❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_ششم_قسمت۳
🍃سنیه ذوق زده و خندان خواست بلند شود و #مریم را بغل کند. اما نتوانست. نای بلند شدن نداشت، گریه کرد. #مریم جلو آمد و سنیه را در آغوش گرفت و بوسید.
سنیه گریه گریه گفت:
_#مریم جان آمدی، خدایا شکرت. #مریم آمدهای مرا با خود ببری.
🌱#مریم با مهربانی به سنیه نگاه کرد. صورتش میدرخشید. سنیه دید که #مریم چقدر زیبا شده است. #مریم خم شد و چشمان خیس سنیه را بوسید و در حال نوازش موهای سر سنیه گفت:
_نه سنیه جان، تو نباید شهید بشوی. من آن قدر پیش امام رضا گریه کردم و خواهش کردم تا توانستم شفای تو را از آن حضرت بگیرم.
🍃سنیه به گریه افتاد. با التماس گفت:
_نه #مریم، دیگر خسته شدهام. قراره فردا دوباره عملم کنند و ترکشها را در بیاورند. من دیگر طاقت درد و دوری تو را ندارم. #مریم زیر بغل سنیه را گرفت و او را بلند کرد و عقب کشاند. سنیه نشست. سرش گیج میرفت. #مریم یک لباس آبی خوش دوخت و زیبا را به تن سنیه کرد و گفت:
_این لباس شفای تو است. تو باید زنده بمانی، ازدواج کنی و مادر بشوی. الان زوده که شهید بشوی. اما قول میدهم یک روز دنبالت بیایم.
_کی میآیی #مریم؟
_به موقعش. به موقع.
_#مریم تو مطمئنی که من باید زنده بمانم!
_آره سنیه. من دیگر باید بروم حال خواهرم فاطمه خوب نیست. دارد دخترش مریم را به دنیا میآورد. باید برای او هم لباس شفا ببرم.
🌱#مریم لباس آبی را از تن سنیه در آورد و گفت:
_خب سنیه من رفتم. باز هم به دیدنت میآیم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷