eitaa logo
🌴دلیران نخلستان🌴
89 دنبال‌کننده
216 عکس
35 ویدیو
0 فایل
امروزه زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست🇮🇷🇮🇷🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 🌷 🌴‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کانال دلیران نخلستان 🌴 https://eitaa.com/Daliran_Naklstan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
  ، پانزدهم خرداد 1335، در شهرستان آبادان به دنيا آمد. پدرش محمد، پاسدار بود و مادرش معصومه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و ديپلم گرفت. او نیز پاسدار بود. بيست و نهم مهر 1359، با سمت فرمانده گروهان در زادگاهش بر اثر اصابت گلوله به سينه، شهيد شد. مزار او در همان شهرستان قرار دارد. برادرش عبدالرحيم نيز به شهادت رسيده است. 🌴کانال دلیران نخلستان 🌴 https://eitaa.com/Daliran_Naklstan
شهید عبدالنبی شولی چندین بار بر اثر فعالیت‌های انقلابی خود علیه رژیم طاغوتی پهلوی در سال ۱۳۵۷ دستگیر و مورد اذیت و آزار قرار گرفت و هر بار با لباس پاره پاره و پیکر مجروح به خانه می‌آمد اما لحظه‌ای در اندیشه خود که بر پایی حکومت اسلامی بود تردیدی نمی کرد. در سال ۱۳۵۸ که مامور اعدام چند تن از ساواکی ها بود در هنگام اجرای حکم اعدام ناگهان از صفحه پاسداران جدا شد و به طرف یکی از آنها رفت چفیه خود را که به سر و صورت بسته بود باز کرد و بعد از لحظاتی نزد دیگران آمد. پس از اجرای حکم که از او پرسیدیم چرا اینکار را کردی گفت:«این فرد ساواکی کسی بود که مرا در زندان شکنجه کرده بود رفتم و به او گفتم من همان هستم که شکنجه می کردی و من برای خدا و اجرای حکم الهی تورا میکشم نه برای بغض و کینه خودم.» با آغاز تجاوز دشمن بعثی به خاک پاک ایران اسلامی سر از پا نشناخت و تا شهادت خویش در منطقه مارد لحظه ای آرامش نداشت. پیکر پاکش بعد از ماهها که به علت محاصره دشمن زینت‌بخش بیابان های گرم و سوزان جنوب بود بعد از شکست حصر آبادان در عملیات ثامن الائمه(ع) در مهرماه سال ۱۳۶۰ در گلزار شهدای آبادان در کنار دیگر شهیدان آرام گرفت 🌺🕊روحش شاد ویادش گرامی🕊 🌴کانال دلیران نخلستان🌴 https://eitaa.com/Daliran_Naklstan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _ببینم موجی که نشدی نصفه شب با کارد و خنجر حسابمان را برسی؟ 🍂حبیب خندید. خوشحال بود که دوباره پیش دوستانش برگشته است. 🌿چشمش به حسین افتاد. چشمان حسین از گریه سرخ و متورم شده بود. بچه‌ها کنار رفتند. حبیب پیشانی حسین را بوسید. حسین شاگرد حبیب بود، حبیب بر اثر تجربه و بودن در بطن جنگ به مرور زمان به یک دیده‌بان ماهر و کار کشته تبدیل شده بود. به قول خودش نخوانده ملا شده بود! و حسین یکی از شاگردانش بود و حبیب به او راز و رمز دیده‌بانی را یاد داده بود. 🍂حبیب شانه‌های حسین را فشار داد و گفت: _انتقام خون خواهرت را از آن نامردها می‌گیریم. قول می دهم. حسین برای اولین بار پس از شنیدن شهادت ، لبخند زد. 🍂حبیب رو به امیر کرد. _امیر با ما می‌آیی؟ 🍃امیر نپرسید کجا و آماده شد. جمشید سوئیچ موتور را به امیر داد. 🍂حبیب گفت: _می‌رویم به مقتل شهیده فرهانیان! □ 🍃امیر، ابتدای خیابان امام خمینی ترمز ‌کرد و به حبیب که پشتش نشسته بود گفت: _می‌بینی حبیب، دیگر هیچ‌کس جرأت نمی‌کند تو این خیابان پا بگذارد. دیده‌بان‌های عراقی اینجا را زیر نظر گرفته‌اند و تا کسی را می‌بینند دستور آتش می‌دهند. کمرم را محکم بچسب که رفتیم! 🍂حبیب کمر امیر را گرفت و موتور پرواز کرد! در همین لحظه صدای سوت کشدار خمپاره آمد. امیر فرز و چالاک موتور را می‌راند و از روی چاله‌های انفجار و تیر شکسته برق و تل آجرهای شکسته عبور می‌داد. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 💥خمپاره پشت سرشان منفجر شد. اما قبل از اینکه ترکش‌هایش به آن دو برسد. امیر فرمان را کج کرد و در یک کوچه سرعت گرفت. رسیدند به چهار راه دانشکده نفت که محل شهادت بود. از موتور پیاده شدند. حبیب از جیب بلوزش کاغذ و خودکار در آورد. امیر بی هیچ حرفی قطب‌نمای نظامی را به حبیب داد. حبیب کنار چاله‌ی انفجار نشست و از روی قیف انفجار شروع کرد به محاسبه کردن و نوشتن ارقام و جمع و تفریق. امیر گفت: _بدبختی اینجاست که هر بار جنگ شهرها شروع می‌شود، همین چهار، پنج تا خمپاره‌اندازی هم که داریم بدون مهمات می‌شود. عوضش دشمن روزی چهارصد پانصدتا خمپاره روی سرمان می‌ریزد. حبیب به نظرت ما به جمهوری اسلامی خدمت می‌کنیم یا مزدوریم؟ 🍂حبیب خنده‌اش گرفت. _این چرت و پرت‌ها چیه؟ 🌿 امیر خنده‌کنان گفت: _والله از اول جنگ یکی از مسئولین نیامده از ما بپرسد خرت به چند؟! خودمان مثل شرلوک هلمز آن‌قدر سر تق بازی و کارآگاه بازی در آوردیم تا فهمیدیم دیده‌بانی و گرفتن گرا و مختصات دشمن یعنی چی. می‌دانی چیه، من فکر می‌کنم بعضی از مسئولین، شهری به اسم آبادان را یا نمی‌شناسند یا از قصد بی‌دفاع رهاش کردند به امید خدا. زمان بنی‌صدر که با حماقت‌های آن خاک تو سر پدرمان در می‌آمد و مثل رابین هود از ارتشی‌ها مهمات می‌دزدیدیم تا بتوانیم جلوی دشمن مقاومت کنیم. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃حالا که سه سال از آن موقع گذشته باز هم ویلان و سرگردان شده‌ایم. من نمی‌دانم چرا درست موقعی که شهر زیر آتش شدید دشمن است و ما باید جواب دندان‌شکن بهش بدهیم باید از نبودن مهمات بنشینیم و سماق بمکیم. حبیب قطب نما را بست و بلند شد. _تو رو به جدت من تازه از بیمارستان آمده‌ام. با این حرف‌های ضدانقلابی‌ات هوش و حواس مرا پریشان نکن. برویم دیدگاه. 🌿امیر خنده‌کنان موتور را روشن کرد. □ 🌿امیر با صدای بلند طوری که باد صدایش را نبرد و حبیب بشنود می‌گفت: _دیگه حنایمان پیش ارتشی‌ها هم رنگ ندارد. دیروز رفتم سراغشان می‌دانی کدام گروهان را می‌گویم؟ همان گروهانی که کاتیوشا دارند. 🌿دل خوش کرده بودم که با زبان بازی و فیلم بازی کردن می‌توانم کاری کنم تا چندتا موشک کاتیوشا به طرف عراقی‌ها شلیک کنند اما فرمانده‌شان اصلاً تحویلم نگرفت. هر چی گفتم که از خجالتتان بعداً در می‌آییم و بهتان کنسرو تن ماهی و هندوانه و میوه می‌دهیم انگار که نمی‌شنید. حالا نمی‌دانم تو چه فکری تو سرت داری. بیا اینم دیدگاه! 🍃دیدگاه یکی از دودکشهای بلند پالایشگاه بود. باید از نردبان فلزی طولانی دودکش تک به تک خود را بالا می‌کشیدند و این کار برای یک آدم سالم بسیار سخت بود. چه رسد به حبیب که هنوز پاهایش باند پیچی و ترکشها در کپل و ران و ساقش جا خوش کرده و با هر حرکت رگها و گوشت‌ها را می‌بریدند و باعث خونریزی می‌شدند. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷
🌸 الصبرُ إلا فی فِراقِکَ یجمُلُ... صبر زیباست، اما نه در فراق تو! شهیده 🌷