eitaa logo
🌴دلیران نخلستان🌴
89 دنبال‌کننده
216 عکس
35 ویدیو
0 فایل
امروزه زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست🇮🇷🇮🇷🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین ☘علی سعی می‌کرد لبخند بزند. حسین دست علی را گرفت. _چه شده علی. اتفاقی افتاده؟ ☘علی لبخند محزونی زد و گفت: _اتفاق که... یعنی... ☘علی رو کرد به حسن صالحی و گفت: _اگر اجازه بدهید من چند لحظه‌ای با حسین خلوت کنم. بغض به گلوی حسین چنگ انداخت. فکری شد که مهدی آمده و یکی دیگر از خواهران و برادرانم را برده است. و هزاران فکر و خیال تا رسیدن به پشت خاکریزی که دست در دست علی میرفت ذهنش را مشغول کرد. 🍃نشستند سینه‌ی خاکریز، علی تکه سنگی را برداشت، بازی کرد. _چه شده علی آقا؟ ☘علی مستقیم تو چشمان حسین نگاه کرد، صدایش لرزید. _خودت را آماده کن. می‌خواهم خبر مهمی را بگویم. 🌿حسین به زحمت نفس می‌کشید. چشمانش منتظر تلنگری بود تا بارانی شود. بغض داشت خفه‌اش می‌کرد. به زحمت پرسید: _کی؟ _خواهرمان ! 🌿و بغض حسین ترکید. به پهنای صورت گریست. علی شانه‌ی حسین را فشار داد و با بغض گفت: گریه نکن حسین، آماده شو بریم دیدنش! 🌿حسین بلند شد. پس از مهدی حالا پر کشیده بود. نمی‌توانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. شانه‌هایش می‌لرزید و اشک از روی چانه‌اش روی بلوز فرم خاکی رنگش می‌چکید. 🍀حسن صالحی سر حسین را به سینه فشار داد و گفت: _خوش به سعادتش! تا آبادان می‌رسانمتان! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃سوار ماشین شدند. حسین از داخل کوله پشتی‌اش عکس را درآورد. همان عکسی که خودش از انداخته بود. با دوربینی که تازه خریده بود. ایستاده بود تو محوطه‌ی سرسبز واحد فرهنگی بنیاد شهید آبادان. 🌱 را خیس می‌دید. ☘علی دست دراز کرد و عکس را از حسین گرفت. حسین دستش را روی شانه‌ی علی گذاشت. شانه‌های علی لرزید. حسین سکسکه کنان گفت: _یکبار رفتم پیش ، صورتم را بوسید. حالش را پرسیدم، دوربین را نشانش دادم و گفتم: <<دوربین خریده‌ام .>> با مهربانی گفت: <<مبارکه حسین جان>> دوربین را آماده کردم و به گفتم: <<می‌خواهم ازت عکس بگیرم. به عنوان اولین عکس این دوربین و اولین عکسی که در زندگی‌ام می‌اندازم.>> 🌱 خندید و گفت: <<چرا فیلم دوربینت را می‌خواهی هدر بدهی؟ بگذار من از تو عکس بندازم.>> با اصرار بهش گفتم: <<نه. اول خواهر خوبم بعد خودم.>> 🌱 در محوطه‌ی سرسبز جلوی واحد فرهنگی بنیاد شهید ایستاد. حجابش را کامل کرد و لبخند زد و من... ☘علی با صدای لرزان گفت: یادته از وقتی مهدی شهید شد آرام و قرار نداشت. می‌دانی حسین من فکر می‌کنم برای ما، مهدی از دنیا رفت و جسمش را در گلزار شهدای آبادان دفن کردیم. برای اما این‌طور نبود به خدا همیشه طوری از مهدی حرف می‌زد که انگار مهدی حی و حاضر است و او را می‌بیند و ما نمی‌بینیم. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین حسین عکس را گرفت. خیسی چشمانش را گرفت و گفت: تو خانه نماز می‌خواندم. در حیاط بود و لباسهایم را می‌شست. هر وقت می‌آمدم مرخصی و پیش می‌رفتم اجبار می‌کرد و لباسهایم را می‌شست. آب می‌ریخت روی سرم و پاره‌ای وقت‌ها شلنگ آب را می‌کرد تو یقه‌ام و من خیس می‌شدم و می‌‌خندید و منِ عصبانی هم به خنده می‌افتادم. قنوت بستم و مثل همیشه از ته دل گفتم: <<اللهم ارزقنا توفيق الشهادة فی سبیلک>> سلام نماز را که دادم خود را در آغوش دیدم. های های گریه می‌کرد و صورتم را می‌بوسید و نوازش می‌کرد. پرسیدم: <<چه شده ؟>> گفت آخر تو چرا از خدا شهادت می‌خواهی؟ تو هنوز ۱۴ ساله‌ای و هنوز نوجوانی. دعا کن من شهید بشوم. <<راستی علی، کی شهید شده؟>> ☘علی گفت: _دیروز عصر با خواهر سنیه سامری و فرشته اویسی می‌رفته‌اند به سوی مزار شهدا. دیروز سالگرد شهید مرزوق ابراهیمی بود. مرزوق را که یادته. پسر نازنینی بود. یتیم بزرگ شده بود. همان مرداد ماه سه سال پیش که شهید شد و دفنش کردند مادرش به و خواهران دیگر وصیت می‌کند که من تا چهلم مرزوق زنده نمی‌مانم. خواهش میکنم لااقل در سالگرد مرزوق بیایید اینجا به نیابت از من برایش فاتحه بخوانید. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 و دوستانش هر شب جمعه می‌رفتند سر خاک مرزوق. دیروز عصر سر چهارراه منتظر ماشین بودند که... که آن خمپاره‌ی لعنتی آمد. ترکش به قلب خورده. حسین باورت نمی‌شود. انگاری به یک خواب ناز رفته. همچین چشمانش را بسته که آدم خیالاتی می‌شود. الان است که از خواب بپرد و هراسان بگوید که ای وای خوابم برد و از کارم عقب افتادم. 🌿حسین از شیشه به بیرون نگاه کرد. نمی‌توانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. حتی در شهادت مهدی همچین گریه‌ای نکرده بود.. ☘علی آه کشید و گفت: _دو سه ماه پیش رفتم دیدن به خوابگاه خواهران تو بیمارستان شرکت نفت، گفتند که تو محوطه است. گشتم و پیداش کردم. روی یک نیمکت نشسته بود و با کف پای راستش مشغول بود. کنارش یک بطری الکل بود و تا مرا دید سریع پاهایش را جمع کرد. آمد بلند شود که لنگید و رنگ صورتش سفید شد. نشستم کنارش، پرسیدم چی شده؟ زخمی شده‌ای؟ هر چه پرسیدم می‌گفت چیزی نیست. تا اینکه آخر سر دستم را گرفت و گفت: <<قول بده تا وقتی زنده هستم از این ماجرا به کسی حرفی نزنی.>> قول دادم. پای راستش را روی زانوی چپش گذاشت. دلم ریش شد، کف پای پر از تاول‌های صورتی و سرخ بود. لبخند زد و گفت: <<این تاول‌ها اذیتم می‌کند، با سوزن می‌ترکانمشان و با الکل جایش را تمیز می‌کنم.>> مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃بس که این‌طرف و آن طرف می‌دوید و به مجروحین سرکشی می‌کرد. از این روستا به روستای دیگر می‌رفت و جویای حال خانواده‌ی شهدا می‌شد پایش در کفش تاول زده بود. حسین باور کن تحملش برای خود من سخت است. با اینکه پوتین می‌پوشم و خیلی راه می‌روم اما نصف تاول‌های پای ، پاهایم تاول نزده. چه صبر و استقامتی داشت ! به بیمارستان شهید بهشتی رسیدند. علی گفت: _ تو کانتینر است، بیا حسین جان. به بیمارستان شهید بهشتی رسیدند. علی گفت: _ تو کانتینر است. بیا حسین جان. 🌿حسین نمی‌دانست چطور این همه تاب و توان در وجودش جمع شده که هنوز سکته نکرده است. فکرش را هم نمی‌کرد یک روز با پاهایی لرزان به دیدن پیکر بیاید و حالا آمده بود. 🍃داخل کانتینر سرد بود. چند شهید در گوشه و کنار کانتینر دیده می‌شدند. علی دست حسین را کشید. رفتند ته کانتینر. علی نشست و از روی ، چادرش را کنار زد. انگار خوابیده بود. حسین جرأت نکرد جلوتر برود. همان جا زانوانش سست شد. سرش را به بدنه‌ی فلزی کانتینر کوبید و ناله کرد: _مریم، مریم، مریم! مؤلف: پایان فصل دوم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍂حبیب روی آن نقطه دوربینش را متمرکز کرد. دقیق شد و بعد صدای سوت خمپاره‌ای که از بالای سرشان می‌گذشت را شنید و صدای پر از تعجب و حیرت امیر را: _یکی هم نیست. چهار تا خمپاره اندازه! چقدر هم مهمات دارند. کاش نصف این گلوله‌ها را ما داشتیم! 🍂حبیب چشم از خمپاره‌اندازها بر نمی‌داشت، با دقت به عراقی‌ها که مشغول تمیز کردن لوله خمپاره‌اندازها و آماده کردن گلوله‌ها بودند نگاه می‌کرد.امیر از پشت دوربین کنار رفت. نشست و تکیه داد به دیواره آهنی و با پر چفیه عرق پیشانی و صورتش را گرفت و گفت: _لامَصَّبها شده‌اند بلای جان آبادان. دارند شهر را نابود می‌کنند. راست گفته‌اند که خمپاره قاتل زوایای بی روح است. بد مصَّب قدرت یک توپ را دارد این خمپاره۱۶۲. هر جا که منفجر می‌شود کلی خرابی درست می‌کند. ببینم حبیب حالا که جایش را پیدا کردیم چطوری می‌خواهیم از خجالتشان در بیاییم؟ 🍂حبیب چشم از دوربین برداشت. نگاه دقیقی به امیر کرد و بعد لبخند تلخی زد و گفت: _ دزدی می‌کنیم! 🌿امیر با چشمانی گرد شده به حبیب خیره ماند. مؤلف: پایان فصل سوم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌿حسین آرام و قرار نداشت.نمی‌دانست چرا از دیروز دلش شور می‌زند. انگار قرار بود اتفاق بدی بیفتد و یا افتاده بود و او نمی‌دانست.خیلی سخت است که دور از خانه باشی و یکهو دل نگران خانواده بشوی،خواهران و برادرانت در آبادان زیر آتش مستقیم رگبار گلوله‌ها و خمپاره و توپها باشند و پدر و مادر و خواهران کوچکترت در ماهشهر و تو ندانی که آن‌ها هنوز سالم و سرحال هستند یا نه. 🍃و حسین در چنین وضعیتی بود. ☄از آسمان و زمین انگار آتش می‌بارید. خورشید مردادماه در سینه‌ی آسمان گرمایش را بی‌دریغ به زمین تفتیده می‌فرستاد و در دور دستها موج گرما روی زمین می‌رقصید. 🌿حسین خیس عرق شده بود. در کنار خمپاره انداز گوش به فرمان دیده‌بان تا دستور آتش بدهد.گلوله‌ی خمپاره انداز در دستش داغ شده بود.بی‌سیم به خش خش افتاد.گوشی بی‌سیم را برداشت.صدای دیده بان آمد. _حسین جان،به همان موقعیت دوتا نخود بفرست! ☄دو گلوله‌ی خمپاره را به فاصله‌ی زمانی کوتاهی از هم تو لوله‌ی خمپاره انداز رها کرد.صدای دیده‌بان را شنید: _حسین جان دستت درد نکند.برای امروز بس است. _یک کمیته‌ای از دور به سویشان می‌آمد.حسین به طرف حسن صالحی رفت.او هم تعجب کرده بود که مأمور کمیته در منطقه پاسگاه زید چه می‌کند.لباس سبز تیره‌اش از دور به خوبی مشخص بود.نزدیکتر که شد حسین برادر بزرگترش<علی>را شناخت.دیده بوسی کردند.چشمان علی سرخ و متورم شده بود.در صورت آفتاب سوخته‌اش غم به خوبی دیده می‌شد. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین ☘علی سعی می‌کرد لبخند بزند. حسین دست علی را گرفت. _چه شده علی. اتفاقی افتاده؟ ☘علی لبخند محزونی زد و گفت: _اتفاق که... یعنی... ☘علی رو کرد به حسن صالحی و گفت: _اگر اجازه بدهید من چند لحظه‌ای با حسین خلوت کنم. بغض به گلوی حسین چنگ انداخت. فکری شد که مهدی آمده و یکی دیگر از خواهران و برادرانم را برده است. و هزاران فکر و خیال تا رسیدن به پشت خاکریزی که دست در دست علی میرفت ذهنش را مشغول کرد. 🍃نشستند سینه‌ی خاکریز، علی تکه سنگی را برداشت، بازی کرد. _چه شده علی آقا؟ ☘علی مستقیم تو چشمان حسین نگاه کرد، صدایش لرزید. _خودت را آماده کن. می‌خواهم خبر مهمی را بگویم. 🌿حسین به زحمت نفس می‌کشید. چشمانش منتظر تلنگری بود تا بارانی شود. بغض داشت خفه‌اش می‌کرد. به زحمت پرسید: _کی؟ _خواهرمان ! 🌿و بغض حسین ترکید. به پهنای صورت گریست. علی شانه‌ی حسین را فشار داد و با بغض گفت: گریه نکن حسین، آماده شو بریم دیدنش! 🌿حسین بلند شد. پس از مهدی حالا پر کشیده بود. نمی‌توانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. شانه‌هایش می‌لرزید و اشک از روی چانه‌اش روی بلوز فرم خاکی رنگش می‌چکید. 🍀حسن صالحی سر حسین را به سینه فشار داد و گفت: _خوش به سعادتش! تا آبادان می‌رسانمتان! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃سوار ماشین شدند. حسین از داخل کوله پشتی‌اش عکس را درآورد. همان عکسی که خودش از انداخته بود. با دوربینی که تازه خریده بود. ایستاده بود تو محوطه‌ی سرسبز واحد فرهنگی بنیاد شهید آبادان. 🌱 را خیس می‌دید. ☘علی دست دراز کرد و عکس را از حسین گرفت. حسین دستش را روی شانه‌ی علی گذاشت. شانه‌های علی لرزید. حسین سکسکه کنان گفت: _یکبار رفتم پیش ، صورتم را بوسید. حالش را پرسیدم، دوربین را نشانش دادم و گفتم: <<دوربین خریده‌ام .>> با مهربانی گفت: <<مبارکه حسین جان>> دوربین را آماده کردم و به گفتم: <<می‌خواهم ازت عکس بگیرم. به عنوان اولین عکس این دوربین و اولین عکسی که در زندگی‌ام می‌اندازم.>> 🌱 خندید و گفت: <<چرا فیلم دوربینت را می‌خواهی هدر بدهی؟ بگذار من از تو عکس بندازم.>> با اصرار بهش گفتم: <<نه. اول خواهر خوبم بعد خودم.>> 🌱 در محوطه‌ی سرسبز جلوی واحد فرهنگی بنیاد شهید ایستاد. حجابش را کامل کرد و لبخند زد و من... ☘علی با صدای لرزان گفت: یادته از وقتی مهدی شهید شد آرام و قرار نداشت. می‌دانی حسین من فکر می‌کنم برای ما، مهدی از دنیا رفت و جسمش را در گلزار شهدای آبادان دفن کردیم. برای اما این‌طور نبود به خدا همیشه طوری از مهدی حرف می‌زد که انگار مهدی حی و حاضر است و او را می‌بیند و ما نمی‌بینیم. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین حسین عکس را گرفت. خیسی چشمانش را گرفت و گفت: تو خانه نماز می‌خواندم. در حیاط بود و لباسهایم را می‌شست. هر وقت می‌آمدم مرخصی و پیش می‌رفتم اجبار می‌کرد و لباسهایم را می‌شست. آب می‌ریخت روی سرم و پاره‌ای وقت‌ها شلنگ آب را می‌کرد تو یقه‌ام و من خیس می‌شدم و می‌‌خندید و منِ عصبانی هم به خنده می‌افتادم. قنوت بستم و مثل همیشه از ته دل گفتم: <<اللهم ارزقنا توفيق الشهادة فی سبیلک>> سلام نماز را که دادم خود را در آغوش دیدم. های های گریه می‌کرد و صورتم را می‌بوسید و نوازش می‌کرد. پرسیدم: <<چه شده ؟>> گفت آخر تو چرا از خدا شهادت می‌خواهی؟ تو هنوز ۱۴ ساله‌ای و هنوز نوجوانی. دعا کن من شهید بشوم. <<راستی علی، کی شهید شده؟>> ☘علی گفت: _دیروز عصر با خواهر سنیه سامری و فرشته اویسی می‌رفته‌اند به سوی مزار شهدا. دیروز سالگرد شهید مرزوق ابراهیمی بود. مرزوق را که یادته. پسر نازنینی بود. یتیم بزرگ شده بود. همان مرداد ماه سه سال پیش که شهید شد و دفنش کردند مادرش به و خواهران دیگر وصیت می‌کند که من تا چهلم مرزوق زنده نمی‌مانم. خواهش میکنم لااقل در سالگرد مرزوق بیایید اینجا به نیابت از من برایش فاتحه بخوانید. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 و دوستانش هر شب جمعه می‌رفتند سر خاک مرزوق. دیروز عصر سر چهارراه منتظر ماشین بودند که... که آن خمپاره‌ی لعنتی آمد. ترکش به قلب خورده. حسین باورت نمی‌شود. انگاری به یک خواب ناز رفته. همچین چشمانش را بسته که آدم خیالاتی می‌شود. الان است که از خواب بپرد و هراسان بگوید که ای وای خوابم برد و از کارم عقب افتادم. 🌿حسین از شیشه به بیرون نگاه کرد. نمی‌توانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. حتی در شهادت مهدی همچین گریه‌ای نکرده بود.. ☘علی آه کشید و گفت: _دو سه ماه پیش رفتم دیدن به خوابگاه خواهران تو بیمارستان شرکت نفت، گفتند که تو محوطه است. گشتم و پیداش کردم. روی یک نیمکت نشسته بود و با کف پای راستش مشغول بود. کنارش یک بطری الکل بود و تا مرا دید سریع پاهایش را جمع کرد. آمد بلند شود که لنگید و رنگ صورتش سفید شد. نشستم کنارش، پرسیدم چی شده؟ زخمی شده‌ای؟ هر چه پرسیدم می‌گفت چیزی نیست. تا اینکه آخر سر دستم را گرفت و گفت: <<قول بده تا وقتی زنده هستم از این ماجرا به کسی حرفی نزنی.>> قول دادم. پای راستش را روی زانوی چپش گذاشت. دلم ریش شد، کف پای پر از تاول‌های صورتی و سرخ بود. لبخند زد و گفت: <<این تاول‌ها اذیتم می‌کند، با سوزن می‌ترکانمشان و با الکل جایش را تمیز می‌کنم.>> مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃بس که این‌طرف و آن طرف می‌دوید و به مجروحین سرکشی می‌کرد. از این روستا به روستای دیگر می‌رفت و جویای حال خانواده‌ی شهدا می‌شد پایش در کفش تاول زده بود. حسین باور کن تحملش برای خود من سخت است. با اینکه پوتین می‌پوشم و خیلی راه می‌روم اما نصف تاول‌های پای ، پاهایم تاول نزده. چه صبر و استقامتی داشت ! به بیمارستان شهید بهشتی رسیدند. علی گفت: _ تو کانتینر است، بیا حسین جان. به بیمارستان شهید بهشتی رسیدند. علی گفت: _ تو کانتینر است. بیا حسین جان. 🌿حسین نمی‌دانست چطور این همه تاب و توان در وجودش جمع شده که هنوز سکته نکرده است. فکرش را هم نمی‌کرد یک روز با پاهایی لرزان به دیدن پیکر بیاید و حالا آمده بود. 🍃داخل کانتینر سرد بود. چند شهید در گوشه و کنار کانتینر دیده می‌شدند. علی دست حسین را کشید. رفتند ته کانتینر. علی نشست و از روی ، چادرش را کنار زد. انگار خوابیده بود. حسین جرأت نکرد جلوتر برود. همان جا زانوانش سست شد. سرش را به بدنه‌ی فلزی کانتینر کوبید و ناله کرد: _مریم، مریم، مریم! مؤلف: پایان فصل دوم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷