❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_اول_قسمت۱
✨مهدی به خواهران و برادرانش گفت:
🌷خب برای امروز کافی است، برای جلسه بعدی کتاب (قیام حسینی) استاد مطهری را میخوانیم و دربارهاش بحث میکنیم.
🌱 #مریم از دیدن حسین که خوابش گرفته بود خندهاش گرفت. به کمک فاطمه او را برد و در رختخوابش خواباند. فاطمه غرولندکنان گفت:
انگاری مجبور است بیاید پای حرفهایی بنشیند که نه ازش سر در میآورد و نه حوصلهاش را دارد و زود خوابش میبرد.
🌱 #مریم لبخندزنان گفت:
خب هنوز برایش زود است که این حرفها را درک کند. خود من خیلی وقتها وسط حرفهای مهدی چرتم میبرد و وقتی به خود میآیم که نصف حرفهای مهدی را نشنیدهام. همین که تو کلاسمان شرکت میکند و از بازی و استراحتش میزند بازم جای شکر دارد.
⛈صدای آذرخش آمد و بعد نم نم باران شروع شد. 🌱#مریم از پنجره به حیاط نگاه کرد. مادرش ننه هادی را دید که پای تنور نشسته و خمیر را چونه میکند. سریع چترش را برداشت و به حیاط رفت. چتر را باز کرد و بالای سر ننه هادی ایستاد. ننه هادی به مریم نگاه کرد و گفت:
☘پیر بشوی #مریم جان انشاءالله عروسیت!
✨مهدی هم آمد او هم چتری در دست داشت.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_اول_قسمت۲
🍃آهای زرنگ خانم کمی برو آن طرفتر ما هم هستیم!
🌱 #مریم کمی کنار کشید. حالا دو چتر آبی و سبز بالا سر ننه هادی بود و صدای ضرب قطرات باران🌧 از سطح براق چتر شنیده میشد.
☘ننه هادی در حال چونه کردن خمیر گفت:
_دم ظهری ننه علی، همسایهی کناریمان تو روضه بهم گفت که ننه هادی خوش به حالت. هشت تا دختر خونه داری صدای جیکشان هم نمیآید. من دوتا دختر دارم یا گیس هم را میکشند یا به هم فحش و بد و بیراه میدهند. خدا نکند کمکم کنند. حتی لباسشان را خودم میشورم، رخت خوابشان را خودم پهن میکنم. پسرانت هم که یکی از یکی آقاتر و سر به زیرند.
✨مهدی گفت:
_اگر از ما تعریف نمیکرد فکر میکردم که فقط از دختران خانم و با حیایت تعریف کرده و ما را از یاد برده است.
☘ننه هادی خندید.
_آمدم خانه، اول برایتان صدقه کنار گذاشتم و بعد اسپند دود کردم. امان از چشم بد.
✨مهدی پرسید:
🌹ننه، آخر سر توانستی اين حاج لطیف را راضی کنی که آن انباری بالای پشت بام را برای کتابخانه به ما بدهد؟
☘ننه هادی بر چونههای خمیر روی طبق، دستمال کشید و گفت:
_کمی دندان روی جگر بگذارید، امشب به آقاتان میگویم، چشم!
🌱 #مریم و مهدی چتر به دست، مادر را دم شیر آب همراهی کردند.
☘ننه هادی دستانش را شست. دو دستش را به آسمان بلند کرد و گفت:
_خداوند را قسم میدهم به این شب پر نعمت بارانی🌧، که هر آرزویی✨ دارید برآورده شود.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_اول_قسمت۳
🌱 #مریم به مهدی نگاه کرد. چشمان مهدی برق میزد. #مریم میدانست که خواسته و آرزوی برادر چیست و او هم همان آرزو و خواسته را داشت.
□
☘بیا ننه جان. این هم انباری که میخواستید!
✨مهدی و مریم با خوشحالی مادر را بوسیدند و به سرعت شروع کردند به نظافت و رفت و روب انباری. بعد قفسههای کتابخانه را به انباری برده و کتابها را به آنجا منتقل کردند و مشغول چیدن شدند. فاطمه، عقیله، علی و حسین هم آمدند. به کمک یکدیگر خیلی زود انباری تبدیل به کتابخانه شد. #مریم سر از پا نمیشناخت. سرانجام توانستند محلی ثابت برای کتابخانه و برگزاری جلسات نقد و بررسی کتاب پیدا کنند.
✨مهدی دفتر جلد چرمی بزرگ را به #مریم سپرد و گفت:
📚از حالا تو مسئول تحویل و گرفتن کتابها هستی.
وقتی دیگران رفتند و مهدی و #مریم تنها ماندند، مهدی تعدادی برگه را به #مریم داد و گفت:
🌹بیا خواهرم. اینها اعلامیههای جدید امام خمینی است. اینهارا به خانم جوشی برسان. راستی، حواست به آن چند کتاب ممنوع که پنهان کردهای باشد. اگر یک موقع خدای نکرده ساواکیها آمدند و من نبودم آنها را سریع به خانه دوستم (احمد) برسان. احمد میداند چکارشان کند. مریم سر تکان داد.
□
🌱 #مریم تازه سلام نمازش را داده بود که فاطمه هراسان تو اتاق دوید و گفت:
#مریم #مریم، بدو بیا ببین چی شده!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_اول_قسمت۴
🌱 #مریم هراسان دنبال فاطمه دوید. در اتاق دیگر مهدی دست بر شکم گذاشته و از شدت درد رنگ صورتش کبود شده و به خود میپیچید. ننه هادی گریان و نالان در حالی که بر پاهایش میزد گفت:
_یک کاری بکنید. بچهام دارد از دست میرود.
🌱 #مریم سریع چادر به سر کرد و از خانه بیرون زد، تا رسیدن به کیوسک تلفن یک نفسی دوید. تلفن کرد اورژانس و کمک خواست.
دقایقی بعد یک آمبولانس در حالی که نور هشدار دهندهی سرخ سقفش روی دیوارها و کوچه میچرخید به در خانهی حاج لطیف رسید. چند مرد سفیدپوش وارد خانه شدند. یکی از آنها نبض مهدی را گرفت. #مریم با نگرانی به او و مهدی نگاه میکرد. دکتر مشغول معاینه مهدی شد. در همین لحظه جواهر دست او را کشید و #مریم را گوشهای کشاند. #مریم گفت:
🍃جواهر، نگران نباش. حال مهدی خوب میشود. احتمالاً مسموم شده.
جواهر اشکهایش را پاک کرد و گفت:
🌱 #مریم تو از بس نگران مهدی هستی حواست به اینهایی که آمدهاند نیست.
🌱#مریم جا خورد.
_یعنی چی؟
_اینها اصلاً واقعی نیستند. دوتا از آنها از موقعی که آمدهاند به هر بهانه به گوشه و کنار خانه سرک میکشند. اگر علی جلویشان را نمیگرفت میخواستند به پشتبام هم بروند.
🌱#مریم گیج شده بود، برگشت و با دقت به دکتر و مامورین اورژانس خیره شد. لحظاتی بعد روپوش یکی از آنها اتفاقی کنار رفت و #مریم بر کمر او یک بیسیم را دید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_اول_قسمت۵
✨نگاهش به مهدی افتاد. مهدی دردکشان با ایماء و اشاره میخواست چیزی را به #مریم حالی کند، مریم سریع فهمید منظور مهدی چیست.
🍃آرام کنار رفت. سریع رفت به اتاق خودش و کتابها و اعلامیههایی را که مخفی کرده بود برداشت. چادر به سر کرد و آماده رفتن شد. رساله و جواهر وارد اتاق شدند. رساله با تعجب پرسید:
_چکار میکنی #مریم؟
🌱باید اینها را به دوست مهدی برسانم. شماها یک جوری سر آنها را گرم کنید. حواستان باشد، نگذارید به مهدی نه آمپول بزنند، نه قرص و دارویی بخورانند، سعی کنید مهدی را به بیمارستان برسانید. من رفتم.
🌱 #مریم به آرامی از اتاق بیرون زد. حواس مأمورین به او نبود. درِ خانه باز بود، #مریم به نرمی از خانه بیرون زد. اما با دیدن یک پیکان تیره رنگ که سر کوچه بود قلبش به شدت شروع به زدن کرد.
🌹حجابش را کامل کرد و زیر لب (بسمالله) گفت و راه افتاد. سرش پایین بود و به آرامی جلو میرفت. نگاه نگران خواهرانش را بر خود احساس میکرد. سعی کرد مضطرب نباشد. سر بلند کرد و دید که چند مرد کت و شلوار پوش در حال پرس و جو از اهالی کنجکاو کوچهاند. به آرامی جلو رفت. یکی از ماموران متوجه #مریم شد، به سوی #مریم آمد. #مریم از سرعت قدمهایش نکاست.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_اول_قسمت۶
🍀جواهر دست بر دهان گذاشته بود تا جیغ نکشد. رساله و فاطمه تند تند (امنیجیب) میخواندند.
مامور به نزدیکی #مریم رسید.
_خانم؟
🌱 #مریم ایستاد. بی آنکه سربلند کند و به مامور نگاه کند جواب داد:
_بله؟
_شما اهل این محله هستید؟
🌱 #مریم ساکت ماند.
_شما مهدی فرهانیان رو میشناسید؟
در همین لحظه احمد از راه رسید و با عتاب رو به #مریم گفت:
_معلومه کجا هستی؟ دو ساعته دارم دنبالت می گردم.
احمد یقهاش را باز کرده و آدامس میجوید. به مأمور ساواک نگاه کرد و خندید.
_نوکرتم کاکا، امری داشتید؟
_ایشان چه نسبتی با شما دارند؟
_خواهر من هستند، فرمایشی داشتید؟
_ شما مهدی فرهانیان را میشناسید؟
✨مهدی دیگه کیه؟! نه آقا. ما سرمون به کار خودمان مشغوله، بیا بریم. بنفشه! ننه دل نگرانت شده!
🌱 #مریم پشت سر احمد راه افتاد احمد شروع کرد به الکی خندیدن و حرف زدن. #مریم نفسش بند آمده بود. خدا خدا میکرد غش نکند و وسط کوچه روی زمین نیفتد، اولین بار بود که در نزدیکی احمد که دوست صمیمی و از بچههای مؤمن و مبارز آبادان بود قدم برمیداشت.
🍃همین که از کوچه دور شدند و پیچیدند تو کوچه دیگر، احمد سریع دکمه پیراهنش را بست و با خجالت گفت:
_شرمندهام خواهر. همین که دیدم ماشین ساواک تو کوچهی شما پیچید قلبم هری ریخت، داشتم میآمدم طرف خانهتان و مانده بودم چطوری کتابها را بگیرم که شما را دیدم، حلالم کنید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_اول_قسمت۱
🌾حاج لطیف رادیویی را که یادگار مهدی بود روشن کرد تا به اخبار گوش بدهد. جواهر و سمیره هم آنجا بودند. زنگ خانه به صدا در آمد. جواهر دم در رفت و آقای شعبان علیزاده (که در بنیاد شهید خدمت میکرد) و همسرش پشت در بودند. جواهر به آن دو تعارف کرد و آن دو وارد خانه شدند. حاج لطیف با علیزاده حال و احوال کرد. ننه هادی که از اول صبح دم به دم حالش منقلب میشد و دخترانش به زحمت او را آرام میکردند. پرسید:
_چی شده آقای علیزاده، برای #مریم اتفاقی افتاده؟
رنگ از صورت علیزاده پرید.
_این حرفها چیه مادر، آمدهایم دیدن شما.
🍀ننه هادی گفت:
_تو را به خدا واقعیت را بگویید. من به دلمبد افتاده.
🌿خانم علیزاده گفت:
_مادرها هیچوقت اشتباه نمیکنند. حقیقتش ننه هادی، #مریم مجروح شده. ما آمدهایم که با هم به عیادتش برویم.
🍃جواهر و سمیره در اتاقی دیگر همدیگر را بغل کرده و به گریه افتادند.
از ماهشهر به سوی آبادان حرکت کردند. بین راه جواهر گریه کنان به سمیره گفت:
_سمیره، همین الان یک لحظه تو عالم رویا دیدم که #مریم تو سردخانهاس و علی دارد بالای سرش پوستر میچسباند. روی پوستر نوشته شده: <<خواهرم، شهادتت مبارک!>>.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_اول_قسمت۲
🥀هنوز به آبادان نرسیده بودند که آقای علیزاده و همسرش کم کم خبر شهادت #مریم را به حاج لطیف و ننه هادی گفتند. حاج لطیف به پیشانی میزد و به تلخی میگریست. اما ننه هادی بهت زده شده و فقط هق هق خشکی از گلویش شنیده میشد.
□
🌿حاج لطیف #مریم را بوسید. انگار که #مریم خواب بود.جواهر و سمیره و علی و حسین غریبانه میگریستند. فاطمه هنگام زایمانش بود و حالا در بیمارستان بود. فامیل و دامادهای حاج لطیف هم بودند. فرجالله زال بهبهانی و آقا یوسف و آقای هاشم مطوری در کنار هادی و ناصر به پیشانی میزدند و میگریستند.
🍀ننه هادی خودش #مریم را غسل داد و کفن کرد. همه از دیدن این صحنه به شدت میگریستند. #مریم در کفن سپید چون عروسی بود که به خانه بخت میرفت. گرچه این کفن آن کفنی نبود که #مریم خواسته بود. جوشی هنوز به آبادان نرسیده بود. کفنی که #مریم خواسته بود، سالها بعد قسمت حاج لطیف شد. حاج لطیف در سال ۱۳۷۵ در کفن تبرک شده پیش مهدی و مریم و دامادهای شهیدش فرجالله زال بهبهانی و مهدی بیدادی رفت.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل اول
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_اول_قسمت۱
🌾حاج لطیف رادیویی را که یادگار مهدی بود روشن کرد تا به اخبار گوش بدهد. جواهر و سمیره هم آنجا بودند. زنگ خانه به صدا در آمد. جواهر دم در رفت و آقای شعبان علیزاده (که در بنیاد شهید خدمت میکرد) و همسرش پشت در بودند. جواهر به آن دو تعارف کرد و آن دو وارد خانه شدند. حاج لطیف با علیزاده حال و احوال کرد. ننه هادی که از اول صبح دم به دم حالش منقلب میشد و دخترانش به زحمت او را آرام میکردند. پرسید:
_چی شده آقای علیزاده، برای #مریم اتفاقی افتاده؟
رنگ از صورت علیزاده پرید.
_این حرفها چیه مادر، آمدهایم دیدن شما.
🍀ننه هادی گفت:
_تو را به خدا واقعیت را بگویید. من به دلمبد افتاده.
🌿خانم علیزاده گفت:
_مادرها هیچوقت اشتباه نمیکنند. حقیقتش ننه هادی، #مریم مجروح شده. ما آمدهایم که با هم به عیادتش برویم.
🍃جواهر و سمیره در اتاقی دیگر همدیگر را بغل کرده و به گریه افتادند.
از ماهشهر به سوی آبادان حرکت کردند. بین راه جواهر گریه کنان به سمیره گفت:
_سمیره، همین الان یک لحظه تو عالم رویا دیدم که #مریم تو سردخانهاس و علی دارد بالای سرش پوستر میچسباند. روی پوستر نوشته شده: <<خواهرم، شهادتت مبارک!>>.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_اول_قسمت۲
🥀هنوز به آبادان نرسیده بودند که آقای علیزاده و همسرش کم کم خبر شهادت #مریم را به حاج لطیف و ننه هادی گفتند. حاج لطیف به پیشانی میزد و به تلخی میگریست. اما ننه هادی بهت زده شده و فقط هق هق خشکی از گلویش شنیده میشد.
□
🌿حاج لطیف #مریم را بوسید. انگار که #مریم خواب بود.جواهر و سمیره و علی و حسین غریبانه میگریستند. فاطمه هنگام زایمانش بود و حالا در بیمارستان بود. فامیل و دامادهای حاج لطیف هم بودند. فرجالله زال بهبهانی و آقا یوسف و آقای هاشم مطوری در کنار هادی و ناصر به پیشانی میزدند و میگریستند.
🍀ننه هادی خودش #مریم را غسل داد و کفن کرد. همه از دیدن این صحنه به شدت میگریستند. #مریم در کفن سپید چون عروسی بود که به خانه بخت میرفت. گرچه این کفن آن کفنی نبود که #مریم خواسته بود. جوشی هنوز به آبادان نرسیده بود. کفنی که #مریم خواسته بود، سالها بعد قسمت حاج لطیف شد. حاج لطیف در سال ۱۳۷۵ در کفن تبرک شده پیش مهدی و مریم و دامادهای شهیدش فرجالله زال بهبهانی و مهدی بیدادی رفت.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل اول
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷