eitaa logo
🌴دلیران نخلستان🌴
89 دنبال‌کننده
216 عکس
35 ویدیو
0 فایل
امروزه زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست🇮🇷🇮🇷🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین حسین عکس را گرفت. خیسی چشمانش را گرفت و گفت: تو خانه نماز می‌خواندم. در حیاط بود و لباسهایم را می‌شست. هر وقت می‌آمدم مرخصی و پیش می‌رفتم اجبار می‌کرد و لباسهایم را می‌شست. آب می‌ریخت روی سرم و پاره‌ای وقت‌ها شلنگ آب را می‌کرد تو یقه‌ام و من خیس می‌شدم و می‌‌خندید و منِ عصبانی هم به خنده می‌افتادم. قنوت بستم و مثل همیشه از ته دل گفتم: <<اللهم ارزقنا توفيق الشهادة فی سبیلک>> سلام نماز را که دادم خود را در آغوش دیدم. های های گریه می‌کرد و صورتم را می‌بوسید و نوازش می‌کرد. پرسیدم: <<چه شده ؟>> گفت آخر تو چرا از خدا شهادت می‌خواهی؟ تو هنوز ۱۴ ساله‌ای و هنوز نوجوانی. دعا کن من شهید بشوم. <<راستی علی، کی شهید شده؟>> ☘علی گفت: _دیروز عصر با خواهر سنیه سامری و فرشته اویسی می‌رفته‌اند به سوی مزار شهدا. دیروز سالگرد شهید مرزوق ابراهیمی بود. مرزوق را که یادته. پسر نازنینی بود. یتیم بزرگ شده بود. همان مرداد ماه سه سال پیش که شهید شد و دفنش کردند مادرش به و خواهران دیگر وصیت می‌کند که من تا چهلم مرزوق زنده نمی‌مانم. خواهش میکنم لااقل در سالگرد مرزوق بیایید اینجا به نیابت از من برایش فاتحه بخوانید. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 و دوستانش هر شب جمعه می‌رفتند سر خاک مرزوق. دیروز عصر سر چهارراه منتظر ماشین بودند که... که آن خمپاره‌ی لعنتی آمد. ترکش به قلب خورده. حسین باورت نمی‌شود. انگاری به یک خواب ناز رفته. همچین چشمانش را بسته که آدم خیالاتی می‌شود. الان است که از خواب بپرد و هراسان بگوید که ای وای خوابم برد و از کارم عقب افتادم. 🌿حسین از شیشه به بیرون نگاه کرد. نمی‌توانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. حتی در شهادت مهدی همچین گریه‌ای نکرده بود.. ☘علی آه کشید و گفت: _دو سه ماه پیش رفتم دیدن به خوابگاه خواهران تو بیمارستان شرکت نفت، گفتند که تو محوطه است. گشتم و پیداش کردم. روی یک نیمکت نشسته بود و با کف پای راستش مشغول بود. کنارش یک بطری الکل بود و تا مرا دید سریع پاهایش را جمع کرد. آمد بلند شود که لنگید و رنگ صورتش سفید شد. نشستم کنارش، پرسیدم چی شده؟ زخمی شده‌ای؟ هر چه پرسیدم می‌گفت چیزی نیست. تا اینکه آخر سر دستم را گرفت و گفت: <<قول بده تا وقتی زنده هستم از این ماجرا به کسی حرفی نزنی.>> قول دادم. پای راستش را روی زانوی چپش گذاشت. دلم ریش شد، کف پای پر از تاول‌های صورتی و سرخ بود. لبخند زد و گفت: <<این تاول‌ها اذیتم می‌کند، با سوزن می‌ترکانمشان و با الکل جایش را تمیز می‌کنم.>> مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃بس که این‌طرف و آن طرف می‌دوید و به مجروحین سرکشی می‌کرد. از این روستا به روستای دیگر می‌رفت و جویای حال خانواده‌ی شهدا می‌شد پایش در کفش تاول زده بود. حسین باور کن تحملش برای خود من سخت است. با اینکه پوتین می‌پوشم و خیلی راه می‌روم اما نصف تاول‌های پای ، پاهایم تاول نزده. چه صبر و استقامتی داشت ! به بیمارستان شهید بهشتی رسیدند. علی گفت: _ تو کانتینر است، بیا حسین جان. به بیمارستان شهید بهشتی رسیدند. علی گفت: _ تو کانتینر است. بیا حسین جان. 🌿حسین نمی‌دانست چطور این همه تاب و توان در وجودش جمع شده که هنوز سکته نکرده است. فکرش را هم نمی‌کرد یک روز با پاهایی لرزان به دیدن پیکر بیاید و حالا آمده بود. 🍃داخل کانتینر سرد بود. چند شهید در گوشه و کنار کانتینر دیده می‌شدند. علی دست حسین را کشید. رفتند ته کانتینر. علی نشست و از روی ، چادرش را کنار زد. انگار خوابیده بود. حسین جرأت نکرد جلوتر برود. همان جا زانوانش سست شد. سرش را به بدنه‌ی فلزی کانتینر کوبید و ناله کرد: _مریم، مریم، مریم! مؤلف: پایان فصل دوم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 🌷 🌴‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کانال دلیران نخلستان 🌴 https://eitaa.com/Daliran_Naklstan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آشنایی با شهید آبادانی که زن بی سرپناه را مسکن داد شهید حسن امیری یکی از هزاران شهید شهرستان آبادان و استان خوزستان در ۸ سال دفاع مقدس است 🌴کانال دلیران نخلستان 🌴 https://eitaa.com/Daliran_Naklstan
🌷زندگینامه شهید بزرگوار حسن امیری🌷  شهید حسن امیری در سال ۱۳۲۷ در شهرستان آبادان دیده به جهان گشود و دارای یک برادر و یک خواهر بود، از همان ابتدا به تحصیل و درس و مدرسه بسیار علاقه داشت و در درس کوشاترین فرزند در خانواده بود. وی در میان فامیل و اطرافیان و بچه‌های محل زبان زد خاص و عام بود با آنکه در نظام شاهنشاهی زندگی می‌کرد، ولی همیشه مقیدات دینی خود را حفظ می‌کرد و در همه موارد خصوصا در رابطه با دوستان خود وظیفه دینی امر به معروف و نهی از منکر را انجام می‌داد. شهید امیری هوش ریاضی اش بالا بود و در رشته ریاضی ادامه تحصیل داد، آرام بود و غالبا رضایت اطرافیان را رعایت می‌کرد، بطوریکه حتی پس از شهادت افرادی برای تشکر و سپاس از آنچه در آن دوران برایشان انجام داده به نزد پدرش می‌آمدند. این شهید والامقام همیشه و در همه حال به مردم کمک می‌کرد و به گفته اطرافیانش زمانی که در بنگاه املاک پدرش مشغول به کار بود. در جریان این معامله‌ها با دارایی خود زن بی سر پناهی را مسکن داد که و این زن بی سر پناه تمام زندگی خود را مدیون شهید می‌دانست. مادیات و امور دنیوی اصلا برایش چیز مهمی نبودند. تنها چیز مهم در زندگی اش رضایت خداوند و مردم بود. شهید امیری که با ذکر خوبی هایش بسیار در میان مردم زبانزد است، سرانجام در ۲ مهرماه سال ۱۳۵۹ در سومین روز جنگ تحمیلی با بمباران اداره آموزش و پرورش آبادان همراه با جمعی از همکارانش به لقاءا... پیوست و سندی جاودانه بر مظلومیت ملت عزیز ایران و شهر مقاوم آبادان شد. 🕊 🌴کانال دلیران نخلستان🌴 https://eitaa.com/Daliran_Naklstan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊چقدر از مَنش این دور شدیم آنقدر خیره بہ شده و ڪور شدیم 🕊 ازهمہ خوبان و همہ همرزمان ما براے وصلہ ے ناجور شدیم 🌹 💔 🕊شادی روح بلندشان صلوات 🌴کانال دلیران نخلستان 🌴 https://eitaa.com/Daliran_Naklstan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍂حبیب خشکش زد. با حیرت از جمشید پرسید: _خواهر فرهانیان را می‌گویی؟ مگر خواهران علی و حسین در آبادان هستند؟ 🍃جمشید سر تکان داد و گفت: _آره. یکی‌شان بود. امروز بردنش گلزار شهدا نزدیک برادرش مهدی دفنش کردند. دیشب با بچه‌ها رفتیم جایی که شهید شده. بچه‌ها دور قتلگاهش شمع روشن کردند. 🍃جمشید اشک چشمانش را گرفت. _نمی‌دانی حسین چقدر بی‌تابی می‌کند. اصلاً می‌دانی حبیب، او خواهر همه‌ی ما بود. 🌾یادت است یک بار حسین با کلی اصرار ما را برد خانه‌شان. می‌دانی آن روز آن دمپختک باقالی را که با لذت خوردیم دست‌پخت همین شهیده بود؟ اصلاً تو تا به حال خواهر فرهانیان را دیده بودی؟ 🍂زخم حبیب گز گز می‌کرد. گوش چپش که پرده‌اش بر اثر موج انفجار پاره شده بود سوت می‌کشید، هنوز هم دهها ترکش در پا و کمرش جا خوش کرده بود. اما حالا درد شنیدن شهادت یک دختر آبادانی آن هم در خود آبادان قلبش را به درد آورده بود. یاد اوایل جنگ افتاد. روزهایی که از زمین و آسمان، شهر زیر باران شدید توپ و خمپاره دشمن قرار گرفته بود. در آن روزها جوانان آبادان هم به خرمشهر می‌رفتند و به خرمشهر کمک می‌کردند و شبها در کوچه و خیابان‌های آبادان گشت زنی می‌کردند و در خط اروند سنگر می‌گرفتند و مراقب بودند که عراقی‌ها از اروند نگذرند، و داخل آبادان نشوند. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷