❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_چهارم_قسمت۱
🥀راهرو و اتاقها مملو از زخمی بود حتی نمازخانه بیمارستان نفت هم پر شده بود.
🌱 #مریم و امدادگران دیگر خستگیناپذیر در کنار کادر بیمارستان به مجروحین رسیدگی میکردند.
🍃پاسداری آمد. #مریم را دید. به سویش آمد و گفت:
_خواهر، خواهر!
_بفرمایید.
_احتیاج فوری به چندتا خواهر داریم. باید جایی برویم.
_چه شده؟
_بیاید بعداً متوجه میشوید.
🌱 #مریم رفت و به همراه فاطمه و چند دختر دیگر بازگشت. سوار لندکروز پاسدار شدند و لندکروز راه افتاد. #مریم به خرابههای شهر نگاه میکرد. به مردم هراسان نگاه میکرد که نمیدانستند چه بکنند. بروند یا بمانند. حاج لطیف پدر #مریم جزء کسانی بود که دلش نمیآمد خانه و شهرش را رها و به جای دیگر کوچ کند. #مریم از این بابت خیلی خوشحال بود. دلش پیش مهدی بود که با دوستانش به خرمشهر میرفتند و با دشمن که قصد فتح خرمشهر را داشت مبارزه میکردند.
فاطمه به آرامی زد به پهلوی #مریم و گفت:
_#مریم، داریم به طرف《خاکستون》میرویمها!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_چهارم_قسمت۲
🌱 #مریم متوجه شد حق با فاطمه است. به سوی گورستان آبادان میرفتند.
از پاسدار پرسید:
_برادر ما به کجا میرویم؟
_خودتان متوجه میشوید.
_ببین برادر ما کلی کار در بیمارستان داریم کلی مجروح و خانمهای باردار و بچههای بهزیستی و یتیم را به بیمارستان آورده و ما مراقبشان هستیم. ما باید بدانیم که برای چه کاری عازم هستیم.
پاسدار بیآنکه به #مریم نگاه کند گفت:
_حقیقتش این است که تعدادی شهید زن را به مزار شهدا آوردهاند. آنها نامحرمند و برادران نمیتوانند آنها را غسل و کفن کنند. ما ناچار شدیم دنبال شما خواهران بیاییم. فاطمه جیغ بیصدایی کشید و دست بر دهان گذاشت.
🌻چند امدادگر دیگر هم رنگ از صورتشان پرید. همگی به #مریم نگاه کردند. #مریم هم رنگ از صورتش پریده بود. اما حرفی نزد.
🌷وقتی به مزار شهدا رسیدند و پیاده شدند همه #مریم را محاصره کردند. فاطمه که تازه ۱۵سالش شده و تا آن روز جنازه ندیده بود با هراس گفت:
_ #مریم، میدانی ما باید چکار کنیم. من یکی که جرأتش را ندارم.
دیگری گفت:
_من وقتی اسم مرده میآید بدنم میلرزه. مطمئنم که اگر مرده ببینم غش میکنم. همه حرفهای او را تأیید کردند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_چهارم_قسمت۳
🌱 #مریم دوباره قدم برداشت این بار با قدمهای مطمئن و بلند جلو میرفت. سرانجام به آن طرف دره رسید. اشکهایش را پاک کرد.
🍃بتول و مرضیه از دور #مریم را میدیدند که روی زمین سجده کرده است. دقایقی بعد #مریم به سویشان آمد. انگار که پرواز میکرد. به پهنای صورت میخندید. وقتی به خواهران کوچکش رسید، مرضیه و بتول خود را در آغوش او رها کردند. #مریم خنده خنده گفت:
_دیدید بچهها، موقع رفتن کم مانده بود پایم بلغزد و بیفتم پایین اما از خدا کمک خواستم. هر وقت خدا را از ته دل صدا کنید شک نکنید که کمکتان میکند حالا برویم خانه.
🌿مرضیه با نگرانی به کف پای سرخ و ملتهب #مریم اشاره کرد و گفت:
_وای خدا، ببین کف پاهایت چهقدر سرخ شده.
_عیبی ندارد. خوب میشود.
☘آن سه در حالیکه #مریم آشکارا میلنگید به سوی خانه رفتند.
□
☀️هوا گرم بود. انگار آسمان بر زمین آتش میریخت. گرچه با بودن کولر، از گرمای خانه کاسته شده بود.
🌿مرضیه گشت و #مریم را دید که در اتاقی که کولر ندارد نماز میخواند. اتاق دم کرده و از شدت گرما نمیشد نفس کشید. اما #مریم با طمأنینه نمازش را ادامه میداد. مرضیه صبر کرد و وقتی #مریم سلام نمازش را داد کنار او نشست. صورت #مریم از گرما سرخ و عرق کرده بود.
_آبجی، چرا تو این اتاق که این قدر گرم است نماز میخوانی بیا به آن اتاق که کولر دارد و خنک است.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_چهارم_قسمت۴
🌱 #مریم عرق از پیشانی مرضیه گرفت و با مهربانی گفت:
_عزیزم، الان رزمندگان ما در جبهه تو سنگرها در حالی که نه سقفی بالای سرشان است و نه پنکه و کولر دارند با دشمن میجنگند. من دلم نمیآید در حالی که آنها در چنین وضعیتی هستند بروم جلوی کولر بشینم.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل چهارم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷