eitaa logo
🇮🇷پایگاه خبری دامغان نما 🇮🇷
3هزار دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
3.3هزار ویدیو
26 فایل
«پایگاه خبری دامغان نما» دارای پروانهٔ انتشار (به شماره ثبت ۸۸۱۸۴) از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و هیأت نظارت بر مطبوعات آدرس سایت: http://Damqannama.ir آدرس دفتر: پاساژ الماس شهر _ طبقه دوم صاحب امتیاز و مدیر مسئول: علی قریب بلوک 🆔 @A_GharibBolouk
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸نه! چند‌سال پیش رفته بودم کافی‌شاپی. ایده‌ی جالبی داشت. روی لیوان‌های کاغذی مغازه جمله‌ای نوشته بود. هر لیوان یک جمله. قهوه سفارش دادم و گفت لیوانت را انتخاب کن. توی جمله‌ها گشتم و یک لیوان را برداشتم. رویش نوشته بود مصلحت جمعی بر مصلحت فردی مقدم است. لیوان را هنوز دارمش. فارغ از رنگ‌ها ، رفتار کریم باقری را باید ستود و گفت. این نه گفتن را باید گفت. نه گفتن به سرمربی‌گری پرسپولیس. حتی اگر هزار نفر دوره‌ات کنند و تشویقت کنند و بادت کنند و هولت بدهند که بمان و بگو آره ، بگویی نه! یک سرمربی خیلی بزرگ و کارنامه‌دار باید بیاید پرسپولیس. فقط خودت می‌دانی که چه باید بگویی. که لیاقتش را داری یا نه؟ که آماده‌ای یا نه؟ نه‌گفتن نشانه‌ی بزرگی‌ست. این نه‌گفتن است که آدم را بزرگ می‌کند ، آره‌گفتن را که همه بلدند. گشنه‌ها راحت می‌گویند آره ، چشم و دل سیرها راحت نه. نه‌گفتن به چیزی که می‌دانی مال تو نیست. هیچ فرقی هم نمی‌کند مدیر مجموعه‌ی کوچکی باشد یا به مجلس و دولت بگویی نه. تنها خودت می‌دانی که از پس‌اش برمی‌آیی یا نه. وقتی تکلیفت با خودت مشخص باشد آسمان به زمین بیاید بازهم مشخص است ، چه برسد به تشویق و بادکردن و هول‌دادن. نه‌گفتن به آدم عزت نفس می‌دهد و از نشانه‌‌های بلوغ و عزت نفس است. وقتی خودت بدانی که مال این مسؤولیت نیستی دیگر استخاره نمی‌گیری. یا منتظر نمی‌مانی چندنفر به تو زنگ بزنند یا نزنند که بیا. دیگر نمی‌گویی توفیق اجباری نصیبم شده. و بعد که گند زدی ماله بکشی و ماست‌مالی کنی و بپیچانی و هزار عذر بدتر از گناه بیاوری. پائولو کوئیلو می‌گوید :« وقتی به ديگران می‌‌گویی " باشه " حواست باشد به خودت "نه" نگفته باشی» @Damghan_nama_ir
دوران دانشجویی مرتضی مریض شد. بردمش  بیمارستان نزدیک خوابگاه. داشت کلیه‌اش را از دست می‌داد. یک هفته همراهش بودم. توی بیمارستان. شبانه‌روز. بسیار دوستش می‌داشتم و خودم را به در و دیوار می‌زدم تا آن اتفاق بد نیفتد. یک هفته خواب خوبی نداشتم و روی صندلی می‌خوابیدم. مدام با دکترها و پرستارها حرف می‌زدم و چانه می‌زدم و پیگیر بودم. از انقلاب تا تجریش دانه به دانه‌ی داروخانه‌ها را می‌رفتم پی دارو و نسخه‌. پیاده ، با تاکسی ، اتوبوس. روزگار صعب‌العبوری بود. هر صبح خدمات بیمارستان می‌آمد برای نظافت اتاق‌ها.‌ یک مایع تمیزکننده‌ کف اتاق می‌پاشید و تی می‌کشید و می‌رفت. بوی تیزی داشت. حالا بیست‌سال از آن ماجرا می‌گذرد. توی این بیست‌سال بیمارستان‌ها رفته‌ام ، با دکترها و پرستارها صحبت کرده‌ام ، داروخانه به داروخانه پی دارو و نسخه بوده‌ام. پیاده یا با ماشین. کم‌خوابی و بدخوابی کشیده‌ام. اما هیچکدام مرا یاد مرتضی نینداخته است. جز یک چیز. آن بوی تیز. هر وقت بوی افروزی ، دتولی به دماغم می‌خورد شوت می‌شوم توی آن روزهای صعب‌العبور و مچاله می‌شوم. با احسان توی پیاده‌رو راه می‌رفتیم. یک‌سال بعد فوت پدرش. مردی از کنارمان رد شد. احسان ایستاد و مکث کرد. گفت مرا یاد پدرم انداخت ، چقدر رنگ بابا را داشت. برگشتم و آن مرد را دیدم. هیچ شباهتی به پدر احسان نداشت. همین را هم به احسان گفتم. گفت « نگاهش میثم ، نگاهش » یا چندسال پیش خانمی زنگ زده بود واحدمان. احمد گوشی را برداشت. خداحافظی که کرد بغض کرد. گفت صدایش چقدر شبیه صدای مادرم بود. اتفاقات یکبار می‌افتند اما هزاربار تکرار می‌شوند. وقتی به خاطرشان می‌آوری. نه با تکه‌‌های بزرگ که با تکه‌های کوچک. تکه‌هایی که اصلاً برایت مهم نیست و بهشان فکر نمی‌کنی. خودت نمی‌دانی درونت هستند اما درونت هستند. بعضی وقت‌ها ماجرای بزرگی را از سر می‌گذرانی. ماجرایی که تویش اتفاقات گل‌درشتی افتاده. زیاد بالا و پایین می‌شوی. توی آن تکه‌های بزرگ تکه‌ی کوچکی‌ست که از آن غافلی. هرگز فکر نمی‌کنی که یادت بماند. بعد می‌بینی همان تکه‌ی کوچک شده بلای جانت. گاهی تکه‌های کوچک و فراموش‌شده جوری دمارت را در می‌آورند که تکه‌های بزرگ و به یاد مانده نمی‌توانند. بویی‌ ، نگاهی ، صدایی... @Damghan_nama_ir
🔸تونل اول راهنمایی بودم. پدرم من را فرستاد کلاس شنا. تنها استخر روباز و سرباز دامغان. استادیوم. پنج‌شش نفر بیشتر نبودیم. اولین‌بار بود که یکدیگر را می‌دیدیم. هر کداممان از یک محله. سبحان هم بود. پسر آقای میررحیمی دبیر فیزیک. چندسال بعدش که توی دبیرستان همکلاسی شدیم این‌را فهمیدم. موهایش لَخت بود و همیشه فرق وسط باز می‌کرد. آقای فراتی معلم شنامان بود. چند خیابان آنطرفتر از خانه‌مان زندگی می‌کرد. پیکان داشت. از این استیشن‌ها. رنگش خاطرم نیست. فکر کنم زرد. هر از گاهی با هم می‌رفتیم کلاس شنا. مرا می‌برد. پدال گاز پیکانش در آمده بود و راه به راه می‌افتاد. همانطور که رانندگی می‌کرد خم می‌شد و می‌رفت زیر تا پدال را جا بزند. هر دفعه هم می‌گفت باید بروم جوشش بدهم. حد وسط نداشت. یا آرام می‌گفت « پسرم عزیزم بپر توی آب » نمی‌پریدیم بلند داد می‌زد که « دِ بهت می‌گم بپر توی آب » مهربانی یا تشرش جواب داد. همه‌مان پریدیم توی چهارمتری. جز دو نفر. نپریدند. تا لب آب استخر می‌آمدند و تشنه و خشک برمی‌گشتند. هی می‌خواستند بپرند نمی‌شد. یکی بینمان بود که تازه از تهران آمده بود. ما فقط مایو داشتیم. فقط مایو. مایوهای سیاه. مایوی خالی. او یک‌چیزهای دیگری هم به خودش آویزان کرده بود. دماغ‌گیر و گوش‌گیر و‌ کلاه. رنگی‌رنگی. سبز و قرمز و آبی. توی ساکش آبمیوه داشت. نه از این ساندیسی‌ها از این پاکتی‌ها. عین آدم‌فضایی‌ها غریب نگاهش می‌کردیم و بهش می‌گفتیم این چیزها چیزه دِگِه؟ یکبار آقای فراتی بهش گفت چیه خودت رو مثل مینی‌بوس پاکستانی‌ها درست کردی. نفهمیدیم منظورش را. او هم همراهمان پرید توی چهارمتری. روال طبیعی بود یا شیطنت ، من و سبحان یک‌بار زیرآبی‌اش دادیم. قسم می‌خورم فقط یک‌بار. خیلی کوتاه. یک‌بار سبحان یک‌بار من. توی آب زد زیر گریه. بلند. از این گریه‌زشت‌ها. از این عر عرویی‌ها. گریه‌ی سیاهش به ظاهرش شیکش نمی‌خورد. پارادوکس داشت. رفت لباس پوشید و رفت. من و سبحان رفتیم پی دلجویی. گفتیم بچه ننه نباش دیگه خب بیا ما رو ده‌بار زیرآبی بده. نماند. رفت. روز بعد نیامد. داشتیم دور استخر نرمش می‌کردیم که یک زن آمد. یک زن با دو چوب آمد. هر دست یک چوب. بلند بودند و صاف. از این تخته‌ای‌ها. مادر همان پسر بود. آمده بود پی انتقام. سکوت شد. در هر حالتی بودیم فیکس شدیم و عین جغد نگاهش کردیم. شد اولین زنی توی دامغان که وارد ورزشگاه مردانه می‌شود. خوب که ناظممان آنجا نبود. چوب‌ها را اگر می‌دید شلنگش را می‌گذاشت کنار و اسلحه‌ی بهتر را انتخاب می‌کرد. زن داد زد بچه‌ی مرا می‌خواهید بُکشید؟ و شلیک شد. و حمله کرد. عین هوسانیانگ. دویدیم و فرار کردیم. عین تایسانگ. آقای فراتی جلو ، ما پشت سرش ، زن پشت سرمان. زن بدو ، ما بدو ، آقای فراتی بدو. تند نمی‌دوید اما لاکردار نفس داشت. لابد به‌خاطر خشم. استخر شد زمین فوتبال و دورش پیست دو و میدانی. پیست استخری. چند دوری دنبالمان دوید. توی یکی از دورها همانطور که می‌دوید داد زد « یک کثافتی به بچه‌ام فحش داده گفته بچه‌ننه » سبحان هم همانطور که داشت فرار می‌کرد گفت « خانم کثافت فحشه بچه‌ننه فحش نیست». جری‌تر شد. بین بزرگترهای مجلس یک جلسه‌ی شرعی هم توی آن تعقیب و گریزها تشکیل شد.‌ آقای فراتی داد می‌زد خانم برو بیرون نامحرمی. زن هم جواب داد من دکترم ، محرمم. ول‌کن نبود. چاره‌ای نداشتیم. پریدیم توی چهارمتری. حتی آن دونفر که نمی‌پریدند پریدند. بالاخره وقتی کشتی آتش می‌گیرد شنا هم بلد نباشی خودت را می‌اندازی توی آب. شکارچی کنار استخر نشست و گفت بالاخره که بیرون می‌آیید. توی آب ده‌دقیقه‌ای عین جوجه‌اردک رکاب زدیم. خسته شدیم. تا من و سبحان گفتیم که کار ما بود. پیه چوب را به تنمان مالاندیم. رفتیم بیرون. چشم‌هامان را بستیم تا تیزی چوب بنشیند روی تن خیسمان. نزد. چشم‌هایش سرخ بود. جیغی کشید و گفت اَاَاَه. چوب‌ها را انداخت و رفت. کاش می‌زد. نزدنش بیشتر درد داشت... این خاطره‌ی نامنظم را دیشب خواب دیدم. منطق خواب با بیداری فرق دارد. توی خواب تمام شخصیت‌ها و سکانس‌ها دقیق و منظمند. احمد می‌گفت سر صبح بالای سرت آمدم. داشتی توی خواب می‌خندیدی و می‌گفتی بچه‌ننه. بعد دلم تنگ شد. برای سبحان ، برای آقای میررحیمی ، برای آن استخر ، برای آن بچه ننه ، برای آقای فراتی و پیکانش ، برای ناظممان ، برای نوجوانی‌ام ، برای آن زمان. بیدار که شدم روحم به نوجوانی‌ام گیر کرده بود و نخ‌کش شده بود. نمی‌دانستم الان نوجوانم یا میانسال. خواب تونل زمان است. @Damghan_nama_ir
🔸پارسا اوایل که کارمند شده بودم می‌خواستیم سیگنال‌رسانی کنیم به روستایی دورافتاده. بیست‌کیلومتر جاده‌ی کوهستانی و صعب‌العبور ، با سنگ‌های تیز که دنده‌ی یک ماشین دو نمی‌شد و مدام روی دنده‌کمک بودیم. همیشه بشکه‌ی صدلیتری بنزین و دو زاپاس اضافه همراهمان بود. کار عین جاده پر از گیر و گره بود. یک‌ماه تمام شبانه‌روز طول کشید تا آخر توانستیم چراغ صدا و سیما را توی خانه‌های اهالی آن روستا روشن کنیم. واحد ما توی اداره مثل جزیره است. نه واحد دیگری کارش به ما می‌خورد نه کار ما به واحد دیگری. مستقل و جزیره‌طور. تا یک‌روز پارسا در واحدمان را زد و آمد داخل. کارگردان بود و دانشگاه هنر درس خوانده بود. به‌قول خودش فرق چکش با فازمتر را نمی‌دانست. تنها توی واحد نشسته بودم. گفت :« شنیده‌ام بالاخره توانستید به روستا سیگنال‌رسانی کنید» بعد ادامه داد:« راستش من نه دغدغه‌ی آن روستا را دارم نه از کارتان سر در می‌آورم. اما آمده‌ام اینجا تا بگویم دمتان گرم و بروم». همینقدر کوتاه. آمد گفت دمتان گرم و رفت. هیچ دمت گرمی توی عمرم به‌اندازه‌ی دمت گرم پارسا خستگی را از تنم نبرد. خام بودم و پی پخته‌شدن. گفتم آدم‌های زندگی را دریاب که بیشتر از کتاب‌ها درس می‌آموزند. بعد که بیشتر با پارسا گشتم فهمیدم نه حسود است نه بخیل. پارسا می‌خندید و می‌گفت:« ساده است! به زیبایی‌ها باید آفرین گفت چه دغدغه‌ات باشد چه نباشد» بعد از آن کم‌کم و نرم‌نرم یاد گرفتم که زیبایی‌ها را ببینم. قد چشم‌هایم. یاد گرفتم زیبایی‌ها را بگویم. قد دهانم. اما بیشتر از پارسا یاد گرفتم آفرین بگویم به وقت نوش و سکوت کنم به وقت نیش. @Damghan_nama_ir
کله‌ی صبح شنبه است و آمده‌ام آزمایش خون بدهم. دوازده‌ساعت است که ناشتا هستم. هفت هشت نفر قسمت پذیرش هستند. همه زن. با لباس‌های فرم یکدست. مقنعه‌های سفید و مانتوهای سورمه‌ای. جدا از لباس چرا همه‌شان شبیه هم هستند؟ صورت‌هایشان را روی هم کپی‌ پیست کرده‌اند انگار. دماغ ، لب ،گونه و ابرویشان مو نمی‌زند با یکدیگر. نکند چون مثل هر صبح قهوه نخورده‌ام توهم زده‌ام و همه را یک‌شکل می‌بینم؟‌ به مانتوی سورمه‌ای‌شان نگاه می‌کنم و یاد کاربن می‌افتم. هاج و واج به خودم می‌گویم لابد نفر اول رفته است پیش جراح ، بعد بقیه آن یک نفر را به‌عنوان نمونه برده‌اند و گفته‌اند لطفاً یکی عین همین یا لطفاً یکی از همین. سیس دکتر گرفته‌اند همه‌شان و تکیه‌کلام همه‌شان عزیزم. مثلاً عزیزم دفترچه‌ات را بده ، عزیزم دفترچه‌ات را بگیر ، برو صندوق عزیزم ، عزیزم آن آفتابه قرمز را بر ندار آن آفتابه آبی را بردار عزیزم. دفترچه‌ی صدا و سیما را تحویلشان می‌دهم و به خودم می‌گویم حالا سیماشان هیچ ،  چرا صدایشان هم شبیه هم است؟ خدا کند به‌خاطر اسپیکرهای کوچکی‌ باشد که روی شیشه‌ی پذیرش چسبانده‌اند. بعضی وقت‌ها سؤالهایی می‌پرسی که نه اینکه پی جواب باشی که می‌خواهی تعجبت را نشان بدهی. مثلاً از خودم می‌پرسم چطور می‌شود صدای کله‌ی صبح شنبه‌ی آدم‌ها مثل عصر چهارشنبه باشد؟ می‌روم می‌نشینم توی صف نمونه. بغل‌دستی‌ام زنی‌ست. موقع پذیرش یکی از آن هشت‌قلوها پرسید چند کیلویی عزیزم؟ گفت ۵۶ عزیزم. وزن واقعی‌اش ۵۰ است. آن ۶ کیلو اضافه‌بار است. ۶ کیلو ژل! هر چقدر می‌خواهم آن هشت‌نفر را نگاه نکنم نمی‌شود. یعنی بدتر نگاهشان می‌کنم. مثل فکرنکردن می‌ماند. آدم وقتی می‌خواهد به چیزی فکر نکند بیشتر فکر می‌کند! خودشان را نگاه نمی‌کنم ، تشابهشان را نگاه می‌کنم. هر بار که نگاهشان می‌کنم چرا شبیه‌تر می‌شوند؟ سرم دارد گیج می‌رود. از ناشتایی‌ کله‌ی صبح است یا این تشابه کله‌ی صبح؟ صدایم می‌زنند برای نمونه. پسری جوان نشسته. می‌نشینم و می‌خواهم با صدای زبر و اره‌ای سر صبحم از تشابه پذیرش‌چی‌ها به او بگویم که نگاهم می‌رود سمت صورتش. ابروهایش را گرفته و گونه‌هایش آمده بالا و روی دماغ نوک‌تیزش چسب زده. پوستش هم عین سی‌دی خام صاف و‌ بی خط و خش. و براق. حرفم را می‌خورم. پسر با صدایی لطیف می‌گوید عزیزم آستینت را بده بالا و مشت کن عزیزم. انگار کله‌ی صبح به صدایش هم کرم نرم‌کننده مالانده. زن غریبه به من بگوید عزیزم انگار لمسم کرده. مور مورم می‌شود و چندشم. بدم می‌آید. چه برسد مرد غریبه. خون می‌گیرد و می‌آیم که بروم توالت آزمایشگاه. بیکاری یا بیمار؟ که تشکر می‌کنی که جوابت بدهد به سلامت عزیزم. توی راه گیج و مبهوت از خودم می‌پرسم داری خواب می‌بینی یا بیداری؟ چرا این آزمایشگاه مثل سیاره‌ای غریب است؟ چرا همه یکجوری هستند اینجا؟ یا نکند تو یکجوری هستی میثم؟ چرا اینقدر احساس غریبی و تنهایی می‌کنی؟ پیرمردی دارد توالت را تی می‌کشد. سلام می‌کنم. ماسکش را می‌دهد پایین و با صدای زمخت می‌گوید سلام جوان. کائناتم همزمان می‌گویند آخیش. توی توالت نفس راحتی می‌کشم و باورم می‌شود که پاهایم روی کره‌ی زمین است. صورتش عین زمینی‌هاست. دماغ پت و پهن دارد با چروک‌های پوست. عین خودم. توالت می‌روم و می‌آیم بیرون. به پیرمرد می‌گویم ممنونم نجاتم دادی. فکر می‌کند بخاطر توالت است. می‌گوید وظیفمه‌ جوان. می‌زنم بیرون از آزمایشگاه. @Damghan_nama_ir
پاييز ۷۹ بود كه يک روز شال و كلاه كردم و رفتم سازمان انتقال خون خيابان وصال و اعلام آمادگی كردم برای اهداء خون. مرا به اتاقی هدايت كردند. خانمی تلفنی در حال بحث و مشاجره بود. برآشفت و گوشی را محکم كوبيد و قطع کرد. با تشر رو به من گفت :«برای چی اینجا آمدی؟» توی دلم گفتم : «برای خواستگاری» و به زن گفتم :«لابد برای اهدای خون دیگر!» گفت که تا حالا خون اهدا كرده‌ای؟ و گفتم كه بار سوم است كه اين كار را می‌كنم. بعد از كمی سؤال و جواب و در حالی كه دستش از ماجرایی که بی‌خبر بودم می‌لرزيد دوباره داد زد : «کجا را نگاه می‌کنی آقا؟» داشتم دستهایش را نگاه می‌کردم‌. گفتم :«دستهایتان را» بلند شد و دستهایش را تا یک سانتی‌متری صورتم آورد و گفت :«بیا ببین این دستها دیدن داره؟» چند قدم عقب رفتم و گفتم :«نه دیدن نداره» جری‌تر شد. دوباره دست‌هایش را جلو آورد و گفت :«یعنی چی دیدن نداره؟» از آن معرکه‌هایی بود که هر جوابی می‌دادم غلط بود. سکوت کردم. انگار كه می‌خواست من را دک كند و به امور خودش برسد ، نشست و سرش را انداخت پایین و با دست به سمت در اتاق اشاره کرد و گفت كه اينبار واجد شرايط خون‌دهی نيستيد و من دانشجوی ساده هيچ نگفتم و گفتم اینجور مواقع هر حرف اضافه‌ای می‌تواند مثل بریدن اشتباه سیم بمب ساعتی باشد و به‌جای خون‌گرفتن ممکن است خونم را بریزد. بی‌خيال ماجرا شدم و برگشتم. چند ماه بعد دوباره به صرافت اهداء خون افتادم. رفتم به مركز ديگری كه در كمال ناباوری فهميدم كه در سيستم انتقال خون ايران بلاک شده‌ام و گفتند كه شما برای هيچوقت واجد شرايط خون‌دهی نيستيد. گيج و منگ به اتاق مسئولی رفتم و گفتم ماجرا را برای من هم بگوييد تا بدانم كه چه اتفاقی برايم افتاده است و او هم كله‌ی مانيتروش را چرخاند سمت من و گفت كارشناس قبلی نوشته كه شما رماتيسم قلبی داريد و من نمی‌توانم بلاک شما را از روی سيستم بردارم. گفتم چطور می‌شود كه كارشناس شما ٣ دقيقه با من حرف زده باشد و فهميده باشد كه من رماتيسم قلبی دارم و اگر داشته‌ام نبايد به من اطلاع رسانی كنيد و چيزی بگوييد؟ هر چه گفتم به كار نيامد و گفت اگر بخواهی پيگيری كنی تا برطرف شود ، دوندگی بسيار دارد كه نمی‌ارزد. بعد هم روی منبر رفت که الاعمال بالنیات و همین‌که نیت اهداء خون کرده‌ای یعنی زندگی‌ات را اهدا کرده‌ای! گذشتم از اهداء خون و اهداء زندگی. چند سال بعدش که بندر آمدم گفتم بروم و توی این مملکت بی‌حساب و کتاب ، کی به کی هست و حتماً اینجا می‌توانم خون بدهم و ۱۴۰۰ کیلومتر فاصله است بالاخره. رفتم. فهمیدم که مملکت هرگز هم بی‌حساب و کتاب نیست و اینجا هم اسمم توی بلاک‌لیستشان ثبت شده است. ترس برم داشت. رفتم دکتر قلب. که آخر گفت اینجا آمده‌ای چکار و قلبت مثل بنز کار می‌کند. از آنجایی که می‌دانستم توی این مملکت ،  بی‌حساب و کتاب‌ها و باحساب و کتاب‌ها را می‌شود دور زد ، با کارت ملی همکارم چندباری رفتم و خون دادم. تا دفعه‌ی پنجم مچم را گرفتند که این که تو نیستی. من هم تمام ماجرا را تعریف کردم. کد ملی‌ام را توی سیستم زدند و کله‌ی مانیتور را سمتم چرخاندند که تو که مشکلی نداری و رماتیسم قلبی کجا بود و اسمت بلاک نیست! سال‌ها از آن ماجرا می‌گذرد و بارها خون داده‌ام و هنوز برایم آن بلاک‌شدن و آن آن‌بلاک‌شدن معماست. همه‌ی این‌ها را امروز برای دوستی تعریف می‌کردم که می‌گفت هفته‌ی پیش مخاطب خاصش بی‌دلیل بلاکش کرده و دیروز آن‌بلاکش. هر چقدر هم از او پرسیده که چرا بلاکم کرده بودی و بعدش آن‌بلاکم کردی ، جوابی نشنیده. بعضی وقتها هاج و واج می‌مانی که برای چه بلاک شده‌ای و بیشتر نمی‌دانی بعدش برای چه آن‌بلاک شدی! آدم سیستم است دیگر! سیستم آدم است دیگر. بعضی وقتها حساب و کتاب ندارند. باید گذاشت و گذشت توی بی‌خیالی. شد شد نشد نشد. @Damghan_nama_ir
آی که آدم دلش می رود وقتی می بیند توی این روزهای خون و خشم و اضطراب و جنگ ، آدمهایی هم هستند که با برگهای درخت خرما برای آرامش پرندگان لانه می سازند. @Damghan_nama_ir
🔸 قد یک عصا امروز داشتم سربالایی کوچه را می‌آمدم بالا که این پیرمرد را دیدم. یک دستش عصا بود و دست دیگرش به گاری. وسایل کهنه‌ی خانه‌ها را می‌خرید. به آرام‌ترین شکل ممکن عصا می‌زد و قدم برمی‌داشت تا بتواند گاری را نیم‌متر جلوتر ببرد. نمی‌دانم چه شد که عصا از دستش افتاد. چنددقیقه طول کشید تا خم شود و آجری بگذارد زیر چرخ گاری تا بعد برود سراغ عصا و برش دارد. رفتم و عصا را دادم دستش. لبخندی زد و هیچ نگفت. خواستم اندازه‌ی اسکناس‌های کم توی جیبم کمکش کنم. هر چه کردم قبول نکرد. تا بفهماند که من فقیرم اما گدایی نمی‌کنم. به عصازدن و هول‌دادن گاری ادامه داد. دادهایش بی‌صدا بود و جان نداشت. یکی دومتر اینطرف و آنطرف صدایش را می‌شنیدی که داد می‌زد وسایل کهنه‌ی خانه‌هایتان را خریدارم. این چهارخط برای هیچ مسؤولی نیست. خدا هیچ مردمی را محتاج هیچ مسؤولی نکند. این چهارخط برای ما مردم است. تا جایی که یادم می‌آید همیشه آب از ما مردم گرم شده تا مسؤولین. خواستم بگویم درست است که نیکی و بخشش زمان نمی‌شناسد اما اسفند است و نزدیک عید. حواسمان بیشتر به اینجور آدم‌ها باشد. حتی قد بلندکردن یک عصا. @Damghan_nama_ir
ماجراهای من و آبگرمکن تمامی ندارد انگار. برای بار سوم است که اینجا دارم از آبگرمکن بالای کوه می‌نویسم. همان آبگرمکن برقی که توی حیاط کوه نصب شده. برقش دو شاخه و پریزی نیست. از این فیوزی‌هاست. فیوز مینیاتوری. روکار. چسبانده شده به دیوار. فیوز را می‌دهی بالا آبگرمکن روشن می‌شود می‌دهی پایین خاموش می‌شود. هفته‌ی پیش رفتم حمام. طبق معمول یادم رفت آبگرمکن را چک کنم. و طبق معمول آدم از جایی که مطمئن است ضربه می‌خورد. اول آب ولرم بود و رفتم زیر دوش. تا بیایم بفهمم آب گرم نیست دیر شده بود دیگر. همانطور که بندری می‌رقصیدم داد زدم احمد. آمد پشت در حمام و ماجرا را برایش گفتم. رفت و آمد گفت فیوز آبگرمکن پریده و دادمش بالا و تا آب گرم شود طول می‌کشد. روز بعدش احمد رفت حمام. همان ماجرای من برایش اتفاق افتاد. همانطور که بندری می‌رقصید داد زد میثم. رفتم و دیدم فیوز دوباره پریده. هر طور بود خودش را گربه‌شور کرد و آمد بیرون. فازمتر و یک فیوز نو برداشتم و رفتم فیوز کهنه را عوض کردم. احمد کنار دستم بود. همانطور که داشتم عوض می‌کردم با اطمینان گفتم بالاخره ده‌سال است که این فیوز توی گرما و سرما کار کرده و فیوز هم آدم است و یک طوریش می‌شود دیگر. روز بعد سلمان رفت حمام. همان ماجرای من و احمد تکرار شد. داد زد احمد میثم. رفتیم دیدیم باز فیوز پریده. جعبه‌ابزار سی‌کیلویی‌ام را بردم کنار آبگرمکن. نگاهش کردم و گفتم بیست‌سال است فرستنده‌های هزار قطعه‌ای را تعمیر کرده‌ام تو که عددی نیستی و سر و تهت چهار تا چیز هم نمی‌شود. احمد و سلمان کنار دستم بودند. گفتم حتماً از المنتش هست و خراب شده و جریان زیاد می‌کشد. با آچار شلاقی افتادم به جانش. المنت نو گذاشتم. ترموستات نو هم گذاشتم. کار که تمام شد نهیب دادم به آبگرمکن که حالا اگر جرأت داری خراب شو. دروغ چرا؟ توی دلم هم گفتم تعمیر آبگرمکن برای من مثل عوض‌کردن لامپ است برای مردم عادی. گذشت تا روز بعدش. سلمان داشت ظرفها را می‌شست. آمد و گفت آب سرد شده. رفتم و دیدم باز فیوز پریده. فیوز فحشم را دادم بالا و هر چه لیچار بلد بودم دادم به جنس ایرانی که خاک بر سرت فیوز ایرانی ، خیلی آشغالی ترموستات ایرانی و از تو عوضی‌تر ندیده‌ام المنت ایرانی. کار من را خراب می‌کنید؟ آمدم به سلمان و احمد گفتم همینطور کج‌دار مریز با آبگرمکن جلو بروید و هر وقت فیوز پرید پایین بالا بدهید تا زنگ بزنم از پایین برایمان آبگرمکن نو بیاورند. ظهر روز بعد بود که داشتم توی حیاط کوه قدم  می‌زدم. اتفاقی رفتم سمت آبگرمکن. از دور دیدم هدهدی روی فیوز نشسته. آرام‌آرام جلوتر رفتم. دیدم دارد به فیوز نوک‌ می‌زند. تا مرا دید پرید و رفت. فیوز را نگاه کردم دیدم پایین است. چند ثانیه‌ای زل زدم و‌ مکث کردم تا فهمیدم ماجرا چیست. داد زدم سر هدهدی که نمی‌دیدمش که کرم داری؟ بعد پقی زدم زیر خنده. قاه‌قاه و بلند‌بلند. صدای خنده‌ام را کوه برمی‌گرداند. احمد و سلمان آمدند. بهشان گفتم که عیب نه از فیوز بود نه از المنت و نه از ترموستات. ماجرای هدهد و نوک‌زدن روی فیوز را برایشان تعریف کردم که یک هفته است ایستگاهمان را گرفته. فیوز را برداشتم و دوشاخه‌ و پریزی کردم برق آبگرمکن را. و مشکل حل شد. پانزده‌سال پیش امیر درسی داد که هی یادم می‌رود. می‌گفت حتی اگر مطمئنی هیچوقت نگو مطمئنم بگو احتمالاً. هیچوقت نگو قول می‌دهم بگو تمام سعی‌ام را می‌کنم. همان ان‌شاءلله خودمان. که همیشه ممکن است هدهدی ، گزینه‌ای باشد که نه اینکه از آن غافل باشی که نمی‌دانی. غفلت یعنی فراموش‌کردن. با نادانی فرق دارد. وقتی با اطمینان حرفی را می‌زنی پیه باختن را هم به تنت بمال. توی احتمالاً ممکن است نبری اما هیچوقت نمی‌بازی. همین. گفتم این چهار خط را برای خودم بنویسم تا یادم نرود که دیگر نگویم مطمئنم حتی اگر بیست‌سال کارم باشد. قول نمی‌دهم یادم نرود اما تمام سعی‌ام را می‌کنم. مطمئن نیستم ؛ احتمالاً یادم نمی‌رود. @Damghan_nama_ir
ماه رمضان شد یادم به همکارم افتاد. خدا بیامرزدش. ده‌سال پیش بازنشست شد و دو سال پیش به رحمت خدا رفت. می‌توانم نکیر و منکر را تصور کنم که شب اول قبر شکم‌هایشان را گرفتند و همانطور که قاه‌قاه می‌خندیدند سؤال و جوابش می‌کردند. تصویربردار قهاری بود. صدابرداری می‌کردم آن زمان‌ها. من جوان و او پیر. چندروز به ماه رمضان توی راه مأموریت بودیم. داخل ماشین شکلات تلخی خوردم و یک دانه تعارفش کردم. نخورد. فهمیدم روزه است. همانطور که داشتم شکلات را می‌جویدم گفتم دمت گرم که توی این گرما به پیشواز رفته‌ای و دود از کنده بلند می‌شود و جایت بهشت و مسلمان هم مسلمان‌های قدیم و از این حرفها. بغل دستم نشسته بود. دمت گرم‌هایم که تمام شد گفت نه! پیشواز نرفته‌ام. ماه رمضان قصد دارم چندروز روزه نگیرم گفتم الان بگیرم. این به‌جای آن! با آدم‌هایی که با لحن جدی شوخی می‌کنند برخورد داشتم. گفتم جوک گفته و مثل آدم خندیدم. دیدم زل زده به من و نمی‌خندد. فهمیدم جدی‌اش جدی است. بعضی حرفها جدی‌شان خنده‌دارتر است تا شوخی‌شان. هر چه کردم نتوانستم خودم را کنترل کنم. پقی زدم زیر خنده و شکلات دهانم پاشید روی لباسش. بعد شروع کردیم به قانع‌کردن یکدیگر. هر چه گفتم نشد. مرغ اندیشه‌اش یک پا داشت و چغر و بدبدن بود تفکرش. از این سنگین‌وزن‌ها. می‌گفتم پیرجان! روزه آش نیست که هر چیزی تویش بریزی آش شود. روزه قرمه‌سبزی‌ست. آدابی دارد و قواعدی. قرمه‌سبزی بدون گوشت قرمه‌سبزی نیست. نشد. نتوانستم خط رویش بیندازم و یک‌ سانت جابجایش کنم. آخر گفتم به تنهایی مرزهای احکام و رساله را جابجا کردی و او هم گفت من اینطوری روزه می‌گیرم و روزه‌ی من اینگونه است. رسیدیم روستا. دوربین را روی سه‌پایه کاشت و خواست نمای تو شات بگیرد. پشت ویزور رفتم و کادر را روی لانگ شات گذاشتم و گفتم این تو شات است. پیش خودم هم گفتم به به عجب مثالی زدی و با رسم شکل بهش فهماندی اشتباهش را و دمت گرم و آمر به معروف کی بودی تو. خیر سرم! فهمید منظورم را. گفت تو شات همه‌جای دنیا تو شات است و هر وقت خواستی تو شات بگیری لانگ شات بگیر. سه قفله کرد درگاه گفتگو را و پنجره‌ها را هم جوش داد و ختم ماجرا. کاری به این ندارم که درست است که حافظ گفته نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا را اما راه دوری نمی‌رود که گاهی پیرها پند جوان‌ها را هم گوش کنند. با این کاری ندارم. که حالا جوان هستم و پند پیران دانا را گوش می‌کنم. خدا کند به وقت پیری هم یادم بماند که پند جوانی را بشنوم. اما من همیشه این ماجراها را به خودمم تعمیم می‌دهم. می‌روم گوشه‌ای و دادگاه یک‌نفره تشکیل می‌دهم. خودم متهم و خودم قاضی. که کجاها بر دیگران سخت گرفته‌ای و بر خودت آسان؟ که چرا حسن را بخشیدی و حسین را نه؟ که چطور می‌شود در ازای خطایی از بزرگترت عذرخواهی کنی و از کوچکترت نه؟ به این استانداردهای دوگانه که به آن مبتلایم. @Damghan_nama_ir
🔸هم‌سفره بخش یک آفتاب جزیره وسط آسمان رسیده بود که به سالن انتظار فرودگاه رسیدم. هر دفعه که به جزیره می‌آمدم هواپیمایش تأخیر داشت. چه توی رفت. چه برگشت. مثل تاکسی خطی‌ها بود که حتماً باید مسافرش پر می‌شد تا حرکت کند. هواپیما خطی. از این هواپیماهای فوکر فیفتی. یک‌بار بابت تأخیرهای همیشگی به خلبان اعتراض کردم که گربه را دم حجله کشت و با خنده گفت :" فوکر فیفتی ، فیفتی فیفتی" یعنی احتمال زنده ماندنت فیفتی و مردنت هم فیفتی. از آن به بعد دیگر گلایه‌ای نکردم. پیج کردند که هواپیما دو ساعت دیگر می‌پرد. گرسنه بودم. قرار بود نهار آن روز را هم مهمان فرمانداری جزیره باشم. اما به‌خاطر ساعت پرواز نتوانستم. همان بهتر که نتوانستم . توی آن یک‌هفته مأموریت ، بی‌انصاف‌ها سنگ تمام گذاشته بودند. انگار که سفیر هستم یا دیپلمات. هر روز من را به بهترین رستوران می‌بردند و بهترین و تازه‌ترین و گران‌ترین غذاهای دریایی و زمینی و هوایی را جلویم می‌گذاشتند. از میگوهای سوخاری تا کباب دنده و ماهی شکم پرِ سنگ‌سر تا انواع ماکیان با سوپ و ترشی انبه و سالاد و پیش غذاها و پس غذاها. غذاها را با دوربین صد مگا پیکسلی عکس گرفته باشند انگار. دلم نمی‌آمد دستشان بزنم. البته كه مشکل غذاها نبودند. مشکل خود من بودم. مرا می‌نشاندند روی یک میز هشت نفره‌ و باید تنهایی غذا می‌خوردم.  توی رستوران هفت ستاره‌ای که بشقابهای مارک داشت و هفت هشت تا قاشق و چنگال و کارد جلویم‌. قبل از هر لقمه فکر می‌کردم که کدام قاشق را باید بردارم. با یک موسیقی لایت بی‌کلام و آنقدر ساکت که کمترین صدا بلند شنیده می‌شد. حواسم بود که صندلی را آرام بکشم زیر خودم و موقع غذا خوردن قاشقم به بشقاب نخورد و تلق و تولوق نکنم. گارسون‌ها هم خوش‌تیپ و مؤدب. شق و رق راه می‌رفتند. عین فیلم‌ها. وقتی می‌آمدند سر میز نمی‌دانستم به کدام سؤالشان جواب مثبت بدهم و به کدامشان منفی. خلاصه هیچ‌چیزی آنجا مشکل نداشت اما برای من همه‌چیز مشکل بود آنجا. قبل از رفتن به رستوران هم مکافات داشتم. فکر می‌کردم رستوران لاکچری تیپ لاکچری هم می‌خواهد . بهترین حمام عمرم را می‌رفتم و بهترین لباس را می‌پوشیدم .با وسواس ریشم را می‌تراشیدم و مویم را شانه می‌کردم. انگار می‌خواستم بروم دامادی خودم. هیچ دامادی توی لباسش راحت نیست. هیچ دامادی مزه‌ی غذا را نمی‌فهمد. شده بودم عین این ویدئوهای اینستاگرامی که به زور هزار فیلتر زرق و برق دارند و کپشن را که می‌خوانی سرشار از تهی. اما مشکل اصلی من دو تا بود. میز نهارخوری و تنها غذاخوردن. هیچوقت با میز نهارخوری کنار نیامده‌ام. سلیقه‌ام نیست. زور هم نیست. لباسی که سلیقه‌ات نباشد هزاربار هم بپوشی سلیقه‌ات نمی‌شود دیگر. آخر کدام کفش گشادی یک‌روز اندازه‌ات می‌شود؟ انگار یکی از پشت من را بغل کرده باشد و بگوید غذایت را بخور. مسلط نیستم. از دوزانو نشستن سر سفره برایم رقت‌بارتر است. باید هم تنهایی غذا می‌خوردم .نمی‌توانم تنهایی غذا بخورم. فقط سیرم می‌کند‌. جان ندارد. یک‌روز به یکی از گارسونها که پسری جوان بود گفتم :" بیا کنارم غذا بخور زیاده " او هم خیلی مشمئزکننده و مؤدبانه لبخند شیکی تحویلم داد و گفت :" نوش جانتان قربان اجازه ندارم متأسفانه ، قوانین اجازه نمی‌دهند قربان" کاش فحشم می‌داد و اینطور جواب قربانش را نمی‌داد. برای همین‌ها بود که همان بهتر که به آن  رستوران نرفتم. توی سالن انتظار فرودگاه سر چرخاندم. دور تا دور پر بود از غذاخوری‌. از سنتی تا فست‌فود. یکی یکی داخلشان رفتم و منوهایشان را نگاه کردم. نمی‌دانستم هوس چه غذایی را کرده‌ام. فقط می‌دانستم که هیچکدام شکم‌خواهم نیست. گفتم وقت دارم بروم داخل جزیره شاید غذایی پيدا کنم که باب میلم باشد. بیرون فرودگاه هوا داغ بود. تاکسی گرفتم و گفتم مرا داخل جزیره ببرد. توی راه کنار نوار ساحلی از کنار زنی گذشتیم که زیر سایه‌ی نخلی نشسته بود و از قابلمه‌های کنارش بخار بلند می‌شد. بی هیچ دلیل و اختیاری به راننده گفتم همینجا نگه دارد. پیاده شدم و به طرف زن رفتم. اندام نحیف و شانه‌های افتاده‌ای داشت. برقعی سبز بر چهره زده بود و آرام‌تر از دریای آرام پشت سرش روی صندلی تاشوی ساحلی نشسته بود. از چروک دستهایش فهمیدم که عمر زیادی بر او رفته. منوی غذاهایش روی مقوایی رنگ و رو رفته با خطی کج و بی‌قاعده نوشته شده بود. نخود و باقلا و سمبوسه و نان توموشی و پکاره. قیمتها را پرسیدم. فارسی زیاد بلد نبود و به سختی جوابم را می‌داد. به لهجه‌ی بندری گفتم :" راحت باشید خاله! بندری حرف بزنید به تیپ شهرستانی‌ام نگاه نکنید زبانتان را اندازه‌ی خودتان می‌فهمم خاله" چشم‌هایش تنگ شد و برق زد. انگار از زیر برقع داشت می‌خندید.
🔸هم‌سفره بخش پايانی شروع به صحبت کرد و چه شیرین حرف می‌زد. از این پیرزن‌های گوگولی. دو تا سمبوسه و یک کاسه باقلا سفارش دادم . كسی آنجا نبود جز ما دو نفر. فكری به سرم زد. دو دل بودم كه بپرسم يا نپرسم. دلم را به دريای پشت سرش زدم و گفتم :" خاله! می شود مهمان من شوی و با هم غذا بخوریم؟" می‌دانستم که زنهای جنوبی را خاله صدا کنی  خوششان می‌آید. احساس نزدیکی و محرمیت می‌کنند و قابل اعتماد می‌شوی. خاله به زنها و خالو به مردها. چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و با همان گرمی روحش گفت :" البته که می‌شود خاله، مهمان حبیب خداست خاله ،چرا نباید بشود خاله؟" بلند شد منوی مقوایی‌اش را برداشت و جلویم پهن کرد و شد سفره‌مان. از توی کلمن یک آب معدنی درآورد، باز کرد و پای نخل ریخت روی دستهایم. کمی آب هم کف دست خودش ریخت و با انگشتانش پاشاند روی صورت عرق کرده‌ام. صندلی‌ تاشو را با زور و اصرار زیرم گذاشت. صندلی برایم غریب بود. چهارزانو نشستم کف ساحل. دمپایی‌های زه وار درفته‌اش را بیرون آورد و جفت کرد و نشست رویشان. برایم سمبوسه آورد و باقلا و گذاشت روی سفره‌ی مقوایی‌مان. برای خودش هم نخود پخته جا کرد . روبروی هم نشستیم و شروع به خوردن کردیم. نخودهایش را هورت می‌کشید و من هم همانطور که خودم می‌خواستم گاز بزرگ بر سمبوسه می‌زدم و باقلا با پوست می‌خوردم. با هم حرف زدیم . او از عزیزانش گفت و هر چه می‌گفت از خوبی‌هایشان می‌گفت. من هم برایش تعریف کردم که یکبار با دوستم آمدیم ساحل غذا بخوریم. سفره نداشتیم. با انگشت سفره را نقاشی کردم بر شن‌های ساحل. غذایمان را توی سفره‌ی ساحلی گذاشتیم و خوردیم. بعد گفتم که یک هفته چطور توی آن رستوران شیک تنهایی و با مکافات غذا خوردم و هیچ از خوردن نفهمیدم و تنهایی غذا خوردن جز سیر شدن هیچ چیز دیگری ندارد. حرفهایم که تمام شد روی تابه‌اش برایم نان توموشی درست کرد. خمیر را روی تابه ریخت و تخم مرغ رویش شکاند و پنیر مثلثی و مهیاوه‌ی اعلا رویش پاشاند. بعد از ته کلمن سردترین نوشابه را بیرون آورد و جلویم گذاشت.با ولع شروع به خوردن نان کردم و عیش و هیشم به راه شده بود و مدام تشکر می‌کردم که خاله خدا تو را برایم رساند و چقدر خوشمزه است این غذاها و از این حرف‌های خوشمزه. حرف‌های خوشمزه برای زنها بیشتر می‌چسبد تا غذای خوشمزه برای مردها. رویش را چرخاند طرف دريا. برقعش را باز کرد و بی‌برقع جلویم نشست. نگاهم کرد ، نگاهش کردم. صورتش جوان‌تر از دستهايش بود. خندید و خندیدم. یک ساعتی کنارش نشستم و موقع خداحافظی هر کاری کردم پول را قبول نکرد. بی‌آنکه ببیند پول لای پارچه‌ی صندلی تاشویش گذاشتم و صندلی را بستم و خداحافظی کردیم. دیر شده بود و هیچ ماشینی توی خیابان نبود. به طرف فرودگاه دویدم. همانطور که می‌دویدم یاد مادربزرگ افتادم که می‌گفت مزه‌ی غذا به سفره است. به اینکه کسی روبرویت باشد تا با او غذا بخوری. می‌گفت برکت سفره به غذاهای تویش نیست به آدم‌های دورش هست. سفره مثل سفر می‌ماند. مهم نیست کجا می‌روم یا چه می‌خورم. هم‌سفر مهم است. هم‌سفره مهم است. وقتی رسیدم خلبان پای در هواپیما بود. گفتم عن‌قریب است که عین این تاکسی خطی‌ها داد بزند بندرعباس یک نفر. خیس عرق بودم و هن هن می‌کردم. آخرین مسافری که سوار فوکر فیفتی شد من بودم. با صدای نفس‌بریده‌ام گفتم :" ممنونم به‌خاطر تأخیرتان"