eitaa logo
🇮🇷پایگاه خبری دامغان نما 🇮🇷
3هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
26 فایل
«پایگاه خبری دامغان نما» دارای پروانهٔ انتشار (به شماره ثبت ۸۸۱۸۴) از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و هیأت نظارت بر مطبوعات آدرس سایت: http://Damqannama.ir آدرس دفتر: پاساژ الماس شهر _ طبقه دوم صاحب امتیاز و مدیر مسئول: علی قریب بلوک 🆔 @A_GharibBolouk
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 انجیر و بستنی چندسال پیش تابستان سر ظهر زدم به جاده. دویست‌ کیلومتر رفتم و دیدم راه گم کرد‌ه‌ام و وسط بیابان کنار رودی هستم و یک درخت انجیر سیاه. رود که نه جوی آبی بود. از کجا می‌آمد؟ نمی‌دانم. به کجا می‌رفت؟ نمی‌دانم. یک جوی یک‌متری که عین رنگین‌کمان از دل زمین بیرون می‌آمد و پنج‌‌شش‌متر بعد دوباره شیرجه می‌زد توی زمین. یک فضای ده‌متری در ده‌متری رنگی و خنک وسط چندهکتار قاب سیاه و سفید و داغ. بهشتی نقلی توی جهنمی بزرگ. صندوق عقب صندلی تاشو را برداشتم و نشستم زیر درخت و روی سایه‌اش. از این‌هایی که نشیمنگاهش پارچه‌ای‌ست و برزنتی. آرام پاهایم را توی آب گذاشتم تا به‌قول سهراب آب را گل نکنم تا نکند در فرودست کفتری بمیرد. آنقدر آرام که سنگریزه‌های کف جوی از خواب بلند نشوند. آدم و خانه و ماشینی دور و برم نبود که صدایشان باشد. صدای هیچ نبود جز آب و درخت. آب ساز است. وقتی حرکت کند می‌شود موسیقی‌. درخت هم ساز است. باد نوازنده‌اش. وقتی دست باد بیفتد به دامن برگها ، برگ برگ‌اش می‌شود نتهای موسیقی. نسیمکی خنک می‌وزید که بیرون آن کادر گرم بود. نه از این نسیم‌های ممتد. منقطع بود. می‌زد ، می‌ایستاد‌، دوباره می‌زد. و بیشتر دلبری می‌کرد. و برگهای درخت که منتظر شیدایی بودند می‌رقصیدند. ترکیب آفتاب و شیشه‌ی ماشین دست‌هایم را سرخ کرده بود و پاهایم گر گرفته بود و پشت تی‌شرتم نمناک عرق. نسیم مثل پماد سوختگی آرام می‌نشست بر دستانم و لباسم را خشک می‌کرد. آب هم که داشت پاشویه‌ام می‌داد. تا غروب ماندم و هیچکاری نکردم. جز پا در آب‌کردن و گوش‌‌کردن موسیقی و سپردن خودم به نسیم. بلند شدم که بروم. عین ریست کامپیوتر بود و بازگشت به تنظیمات کارخانه‌ی موبایل. سبک شدم. برای تشکر از کائنات و جایزه به خودم چهارتا انجیر از درخت کندم. دهانم منتظر انجیر بود و بیشتر انجیرها منتظر دهانم بودند. همینکه وارد شدند غش کردند و آب شدند. شیرینی‌ پخش شد توی دهانم و بویش توی دماغ و جانم. آنجا را نشان کردم تا بعداً بروم. چندروز پیش یاد آنجا افتادم و رفتم آنجا. من بودم و‌ درخت انجیر و جوی آب و نسیم و سایه و صندلی تاشو. تمام عناصر بودند اما به یکدیگر وصل نمی‌شدند. درخت و آب سر دماغ نبودند و فالش می‌زدند. هر چه تقلا کردم جورشان کنم نشد که نشد. حتی انجیرهای شیرین به جانم نچسبید. خورد توی پرم. دوران دانشجویی با صادق می‌رفتیم می‌دویدیم. هر روز. چهار ماه. اهل اهواز بود. از پارک لاله تا پارک ساعی. چرا تا آنجا؟ کنارش بستنی گاومیش می‌فروختند. صادق پیدایش کرده بود. همانقدر که من پسته خورده بودم او بستنی گاومیش خورده بود. تا ساعی می‌دویدیم بستنی می‌خوردیم برمی‌گشتیم. عین فرنی افطار می‌چسبید به جانمان. برگشتن هم می‌رفتیم توی مسجدی که آبسردکن داشت و آب خنک می‌خوردیم. تا خوابگاه مثل مست‌ها به ترک پیاده‌رو قاه‌قاه می‌خندیدیم و چندباری از خنده خوردیم زمین. تا پارسال صادق را توی تهران دیدم و یاد ایامی کردیم و روزگاری ، روزگاری داشتیم. قرار گذاشتیم از لاله تا ساعی بدویم و بستنی گاومیش بخوریم. عین همان‌کارها را هم کردیم. حتی رفتیم مسجد و آب خوردیم. به زبان نیاوردیم اما صورتمان می‌گفت که نه این آن است و نه آن این. تا صبح از این مثال‌ها دارم. خاطرات دو نوع هستند. بعضی‌هایشان مثل انجیر ساخته می‌شوند بعضی‌ها مثل بستنی خودت می‌سازی. اما شیرینی‌شان یک‌بار است. فقط یک‌بار. به‌قول بزرگی مثل دانه‌ی کبریت می‌مانند. فقط یکبار روشن می‌شوند و‌ پیرامونت می‌درخشد. یا مثل شیرینی آدامس‌اند. بعضی وقت‌ها خاطرات یک‌نفر برایت می‌شود آرزو ، بعضی وقت‌ها هم آرزویش برایت خاطره هست. اما گاهی خاطره‌های خودت برای خودت می‌شود آرزو. تمام عناصر را هم فراهم کنی نمی‌توانی بسازی‌شان. من به خیال خام خودم تمام عناصر را کنار هم چیده بودم و غافل از عنصر زمان بودم. خوب می‌دانم تو هم از این خاطرات داری. از سفر ، باران ، پشت بام ، دریا ، دیار ، یار. از این شیرین‌هایی که یک‌بار مصرف‌اند و شیرینی‌شان تا ابد در جانت می‌ماند. این غم‌انگیز است. اما قسمت خوبی هم دارد. اینکه الان بالای کوه زیر درخت انجیر زردی هستم و دارم اینها را می‌نویسم. غروب است و نسیم خنکی می‌زند. آنقدر شیرین که عین انار ترک خورده‌اند. براق و درشت. گوشتی و آب‌دار. آنقدر پربار که من و پرنده‌ها و زنبورها دعوایمان نمی‌شود. یک‌دانه می‌چینم و در دهان می‌گذارم. عسل است عسل. و خوب می‌دانم که چندسال بعد این خاطره برایم می‌شود آرزو. به‌هر حال هیچ‌چیز همیشگی نیست و هر چیز تاریخ مصرف دارد و انقضا از پایه‌های زندگی‌ست. یک‌دانه‌ی انجیر دیگر می‌کنم و می‌گذارم توی دهانم. و فکر می‌کنم. به چه؟ به انجیرها و بستنی‌های نخورده‌ای که قرار است برایم ساخته شوند یا خودم بسازم. و‌ به آن لحظه‌ی شیرین‌ حالشان که تکرار نمی‌شوند و تا ابد شیرین می‌مانند. @Damghan_nama_ir
یک‌جا هم نوشته بود «به حرفها و قول و قرارهایی که نصف شب‌ها گفته می‌شوند یا توی چت‌ها نوشته می‌شوند اعتماد نکن. جدی‌شان نگیر.» قبول دارم و ندارم. مثل داستان هر دو روی سکه‌ی گلشیری آدمیزاد دو رو دارد.‌ طرفیش عقل است و طرفیش دل. شبانه‌روز هم. شب طرف نرم زندگی‌ست و‌ روز طرف زبر آن. آدم توی شب بیشتر به دل خودش نزدیک است و روز به عقل! آفتاب که زد عقل سوار اوست و ماه که در آمد او سوار دل. دل جدی‌تر از عقل است. مهم‌تر هم. یعنی اولویت دارد. شب هم نسبت به روز. شاید برای همین است که گفته‌اند شبانه‌روز. چرا نگفته‌اند روزانه‌شب؟ شمس لنگرودی می‌گوید «تمامی روزها یک روزند تکه تکه میان شبی بی‌پایان» آدمیزاد توی شب خودش را مثل شمعی روشن گوشه‌ی اتاقی تاریک می‌بیند ؛ روز هم همان شمع روشن است اما توی اتاقی روشن. پیرامون را بیشتر می‌بیند تا خودش را. برای همین است که بیشتر حرف‌های لطیف و وعده‌های ناب شبها گفته شده‌اند! اما روز که شد ماجرا فرق می‌کند. وقتی کله‌ی صبح با چشمانی پف‌کرده و صدایی زبر و سری خمار باید بروی سر کار. با همکار و ارباب رجوع سر و کله بزنی. فکر قسط و خرید و تعمیر ماشین و فلاش‌تانکر خراب توالت از تو آدم دیگری می‌سازد. یک عاقل تمام‌عیار ، خشک و جدی. باید تاب بیاوری لگدها و فرمان‌دادن‌های عقل را. شاید برای همین اختلاف آدم‌ها در شب و روز باشد که مولانا گفت: آه که شب جمله در این وعده رفت بوسه دهم بوسه دهم روز شد شب زمان امنیت است و آرامش. جایشان هم توی دل است. دل هم مَسکن است و هم مُسکّن. عقل اینطور نیست. مگر خیال به آدم امنیت نمی‌دهد؟ مگر جای خیال توی دل نیست؟ غزال رستمی می‌گوید «شب را دوست دارم چرا که در تاریکی‌ها چهره‌ها مشخص نیست و هر لحظه این امید در من ریشه می‌زند که آمده‌ای اما من ندیدمت» قبول دارم و ندارم! شاید ما نباید به حرف‌ها و وعده‌هایی که نیمه‌شب‌ها زده می‌شوند اعتماد کنیم. نباید زیاد جدی‌شان بگیریم. اما جدی‌ترین حرف‌ آدم‌ها شب‌ها زده می‌شود. چون حرف‌های دلشان هست. آدم‌ها را شب‌ها بهتر می‌شود شناخت. آدم‌ها توی شب‌ها به خودشان نزدیک‌ترند تا روزها. بخشی از کتاب منتشرنشده @Damghan_nama_ir
🔸همینجوری بی‌دلیل دو سه روزی‌ست که بشاگرد هستم. مأموریت. دینام ماشین از امروز صبح که جمعه باشد خراب شده و توی جاده مانده‌ایم. نه راه پس داریم نه پیش. بشاگرد روزهای عادی تعطیل است چه برسد به جمعه. مسلمان پیدا می‌شود زغال دینام پیدا نمی‌شود. زنگ زده‌ایم بیاورند. برق نیست و ظهر مرداد است. عین جهنم که برق نیست و فقط آتش است. موهایمان هر لحظه است که الو بگیرد و مثل درخت خشک آتش بگیریم. علی می‌گوید یک‌وقت تاکسی‌درمی نشویم اینجا؟ خورشید عمود خیمه‌اش را کوبانده وسط ما و عمود می‌تابد. خیمه‌اش سایه‌‌ ندارد که مثل آفتاب حافظ مرا یک‌ساعت در سایه‌ی عنایت بگنجاند. که لااقل صفحه‌ی موبایلمان را ببینیم. بروم توی ماشین عین تخم مرغ توی مایکروویو می‌ترکم یا مثل پفیلا توی ماهی‌تابه‌ی داغ. سایه‌‌ی ۱۷۰ سانتی‌متر قدم به پنج‌سانت هم نمی‌رسد. خلاصه به‌قول سهراب ظهر تابستان است سایه‌ها می‌دانند که چه تابستانی‌ست. این‌ها وضعیتی از من هستند که از بیرون دیده می‌شوند. یک وضعیت صد در صد مردادی و داغ و کلافه‌کننده. اما درونم مهر است و هوای مهر. مطبوع و آرام و خنک. چهار انگشت سایه پیدا کرده‌ام و به عکس توی گوشی‌ام نگاه می‌کنم. دیروز عزیزی از دامغان برایم تلگرام کرد. عکس سلفی خودش همراه حضرت پدر. زیرش هم نوشته همینطوری بی‌دلیل! آن عزیز را می‌شناسم؟ در حد اسم و فامیلی و مدرک و شغل. همین و همین. یادم نمی‌آید توی یازده‌سال عمر تلگرام چیزی برای هم فرستاده باشیم. توی چهل و سه‌ سال عمرم هم فقط یک‌بار او را دیده‌ام. اتفاقی و در حد دو دقیقه گفتگو. همین و همین. از اینهایی که بهشان ارادات داری و مراودت نداری. چندسال پیش توی همین بشاگرد پیرمردی ژنده‌پوش آمد سراغم. گفت می‌آیی تلویزیونم را درست کنی؟ که تنها دلخوشی‌ام همین است. رفتم توی کپر. فیش پشتش شل بود. تلویزیونش را درست کردم در حد سفت‌کردن یک سوکت شل. قد نیم‌دور. تصویر که آمد چشم‌هایش برق زد و زنده شد توی آن صورت چروکش. با دست‌های بی‌جانش شانه‌هایم را فشار داد و بعد بردشان بالا و گفت همینقدری که من را خوشحال کردی خدا تو را خوشحال کند. برای تشکر توی یک لیوان پلاستیکی آب ریخت و داد دستم. تمام آن‌چیزی که داشت. و بیشتر نداشت. از آب دماوند بیشتر چسبید به جانم. دعایش یادم ماند. دیروز که عکس را دیدم چشمانم برق زد و یاد چشمان پیرمرد افتادم. برایش نوشتم همینقدری که خوشحالم کردید خدا خوشحالتان کند آقای دکتر. تنها دورافتاده‌ها و‌ دورمانده‌ها می‌فهمند از چه لذتی سخن می‌گویم. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم شادکردن چقدر در دسترس ماست و از آن بیشتر کار آسانی‌ست. فکر می‌کنیم دور هست. نیست. این مهرکردن مرداد آدم‌ها. کاری در حد برداشتن یک آشغال ، دادن یک لیوان آب ، یکهو یادت افتادم حالت چطوره یا فرستادن یک عکس سلفی. کارهایی که قد نیم‌دور سفت‌کردن سوکت شل،  آدم را به شادی وصل می‌کنند. اما بیشتر فهمیدم که بزرگی کارها به اندازه و حجم و وزنشان نیست. به عمق‌شان هست. هیچ‌کاری هم به‌اندازه‌ی کار بی‌دلیل عمیق و تأثیرگذار نیست. اینکه نه پی معامله‌ای باشی ، نه رضایت خلقی و نه رضای خدایی. @Damghan_nama_ir
🔸گندم بخش یک داخل بندرلنگه که می‌شوی ، بروی توی محله‌ی قدیمی سَمّاچ و هفت‌هشت فرمان کوچه‌پس‌کوچه‌های نمور و صدساله را رد کنی ، یک مسجد می‌بینی که مناره‌اش کج شده. روبروی مسجد خانه‌ی گندم است. درست روبروی قبله. رو به قبله وارد خانه می‌شوی. یک در آهنی بزرگ دارد که قبلاً چوبی بود.‌ می‌روم جلو. دو لنگه‌ی در باز باز است. حمزه وسط در نشسته. صف شلوغی جلوی در منتظرند. زن و مرد و کودک. حمزه مرا که می‌بیند می‌آید سمتم. مثل اسمش بزرگ است و سنگین. دست‌هایش خمیری‌ست. با آرنج دست می‌دهد و نیم‌متری خم می‌شود تا مرا ماچ کند. می‌گوید خوش‌موقع آمدی. و با دست بفرمایم می‌زند که مشرّف برو من می‌آیم. می‌روم داخل. یک نخل وسط حیاط است و یک بادگیر نقلی گوشه‌ی خانه. چسبیده به بادگیر ، اتاق گندم. وارد اتاق می‌شوم. گندم افتاده است توی جا. جان ندارد. نود سالش شده. یک ماسک اکسیژن چسبیده به دهانش و کنار تخت یک کپسول اکسیژن. کنار گندمِ روی تخت ، گندمی هم توی گهواره خوابیده. نوه‌اش. دختر حمزه. نوزاد است. بلند خودم را معرفی می‌کنم. چشم‌هایش دیگر نمی‌بیند. به‌قول خودش «آدم به سن و سال ما که می‌رسد چشم‌هایش فقط مرگ را می‌بیند. چون خیلی نزدیک است.» چندسال پیش که گندم را دیدم گفت دیگر عمرم به سحر نزدیک شده. مرگ در ذهن من شب بود. در ذهن گندم سحر. به خودم گفتم پایان شب و آغاز روز جفتشان یک زمان را معنی می‌دهند. اما خیلی فرق دارند. فرقشان توی گفتنشان هست. توی نگاه‌کردن بهشان. پایان این؟ یا آغاز آن؟ می‌گفت چشم‌هایم کم‌سو شده. مثل شمع سقاخانه‌ها ، دم سحر. موبایل را نزدیک چشمانش می‌برم و عکس مادربزرگ را نشانش می‌دهم. نمی‌بیند. بلند می‌گویم مادربزرگم هست. لبخند می‌زند و با نوک انگشت دست می‌کشد روی عکسی که نمی‌بیند اما می‌شناسد. حمزه می‌آید داخل اتاق. چهارشانه. از در اتاق به زور رد می‌شود. یکبار به قد و بالایش اشاره کردم و گفتم حقا که شیر گندم را خوردی. خوشش آمد. گندم شنید. لبخند زد. عین هم‌اند و عین هم می‌خندند. گندم می‌گوید تا بیست‌سال پیش مثل پدرش بود. همینکه توی دریا مُرد ، شبیه من شد. ماجرایم با گندم از اربعین پنج سال پیش شروع شد. از وقتی آمدم بالای کوه. راننده‌ی اینجا اهل بندر لنگه است. اربعین مسیر کج کرد و از بندر لنگه آمد بالای کوه. می‌گفت از وقتی اول شهر تابلو کوباندند کربلا ۱۳۰۰ کیلومتر ، بندرلنگه شد عین دامغان تو در مسیر مشهد. مرا برد کنار موکب‌های خیابان اصلی. در مسیر کربلا. به صرف قهوه‌ی دلّه و شیر شتر و چای عراقی و واکس کفش و سمبوسه. سال دوم بیشتر مرا شناخت. فهمید عاشق جاهای اوریجینال هستم. چندروز مانده به اربعین فرمان چرخاند توی محله‌ی سماچ. پرسیدم سماچ یعنی چه؟ جواب داد ماهیگیر. هفت‌هشت فرمان کوچه‌پس‌کوچه‌های نمور و صدساله‌ را رد کرد تا رسید به مسجدی که مناره‌اش کج شده. پیرزنی بین در نشسته بود و نان درست می‌کرد. زنان جنوب با خمیر شعبده‌بازی می‌کنند. هفت‌هشت نوع نان می‌پزند. خمیره یکی‌ست‌ مزه‌ها نه. پیرزن را دیدم که چطور خمیر شل ، مشت می‌کرد و با دست یک لایه‌ی نازک روی تابه‌ی داغ می‌چرخاند. بعد تخم مرغ رویش می‌شکاند و پنیر مثلثی می‌مالید به نان و مهیاوه و‌ روغن هم آخر سر. بعد با کاردک می‌زد زیر نان برشته و می‌داد دست ملت. زن و مرد و پیر و جوان. به بچه‌ها بی‌نوبتی نان می‌داد ؛ با پنیر اضافه ، همراه شکلات یا خرما. مرا یاد مادربزرگم انداخت. راننده گفت اسمش گندم است و سالهاست اربعین نذر نان دارد. گندم نذر نان داشت. نوبتم که شد گفتم چقدر اسمتان به نذرتان می‌آید. و برایش گفتم که مرا یاد مادربزرگم می‌اندازید. به صندلی خالی کنارش اشاره کرد که بنشینم. گفت از مادربزرگت برایم بگو. @Damghan_nama_ir
🔸گندم بخش پایانی او نان می‌پخت و من از مادربزرگ می‌گفتم. از نود محرم عمرش که یکبار هم نذر روز یازدهمش قضا نشد. و از هر چه که از او خاطره و به خاطر داشتم. نان می‌پخت و لبخند می‌زد که یعنی بیشتر بگو. گندم می‌گفت آدم‌ها وقتی پیر می‌شوند بیشتر شبیه هم می‌شوند چون سوز و بخیه‌ها و جدی‌های زندگی را گذرانده‌اند ، مثل نوزادها که شبیه هم‌اند چون به سوز و بخیه‌ها و جدی‌های زندگی دچار نشده‌اند. از روی صندلی بلند شدم که بروم. پرسیدم شما که نان‌های به این خوشمزه‌ای می‌پزید چرا این‌جای پرت؟ این محله‌ی گم؟ چرا نمی‌روید کنار موکب‌های خیابان اصلی. گفت امام‌حسین که فقط مال آنها که در مسیرش هستند نیست، مال از پاافتاده‌ها و راه‌گم‌کرده‌ها هم هست. نذرش هم باید امام‌حسینی باشد. می‌گفت من بیشتر از اینکه با دینم عاشقش شوم با دلم عاشقش شدم. می‌گفت امام‌حسین با دین‌ات کار ندارد با دلت کار دارد. بعد به چراغ بالای سرش اشاره کرد و گفت چراغ امام‌حسین همه‌جا باید روشن باشد. خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. راننده می‌گفت سالها پیش قبل از اینکه اربعین معروف شود و پای شهر تابلوی کربلا بکوبند ، گندم هر سال ده‌روز به مانده به اربعین نذر نان داشته. دهه‌ی اربعین! از دور به گندم نگاه کردم که وسط چهارچوب آهنی در نشسته بود. به راننده گفتم هر سال اربعین می‌آییم همینجا. موکب گندم. حالا دو سالی می‌شود که گندم جان ندارد. توی جا افتاده. کنارش گندم خوابیده. توی گهواره. حالا دو سالی می‌شود که حمزه چراغ نذر گندم را روشن نگاه داشته‌. حمزه می‌آید داخل اتاق. دوباره می‌گوید مشرّف. دستش نان داغ و تازه هست. نان را می‌برد بالای مادر و دختر. مثل اسفند بالای سرشان می‌چرخاند‌. گندم ماسک را بر می‌دارد و بو می‌کشد. چشمانش نمی‌بیند. لبخند از صورتش نمی‌افتد. خداحافظی می‌کنیم و می‌آییم بیرون. مردم توی صف منتظرند تا نان گندم را بخورند. نذر گندم را. به مناره‌ی کج مسجد نگاه می‌کنم. برای موکب گندم تعظیم کرده. @Damghan_nama_ir
🔸کوتوله چندسال پیش رفته بودم روستایی در بشاگرد. ته بشاگرد. دور و پرت. جمعیتش صدنفر هم نمی‌شد. بیشتر جمعیت هم پیر‌. آب نداشت چه برسد به درخت و بز. هیچ نداشت. هیچ هیچ. پیرمردی شورایش بود. یک دختر سی‌ساله داشت. چپ می‌رفت راست می‌رفت یکجوری توی حرفهایش می‌آورد که پدرم شورای روستاست. مثلاً می‌پرسیدیم آب برای خوردن پیدا می‌شود؟ می‌گفت صبر کنید از پدرم که توی شوراست بپرسم. پدر من پدر من گفتن‌هایش یک‌طرف ، من من کردن‌هایش هزار طرف. از بالا به پایین نگاهمان می‌کرد و جملاتش دستوری بود. می‌گفت من توانایی انجام هر کاری را دارم و اگر صدا و سیما نیرو خواست بگویید رویش فکر می‌کنم. همینطور من من می‌کرد. هنر و‌ توانایی‌هایش را که می‌گفت می‌گفتی این از هر انگشتش یک هنر نمی‌بارد که در هر بند انگشتش هنری نهفته است. بیچاره ، ترحم‌برانگیز ، خنده‌دار و روی اعصاب. تا تعمیرات تمام شود هزار ارد ناشتا داد. سکوت کردیم و صبوری. تا کارمان تمام شد و برگشتیم. گذشت تا چندماه بعد. اتاق مدیرم امیر بودم که تلفن دفترش زنگ خورد. کمی صحبت کرد. نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. امیر یک صندلی مدیریتی داشت ، از این چهارپایه‌های چهارچرخ.‌ یک چرخش خراب بود و همینکه می‌نشست یا بلند می‌شد تلقی صدا می‌کرد. عمداً نداده بود درستش کنند تا هر صبح یادش بماند بر چه جای فانی و لغزانی نشسته تا دور برش ندارد. بوس بر قد رعنایت امیر. بلند شد و با دست دهنی گوشی را گرفت و با خنده گوشی را داد دست من. گفت با تو کار دارند. تو روح رعنایت امیر! همینکه گفتم الو ضامن من‌من‌هایش را گذاشت روی رگبار و ور ور ور. من‌من می‌کرد بی مِن و‌ مون. همان دختر بود. می‌گفت پدرم و اهالی روستا از من خواهش کردند که مهد کودک بزنم و رئیسش بشوم. من‌هم اول قبول نمی‌کردم. اصرار کردند و استخاره گرفتم. گفتم باشد و چکار کنم توفیق اجباری نصیبم شده دیگر. بعد هی گفت من رئیس مهد کودک هستم ، من رئیس مهد کودک هستم ، من رئیس مهد کودک هستم. امیدوارم چهار خط اول فراموشتان نشده باشد که از رئیس مهد کودک کدام روستا حرف می‌زد. نوبت من بود که دهنی گوشی را بگیرم و قاه‌قاه بخندم. رفتم حرف ابوسعید ابوالخیر را حواله‌اش دهم که « آن پشه هم تویی ما هیچ نیستیم» که خنده‌ امان نداد و نگذاشت. پنج‌دقیقه حرف زد و گفت که من رئیس مهد کودکم و نیم‌جمله‌ی آخر گفت که تلویزیون‌ها خراب است. این‌ها را گفتم تا بگویم فرقی نمی‌کند نماینده‌ی مجلس باشی یا پسر نماینده و وزیر یا مهندسکی بالای کوهی زیر پونز ایران. وقتی حد و اندازه‌ات را ندانی مثل آن دختر کوتوله‌ای. حد و اندازه را هم هیچ تعیین نمی‌کند جز دیدن و‌ خواندن. فقط یکبار گلشیری و جلال را که بخوانی می‌فهمی توی نوشتن چند چندی. فقط یکبار. تا بزرگ‌ها را نبینی ، بزرگ نمی‌بینی. کوتولگی هیچ ربطی به اندازه‌ی صندلی ندارد. به آدم رویش بستگی دارد. بدترین خصلت کوتوله‌ها هم این است که فکر می‌کنند قدبلندند و بازتررین افق‌ها به افق پیشانی‌شان تنظیم شده. صندلی زیر پایشان را دنیای زیر پایشان می‌دانند. آدم وقتی حد و اندازه‌اش را بداند می‌فهمد هیچ نیست. آن‌وقت نه نیازی به من من کردن دارد از سر غرور و نه نیازی به شکسته‌نفسی از سر غرور. خلاصه اینکه حد و اندازه‌ای که آدم برای خودش متصور است رابطه‌ی مستقیمی دارد با محدوده‌ای که می‌بیند. @Damghan_nama_ir
یک همسایه داشتیم اینجا که فقیر بود و ندار. خانمش همیشه می‌آمد در خانه‌ها را می‌زد دست دراز می‌کرد پی دو تا گوجه یا سیب‌زمینی. یک زمین چندهکتاری کشاورزی داشتند توی روستا که خار تویش رشد نمی‌کرد. سنگلاخ و به‌غایت اسیدی و بی‌آب. هزارتومان هم ارزش نداشت و نمی‌خریدند. تا می‌زند طرح ملی می‌شود و نقشه می‌گوید که لوله و خط انتقال نفت از وسط زمین او باید بگذرد. پشت‌بندش هم خط لوله‌ی گاز. همای اقبال و شانس بر جیبش می‌نشیند و زمین را از او می‌خرند به قیمت چندصد میلیون. همانجا بود که فهمیدم فقر بیشتر از آنکه جیبی باشد یک ماجرای ذهنی‌ست. یعنی همانقدر که به زندگی آسیب می‌رساند ، ذهن را هم معیوب می‌کند. توی مقاله‌ای می‌خواندم که دانشمندان آلمانی به این نتیجه رسیده‌اند که فقر عین دیدن فیلم‌های خاک‌برسری ، سلول‌های خاکستری مغز را می‌سوزاند و می‌خورد. جذام عقلی و ذهنی. همان زن را می‌دیدم که تا آرنج النگوی طلا داشت و می‌آمد پی دو تا گوجه یا سیب‌زمینی. جیب ، پر و ذهن ، خالی. سالها پیش یک کارمند جزء بود که کلاغ سعادت می‌نشیند روی دوش‌اش و یکهو می‌شود معاونت فنی. هفت‌هشت مدیر فنی زیر دستش. شنبه پشت دوچرخه‌ی ۲۸ بود، یک‌شنبه می‌نشیند پشت فرمان تریلی رنو. چرا؟ اکسیر پارتی بر مس‌اش افتاد تا بلکم زر شود. رفتیم جلسه برای خرید فرستنده. قبلش با خودمان گفتیم می‌گوییم بیست دستگاه تا برود بالا لااقل ده‌ تا دست ما و ملت را بگیرد. به دلار سه هزارتومان آن‌زمان هر دستگاه صدمیلیون. وقتی گفتیم صدمیلیون ، بلند گفت صدمیلیون؟! لرز شدید و کوتاهی گرفت. روی صندلی‌اش خشک شد و چشم دوخت به افق جلسه. یک لیوان آب برایش ریختم و نزدیک بود دست روی سرش بکشم که عیبی ندارد معاونت‌جان ، سختیش صد سال اوله! ورق برگشت. رفته بودیم تا برود با بالا چانه بزند ، حالا او داشت با ما چانه می‌زد که ده‌میلیون نمی‌شود؟ کارمندی که بزرگترین پولی که دیده بود لیست خرید خانه بود ، معلوم است با صدمیلیون گریپاژ کند ، آب و روغن قاطی کند و شاتون بزند. بعد از جلسه به همکارها می‌گفتم مرا یاد مرغ مرغ‌داری‌ها می‌اندازد. چهل‌روزه جوجه‌ای به ضرب و زور آمپول چندکیلو می‌شود و به‌جای قدقد جیک‌جیک می‌کند. قد و قامت مرغ و صدای جوجه. ماجرا به اینجا ختم نمی‌شود. معاونت پول خوبی داشت. پرایدش را فروخت و ماشین خارجی خرید. همان رفتاری را که پراید می‌کرد با آن نازنین هم می‌کرد. ما هم حرص می‌خوردیم. می‌گفتیم نکن جان جدت زبان‌بسته گناه دارد. می‌گشت می‌گشت توی شهر تا روغن پراید را بریزد توی آن ماشین! تلخ‌ترین جای طنز ماجرا اینجا بود که او برای ما تصمیم می‌گرفت. چقدر مثال دارم از این جیب‌پرهای ذهن‌خالی. از این مرغ‌ها با صدای جوجه. جمله‌ی «یک‌شبه نمی‌شود به جایی رسید» توی مملکت ما غلط است. به هر حال عصر عصر تکنولوژی‌ست و پارتی. وقتی بشود دکمه‌ی آسانسور را زد و چندثانیه‌ای به بالا رسید کی حال دارد مرارت پله را به جان بخرد و پله پله برود بالا؟! حال ندارم هواپیمای این نوشته را آرام‌آرام بیاورم پایین. وقتی نتیجه‌ معلوم است باید یکهو فرود بیایم که چرا کار مملکت به اینجا رسیده؟ @Damghan_nama_ir
🔸قربان هوای پایین خیلی گرم شده و پرنده‌های شهر آمده‌اند اینجا بالای کوه.‌ قشلاق ییلاق کرده‌اند. مهمان زیاد داریم این روزها. جا زیاد هست. دان هم پیدا می‌شود‌. خرده‌نانی درخت انجیری خرمای نخلی چیزی. آب نیست. یعنی برای من و سلمان هست ؛ برای پرنده‌ها نیست. تا دیروز سلمان همینطور که لیوان آب دستش بود و از پشت پنجره‌ی آشپزخانه داشت پرنده‌ها را نگاه می‌کرد گفت برویم آب‌خوری بگیریم؟ از ایده‌اش خوشم آمد. بی‌درنگ رفتیم پایین. توی راه بودیم که یکهو چیزی یادش آمد و گفت راستی برویم بستک. پرسیدم چرا تا آنجا؟ گفت برویم پیش قربان. قربان را می‌شناخت. از آشناهای دور دورش بود. از آتش فقرشان گفت که سال‌هاست خرج پدر و مادر را می‌دهد. و اینکه مثل بیشتر قربان‌های دنیا عید قربان به‌دنیا آمده. رسیدیم بستک. جمعه بود و تمام مغازه‌ها تعطیل. جز مغازه‌ی قربان که چراغش روشن بود. جای پرتی از شهر. گلشیری توی نمازخانه‌ی کوچک من از تنهاترین و ترحم‌برانگیزترین اتاقی که می‌شود تصور کرد نوشته. اتاقی که فقط چهار دیوار و یک سقف دارد ، نه طاقچه‌ای ، نه رفی. مغازه‌ی قربان تنهاترین و ترحم‌برانگیزترین مغازه‌ای بود که تصور کنی. دو متر جا با کف سیمانی ، دیوارهای سیمانی و سقف سیمانی. عین سلول انفرادی. تنهاتر از این‌ها تویش بود. دو تا کیسه ارزن داشت و چهارتا دان‌خوری و چهارتا آب‌خوری. همین و همین. سه قلم جنس ، سر جمع ده‌تا. حتی صندلی و میز دخل نداشت. عین آدم‌هایی که فقر صورتشان را سیاه کرده و‌ توی جیب‌هاشان هیچ نیست. قربان هم مثل مغازه‌اش. سیاه‌چرده و نقلی پقلی و استخوانی. جوانی با موهای سفید. از این جوان‌ها که به حادثه‌ای پیر می‌شوند گاهی. وارد که شدم فهمیدم یک دست و یک پا دارد. یعنی دو تا داشت اما سمت چپی‌شان کار نمی‌کرد. وقتی با قربان صحبت می‌کنی طرف راستش را می‌آورد سمتت و می‌فهمی که گوش چپ‌اش هم نمی‌شنود. و‌ ماجرا برایم تاریک‌تر و غم‌انگیزتر شد. یک آبخوری یک‌لیتری که تنها انتخابمان بود برداشتیم سی و پنج هزارتومان. سلمان همینطور که داشت حساب می‌کرد از قربان پرسیدم چرا قفس نداری؟ سؤالم را با سؤال جواب داد که زندان‌فروشی کنم؟ بعد به دست و پایش اشاره کرد و گفت یک‌زمانی اینها کار می‌کردند وقتی از کار افتادند معنای قفس را فهمیدم. و من به مفهوم قفس در ذهن آدم‌ها فکر کردم که چند معنا دارند؟ دم رفتن به قربان گفتم که ما هم آب‌خوری را برای پرنده‌های قفسی نمی‌خواهیم و از ماجرای کوه و پرنده‌ها برایش گفتم. و اینکه درخت انجیر و خرما داریم. نگذاشت برویم. یک آبخوری دیگر داد دستمان و گفت بگذارید زیر آن یکی درخت. به سلمان گفتم چرا به فکر خودمان نرسید؟ سلمان رفت پول دومی را هم حساب کند. نگذاشت. با دست راستش که قد دو تا دست زور داشت دست سلمان را گرفت و گفت : خرابش نکنید دیگر. سلمان دو‌کیلو ارزن خرید و توی راه بازگشت گفتیم که ماهی دو کیلو ارزن از قربان می‌خریم. آفتاب زده و دارم اینها را می‌نویسم. به پرنده‌ها نگاه می‌کنم که دور آبخوری‌های درخت انجیر و خرما جمع شده‌اند. به قربان فکر می‌کنم و عهدی که با خودم بستم. که تا نفس دارم از قربان‌ها بنویسم.  آدم‌هایی که از دور شبیه زندان‌اند و نزدیکشان که می‌شوی می‌فهمی معنای رهایی را. برعکس آنها که از دور فکر می‌کنی آزادند و نزدیک که می‌شوی غل و زنجیرهای زندان را می‌بینی. بعد می‌فهمی حاتم طایی صفت است و هیچ ربطی به مال و جیب ندارد.  می‌فهمی که مال ، غم است یعنی چه؟ فرق آزادی و آزادگی را ، معنای سخاوت را ، عزت نفس را ، این چیزها را می‌فهمی. دور و برت را که خوب ببینی می‌بینی توی فقیرها حاتم طایی بیشتر پیدا می‌شود تا مال‌دارها. اما بیشتر از همه می‌فهمی اینکه گفته‌اند اول نفْس خود قربان نما در راه او ، یعنی چه؟ @Damghan_nama_ir
🔸️نامه‌ی کاغذی من هنوز نامه‌هایم را دارم. به عمر کوتاه من عمر بلندی دارند. اولین نامه‌ام را که هنوز دارمش ۳۰ سال پیش نوشتم. ده سالم بود. برای کیهان بچه‌ها. داستان کوتاهی بود از زبان یک تخته‌سیاه. پشتش تمبر چسباندم و انداختم توی صندوق زرد پست سر محله. یکی دوهفته بعدش زنگ خانه‌مان خورد و من برای اولین‌بار پستچی را جلوی در خانه‌مان دیدم. نامه داشتم. نامه را داد و خودش رسید را جای من که امضا بلد نبودم امضا کرد و رفت. هیجان‌زده شده بودم و روی نامه را خواندم و دیدم از کیهان بچه‌هاست. با اشتیاق دویدم که خبر را به خانه برسانم که وسطهای حیاط متوجه شدم که چقدر دست‌خط پشت‌ نامه آشناست. نامه‌ام برگشت خورده بود و من جای گیرنده ، فرستنده را خوانده بودم. و این شد که اولین نامه‌ی عمرم برگشت خورد. کسی چه می‌داند؟ شاید اگر آن اولین نامه‌ام برگشت نمی‌خورد الان گابریل‌گارسیامارکز دوم بودم و همین سالها می‌رفتم نوبل ادبیاتم را می‌گرفتم. خب ولی زندگی بغیر از نوبل چیزهای زیبای دیگری هم دارد که اگر آن نامه می‌رسید و من مارکز دوم می‌شدم آن چیزهای قشنگ را نمی‌دیدم. بگذریم این شد که ماجرای من با نامه‌ شروع شد. و چون نمی‌دانستم نامه‌ها را برای چه کسی پست کنم به خودم نامه می‌فرستادم. تمبر می‌خریدم و پاکت. و آنقدرها هم وارد نبودم که آدرس گیرنده و فرستنده را یکجور ننویسم. دفعه‌ی سوم که پستچی آمد و نامه‌ی خودم را به خودم تحویل داد گفت بیکاری واسه خودت نامه می‌نویسی و من را با این دوچرخه تا اینجا می‌کشانی؟ و نهیبم داد که دیگر نامه‌هایت را نمی‌آورم. و این شد که من عشق نامه شروع کردم به نوشتن نامه‌هایی که هیچوقت نفرستادمشان. با خودکار سیاهی. خودنویس سبزی. روان‌نویس قرمزی. نامه‌هایم مثل نامه به کودکی که هرگز زاده نشد هرگز به مقصد نرسید و هنوز هم دارمشان‌. رنگ و روشان رفته و نازک شده‌اند. و دیگر باید نرم و آهسته برشان دارم مبادا که ترک بردارند چینی نازک تنهایی‌شان. هنوز هم عشق نامه نوشتن از سرم نیفتاده و همین‌که هنوز صمیمیتم را با خودکار و کاغذ بهم نزده‌ام حالم خوب است. کیبوردها و موبایلها و پیامها و پی‌ام‌ها کار را راحت کرده‌اند‌ و به ثانیه‌ای حرفت را می‌رسانند آن‌ور دنیا. با دلیورد یا دو تا تیک آبی یا سینی هم به تو می‌گویند رسید. آب توی دلت تکان نمی‌خورد و از هیجان هیچ خبری نیست. بدی بعدی‌اش این است که برای کلمات کمتر ارزش قائل می‌شوی. اما بدترینش آنجاست که از چرخش دست خبری نیست و کلمات داغ و پیچ و تابدار ذهنت با کدینگ یخ و لوس صفر و یک روی صفحه می‌آید و روحش کشته می‌شود. و تو که کلماتت را از جوهر وجودت توی جوهر خودکار می‌ریختی تا روی کاغذ بلغزانی کلماتی را روی کیبورد می‌بینی که نه رنگی دارند و نه بویی. مال تو هستند و مال تو نیستند. اینکه گلی را گوشه‌ی کاغذ نقاشی کنی کجا و گلهای اسمایلی کجا؟ هنوز هم برای آنها که بیشتر دوستشان دارم نامه‌های کاغذی می‌نویسم. پستچی زنگ خانه‌ات را بزند هیجان‌انگیزتر است تا صدای نوتیفیکیشن موبایلت. حرفهای توی موبایلها ماندگار نیستند و یک‌روز فراموش می‌شوند تا حرفهای روی کاغذها. حتی اگر مثل نامه‌های کودکی‌ام هرگز به مقصد نرسند. @Damghan_nama_ir
🔸سِگِر به احمد گفتم می‌خواهم بیایم ماهیگیری. گفت فردا شب بیا مُغوئیه. فردا شب‌اش که دیشب باشد رفتم. روستایی در شهرستان قدیمی بندر لنگه. همین اول یک چیز بی‌ربط با ماجرا بنویسم من‌باب همینجوری. مُغ در گویش جنوبی یعنی درخت خرما. فکر می‌کردم مغوئیه نخلستان دارد و پر از نخل است. اما روستایی صیادی‌ست و جز تک و توک درخت خرما تویش نیست. از احمد پرسیدم شما که نخل و نخلستان ندارید چرا مغوئیه؟ نمی‌دانست اما این‌را گفت که خیلی قبل‌ها اینجا زرتشتیان می‌زیستند. و ذهنم صاف رفت روی دامغان. مغِ مغوئیه را ربطش دادم به مغِ دامغان. ساعت هشت رسیدم روستا. دریا آرام آرام بود و موهای موجی‌اش را صاف کرده بود. به‌قول خودشان دریا خواهر است. هلال ماه مثل خلالی منحنی به بوم آسمان چسبیده بود. شبیه لب نازک یار که لبخند بزند. ماه ، گرد و‌ ماهتاب نبود اما وقتی می‌دیدی حبیب‌ات را می‌خواستی. احمد گفت مشکلی پیش آمده و نمی‌توانم بیایم تو با سِگِر برو. درست نوشتم. درست خواندید. سِگِر.  پنج‌شش بار اسمش را گفت تا بفهمم چه می‌گوید. جوانی سیاه‌چرده. قدش تا آرنج دستم. یک همکار داشتم اینجا با دو متر و پنج‌سانت قد. مکافات وقتی بود که از مرخصی برمی‌گشت و می‌خواستیم ماچش کنیم. عین اسپک‌زدن باید دورخیز می‌کردیم ، می‌دویدم سمتش و می‌پریدم تا شاید بتوانیم توپ بوسه را توی زمین لپ‌هایش بکاریم. در بیشتر مواقع هم توپ به تور می‌خورد و یا گردنش را ماچ می‌کردیم یا چانه‌اش را. یکبار که از مرخصی آمد رفتم روی صندلی بلندی ایستادم و این‌بار نوبت او بود که دورخیز کند و انتقام تمام نماچیدن‌هایم را گرفتم. سگر نه برای من که برای بیشتر آدم‌های دنیا همین بود. از بالا به پایین دیده می‌شد. چهل‌کیلو هم نبود. پای راستش می‌لنگید و وقتی که راه می‌رفت دست راستش انگار مدام دنده‌ی تراکتور را جا بزند. از آن غریب‌تر دهانش بود که عین دهان ارسطو کج بود. تمام این‌ها یک‌طرف. نمی‌فهمیدم چه می‌گفت. باید سه‌چهار بار یک جمله را می‌گفت تا خود محلی‌های آنجا بفهمند چه برسد به من. داشتم با آسمان و دریا مست می‌شدم و نوید ماجرایی مستانه می‌دادند. سگر را که دیدم شد آبلیموی بعد مستی. موقعیت نبود پای قایق به احمد بگویم با این بروم؟ از آن این‌های مغرورانه. حالا نه اینکه آدم ظاهربینی باشم. بودم. حالا نیستم. اما از شما چه پنهان هنوز هم که بار اول  آدمی را می‌بینم چشم‌هایم وزنش می‌کند. خودم را گذاشتم کفه‌ی ترازو و سگر را آن‌ورش. تا صبح با سگر بودم. با گَرگور و تور ماهی می‌گرفتیم و حرف می‌زدیم. خوبی‌اش اینجا بود که می‌فهمید چه می‌گویم. بدی‌اش اینجا بود که نمی‌فهمیدم چه می‌گفت. بعضی جاها حس می‌کردم حرف قشنگی می‌زند اما نمی‌فهمیدم. نیمیم ترس بود و نیمیم غرور. که این که نمی‌تواند یک لیوان آب دستش بگیرد چطور فرمان قایق را گرفته؟ دریای آرام و آرامش دریا مسکن خوبی بود بر اضطرابم. نمی‌گذاشت آب توی دلم تکان بخورد. و حرف‌های من می‌فهمم تو نمی‌فهمیِ میثم به سگر. از این حرف‌های معلمی شاگردی. تا نیمه‌شب که دریا گفت میثم خودت را بگیر. طوفان شد. باد حریف دریا نبود اما حریف قایق چه؟ می‌توانست ما را مثل یک لقمه بیندازد توی شکم دریا. لال شده بودم. آدم وقتی می‌ترسد داد می‌زند. وقتی خیلی می‌ترسد لال می‌شود.  دریای آرام مثل سعدی‌ست. طوفانی که شود می‌شود مولانا. سعدی تو را می‌برد گوشه‌ای و با زبان خوش می‌گوید ببین آدمیزادجان زندگی این است ؛ خواه پند گیر خواه ملال. مولانا اینطور نیست. وقتی با زبان خوش حالی‌ات نشد سیلی می‌زند. درد آگاهی دارد سیلی‌هایش. آن دریای سعدیانه شد مولانایی. نوبت شاگردی من شد و تعلیم روزگار. غرور شاخ است. یک‌جایی هم شاخت می‌شکند. دیر و زود دارد سوخت و سوز ندارد. و چه مغرورانه است که دریا غرورت را بشکند. سگر را دیدم که چطور موج‌های چندمتری و سیاه را می‌شکست و یکی یکی دریبلشان می‌کرد. هر موج بلا بود و تا ساحل هزار بلا. دیدم که چطور همان سگر از لابلای بلاها مدام فرمان می‌چرخاند و گاز را کم و زیاد می‌کرد و جوری به سلامت برد که نه یک مشت آب توی قایق ریخت و نه آب توی دلم تکان خورد. طلوع رسیدیم ساحل. لبخند ماه رفته بود و خورشید لبخند می‌زد. سگر آخر کار هرگز آنی نبود که اول کار دیدم. سگر ساحل شب کجا و سگر ساحل صبح کجا؟ از پایین به بالا نگاهش می‌کردم. احمد منتظرم بود. ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم سگر شوماخر ناخداهاست. این‌هم ماجرایی بود و درسی برایم. دانستن ، نور ماه است. فهمیدن ، خود خورشید. از ماه تا خورشید فاصله هست میان دانستن و فهمیدن. که به‌قول مولانا چشم آخربین تواند دید راست چشم اول‌بین ، غرور است و خطاست @Damghan_nama_ir
🔸کاغذدیواری تنها بود و کم می‌خندید. هیچوقت قهقهه‌اش را ندیدم. همیشه لبخند می‌زد. دو ور لبهاش نیم‌سانت می‌آمد بالا و دیگر بالاتر نمی‌رفت. انگار یکی دو طرف لبهایش را به نخ وصل کرده باشد که تا اینجا بیشتر بالا نیا. لبخندش مثل برگی نارنجی بود که از درخت پاییزخورده بیفتد روی موزاییک حیاط. دو پهلو بود خنده‌اش. پازل خنده‌اش یک‌تکه کم داشت. یک‌بار از مادربزرگ پرسیدم چطور بفهمم کسی که می‌خندد از ته دل خوشحال است؟ گفت به لبهاش نگاه نکن به چشم‌هاش نگاه کن. می‌گفت چشم ، چشمه‌‌ی دل است. مستقیم به هم راه دارند. هر چه در دلت باشد در چشم‌هایت دیده می‌شود ، هر جور هم نگاه کنی دلت همانطور می‌شود. می‌گفت لب‌ها دروغ می‌گویند چشم‌ها نه. من‌هم بعد از آن هر کسی که می‌خندید چشم‌هایم را از لب‌هاش می‌آوردم بالا و چشم‌هاش را نگاه می‌کردم. لبهاش می‌خندید. چشم‌هاش نه. مثل ترانه‌‌ای غمگین که شاد بخوانی. مثل سهرابی که نیلوفر نداشته باشد. مثل دریای بدون آب. توی جمع از ما بود و در ما نبود. بعضی وقت‌ها هم در ما بود و از ما نبود. پنجاه‌سال داشت‌. اسمش سعید بود. از این پنجاه‌ساله‌هایی که از چهل‌سالگی باهاشان آشنا می‌شوی. یکبار پرسیدم سعید تو چقدر سعیدی؟ سرش را انداخت پایین و لبخند زد. هر وقت نمی‌خواست جواب بدهد لبخند می‌زد. از ایده‌اش خوشم آمد. هم جوابت را نمی‌دهد هم دوباره سؤال را نمی‌پرسی. یکبار هر چه کردم نگفت رازش را. نم پس نداد. آخر گفتم با انبردست حرف از زیر زبانت بکشم؟ همان لبخندش را تحویلم داد. جواب داد برایم شعر بخوان. هر وقت مرا می‌دید می‌گفت شعر برایم بخوان. تا آن‌روز که زلزله آمد و خانه‌ها تکان خوردند. چندروز بعدش زنگ زد بیا. رفتم. اتاقش را کاغذدیواری کرده بود. از این برگ‌های نارنجی که مثل لبخند می‌مانند. گفتم مبارک است. نخندید. زیر لب زمزمه کرد «چه مبارک است این غم». بعد گفت وقتی زلزله آمد دیوار اتاق ترک خورد، کاغذدیواری کردم تا معلوم نشود. همینجور سرسری گفتم این شد راه حل؟ با انگشت به لبهایش اشاره کرد و از همان لبخندهایش تحویلم داد. دو زاری‌ام افتاد. بعد نشست از زلزله‌ای که توی سی‌سالگی برای دلش افتاده بود گفت. دیوار دلش را ترک انداخته بود. از کسی که پنج‌سال عاشقش بود و به وقت رسیدن مُرد. مرگ و عشق زلزله‌اند. وقتی برود می‌آید. وقتی برود تازه متوجه آمدن زلزله می‌شوی. اولی نصیب همه می‌شود‌ دومی شاید. سعید توی یک‌شب دوتایش را تجربه کرد. می‌گفت آدم از یک‌جایی به بعد می‌خندد اما شاد نیست. می‌گفت هیچکس هیچکس را نمی‌فهمد. آخر هم گفت دیوار خانه را می‌توانم کاری کنم دیوار دلم را چه کنم؟ می‌دانی؟ دنیا از این زلزله‌ها زیاد دارد. مرگی ، عشقی ، جنگی ، چیزی. از این آدم‌ها هم. آدم‌هایی که روی دیوار ترک‌خورده کاغذدیواری می‌کشند. تا معلوم نشود. از این سعیدهای پاییزی. و تو که تا قبلش چهارفصل بودی ، عمرت می‌شود پاییز. فقط پاییز. آدم‌هایی که از یکجایی به‌بعد می‌خندند اما شاد نیستند. لبشان می‌خندد چشمشان نه. @Damghan_nama_ir
بیست‌سال است در مسیر بشاگرد توی پارکی از میناب توقف می‌کنیم. برای قهوه و خشک‌نشدن زانو و خستگی در کردن. عادتمان شده دیگر. نشده است بشاگرد بیایم و پارک نیاییم. الان هم همین‌جایم. پیرمردی کارتن‌خواب چندمتر آن‌طرف‌تر دراز کشیده و دارد آب می‌خورد. از همان بیست‌سال پیش همیشه این گوشه از پارک می‌دیدیمش. مثل تمام کارتن‌خواب‌هاست. دو تا گونی بزرگ و یک کارتن ، موها و ریش‌هایی بلند و ژولیده با تنی نحیف از سوء تغذیه و احتمال زیاد ، اعتیاد. پارسال کورش دو تا شلوار و پیراهن که نو بودند و برایش تنگ شده بود آورد برای پیرمرد. نپوشید. کردشان توی گونی. هفته‌ی بعد که دوباره دیدیمش همان لباس‌های بی‌تار و پود را تنش کرده بود. همیشه هم گردن کیسه‌گونی‌ها را محکم توی دست می‌گیرد و به خودش می‌چسباند تا نکند کسی بدزدد دار و ندارش را. امروز که وارد شدیم دیدیم لوله‌ی شیر آبخوری ترکیده. آب شرب و زلال از بالا می‌ریخت پایین و رفته بود گوشه‌ای از زمین پارک جمع شده بود. همان پیرمرد را دیدم که بطری خالی از کیسه‌گونی‌اش بیرون آورد و آرام‌آرام رفت از روی زمین آب جمع کرد و خورد. یاد حکایت پشکل‌فروش و بازار عطاران مولانا افتادم. بعد از خودم پرسیدم دیوانه است که لباس نو را نپوشید؟ عقب‌مانده‌ی ذهنی‌ست که آب زلال را ول کرد و از روی زمین چرک آب خورد؟ نه. او عادت کرده. دوران دانشجویی با صابر یک خمیردندان اورال‌بی خریدیم. دنگی. پول زیادی پایش دادیم. بعد از استفاده فهمیدیم بو و طعمی ترکیب از ویکس و نعناع و پلاستیک‌سوخته و شیرین‌بیان دارد. فکر کردیم اولش هست و عادت می‌کنیم. نصفش تمام شد و عادت نکردیم. آخر صابر رفت تیوپ را توی چاه مستراح خالی کرد و انتقام گرفتیم از اورال‌بی. عادت و ذهن مدام در حال مچ‌اندازی‌اند. تا کدام مچ دیگری را بخواباند؟ عادت زور ندارد. نیاز به زمان دارد. مثل ملات خیس. غافل شوی و زمان بدهی خشک می‌شود و بتن. بدی عادت این است که دیگر همان کاری را که به آن عادت کرده‌ای ، نمی‌بینی. فکر می‌کنی مثل بار اول شربت آبلیمو می‌خوری. مزه‌ی آب می‌دهد. فرقی نمی‌کند قهوه باشد یا نماز یا پارک. مثل ما که از یکجایی به بعد پارک می‌رفتیم اما پارکی نمی‌دیدیم. اما هزاربار بدترش این است که کارهای دیگر را نمی‌بینی. مثل ما که هزاربار پارک میناب رفتیم و بام میناب نه. انجام ندهی یا دیر شود ذهن خودش را می‌خاراند و آنقدر سیخ می‌زند تا بروی انجام دهی. همکاری داشتم سیزده‌به‌در به سیزده‌به‌در تریاک می‌کشید. از نظر علم او هم یک معتاد است. چون منتظر است وقتش برسد. همینطور هاج و واج پیرمرد را نگاه می‌کردیم که چطور آب چرک می‌خورد. به کورش گفتم اگر کفش آن پیرمرد را می‌پوشیدیم بیست‌سال پیش ریق رحمت را سر کشیده بودیم. برای پیرمرد می‌شود کاری کرد؟ فروید هم از توی قبر بیاید بیرون نمی‌تواند. اول فقر جزئی از او بود و حالا او جزئی از فقر شده. ثروت را کیسه‌گونی می‌بیند نه لباس‌های نوی داخلش. عادت ، چشم ذهن را لوچ می‌کند. آب چرک را می‌بینی نه آب زلال دو متر آنطرف‌ترش را. خلاصه اینکه ترک عادت موجب مرض نیست ؛ داروست و‌ درمان. @Damghan_nama_ir