که در ششصد متری چهار راه بود دوید. وقتی به آنجا رسید با مشت و لگد به در کوبید.اما کسی در را باز نکرد. ناامید نشد.دوباره به سوی چهار راه دوید کم کم داشت سرش از شدت خونریزی گیج میرفت.تمام سعی و توانش را جمع کرد. یک سرباز مجروح را دید.از پای سرباز خون میرفت. دوید جلو.
_برادر، برادر کمک کن. دوستانم مجروح شدهاند. باید برسانیمشان بیمارستان.
🌿سرباز با دیدن حال و روز سنیه،جا خورد.
اما خودتان هم بدجوری مجروح شدهاید.
_تو را به خدا بیایید کمک کنید.
🍃در همین لحظه یک ماشین از راه رسید.سنیه به طرف ماشین دوید و دستگیرهی در ماشین را گرفت و با التماس به راننده گفت که کمک کند. اما راننده با دیدن سر و بدن خونی سنیه ترسید و گاز داد. سنیه تا چند متر همراه ماشین کشیده شد و روی زمین افتاد.ماشین دور شد.خونریزی سنیه بر اثر خوردن به زمین بیشتر شد. ترکش به کبدش خورده و خون از پارگی شکمش میجوشید. سنیه دستش را روی زخمش فشار داد تا خونریزی کم شود.
🍃یک وانت نظامی از راه رسید. سنیه خودش را جلوی ماشین انداخت.راننده وحشتزده به سنیه و سرباز مجروح گفت:
_زود باشید سوار شوید،اینجا زیر آتش دشمن است.
سنیه گریه کنان گفت:
_نه برادر، دوستانم هم هستند. باید آنها را به بیمارستان برسانیم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_هفتم_قسمت۴
🌴راننده ماشین را سر و ته کرد و دنده عقب به طرف محلی که فرشته و #مریم افتاده بودند رفت. سنیه با همان حال خراب به فرشته کمک کرد تا سوار ماشین شود. اما زورش نمیرسید #مریم را بیرون بکشد. رو به سرباز مجروح کرد.
_برادر کمک کن.
🍃اما #مریم دست سنیه را فشار داد. سنیه مقنعه #مریم را که عقب رفته بود با دستان خونیاش جلو کشید و مرتب کرد. بعد به زحمت #مریم را از جوی بیرون کشید و او را به سختی بلند کرد و عقب وانت هل داد. خودش هم بالا رفت. سر #مریم را به زانو گرفت. وانت به سرعت حرکت کرد. سنیه نگران #مریم بود. احساس میکرد که #مریم لحظه به لحظه از او دور میشود.
به سرباز گفت:
_برادر ببین نبض #مریم میزند؟
سرباز به دروغ گفت:
_آره میزند. زندهس.
🍀سنیه متوجه شد که زیر قلب #مریم پر از خون شده است. دست #مریم را گرفت و التماس کرد.
_#مریم تو را به خدا طاقت بیار، داریم میرسیم.
🍃اما #مریم لحظه به لحظه از سنیه دور و دورتر میشد.
□
در ساعت شش بعد از ظهر سیزدهم مرداد سال۶۳، سرانجام فاطمه جوشی توانست از میان غلغله جمعیت خود را به ضریح امام رضا (ع) برساند. کفنی را که برای #مریم خریده بود به ضریح مالید و دردمندانه گریست.
_یا امام رضا من نایب الزیارهی #مریم هستم. ای خدا تو را به حق امام رضا(ع) هر خواسته و حاجتی که #مریم دارد برآورده کن!
☘فاطمه جوشی نمیدانست که در همان لحظه #مریم...
مؤلف: #داود_امیریان
پایان بخش دوم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷