eitaa logo
🌴دلیران نخلستان🌴
75 دنبال‌کننده
222 عکس
36 ویدیو
0 فایل
امروزه زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست🇮🇷🇮🇷🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🥀راهرو و اتاق‌ها مملو از زخمی بود حتی نمازخانه بیمارستان نفت هم پر شده بود. 🌱 و امدادگران دیگر خستگی‌ناپذیر در کنار کادر بیمارستان به مجروحین رسیدگی می‌کردند. 🍃پاسداری آمد. را دید. به سویش آمد و گفت: _خواهر، خواهر! _بفرمایید. _احتیاج فوری به چندتا خواهر داریم. باید جایی برویم. _چه شده؟ _بیاید بعداً متوجه می‌شوید. 🌱 رفت و به همراه فاطمه و چند دختر دیگر بازگشت. سوار لندکروز پاسدار شدند و لندکروز راه افتاد. به خرابه‌های شهر نگاه می‌کرد. به مردم هراسان نگاه می‌کرد که نمی‌دانستند چه بکنند. بروند یا بمانند. حاج لطیف پدر جزء کسانی بود که دلش نمی‌آمد خانه و شهرش را رها و به جای دیگر کوچ کند. از این بابت خیلی خوشحال بود. دلش پیش مهدی بود که با دوستانش به خرمشهر می‌رفتند و با دشمن که قصد فتح خرمشهر را داشت مبارزه می‌کردند. فاطمه به آرامی زد به پهلوی و گفت: _، داریم به طرف《خاکستون》میرویم‌ها! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 متوجه شد حق با فاطمه است. به سوی گورستان آبادان می‌رفتند. از پاسدار پرسید: _برادر ما به کجا می‌رویم؟ _خودتان متوجه می‌شوید. _ببین برادر ما کلی کار در بیمارستان داریم کلی مجروح و خانم‌های باردار و بچه‌های بهزیستی و یتیم را به بیمارستان آورده و ما مراقبشان هستیم. ما باید بدانیم که برای چه کاری عازم هستیم. پاسدار بی‌آنکه به نگاه کند گفت: _حقیقتش این است که تعدادی شهید زن را به مزار شهدا آورده‌اند. آن‌ها نامحرمند و برادران نمی‌توانند آن‌ها را غسل و کفن کنند. ما ناچار شدیم دنبال شما خواهران بیاییم. فاطمه جیغ بی‌صدایی کشید و دست بر دهان گذاشت. 🌻چند امدادگر دیگر هم رنگ از صورتشان پرید. همگی به نگاه کردند. هم رنگ از صورتش پریده بود. اما حرفی نزد. 🌷وقتی به مزار شهدا رسیدند و پیاده شدند همه را محاصره کردند. فاطمه که تازه ۱۵سالش شده و تا آن روز جنازه ندیده بود با هراس گفت: _ ، می‌دانی ما باید چکار کنیم. من یکی که جرأتش را ندارم. دیگری گفت: _من وقتی اسم مرده می‌آید بدنم می‌لرزه. مطمئنم که اگر مرده ببینم غش می‌کنم. همه حرف‌های او را تأیید کردند. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 دوباره قدم برداشت این بار با قدم‌های مطمئن و بلند جلو می‌رفت. سرانجام به آن طرف دره رسید. اشکهایش را پاک کرد. 🍃بتول و مرضیه از دور را می‌دیدند که روی زمین سجده کرده است. دقایقی بعد به سویشان آمد. انگار که پرواز می‌کرد. به پهنای صورت می‌خندید. وقتی به خواهران کوچکش رسید، مرضیه و بتول خود را در آغوش او رها کردند. خنده خنده گفت: _دیدید بچه‌ها، موقع رفتن کم مانده بود پایم بلغزد و بیفتم پایین اما از خدا کمک خواستم. هر وقت خدا را از ته دل صدا کنید شک نکنید که کمکتان می‌کند حالا برویم خانه. 🌿مرضیه با نگرانی به کف پای سرخ و ملتهب اشاره کرد و گفت: _وای خدا، ببین کف پاهایت چه‌قدر سرخ شده. _عیبی ندارد. خوب می‌شود. ☘آن سه در حالیکه آشکارا می‌لنگید به سوی خانه رفتند. □ ☀️هوا گرم بود. انگار آسمان بر زمین آتش می‌ریخت. گرچه با بودن کولر، از گرمای خانه کاسته شده بود. 🌿مرضیه گشت و را دید که در اتاقی که کولر ندارد نماز می‌خواند. اتاق دم کرده و از شدت گرما نمی‌شد نفس کشید. اما با طمأنینه نمازش را ادامه می‌داد. مرضیه صبر کرد و وقتی سلام نمازش را داد کنار او نشست. صورت از گرما سرخ و عرق کرده بود. _آبجی، چرا تو این اتاق که این قدر گرم است نماز می‌خوانی بیا به آن اتاق که کولر دارد و خنک است. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 عرق از پیشانی مرضیه گرفت و با مهربانی گفت: _عزیزم، الان رزمندگان ما در جبهه تو سنگرها در حالی که نه سقفی بالای سرشان است و نه پنکه و کولر دارند با دشمن می‌جنگند. من دلم نمی‌آید در حالی که آن‌ها در چنین وضعیتی هستند بروم جلوی کولر بشینم. مؤلف: پایان فصل چهارم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷