❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_اول_قسمت۱
🌾حاج لطیف رادیویی را که یادگار مهدی بود روشن کرد تا به اخبار گوش بدهد. جواهر و سمیره هم آنجا بودند. زنگ خانه به صدا در آمد. جواهر دم در رفت و آقای شعبان علیزاده (که در بنیاد شهید خدمت میکرد) و همسرش پشت در بودند. جواهر به آن دو تعارف کرد و آن دو وارد خانه شدند. حاج لطیف با علیزاده حال و احوال کرد. ننه هادی که از اول صبح دم به دم حالش منقلب میشد و دخترانش به زحمت او را آرام میکردند. پرسید:
_چی شده آقای علیزاده، برای #مریم اتفاقی افتاده؟
رنگ از صورت علیزاده پرید.
_این حرفها چیه مادر، آمدهایم دیدن شما.
🍀ننه هادی گفت:
_تو را به خدا واقعیت را بگویید. من به دلمبد افتاده.
🌿خانم علیزاده گفت:
_مادرها هیچوقت اشتباه نمیکنند. حقیقتش ننه هادی، #مریم مجروح شده. ما آمدهایم که با هم به عیادتش برویم.
🍃جواهر و سمیره در اتاقی دیگر همدیگر را بغل کرده و به گریه افتادند.
از ماهشهر به سوی آبادان حرکت کردند. بین راه جواهر گریه کنان به سمیره گفت:
_سمیره، همین الان یک لحظه تو عالم رویا دیدم که #مریم تو سردخانهاس و علی دارد بالای سرش پوستر میچسباند. روی پوستر نوشته شده: <<خواهرم، شهادتت مبارک!>>.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_اول_قسمت۲
🥀هنوز به آبادان نرسیده بودند که آقای علیزاده و همسرش کم کم خبر شهادت #مریم را به حاج لطیف و ننه هادی گفتند. حاج لطیف به پیشانی میزد و به تلخی میگریست. اما ننه هادی بهت زده شده و فقط هق هق خشکی از گلویش شنیده میشد.
□
🌿حاج لطیف #مریم را بوسید. انگار که #مریم خواب بود.جواهر و سمیره و علی و حسین غریبانه میگریستند. فاطمه هنگام زایمانش بود و حالا در بیمارستان بود. فامیل و دامادهای حاج لطیف هم بودند. فرجالله زال بهبهانی و آقا یوسف و آقای هاشم مطوری در کنار هادی و ناصر به پیشانی میزدند و میگریستند.
🍀ننه هادی خودش #مریم را غسل داد و کفن کرد. همه از دیدن این صحنه به شدت میگریستند. #مریم در کفن سپید چون عروسی بود که به خانه بخت میرفت. گرچه این کفن آن کفنی نبود که #مریم خواسته بود. جوشی هنوز به آبادان نرسیده بود. کفنی که #مریم خواسته بود، سالها بعد قسمت حاج لطیف شد. حاج لطیف در سال ۱۳۷۵ در کفن تبرک شده پیش مهدی و مریم و دامادهای شهیدش فرجالله زال بهبهانی و مهدی بیدادی رفت.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل اول
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_دوم_قسمت۱
🌿حسین آرام و قرار نداشت.نمیدانست چرا از دیروز دلش شور میزند. انگار قرار بود اتفاق بدی بیفتد و یا افتاده بود و او نمیدانست.خیلی سخت است که دور از خانه باشی و یکهو دل نگران خانواده بشوی،خواهران و برادرانت در آبادان زیر آتش مستقیم رگبار گلولهها و خمپاره و توپها باشند و پدر و مادر و خواهران کوچکترت در ماهشهر و تو ندانی که آنها هنوز سالم و سرحال هستند یا نه.
🍃و حسین در چنین وضعیتی بود.
☄از آسمان و زمین انگار آتش میبارید. خورشید مردادماه در سینهی آسمان گرمایش را بیدریغ به زمین تفتیده میفرستاد و در دور دستها موج گرما روی زمین میرقصید.
🌿حسین خیس عرق شده بود. در کنار خمپاره انداز گوش به فرمان دیدهبان تا دستور آتش بدهد.گلولهی خمپاره انداز در دستش داغ شده بود.بیسیم به خش خش افتاد.گوشی بیسیم را برداشت.صدای دیده بان آمد.
_حسین جان،به همان موقعیت دوتا نخود بفرست!
☄دو گلولهی خمپاره را به فاصلهی زمانی کوتاهی از هم تو لولهی خمپاره انداز رها کرد.صدای دیدهبان را شنید:
_حسین جان دستت درد نکند.برای امروز بس است.
_یک کمیتهای از دور به سویشان میآمد.حسین به طرف حسن صالحی رفت.او هم تعجب کرده بود که مأمور کمیته در منطقه پاسگاه زید چه میکند.لباس سبز تیرهاش از دور به خوبی مشخص بود.نزدیکتر که شد حسین برادر بزرگترش<علی>را شناخت.دیده بوسی کردند.چشمان علی سرخ و متورم شده بود.در صورت آفتاب سوختهاش غم به خوبی دیده میشد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_دوم_قسمت۲
☘علی سعی میکرد لبخند بزند. حسین دست علی را گرفت.
_چه شده علی. اتفاقی افتاده؟
☘علی لبخند محزونی زد و گفت:
_اتفاق که... یعنی...
☘علی رو کرد به حسن صالحی و گفت:
_اگر اجازه بدهید من چند لحظهای با حسین خلوت کنم.
بغض به گلوی حسین چنگ انداخت. فکری شد که مهدی آمده و یکی دیگر از خواهران و برادرانم را برده است. و هزاران فکر و خیال تا رسیدن به پشت خاکریزی که دست در دست علی میرفت ذهنش را مشغول کرد.
🍃نشستند سینهی خاکریز، علی تکه سنگی را برداشت، بازی کرد.
_چه شده علی آقا؟
☘علی مستقیم تو چشمان حسین نگاه کرد، صدایش لرزید.
_خودت را آماده کن. میخواهم خبر مهمی را بگویم.
🌿حسین به زحمت نفس میکشید. چشمانش منتظر تلنگری بود تا بارانی شود. بغض داشت خفهاش میکرد. به زحمت پرسید:
_کی؟
_خواهرمان #مریم!
🌿و بغض حسین ترکید. به پهنای صورت گریست. علی شانهی حسین را فشار داد و با بغض گفت:
گریه نکن حسین، آماده شو بریم دیدنش!
🌿حسین بلند شد. پس از مهدی حالا #مریم پر کشیده بود. نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. شانههایش میلرزید و اشک از روی چانهاش روی بلوز فرم خاکی رنگش میچکید.
🍀حسن صالحی سر حسین را به سینه فشار داد و گفت:
_خوش به سعادتش! تا آبادان میرسانمتان!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_دوم_قسمت۳
🍃سوار ماشین شدند. حسین از داخل کوله پشتیاش عکس #مریم را درآورد. همان عکسی که خودش از #مریم انداخته بود. با دوربینی که تازه خریده بود. #مریم ایستاده بود تو محوطهی سرسبز واحد فرهنگی بنیاد شهید آبادان.
🌱#مریم را خیس میدید.
☘علی دست دراز کرد و عکس را از حسین گرفت. حسین دستش را روی شانهی علی گذاشت. شانههای علی لرزید. حسین سکسکه کنان گفت:
_یکبار رفتم پیش #مریم، صورتم را بوسید. حالش را پرسیدم، دوربین را نشانش دادم و گفتم: <<دوربین خریدهام #مریم.>> #مریم با مهربانی گفت: <<مبارکه حسین جان>> دوربین را آماده کردم و به #مریم گفتم:
<<میخواهم ازت عکس بگیرم. به عنوان اولین عکس این دوربین و اولین عکسی که در زندگیام میاندازم.>>
🌱#مریم خندید و گفت:
<<چرا فیلم دوربینت را میخواهی هدر بدهی؟ بگذار من از تو عکس بندازم.>> با اصرار بهش گفتم:
<<نه. اول خواهر خوبم #مریم بعد خودم.>>
🌱#مریم در محوطهی سرسبز جلوی واحد فرهنگی بنیاد شهید ایستاد. حجابش را کامل کرد و لبخند زد و من...
☘علی با صدای لرزان گفت:
یادته از وقتی مهدی شهید شد آرام و قرار نداشت. میدانی حسین من فکر میکنم برای ما، مهدی از دنیا رفت و جسمش را در گلزار شهدای آبادان دفن کردیم. برای #مریم اما اینطور نبود به خدا همیشه طوری از مهدی حرف میزد که انگار مهدی حی و حاضر است و او را میبیند و ما نمیبینیم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱فرازی از #وصیتنامه۴ شهیده #مریم_فرهانیان🤍
///////////////////
✅سعی کنید که هر چه بهتر تزکیه نفس کنید...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_دوم_قسمت۴
حسین عکس #مریم را گرفت. خیسی چشمانش را گرفت و گفت: تو خانه نماز میخواندم. #مریم در حیاط بود و لباسهایم را میشست. هر وقت میآمدم مرخصی و پیش #مریم میرفتم اجبار میکرد و لباسهایم را میشست. آب میریخت روی سرم و پارهای وقتها شلنگ آب را میکرد تو یقهام و من خیس میشدم و #مریم میخندید و منِ عصبانی هم به خنده میافتادم. قنوت بستم و مثل همیشه از ته دل گفتم:
<<اللهم ارزقنا توفيق الشهادة فی سبیلک>>
سلام نماز را که دادم خود را در آغوش #مریم دیدم. #مریم های های گریه میکرد و صورتم را میبوسید و نوازش میکرد. پرسیدم:
<<چه شده #مریم؟>>
گفت آخر تو چرا از خدا شهادت میخواهی؟ تو هنوز ۱۴ سالهای و هنوز نوجوانی. دعا کن من شهید بشوم. <<راستی علی، #مریم کی شهید شده؟>>
☘علی گفت:
_دیروز عصر با خواهر سنیه سامری و فرشته اویسی میرفتهاند به سوی مزار شهدا. دیروز سالگرد شهید مرزوق ابراهیمی بود. مرزوق را که یادته. پسر نازنینی بود. یتیم بزرگ شده بود. همان مرداد ماه سه سال پیش که شهید شد و دفنش کردند مادرش به #مریم و خواهران دیگر وصیت میکند که من تا چهلم مرزوق زنده نمیمانم. خواهش میکنم لااقل در سالگرد مرزوق بیایید اینجا به نیابت از من برایش فاتحه بخوانید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_دوم_قسمت۵
🌱#مریم و دوستانش هر شب جمعه میرفتند سر خاک مرزوق. دیروز عصر سر چهارراه منتظر ماشین بودند که... که آن خمپارهی لعنتی آمد. ترکش به قلب #مریم خورده. حسین باورت نمیشود. انگاری به یک خواب ناز رفته. همچین چشمانش را بسته که آدم خیالاتی میشود. الان است که #مریم از خواب بپرد و هراسان بگوید که ای وای خوابم برد و از کارم عقب افتادم.
🌿حسین از شیشه به بیرون نگاه کرد. نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. حتی در شهادت مهدی همچین گریهای نکرده بود..
☘علی آه کشید و گفت:
_دو سه ماه پیش رفتم دیدن #مریم به خوابگاه خواهران تو بیمارستان شرکت نفت، گفتند که تو محوطه است. گشتم و پیداش کردم. روی یک نیمکت نشسته بود و با کف پای راستش مشغول بود. کنارش یک بطری الکل بود و تا مرا دید سریع پاهایش را جمع کرد. آمد بلند شود که لنگید و رنگ صورتش سفید شد. نشستم کنارش، پرسیدم چی شده؟ زخمی شدهای؟ هر چه پرسیدم میگفت چیزی نیست. تا اینکه آخر سر دستم را گرفت و گفت:
<<قول بده تا وقتی زنده هستم از این ماجرا به کسی حرفی نزنی.>>
قول دادم. #مریم پای راستش را روی زانوی چپش گذاشت. دلم ریش شد، کف پای #مریم پر از تاولهای صورتی و سرخ بود. #مریم لبخند زد و گفت:
<<این تاولها اذیتم میکند، با سوزن میترکانمشان و با الکل جایش را تمیز میکنم.>>
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷فرازی از #وصیتنامه۳ شهیده #مریم_فرهانیان که از شبکه قرآن پخش شده است.