🔸️تقدیم به ماکان عزیز
آدم از يكجايي ببعد تمام جنگهاي زندگياش را كنار ميگذارد و ميرود توي خودش تا نفس بگيرد.
كه ببيند كجايش تير خورده و كجايش سالم مانده است؟
بالاخره روزي خواهد رسيد كه هر آدمي بفهمد تنهايي ترس ندارد و ميارزد به نجنگيدن كه سرنوشت محتوم هر انسانياست.
آدمي هميشه براي خودخواهيهايش گرم جنگيدناست و دريغ از دمي خلوت براي اين انسان لجوج كه هميشه بفكر بردناست حتي اگر از برد هيچ نصيبش شود.
براي دلش ميجنگد حتي اگر بهايش دل شكستن باشد!
اما از يكجايي ببعد ميفهمد كه اين عمر كوتاهِ روده دراز ، كفاف خودخواهيهايش را نميدهد.
خسته ميشود از اينكه هميشه فهميده است و كسي او را نفهميده.
آدم از يك جايي ببعد خسته ميشود از جنگهايش از ترسهايش.
ميفهمد كه فقط بايد از ترسو ترسيد و اويي كه هميشه از رها شدن ميترسيد ، حالا ترس را رها كرده است.
از يكجايي ببعد ميفهمد كه تنها او تنهاست و پشت خواب بلند آجرها هيچكس مثل او تنها نيست.
من نيز اكنون تركيبي شدهام از خشم و آرامشي عميق.
تركيبي از كژي و راستي توأم.
چه سخت شدهام كه جانم را باور نميكنم.
آلياژي عجيب از جمع اضداد كه درهم نشستهاند و به آساني باهم زيستهاند.
در مسالمتي باورنكردني در خود و تعجبي عميق از خود كه آيا اين منم كه در مواجههي سهمگين بحرانها ، با درد همدردي و هم آغوشي كردهام و اينگونه سخت شدهام و جان فرسا؟!!
كه مرا به سخت جاني خود اين گمان نبود؛
بود؟
اين منم كه تفتيده بودم و سرخ و حالا سرد و شكل گرفته نشسته در قالب آرامي كه خيالي دوباره ندارد كه لنگر بركشد.
به خودم ميگويم كه ميارزد به اينهمه جنگ ناتمام و سفري دور و اينهمه رنج كه بردهاي ؟
ميارزد كه مدام نه بشنوي و هميشه آري بگويي؟
به تكهچوبي رها شده در اقيانوسي ناآرام ميارزد ؟
به دوپاره شدن و نيمي در كوير و نيمي در دريا؟
به سوخته شدن خشك و ترت باهم ميارزد؟
چيزي در درونم ميگويد : ميارزد!
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
🔸برای یک دامغانی
دیشب تولد امیر بود و گفت میخواهم شیرینی بدهم. من هم گفتم شیرینی فقط کباب. مرا برد کبابخوری پایین کوه. از مغازه دو تا شمع عددی گرفتم تا بهجای کیک فرو کنیم توی کبابکوبیده و فوت کند.
داخل خنک بود و جا نبود. غلغلهی آدم. مثل وقتهایی که ۲۲ بازیکن توی محوطهی هجده چپیده باشند.
امیر گفت صبر کنیم داخل خلوت شود؟ به منقل زغالی جلوی در اشاره کردم و گفتم تا آنموقع با بوی کباب چه کنم؟
من در مقابل چند بو پاهایم شل میشود. ادکلن بلو ، رب توی دیگ وقتی غل میزند ، خاک بارانخورده ، محبوبه و یاس ، هیزم و کباب.
بیرون گرم بود و نبود اما جا بود. از این سکوییها و آلاچیقیها. از این پنکهآبیها هم داشت. از اینهایی که آب را مثل چرخ گوشت چرخ میکنند و مه میپاشند توی هوا.
نشستیم تا سفارشمان آماده شود. سکوی بغلی چهارتا مرد و زن بودند. جوان. صدای موسیقی بلند بود و بلند حرف میزدند. خیلی بلند. بلند در این حد که فروارد از این ته زمین یکچیزی بگوید و دفاع از آن ته زمین بشنود. گوشهایم در حرفهایشان شریک شد. دو تا رفیق که خواهرهای هم را گرفته بودند تا بگویند چیزی که عوض دارد گله ندارد رفیق. یکیشان باردار بود.
از سفر ماشینی و شهریوریشان به مشهد داشتند برای آن دو نفر حرف میزدند که دوتایی رفته بودند تا بچه را امامرضایی کنند. بلندبلند و با آب و تاب و ذوق. مثل اینهایی که چهارساعت میروند خرید و صدتا چیز میخرند. بعد میآیند خانه و بازشان میکنند و چهارساعت نگاهشان میکنند. رسم خاطره همین است. مثل دلمه میماند. داغشان مزهای خوش دارد؛ بگذاری سرد شود مزهای خوشتر.
رفتنی از جادهی طبس رفته بودند و برگشتنی از تهران آمدند جناح.
همینطور از شهر به شهر حرفی میزدند و خاطرهای تا عصر جمعه که رادیاتور ماشینشان توی دامغان سوراخ میشود و همهجا تعطیل و میمانند مستأصل. و گوشهای من که تیزتر شدند. مرد زن باردار را میبرد زیر سایهی درختی و بادش میزند تا مسلمانی پیدا شود یا نشود. مردی سوار بر موتور از کنارشان رد میشود و میایستد. به پسر زنگ میزند که با ماشین بیاید ماشینشان را بوکسل کند تا تعمیرگاه. آنها را میبرد خانه. کدبانوی دامغانی برای زن باردار کاچی درست میکند و شیرهی انگور میدهد بخورد و قطاب و پسته. مرد هم شب برایشان توی حیاط پشهبند میزند تا صبح که ماشین درست میشود و میآیند.
همین.
همین؟
نه همین. جزئیات مهماند. وقتی بشنوی تمام خاطرات را کوتاه و کتابی تعریف میکنند و برای این خاطره دهدقیقه حرف زدند ، با لحن و فراز و فرودهای صدا ، آنوقت میفهمی ماجرا فراتر از همین است. که بعضی خاطرات کمرنگند و بعضی پررنگ ، اما بعضیهایشان حک میشوند.
باید جای من توی ناکجاآباد با ۱۵۰۰ کیلومتر فاصله روی سکویی داغ که پنکهآبیاش هر از گاهی خنکت میکند باشی و بشنوی تا تنت مورمور شود. تا یک چشمت کیف شود و یک چشمت غرور.
امیر هم که داشت میشنید برگشت با زبان محلی بهشان گفت که من دامغانیام. هاج و واج رفتند توی سکوت و پسر بیاختیار بلند شد. میدانم و نمیدانم که چرا مرا بغل کرد.
هر چه کردیم نگذاشتند امیر پول کبابمان را حساب کند. به امیر گفتم به نام من و کام تو! امیر هم برگشت گفت به نام همشهریات و به کام من! و خندیدیم.
همشهری که نمیشناسمت! نمیدانم این نوشته را میخوانی یا نه؟ فقط میدانم که دنیا با تو قابل تحملتر میشود. فقط میدانم آن عصر جمعهی شهریور با یک ترمز ، این خاطرهها را ساختی. برای آن چهار نفر. برای من و امیر. فقط با یک ترمز. این ترمزها گیر هر کسی نمیآید. بهقول قدیمیها « ثواب توی شهر ریخته کسی نیست جمعش کند»
خیرت ۱۵۰۰ کیلومتر آنطرفتر روی سکویی داغ به من رسید.
به امیر هم.
شاید به تویی هم که میخوانی.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
رفته بودم ماهیگیری. با احمد. شب. وسط دریا قایق را خاموش کرد. آسمان سیاه و دریا سیاه. تور را پهن کرد. نه از این تورهای دایرهای و افقی که توی فیلمها دیدهای. تورش عمودی بود. مثل دیوار فرو میرفت توی دریا. بالای تور دیواری را به قایق گره زد. ضلع پایین سرب داشت و از دو گوشهاش طنابی آمده بود. دو سر طناب را داد دست من. بعد لامپهای هزار و پروژکتورها را از لبههای قایق عمود کرد بر دریای تاریک. کلیدشان را زد. روشن شدند. نورها شیرجه زدند توی آب و تا جایی که زور داشتند رفتند پایین. کمکم دیدم ماهیهای ریز آمدند بالا. ماهیهای درشتتر پشتبندشان تا ماهیهای ریز را بخورند. و ماهیهای درشت و چندکیلویی آخر همه آمدند بالا تا ماهیهای جلویی را بخورند.
توی دلم گفتم ماهی بیچاره هم آدم است نور را دوست دارد.
احمد گذاشت دستههای ماهیها خوب بیایند بالا. قایق را روشن کرد و گفت وقتش هست. با قایق توی دریا دایره زد. یک دایرهی دهمتری. مدام میچرخید توی مدار. من هم طنابها را میکشیدم بالا. هزار ماهی ریز و درشت.ماهیها را ریختیم توی تشت قایق.
یاد حرفی از کتابی افتادم که نوشته بود: «همیشه نور انتهای تونل به معنای آزادی و امید نیست ، گاهی قطاری نوربالا دارد سمتت میآید»
گفت برویم جایی دیگر تور پهن کنیم. رفتیم و همانکارها را دوباره انجام دادیم. قایق ، خاموش؛ تور دیواری ، پهن ؛ دو سر طناب ، دست من و لامپها روشن. ماندیم منتظر تا ماهیها بیایند بالا.
به نورهای سفید و زردی که توی دریای سیاه شیرجه زده بودند زل زده بودم و محوشان شده بودم. داشتم با خودم فکر میکردم که عجب طعمهی بینظیریست این نور. که از توی آبهای نورخورده یک بیت از فاضل نظری غُل زد و آمد بالا:
«آب طلبنکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهایست که قربانیات کنند»
برای احمد خواندم. خوشش آمد. چندبار دیگر خواندم. حفظ شد. گفت وقتش هست. قایق را روشن کرد و بر دایرهای دهمتری میچرخید. طنابها را میکشیدم بالا و با هم میخواندیم:
آب طلبنکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهایست که قربانیات کنند
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
🔸یک برگ از پاییز
عصر پاییز بود. چندسال پیش. شاهرود. توی پیادهرو ایستاده بودم. روی سنگفرشها. کنار درختها. خود خود پاییز بود. ناموس پاییز. دقیق همانطور که توی کتابها نوشتهاند. کاملترین پاییزی را که تصور کنی. آسمان عین بغض ، ابری. نسیم خنک مایل به سردی میوزید. از این سردهای بیآزار ؛ که جان میدهد برای هر کاری. بنشینی ، بایستی ، قدم بزنی ، بروی توی کنجی ، گوشهای .... و برگهای زرد و نارنجی درختان که منتظر بهانهای بودند میریختند کف پیادهرو. نه یکی دوتا. هزارتا. باران برگ. هزار لبخند زرد و نارنجی بر بوم پیادهرو. بعضیها هم میافتادند توی جوی و آب میبردشان. صدای کلاغها _نه تصویرشان_ هم بود.
گلشیری توی داستانی نوشته :«...پیاده میآمدیم. توی کوچهباغ بود. شاید از بس هوا خنک بود ، و یا از بس برگ زیر پایمان بود و نمیدانم یکجور غمِ خوبی توی هوا بود که نمیشد آدم نگوید ، و نگوید که حالا تمام پنجرههای روشن را ، حتی اگر بسته باشند ، دوست دارد.»
یکجور غم خوبی داشت که همهچیز را دوست داشتم. حتی آن راننده که دستش را گذاشته بود روی بوق. دوست نداشتم آن عصر تمام شود. دوست داشتم بکوبم روی دکمهی زمان و بایستد. از آن صحنههایی که دوست داری اسلوموشن ببینی یا هزاربار بزنی عقب و هزاربار ببینی.
دیدم دختربچهای چهارپنجساله همراه پدر میآید. توی پیادهرو. لباس نارنجی پوشیده بود. از این بافتنیها. شلوار استرچ سیاه و کفش سفید. موهایش پریشان و بلند اما تمیز . مشکی مشکی .بی هیچ گیره یا کش سر یا چیزی. تا بالای کمرش.
سرش پایین بود. جوری با دقت قدم برمیداشت تا روی برگها را لگد نکند.
قبل هر قدم خوب چشم میانداخت، نقطهی لخت و بیبرگ پیادهرو را انتخاب میکرد و رویش میپرید. و دستهی موهایش که بالا و پایین میشدند. قربان صدقهی برگها میرفت. جهیدنهای کوتاه و بلند. گاه به چپ. گاه به راست. بینظم. بهقول جایی « گاهی نظم در بینظمیست». مثل برگهای کف پیادهرو. مثل رقص پای دختر.
قدم نمیزد. رقص پا میکرد.
دیدم پدر همراهش شد. پشت دختر. شروع کرد به قدم زدن. مثل او. با جهیدنهای دختر میجهید و پایش را همانجا میگذاشت که دختر گذاشته بود.
از کنارم که رد شدند گفتم پاییز فصل دیوانگیست و شیدایی و زیر شمشیر غمش رقصکنان باید رفت. همراهشان شدم. درست مثل آنها.
دختر جلو.
پدر پشتسرش.
منهم پشتشان.
تا انتهای پیادهرو همانطور رقصکنان رفتیم. من و پدر میخندیدیم.
برگشتم سر جای اولم. باد تند و کوتاهی وزید. فراش خزان برگها را از زمین جمع کرد و باد خزان هزار برگ دیگر از روی درختان بر زمین ریخت. هزار لبخند نارنجی و زرد. هزار غم خوب.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
پایین مبل نشستهام و تا دو دقیقهی پیش با محمد حرف میزدم. محمد ، فردوسیپورِ ماشینهاست. دقیق میداند کدام ماشین پدرش کیست و بچههایش کجایند الان. از زیر کاپوت تا بیرونشان. جزء به جزء. خلاصه دایرةالمعارف ماشینهاست. دربارهی ماشین حرف میزدیم. صحبت رو و توی ماشینها شد. میگفتم اگر من یک تویوتای سیساله و تعمیرلازم داشته باشم نمیفروشم تا تیگوی چینی صفر بخرم. من همیشه اصالت را ترجیح دادهام بر تازه به بازار آمدهها و تازه به دوران رسیدهها. باشد که بعد سیسال چرم فرمان تویوتا سابیده شده باشد یا کنار زه درش زنگ یا بهقول محمد مَنگ زده باشد اما همینکه آرم تویوتا یا به قول محمد تیویتا دارد و روی پیچهایش حک شده میدی این جپن به من انرژی میدهد. فرق تیگو و تویوتا برایم مثل فرق سر تا پا عملیهاست با تمام نچرالها. سادگی و سگجانی را نمیفروشم تا آپشن و زمبلی زیمبو بخرم. خلاصه تو کجا و رو کجا؟ محمد هم میگفت درستش همین است و صحبت را با جملهی «ماشین تویش مال خودت هست و بیرونش مال مردم» تمام کرد و خداحافظ.
اما من که تویوتا ندارم. بهقول حسین پناهی شام که نیست زحمت خوردنش را هم ندارم. اما مبل که دارم. همین مبل راحتی که پاییناش نشستهام و دارم مینویسم. پنجسال پیش بعد دهسال استفاده دیدم وسط نشیمنگاهش مثل آبنما شده و پارچهی بنفش فریبایش رنگ به رخساره ندارد و شده بنفش کنیز حاج باقر. اما جان در ضمیر داشت. چوب گردو. سگجان و اصیل. بین دو راهی فروختن و تعمیر قرار نگرفتم که تعمیر را انتخاب کنم. ذهن اصالتدوستم گفت چوب گردو و پشتبندش تعمیر. رفتم چندتا مبلسازی. با حوصله کارهایشان را نگاه کردم و سین جیمشان کردم تا بالاخره مبلساز مورد نظر را یافتم. کارگاهش منظم بود و خودش تمیز و با دقت. گفت سه روز دیگر آماده میشود. گفتم باشد. گفت نصف پول را الان میگیرم. گفتم باشد بفرما. سهروز بعد رفتم دیدم آماده نکرده. گفت هفتهی بعد. هفتهی بعد هم. خلاصه ده پانزدهبار همینطور چندروز چندروز تمدید شد تا بالاخره روز هفتادم مبلها را تحویل گرفتم. تمیز و بادقت و شیک. اما خون به جگر شدم. چه میکردم؟ پول و مبلم را گروگان گرفته بود. جز مبلهای شیک اعصابی خطخطی برایم گذاشت که هفتادروز انگار از دامغان بروم معلمان و برگردم. پر از تپه چاله و جلوبندی روانم آمد پایین.
مبل شاید برای تو قشنگ و راحت باشد اما برای من نه. بهخاطر خاطرهاش. هر وقت میبینمش رد پنجههای بدقولیاش را هم میبینم و یاد آن هفتاد روز برزخی و دوزخی میافتم. تخصص بیست اخلاق دو.
یک همکار داشتیم اینجا اسمش را گذاشته بودم دیاگ. خداوندگار ماشین. هر نوع ماشینی که بگویید. سبک و سنگین. از ریشتراش و لباسشویی و ظرفشویی و کولر تا ماشینهای توی خیابان و بیابان. دگم و یبس و نچسب. تفلون جلویش لنگ میانداخت. سلام که نمیکرد هیچ جواب سلام هم نمیداد. حرف نمیزد که هیچ جواب هم نمیداد. فوقش یکچیزی میگفت بین هان و هوم. از اینهایی که وقت حرفزدن دوست داری یک بادمجان زیر چشمشان بکاری. بهش میگفتم تو با ما قهری یا با خودت؟ میگفتم بیچاره کسی که تو را میبوسد. افاقه نمیکرد. صفر کلوین. هیچ قلقی نداشت. حرف که میزدم انگار میخواستم زیر یکخم حسن یزدانی را بگیرم. توی سوراخهای قفلش بتن ریخته بودند. هیچکس رغبت نمیکرد برود سمتش تا مشکلش را بگوید.
بازهم از این مثالها دارم. از این کاردرستهایی که فقط کارشان درست است. دروغ میگویند و دو لا پنج لا حساب میکنند و میپیچانند و از اینجور بیاخلاقیها و بد اخلاقیها. نه قابل اعتمادند نه نظمی دارند نه تعهدی نه صداقت و صراحت و شفافیتی.
خلاصه اینکه اخلاق ، توی کار است و تخصص رویش. اینکه این اخلاق است که به آدم اصالت میدهد نه تخصص.
تخصص بیاخلاق مثل خانهساختن روی آب است. زود فراموش میشود. دیر و زود دارد سوخت و سوز ندارد.
بهقول بزرگی : بزرگترین سرمایهی آدمی، توانگری نیست، بلکه خوی خوش است.
تا جاییکه یادم میآید توی دامغان کسبههایی به یاد مردم ماندهاند که اخلاق خوش داشتهاند. بهقول دوستی رویشان حک شده میدی این اسلام. اورجینال اورجینال. رویی گشاده و دستی بابرکت و قدمی خیر. باشد که مغازههاشان رنگ رو رفته بود و جنسشان همیشه جور نبود اما آدم رغبت میکرد برود داخلش. خیالش راحت بود و اعتماد داشت. بِرَندشان اخلاق بود نه سردر دکانشان.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
محبوبم!
آدمبدها منتظر بهانهاند تا جنگ درست کنند؛ گیرشان آمد که هیچ نیامد میسازند. و من منتظر بهانهام تا از عشق بنویسم. حتی اگر بهانهام جنگ باشد.
این روزها موبایل را که باز میکنم صدای بمب میآید و بوی جنازه سوخته و خون. تکهای از زمین قیامت شده. مگر فقط ما خاورمیانهایها قیامت را باید ببینیم؟ یا نکند تمرین است و دستگرمی برای روز مبادا؟
دیروز دوستم میگفت کشتههای غزه چهلهزار و خردهای شدهاند. غمانگیز است! نیست؟ خردهای؟ مگر آن خردهای آدم نیستند که همینجوری سرسری میگوییم خردهای؟ مگر جان آدمیزاد پول خرد است؟ و من توی اینها به دوستتدارمهایی که توی صدای بمبها فریاد شدند فکر میکنم. و به دوستتدارمهایی که آوار نگذاشت گفته شوند. خفه شدند. به وداعهای گفته و نگفته. به آغوشها.
میدانی گفتند جهان با عشق درست میشود دستشان نرسید بمب و موشک ساختند.
فکرش را کن اگر جنگ نبود نزار قبانی هم نبود که بگوید
«خاورمیانه را آفرید
از روی چشمهای شرقیات
پرآشوب، رنجور، خسته، زیبا»
یا ققنوس فلسطینیها ، محمود درویش که لابلای آتش و دود شاعر شد؛ تا بگوید
«سلام بر زمینی که برای صلح آفریده شد
و هیچ روزی رویِ صلح ندید»
کاش هیچوقت جنگی نبود تا این زیباییها را بخوانیم. اما حالا که شده. حالا که هست. دوستت دارم توی جنگ کجا و دوستت دارم توی صلح کجا؟
چندروز پیش داشتم فیلم جنگی میدیدم. هالیوودی بود. صحنههایش به گرد پای تصویرهای اینروزها نمیرسید. یکی میگفت
«در زمان صلح پسرها جسد پدرانشان را دفن میكنند، در زمان جنگ پدرها جسد پسرانشان را»
کشورها صبح از خواب بیدار میشوند و همانطور که خمیازه میکشند به هم میگویند یک ابراز نگرانیمان نشود؟ و ابراز نگرانی میکنند.
و نتانیاهو این کفتار هار که مرزهای جنون را جابجا کرده. مرزهای « خدا را بنده نیست ». اما من فهمیدهام نفهمی هم حد و مرزی ندارد. نفهمها صدایش میکنند بیبی. وقتی میگویند بیبی منتظر باشند تا بشنوند پیپی!
محبوبم!
اینروزها به ادبیات پناه بردهام. میدانی چرا؟ چون تکلیفش مشخص است. ادبیات سیاست نیست که لنگ در هوا و بلاتکلیف باشد. بهقول ژان پل سارتر
«ادبیات شاید نتواند جلوی جنگ و خونریزی را بگیرد، شاید نتواند از مرگ یک کودک جلوگیری کند؛ ولی میتواند کاری کند که دنیا به آن فکر کند.»
چندروز پیش عباس معروفی میخواندم. میگفت:
«این هم غمانگیز است. مگر آدمهای نخستین چه میکردهاند که گناهشان را میشوریم و بهشان میگوییم وحشی؟ آدمها از ترس وحشی میشوند، از ترس به قدرت رو میآورند که چرخ آدمهای دیگر را از کار بیندازند، وگرنه این همه زمین و زراعت و دام و پرنده و نان و آب هست، به قدر همه هم هست، اما چرا به حق خودشان قانع نیستند؟چرا هیچ چیز از تاریخ نمیدانند؟ چرا ما این همه در تیرهبختی تکرار میشویم؟ این همه جنگ، این همه آدم برای چیزی کشته شدهاند که آن چیز حالا دستشان نیست، دست فرزندانشان هم نیست. فقط میجنگیدهاند که چند سالی جنگیده باشند. حالا ما حسرت چی را میخوریم؟
پدر میگفت که هر جنگی به خاطر صلح در میگیرد، و هر صلحی مقدمهایست برای جنگ. چه کسی جلو جنگها را میگیرد؟ چه کسی مانع از آدمکشی میشود؟ چه کسی صلح میآورد؟
مادر میگفت : امام زمان، اما اگر بیاید.
پس چرا نمیآید؟!»
تا صبح از این نقل قولها دارم. از این حرفهای مرهمی. کاش زخمی نبود که مرهمی باشد. کاش جنگی نبود که پی صلح بگردیم. کاش تنفری نبود که دنبال عشق باشیم.
عزیزم
جنگ توی سرزمینها تمام میشود اما توی آدمهایش ادامه پیدا میکند.
خوب که ما آدمها زمانمان محدود است. یعنی زمین نیستیم تا هر روز ببینیم یکجایی از بدنمان را تکهپاره میکنند. و این جنگ که میراثش تنفر است و سینه به سینه و نطفه به نطفه دست به دست میشود.
محبوبم اینروزهای جنگ به صلح فکر میکنم. نه صلح خاورمیانه. نه از این صلحهای محال. به صلح درون. تاریخ را بخوان! کسی جنگ راه میاندازد که با خودش صلح ندارد. هیچچیزی بیرون از درون آدمیزاد نیست.
اما من که عاشقم. عاشق تو.
تنفر مقدمهی جنگ است و عشق مقدمهی صلح.
تنها عاشقها هستند که با خودشان صلح دارند.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
سلام
امروز انار خوردم. جلوی آینه.
از این دانه سیاهها. از این دانهدرشتها. از این پوستنازکها.
من پر از شهوت انار خوردنم.
آبدار و ملس.
سرش را بریدم. نه با چاقو. با دندان تنش را دریدم. خون کبودش شتک زد روی صورتم.
چند نگاه بر دانهها انداختم و یک نگاه در آینه و ماجرایم شروع شد.
چنگیز آنگونه خون نریخت که من اینگونه انار میخوردم!
نرسیده به دهانم غش کردند و شل شدند.
با داس دندانهایم درو میکردم هر چه را که سر راهشان میآمد و حواس لبانم بود یکدانهاش هم قسر در نرود و پایین نیفتد. گذاشتم کاسهی دهانم خوب پر شود.
و قتل عام شروع شد.
یکی یکی و چندتا چندتا زیر دندانهایم خرد میشدند و خونشان میریخت.
صدای خرتخرت استخوانشان توی سرم میپیچید و صدای قلپقلپ خونشان در گلو.
جوی خون میریخت توی گلویم و شره میکرد بیرون دهانم.
عصارهی جانش را مکیدم.
تنها پوستش امان رهایی داشت.
بیچاره انار.
خوشبحال من.
خون کبودش بر تهریش و دستانم نشسته بود و بر هر جا که میخواهم یا نمیخواهم.
کاش بودی و میدیدی.
کاش با هم انار میخوردیم.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
🔸نبات
اداره بودم. سر ظهر گلویم خشک شد رفتم آبدارخانه. ابراهیم همانطور که داشت استکان نعلبکیها را میشست ، سوت میزد و آواز بندری میخواند.
سرو نازُم ای گُلُم کِی اَتِی (میآیی) به منزلُم؟
بشی شهریارِ مِ بُکُنی روشن دلُم...
نه خوب سوت میزد نه صدای خوبی داشت اما حال خوبی داشت آوازش. چشمهایش را بسته بود و لابلای دلنگ دلونگ استکان نعلبکیها ، سری تکان میداد و لبخندی میزد همراه آواز.
پای در چند ثانیهای نگاهش کردم و متوجه حضورم که شد صندلی گذاشت برایم و یک استکان چای. بعد رفت از توی کابینت پلاستیک شاخه نبات را بیرون آورد و تعارفم کرد. یک دانه برداشتم و فرو کردم توی چای.
گفتم آواز میخوانی ابراهیم! شاخه نبات میدهی! چه خبر است؟
گفت امشب تولد دخترم هست و صبح سر راه شاخه نبات خریدم تا بدهم همکارها. شیرینی تولد.
گفتم مبارک است خدا شفا بدهد ابراهیم.
نبات امشب چهاردهساله میشود. چهاردهسال است که از بدو تولد افتاده توی جا. از اینهایی که روی تخت قد میکشند و تمام عمرشان بی هیچ حرفی به سقف خیره میشوند. یک فلج ذهنی و بدنی.
بی آنکه به دعایم جوابی بدهد گفت چند سال پیش توی خانه همین آواز را میخواندم. همینجوری. دیدم نبات سرش را از سقف چرخانده و دارد نگاهم میکند. چندبار دیگر امتحان کردم. جواب داد. گفتم این آواز را تمرین کنم تا شب برایش بخوانم. هدیهی تولد. خوب خواندم؟
همانطور که داشتم شاخه نبات را توی چای تلخ هم میزدم و میچرخاندم گفتم قند توی دل من آب شد ابراهیم! ، قند توی دل نبات چه شود دیگر؟!
به این فکر کردم نباتی که به حساب و کتاب ما آدمها درکی از محیط پیرامونش ندارد ، لباس نو و موبایل و تبلت و عروسک و اسباببازی به چه کارش میآید؟ آنهم اگر دست پاک و فقیر ابراهیم برسد که نمیرسد.
بعد به خودم گفتم بعضی آدمها چقدر شادکردن را بلدند و همقد آن شادیکردن را. این شیرینکردن تلخیها را.
هیچ نتیجهگیری فلسفی هم ندارد این اتفاق ساده. خواستم شریکات کنم با این شادی. با ابراهیم و نبات.
که شادکردن و شادیکردن قد یک سر چرخاندن از سقف است. قد یک آواز ابراهیم برای نبات. قد یک شاخه نبات ساده توی استکان چایی تلخ.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
🔸حنانه
بخش یک
توی تابوت دراز کشیدهام. دارند مرا میبرند سمت قبر. جمعیت کم است. آنقدر کم که میتوانم تکتکشان را بشمارم. خیلیها نیامدهاند. دلگیرم که نیامدهاند تشییع جنازهام. حق دارند. اما آخر کدام مردهای میتواند ناراحتیاش را بگوید؟ یادم باشد وقتی آخرین سنگ لحد را گذاشتند و یک خروار خاک رویم ریختند ، بروم به خوابشان و بگویم ناراحتم از اینکه نیامدید. نه بهخاطر من ، به خاطر حنانه. گناه دارد. آدم وقتی عزیزیش را از دست میدهد تنهایی عین خرس میافتد روی سینهاش. دور و برش شلوغ نباشد همان خرس چنگ میاندازد. احساس بیکسی جمع میشود با تنهایی. چقدر بد است آدم برای عزیزش گریهکن نداشته باشد. برای خودم که نمیگویم. منکه مردهام. عزای خلوت از عروسی خلوت کُشندهتر است. برای حنانه میگویم. هاج و واج پشت سر من راه میآید. پشت تابوت. سخت راه میرود. شکمش بالا آمده. هنوز باورش نمیشود مردهام. چشمهای قشنگ سیاهش سرخ شده. صورت سفیدش زرد. همان شال سیاهی را پوشیده که من برایش خریده بودم.
بیچاره اکبر. توی زندگی کم از من کشید حالا مردگیام هم شده بار روی دوشاش. همان دو سال پیش گفت کی از تو بهتر که حنانه را بسپارم دستش؟ خواهرش را دو دستی تقدیمم کرد. حالا دو دستی زیر تابوتم را گرفته و گریه میکند. از بچگی با اکبر قد کشیدیم. درس خواند دیپلمش را گرفت شد رانندهی دولتی. درس نخواندم شدم راننده کامیون. اما رفاقت مگر اینچیزها سرش میشود؟ ببخش من را اکبر. رفیقجان. ببخش منرا حنانه. عشقم. نازنینم. چقدر سخت است اینقدر به تو نزدیک باشم و اینهمه از تو دور.
میثم هم یک گوشه ایستاده. دارد از روی موبایل قران میخواند. بهخاطر من نیامده. بهخاطر اکبر آمده. همکارش. یعنی میداند چطور مُردم؟ آخر این چه سؤالیست؟ حتماً اکبر بهش گفته. وقتی زنده بودم اکبر چندباری گفت :« میثم جعبهسیاه من است » بار اول که با میثم دیدمش گفت:« من برای میثم رفیق نیستم اما میثم برایم رفیق هست». حتی برای میثم تعریف کرده بود که چهارساعت با ماشین رفته ته آن روستا پیش پیرمراد. تا دعا برایش بنویسد که بچهدار شوند. خیلی هم پول داده بود. بعدش بچهدار شد. میثم هم خندیده بود و بهش گفته بود پیرمراد کلّاش است.
اما من و حنانه که بچهمان میشد. بی دعای پیرمراد. همین بچهی ششماههای که توی شکمش هست. چه خوابها که برایش ندیده بودم. چقدر حرف زدیم دربارهی اسمش. نرفتیم سونوگرافی تا بهدنیا بیاید و ببینیم پسر است یا دختر؟ قرار شد اگر دختر بود اسمش را بگذاریم حنا. حنانه گفت :« یوسف! کاش اگر پسر بود اسمش را میتوانستیم بگذاریم یوسف». و خندیدیم. حالا اگر پسر باشد به آرزویش میرسد.
حنانه میوهی نوک درخت بود. آن بالا بالاها. یعنی دست هر کسی بهش نمیرسید. همهچیز تمام بود. حتی اگر دوستش هم نداشتم همین را میگفتم. همه میگفتند. نمیدانم چه شد که بله را به من یک لا قبا گفت. وقتی گفت بله تا چند روز میگفتم نه. گیج میزدم. باورم نمیشد. به حنانه میگفتم توی همهچیز از من بالاتری جز سلیقه. چون تو من را انتخاب کردی و من تو را.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
🔸حنانه
بخش پایانی
آه حنانه! آدمیزاد تا زنده هست خیلی چیزها را نمیبیند. آدمیزادهای فقیر خیلی چیزهای بیشتر را. حالا که مردهام فهمیدهام من فقیر نبودم. تو دارایی من بودی. اما چه فایده؟ نمیشود که. نمیشنود که. تا برایش بخوانم
گر بدانی که چه خون میخورم از دوریِ تو
تا به غمخانهی من پا به حنا میآیی...
زنده که بودم فکر میکردم که مرگ فقط به زندهها مجال نمیدهد که حرفهایی را به رفتهها بگویند. اما حالا که مردهام فهمیدهام اینطور نیست. به تعداد آدمهای رفته هم حرفهاییست که مرگ مجال نمیدهد مردهها به زندهها بگویند. به تعداد قبرها. حرفهایی که دفن شدهاند.
میثم تشییع جنازهی مادرم هم آمده بود. با اکبر. تعجب کردم که چرا آمده. گفت من قبرستان را دوست دارم ، از جاهای مورد علاقهام هست. جای سوزنانداختن نبود. یک گوشه ایستاده بود و قران میخواند. هی تکرار میکرد فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ. الان هم یک گوشه ایستاده و هر از گاهی میخواند فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ. توی همان قبرستان کاش به حرفش گوش میکردم و نمیرفتم پیش پیرمراد. تا برایم دعا بنویسد. یعنی مستقیم نگفت نرو. یکجوری گفت که یعنی نرو. گفت کلّاش است. پرسیدم مگر به دعا اعتقاد نداری؟ گفته بود به دعا زیاد ، به دعانویس نه ، به پیرمراد که هرگز.
اما خب فقیرهایی مثل ما وقتی بیچاره میشوند به هر ریسمانی چنگ میاندازند. مادرم مریض بود. سرطان. پول میخواستند برای شیمی درمانی. نداشتم. به خدا و بندهی خدایی نبود که رو نیندازم. التماس نکنم. نشد. جور نشد. با ماشین بار میبردم از بندر به هرجا. هزارتا بار باید میبردم تا پول جور شود. سرطان منتظر اینچیزها میمانَد مگر؟ آخر چهلکیلوبار تریاک بردم. نایین گرفتندم. کامیون را هم. تریاکها را هم. اکبر برایم سند گذاشت. آزاد شدم. سرم را تراشیده بودند. رسیدم خانه مادرم مرد. صاحب ماشین سفتههایم را گذاشت اجرا. صاحب تریاک هم مدام زنگ میزد. اول با زبان خوش میگفت یا تریاک یا پول تریاک. بعد شروع کرد به تهدید که یا تریاک یا پول تریاک. میشناختمش. خواستگار حنانه بود. تبر گردنش را نمیزد. حنانه هم محکم گفته بود نه. به حنانه و اکبر زنگ میزد و پیام میداد که پول را پس ندهید تیربارانش میکنیم. گفتیم تهدید است. اما وقتی چندبار توی خیابان جلویم پیچیدند و جلوی راه حنانه را گرفتند ترسیدیم. مستأصل شدیم. اکبر به میثم زنگ زد. میثم گفت مگر شهر هرت است؟ بروید شکایت کنید ، اصلاً بروید از این شهر.
گفتم قبلش برویم پیش پیرمراد. رفتیم. با اکبر و حنانه. ماجرا را تعریف کردیم. پکی به وافورش زد و گفت عمر دست خداست اما دوایتان پیش من هست. حنانه دو تا النگوهایش را داد به پیرمراد. نگاهی به پایش کرد و گفت خلخالت را هم میخواهم. یادگار مادرم بود. شد خرج نسخهاش. دعای تیربند داد. گفت هیچوقت نخوان و همیشه به بازویت ببند. دعای بچهدارشدن را هم که به اکبر داده بود همینها را گفته بود. گفته بود تا وقتی بچهدار نشدید نخوانید. بعدش بیندازید توی دریا.
شب آمدیم خانه. حنانه رفت تخممرغ بیندازد توی ماهیتابه. نان نداشتیم. اکبر گفت من میروم نان بگیرم. گفتم خودم میروم. دم رفتن خواستم حنانه را از پشت بغل کنم و ببوسم. گفتم حالا میروم میآیم بعد. در خانه را که باز کردم آخرین سکانس زندگیام را دیدم. صدای یک خشاب تیر شنیدم. از سینهام خون میزد بیرون و از دهانم خون میآمد بالا. داشت چشمهایم بسته میشد که حنانه را دیدم. آمده بود بالای سرم. گوشهایم صدای جیغهایش را میشنید. و اکبر که دستش را گذاشته بود روی سینهام و فشار میداد و گریه میکرد...
دارند اسمع افهم میخوانند. از تابوت مرا گذاشتهاند توی قبر. صورت کفنم را باز کردهاند. حنانه دارد مرا میبیند. زل زده به چشمانم. گریه کن حنانه! چرا گریه نمیکند؟ این چه بهشت و جهنم توأمانیست که من میبینم؟ غش میکند روی من. کاش آنشب بغلت کرده بودم. اکبر میآید حنانه را میکشد بالا. میثم سنگ لحد را یکی یکی میدهد دست اکبر. تاریک شده است همهجا. صدای ریختن خاک میآید. حنانه جیغ میکشد...
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
🔸 آدم زرد
دوران دانشجویی وقتی میخواستم بیایم دامغان توی ترمینال جنوب سوار اتوبوس میشدم. تا راننده حرکت کند دو دسته آدم میآمدند بالا. یکی ساندویچفروشان و دیگری مجلهفروشان.
دو پر کالباس گربه را میگذاشتند توی باگت نیممتری که آب گوجه از گوشهاش شره میکرد. سیچهل تا را روی دو دست بغل میزدند و میآمدند بالا. میفروختند به قیمت پنجاهتومان. ساندویچهایی که فقط سیر میکردند شکم را. مزهی کالباس نداشتند. فقط بوی کالباس میدادند. بویش وسوسهکننده بود. مزهاش به کفر ابلیس هم نمیارزید.
مجلهفروشان هم مجله میفروختند. اوایل مجلهی جدول تاریخگذشته نبود. مجلهی حوادث بود. تویش پر بود از حادثه. فلانی فلانی را کشت ، داماد مادرزن را خفه کرد ، دختر مورد تعرض قرار گرفت ، پیرزن هاون طلا پیدا کرد ، مایکل جکسون زنده هست و از اینجور خبرها.
بیشتر ملت میخریدند ، میخوردند ، سیر میشدند یا میخریدند ، میخواندند ، باور میکردند.
دروغ چرا؟ منهم میخریدم. جفتشان را.
کمکم فهمیدم مجلات زرد یعنی چه؟ مجلاتی که بیشتر اتفاقات تویشان زاییدهی ذهن کسی بود و در واقعیت ، خبری نبود.
بعد متوجه شدم آن ساندویچهای کالباس با آن مجلهها هیچ فرقی ندارند. دو تایشان فاقد ارزشند. یکی شکم را به گند میکشد و دیگری مغز را.
اگر کور نکنند شِفا نمیدهند.
گفتم تا بگویم با وجود پیشرفت تکنولوژی و اینترنت و شبکههای اجتماعی، هنوز هم همان سبک و سیاق جاریست. یعنی زرد همیشه زرد است. چه توی مجله ، چه توی موبایل. هزارجور هم بزکش کنی باز زرد است.
توی بیشترشان هم هدف این است که کانال پر شود. با چی؟ با هر چی! راست و دروغ. درهم. سوا کردنی هم ندارد.
یکبار توی اتوبوس کنار مردی نشسته بودم که مجلهای زرد خریده بود. سیس کتابخوانها را برداشته بود. برایم اتفاقات را از رو میخواند و بعدش یکی یکی تحلیل هم میکرد ماجراها را. تحلیل از روی داستانی که توی واقعیبودنش شک داشتم. تا سرخه خواند و تحلیل کرد. تاب نیاوردم. خیلی مؤدبانه پرسیدم از کجا معلوم اینها راست باشد؟ که با « تو هنوز بچهای نمیفهمی » جوابم داد و خدا را شکر ختم ماجرا تا دامغان.
گفتم تا بگویم حالا هم سیس زیاد هست. آدمهای زرد. سیس نویسنده و شاعر بودن. سیس سیاستمدار بودن و تحلیلگر سیاسی و جنگ و خاورمیانه و موشک و راهبرد و قس علی هذا. آدمهایی که کل سوادشان دیتاهای زرد است و کل رزومهشان کپی پیست و فروارد.
نتیجهی اخلاقیاش هم برای خودم. اینکه آدم زردی نباشم.
چه توی خوردن. چه توی خواندن.
همین.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
حالم خوب است و دارم مینویسم.
ماه پیش یکی از همکارانم که توی روستا زندگی میکند ، زنگ زد و گفت من و دهنفر از کشاورزان روستا ، نامهای میخواهیم بنویسیم به فلان ارگان که فلان چیز را در اختیار زمینهای کشاورزیمان قرار بدهند. مینویسی؟ اسامی کشاورزها را هم داد، پای نامه بنویسم تا امضا کنند.
سرم شلوغ بود و دستم توی تعمیر فرستنده. پیچگوشتی را گذاشتم کنار و تندتند نوشتم. ده دقیقه هم نشد. ده خط هم نشد. فرستادم و برگشتم سر تعمیر.
تا امروز که سر کیف و کوک نبودم. خمار بودم و خسته. چرا؟ نمیدانم! زنگ زد که جواب گرفتهایم و دارند کارمان را راه میاندازند.
برقی آمد توی چشمهای ابریام و ردّش ماند.
ادامه داد هر وقت آمدی بندر خبر بده.
گفتم خیر است.
گفت کشاورزان اینجا شیر شتر و حنا و فلفل دلمه و خرما و لیمو ترش و نارنج دادهاند دستم تا برایت بیاورم.
چشمهایم اشکاشکی شد.
توی دلم گفتم که کشاورزند دیگر. باغ دلم را آباد کردند.
بعد به همکارم گفتم فراموشی بگیرم فراموش نمیکنم.
بعضی وقتها دلیل حال بدت را نمیدانی. نه فقط دلیلش را که درمانش را هم. نمیدانی به چه چیزی نیاز داری ، فقط میدانی به یک چیز نیاز داری. بعضی وقتها از آن بعضی وقتها ، اینجور ماجراها پیش میآید.
چندسال پیش رفته بودیم مأموریت. مردیم از بس جادهی خاکی دیدیم و رنگ خاکستری را. بعد ساعتها راندن توی آن بیابان و سنگلاخ ، پیچی را رد کردیم. یکهو جلویمان سبز شد. دشتی سبز با رود و درختان فراوان.
امروز همین حال شدم.
اما بیشتر به آن کشاورزان فکر کردم.
من از فقرشان میدانم. میدانم که با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنند. خشکسالی و دلالها و ...
اما نمیخواند! کفهی ترازو نمیخواند. چه در مقابل چه؟ یک نفرشان را ندیدهام. یک نفرشان مرا ندیده.
مردم از نظر من اینها هستند. کسانیکه حتی فامیلیشان را سخت میشود از رو خواند. آدمهای گمنامی که معرفت دارند. یک قدم سمتشان برداری صد قدم سمتت میآیند. رسم زندگی را از دانهی گندم آموختهاند.
آدمهایی که مثل دشت سبز یکهو میآیند وسط حال خاکستریات.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
🔸مسیر
بخش یک
هوشنگ مرادی کرمانی درونم بیدار شده.
سه تا هوشنگ درون من زندگی میکنند. هوشنگ مرادی کرمانی ، هوشنگ ابتهاج و هوشنگ گلشیری.
ماشین ادبیات ایران اگر این سه هوشنگ را نداشت فول آپشن نبود. یعنی سانروف و صندلیگرمکن و کروسکنترل نداشت. آفرین بر هوشنگهای ادبیات ما.
لاته که میخورم ابتهاج درونم بیدار میشود. دوست دارم کسی باشد تا لابلای آواز شجریان حرف بزنیم ، خاطره تعریف کنیم ، شعر بخوانیم.
به وقت زمستان و باد ، گلشیری. لامپ اتاق را خاموش میکنم و چراغ مطالعه را روشن. مینشینم برای هزارمین بار داستان بختکاش را میخوانم یا برای دوهزارمین بار نمازخانهی کوچک من را. بعد میگویم هوشنگجان چطور اینها را نوشتی؟ چطور از سرت گذشت این کلمات؟ این مسیرها؟ و برای هزارمینبار شروع میکنم به نوشتن بختک خودم.
پاییز ، هوشنگ مرادی درونم بیدار میشود. توی پاییز تفنگ ذهنم روی ضامن نیست. تیرهای خاطرات یکی یکی شلیک میشوند. آنقدر شلیک میکند که یا پاییز تمام شود یا فشنگها. حالا هم که آبان است و آبان یعنی گل پاییز.
مجید دارد توی کوچهپسکوچههای دلم با دوچرخه رکاب میزند و جستجو میکند. پی چه؟ یکروز پی فسفر و میگو یا بهقول بیبی ملخ دریایی. یکروز هم دنبال باشگاه و دمبل و آرنولدشدن.
هر کدام از ما دههشصتیها یک مجیدیم. نوجوانهایی که سقف زندگیشان مثل سقف خانهی بیبی کوتاه بود و سقف آرزوهایشان بلند.
در بیشتر مواقع هر چه رکاب زدیم نرسیدیم. خوبیاش این بود که رکابمان را زدیم. لااقل یاد گرفتیم رکاب شاید تو را به هدف نرساند اما مسیرت را میسازد.
نسلی که در بکگراند خندهها و شادیهایش ، صدای آهنگ غمگینی میشنید. مثل قصههای مجید. داستانهایی شاد با موسیقی غمگین.
باز مجید دوچرخه داشت. بیشتر ما همان را هم نداشتیم. سرویسمان پاهایمان بود. دبیرستان ته شهر خانه سر شهر. آبان ۷۵ بود. چهارشنبه. از آن روزهایی که بدبختی عین بختک افتاده بود رویم و ولکن نبود. صبح دیر از خواب بیدار شدم. گلویم چرک کرده بود. چشمهایم باز نمیشد. مادر گفت نرو. مدرسه اصول دین بود برایم. باید میرفتم. لیموشیرینی را قاچ کرد و داد دستم. خوردم. یک لیموشیرین دیگر داد همراه چاقو ، تا توی مدرسه بخورم. از این ارهایها. رنگ و رویش رفته بود. چاقو را گذاشتم توی زیپ کلاسورم. زنگ اول امتحان فیزیک داشتیم. نمیدانستم امتحان داریم. به معلم گفتم. گفت مشکل خودت هست. راست میگفت. منهم راست میگفتم. راست گفت اما تلخ. خیلی تلخ. احساس تنهایی کردم. آدم توی تلخیها درس میگیرد نه توی شیرینیها. بعدش به هیچکس نگفتم مشکل خودت هست. هرگز نمیخواهم آن تلخی را فراموش کنم. هیچوقت. تا قبلش مشکل خودش هست ، وقتی گفت ، دیگر مشکل او نیست فقط ، مشکل تو هم میشود.
امتحان را نصفه و نیمه دادم. رفتم لیمو را قاچ کردم و خوردم.
زنگ دوم شیمی داشتیم. یکی غلطی کرده بود توی کلاس. اسمش؟ میثم. پدرش معلم بود. یک مدرسهی دیگر. چه غلطی؟ قورباغه ول داده بود وسط درس معلم. چهارپنجتا. شیمی ساکتترین کلاس بود. شد شلوغترین کلاس. همهی کلاس نشستیم روی زمین و زیر صندلیها دنبال قورباغه میگشتیم. گرمب گرمب ما و تلق تلوق صندلیها و قور قور قورباغههای بینوا که سی جفت چشم میدیدند. میخندیدیم. آن وسط یک آشمالی همانطور که خم شده بود داد زد آقا کار میثم بود. پرسید کدام میثم؟ گفت فلانی. میثم زد زیرش. طبیعی بود. من و میثم را بیرون کرد. چرا من؟ از خودش بپرسید. قبلش شیمی را نمیفهمیدم بعدش معلم شیمی را. رفتیم دفتر. مدیر نه گذاشت نه برداشت قورباغهها را پای من نوشت. پروندهام را درآورد و خواست بگذارد زیر بغلم. گلوی خشکم خشکتر شد و دهانم کف کرد از بس قسم خوردم. نیمساعت هرچه قسم بلد بودم خوردم. حتی چند تا قسم همانجا توی دفتر از خودم ساختم. آخر کدام آدمی بهخاطر قورباغه دست میگذارد روی قران؟ من! باور نکرد. میگفت خودم دیروز توی بلوار جنوبی دیدمت ، پی قورباغه میگشتی هان؟! چشمهایم جای گردتر شدن نداشت دیگر. دروغ میگفت. توی دلم مانده. تو باور کن راست میگویم.
میثم هم عین مجسمه کنارم ایستاده بود و هیچ نمیگفت.
چندباری گفت ثابت کن کار تو نبوده. آخر گفتم شما ثابت کنید که کار من بوده. جریتر شد. شروع کرد به هوچیگری. گفت زُبان در کردی؟ کاری میکنم توی هیچ دبیرستانی راهت ندهند.
در مبارزهی هوچیگری و استدلال همیشه این هوچیگریست که بر استدلال پیروز میشود.
افتاده بودم توی باتلاق. انداخته بودنم توی باتلاق. هر چه تقلا میکردم پایینتر میرفتم.
دیگر چیزی برای گفتن نداشتم. رفتم توی پناهگاه سکوت. میثم دلش برایم سوخت یا هر چه بعد نیمساعت سکوت به زبان آمد که آقا من همهاش را گردن میگیرم. همهاش را گردن میگیری؟ کج گفت. بد گفت. مدیر باز به من حمله کرد که اگر تو کاری نکرده بودی که نمیگفت همهاش را گردن میگیرم.
#ميثم_كسائيان
🔸مسیر
بخش پایانی
مدیر را میشناختم. تعجب میکردم از رفتارش. او هم مرا میشناخت. تعجب نکرد که کار من نبوده؟
قد یک نوجوان ۱۴ ساله زدم به سیم آخر. استیصالم شد خشم. عین مجید شدم وقتی عصبانی میشد. تندتند و رگباری یک پاراگراف حرف زدم توی یک دقیقه. با دو تا دست و زبانم. دهبیست جمله که خلاصهاش این بود که چون پدرش معلم هست اینها را میگویی آقا و هر کاری دوست داری بکن آقا.
خشم هم جواب نداد. مدیر بود. زور داشت. خان شده بود آنروز. منهم رعیتش. حکومت خانخانی. همیشه این قدرت است که بر خشم پیروز میشود. گفت برو کیفت را بیاور. چرا؟ اینرا هم از خودش بپرسید.
دفتر مدرسه شده بود عین خوابهای دری وریام. هیچ پلانش به پلان بعدی ربط نداشت. بیربطترین آدم ماجرا هم من بودم آن وسط. من باید توی کلاس شیمی میبودم پی درس یا قورباغه.
رفتم کلاسورم را آوردم. تویش را ریخت بیرون. زیپ کیف را باز کرد و چاقو را دید. گفت دیدی؟ لات شدی چاقو میآوری؟
چاقو را ربط داد به قورباغه.
گفتم لیموشیرین باهاش قاچ کردم آقا.
گفت کو لیموشیرینها؟!! رفتم بگویم توی شکمم خشمگین بودم گفتم توی مستراح.
دیگر تاب نیاوردم. زدم بیرون دفتر و مدرسه. زنگ آخر ، عصر میخورد. ظهر بود. همهجا رفتم. تاریخانه ، بازار سرپوشیده ، مسجد جامع ، راهآهن. دو ساعتی قدم زدم. با خودم حرف میزدم. پاهایم مرا برد سمت روانشاسم. خانهی مادربزرگ. به تراپی نیاز داشتم. وقتی فهمید بیمارم برایم شلغم بار گذاشت و نشست پای حرفهایم. نیمساعت لاینقطع حرف زدم و صفر تا صد ماجرا را گفتم. خوب شنید و فقط دو جملهی یکخطی گفت. اول گفت :« آفرین که اعتراض کردی و بیاحترامی نکردی» بعد گفت :« بزرگ بشی میخندی به امروزت».
مادرجون من خیلی مادربزرگتر از بیبی مجید بود.
مادرجون! میدانم که از آن بالاها داری میخوانی. میدانم که میبینی حالا میثم دارد میخندد و مینویسد.
شب رفتم خانه. پنجشنبه تعطیل بودیم. دو روز خودم را آماده کردم تا شنبه مجهز بروم مدرسه. هزار تا سناریو را با خودم تمرین کردم. که تویش یک مدیر خشمگین بود. که اگر اینرا گفت اینرا بگو و اگر آنرا ، آنرا. هزارتا سناریوی آفندی پدافندی. که لااقل مثل چهارشنبه ، نخورم. شنبه رفتم مدرسه. مدیر مرا که دید کشید به گوشهای. دقیق یادم هست زیر کدام کاج مدرسه . دستش را گذاشت روی شانهام و حرف زد. تا آخر هم پایین نیاورد. هیچکدام از سناریوهایم نبود. دستِ روی شانه آدم را خلع سلاح میکند. شروع کرد به حرفزدن که تو دانشآموز خوب مدرسه هستی و برو کیفت را از دفتر بردار و برو سر کلاس و پنجدقیقه از اینجور نوازشها. لطیف و آرام. هیچ نداشتم بگویم. نه صحبت از میثم کردیم نه کلاس شیمی نه قورباغهها. نه خانی رفته نه خانی آمده. چه برایش پیش آمده بود توی آن دو روز؟ نمیدانم. مگر مهم است؟ بعد برای اینکه از دلم در بیاورد گفت با معلم فیزیک صحبت کردم دوباره از تو امتحان بگیرد.
فکر میکردم جنگ شود ، صلح شد. توی دلم گفتم نه به چهارشنبهات نه به شنبهات. شنید. گفت :« تمام آدمها شنبه چهارشنبه دارند »
ممنونم آقای مدیر. که توی مدرسه به من درسی دادی که هزار برابر بیشتر از فیزیک و شیمی به درد زندگیام خورد.
تمام آدمها شنبه چهارشنبه دارند.
هفتهی پیشاش رفته بودیم فوتبال. قرارمان ساعت چهار بود. علی ساعت چهار و نیم آمد. با دوچرخهای بر کول! گفت خیابان اصلی را داشتم میآمدم یک موتوری از فرعی زد به من و دوچرخهام. خوردیم زمین. آمد بالای سرم. اول چندتا دری وری گفت. تمام که شد گفت حالا طوریت نشده عموجان؟
اینرا همانجا پای کاج برای مدیر تعریف کردم. آنقدر ریسه رفت از خنده که خم شد. و چه لذتی دارد که مدیری جلوی دانشآموزش قاهقاه بخندد.
این ماجرا همینجا باید تمام شود. چرا باید ته تمام داستانها به قلهای برسد؟ مگر قصههای مجید همهاش مسیر نبود؟ مگر هوشنگ مرادی کرمانی همهاش از مسیرهای مجید برایمان نگفت؟ داستانهای هوشنگ گلشیری هم. خط به خطش. حرفهای هوشنگ ابتهاج هم. جمله به جملهاش. اصلاً مگر زندگی همین مسیرها نیست؟ این مسیر است که به آدم درس میدهد نه هدف و قله.
یادم باشد اگر روزی فیلمساز شدم و این ماجرا را مثل قصههای مجید ساختم اول و آخرش درشت بنویسم با احترام به تمام معلمها و مدیرها.
تویش یکجایی این جمله را بیاورم که زندگی همین است. گاه انار شیرین دستت میدهد و گاه انار ترش. تو به انار نگاه کن.
مجید درونم خسته شد از بس رکاب زد. هوشنگ مرادی کرمانی درونم دارد خوابش میبرد.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
🔸پیراهن سورمهای
سلام طیبهخانم.
امیدوارم سلامت و شاد باشید. همین اول تا یادم نرفته بگویم لطفاً مشهد دعاگوی من باشید.
از وقتی دانشگاه مشهد قبول شدید باباسلمان چپ میرود راست میرود میگوید طیبه. پزتان را میدهد. آدم وقتی زیاد از کسی صحبت میکند یعنی دلتنگش هست. دلشان پیش شماست و امامرضا. میدانستید؟
چه خبر از درس و دانشگاه؟ خبر دارم که سال آینده فارغالتحصیل میشوید و میشوید یکی از معلمهای خوب ایران.
اما بعد...
الان که دارم نامه را مینویسم بالای کوه هستم. باباسلمان یکساعت پیش آمد اینجا. با پیراهن سورمهای. همان پیراهن یکدست سورمهای که شما به مناسبت تولدش از مشهد پست کردید. خبر دارم که پیراهن را متبرک کردید به ضریح امام رضا. اینرا هم میدانم که آدرس خانهتان توی روستا را ندادید. آدرس بقالی شهر پایین کوه را دادید ، تا بابا سلمان توی راه برود بگیرد.
اینها را که میدانستید!
اما یکچیزهایی را نمیدانید.
کاش بودید و صورت باباسلمان را وقتی که اینها را داشت برایم تعریف میکرد میدیدید. گونههای چروکش گل انداخته بود. حتماً الان تصورش کردید.
باباسلمان وقتی آمد بالای کوه پیراهن دستش نبود ، تنش بود!
توی راه پیراهن را از بقالی تحویل گرفته بود و همانجا پوشیده بود و آمد بالا. چروک نبود اما خطها و تاهای پیراهن نو رویش بود. صبرش نبود بیاید بالا اتو کند بعد بپوشد.
چقدر قشنگ است. چه دکمههای سورمهای قشنگی دارد. چقدر اندازهی بابا سلمان هست. انگار داده باشند خیاط بدوزد. چقدر باباسلمان را جوانتر نشان میدهد. لااقل بیستسال.
طیبهخانم!
باباسلمان توی این پنجشش سال هر وقت که میآمد بالای کوه اولین کارش این بود که میرفت سراغ آشپزخانه و یکی دو ساعت به امور آشپزخانه میرسید. اینبار رفت توی اتاقش و تا نیمساعت بیرون نیامد. شروع کرد به اتوکردن پیراهن. با وسواس. بعد چند پاف ادکلن زد رویش ، گذاشت توی چوبرختی و آویزان کرد به دیوار. درست روبروی تختش.
همین.
گفتم این چهارخط را برایتان بنویسم که میدانم بعضی حرفها گفتنی نیستند ، نوشتنیاند. نوشتم تا بگویم حال من و باباسلمان خیلی خوب است. پیراهنی که دختر بفرستد و متبرک شود به امام رضا همین حالها را هم دارد.
تولد باباسلمان مبارک.
خیالتان از باباسلمان راحت. مراقبش هستم. هرچند همیشه باباسلمان مراقب ما بوده.
الان هم نهارش را خورده و دراز کشیده روی تخت. روبروی پیراهن سورمهای.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
چند شبیست که سلمان دوستش را آورده بالای کوه. اسمش ایوب است و در عنفوان پیرمردی. یک بزم مجردی پیرمردانه. ایوب گوشهایش سنگین شده. یک حرف را چندبار باید بگویی و هر بار بلندتر ، تا بفهمد و جوابت بدهد. ایوب میگوید وقتی گوشها سنگین میشوند نه اینکه صدا را نشنوی ، بعضی وقتها صدا را میشنوی حرف را نمیفهمی.
آنتن موبایل توی اتاقهای بالای کوه ، کر و کور است. فقط یکجا آنتن میدهد. پشت پنجرهی اتاق من. یک فضای دو متری در دو متری. یک قدم بروی آنطرفتر قطع میشود. چسبیده به پنجرهی اتاق من. هر شب پنجره را باز میکنم و پرده را میکشم رویش تا توی اکسیژن کوه و صدای طبیعت بخوابم و بیدار شوم.
از قضا همسر ایوب هم کمشنوا شده.
چند شب است که پشت پنجرهی اتاقم ایوب رأس ساعت ده به هاجر زنگ میزند. ایوب بلند صحبت میکند. آدم وقتی حرفهای خودش را نشنود فکر میکند بقیه هم نمیفهمند. برای اینکه بفهمد یا بهتر بفهمد آنطرف خط چه میگویند موبایلش را میگذارد روی اسپیکر. اینکه گفتگویشان زیر نیمساعت نمیشود مهم نیست. مهم حرفهایشان هست. نه اشتباه کردم! حتی حرفهایشان هم مهم نیست. پنجرهی باز صدایشان را میآورد داخل و پردهی رویش نمیگذارد که همدیگر را ببینیم. خواسته و ناخواسته میشنوم.
چند شب است که من شاهد ماجرایی نیستم ، شنوندهی ماجرایی هستم! بعضی ماجراها زیباییشان توی شنیدن و ندیدن است. مثل صدای سار توی درختی پر پُشت.
با لهجهی محلی با هم گفتگو میکنند. نصف حرفهایشان جواب حرف آن یکی نیست. هاجر از گوسفندهای آغل سخن میگوید و ایوب از نخل حیاط خانه جوابش میدهد. ایوب از کوه میگوید و پشتبندش هاجر با دریا جواب میدهد. بعضی حرفهایشان هم روی هم میافتد. عین دو تا موج رادیو که روی هم بیفتند. همزمانی که ایوب دارد یک پاراگراف حرف میزند هاجر هم از آنور یک پاراگراف حرف میزند. و تو که داری از پشت پنجرهی باز و تاریک اینها را میشنوی میفهمی نمیشنوند که دیگری دارد حرف میزند.
امروز صبح ماجرای پشت پنجره را برای ایوب گفتم. گفتم که خواسته و ناخواسته میشنیدم چه میگفتید. و بیشتر ، این را گفتم که بعضی حرفهایتان به هم ربط نداشت ایوب! که ایوب شاتگانش را برداشت و سمتم شلیک کرد :« صدای هم را میشنویم که!»
آخ ایوب!
یکسال بعد فوت پدر احسان از احسان پرسیدم دلت برای چی بیشتر تنگ شده؟ گفت صدای بابا.
یا چند شب پیش که من و صابر بعد از ماهها ، دو ساعت حرف زدیم و از همهچیز گفتیم ، موقع خداحافظی گفت خوشحال شدم صدات رو شنیدم رفیق.
بعضی وقتها دوست داری حرف بزنی بیآنکه حرفزدن برایت مهم باشد. اینکه از چه میگویی یا از چه میگوید. اصلاً قصدت حرفزدن نیست ، شنیدن صدای اوست. حرفزدن ابزاری میشود برای رسیدن به هدف که همان شنیدن صدای اوست.
یک وقت هست که دلت تنگ میشود برای حرفزدن ، اما عمیقترین دلتنگی وقتیست که دلت تنگ شود برای صدایش.
وقتی فاصله افتاد و به استیصال رسیدی آخرین پناهگاه صدای اوست. آخرین آرزو. آخرین امید.
دوست داری مثل متری شش و نیم با بغض بگویی من الان دلم پر میکشد_ نه برای اینکه یکبار دیگر ببینمیش_ برای اینکه یکبار دیگر صدایش را بشنوم.
توی صدا زندگی بیشتر جریان دارد و میدود تا توی حرفزدن.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
🔸رنج مشترک
امور اداری ما اتاق بزرگی دارد با پنج کارمند. چهار خانم و یک آقا. هر کدام هم میز و صندلی خودشان را دارند.
امروز رفته بودم برای تمدید دفترچهی بیمه. در را باز کردم و وارد شدم. هیچکس نبود جز آن پنجنفر. با صدای در و سلام من متوجه حضورم نشدند.
همان پای در ایستادم نگاهشان کردم تا نگاهم کنند. هر کدام توی جزیرهی خودشان بودند و لاک خودشان.
اتاق برایم مثل مسجدی شد به وقت اعتکاف. خانمها دستمالکاغذی دستشان بود و اشک چشم پاک میکردند و بینی. آقا هم بغضآلود به مونیتور زل زده بود و مدام کلیک راست و رفرش بیهوده میکرد. حتی خانم افراخته هم گریه میکرد. از این گریههای تصویری. بیصدا. بیستسال بود که حتی لبخندش را هم ندیده بودم چه برسد اشکش را. جز در امور اداری در هیچ امور دیگری حرف نمیزد. همیشه موقع حرفزدن توی ابروهایش اخم میانداخت و چشمهایش بین غریدن و نغریدن بود. بیست سال. به قول خودش من خشن نیستم ، من جدیام. حتی او هم میگریست.
فضای سنگینی بود. فقط میدانستم الان وقت تمدید دفترچه نیست. آرام رفتم بیرون و دهدقیقهی دیگر برگشتم. دیدم که جزیرهها شدهاند شبه جزیره و دارند با هم حرف میزنند. با دستمالکاغذی مچالهای در دست.
نیمساعت پیشاش بازنشستهای پیر آمده بود امور اداری برای کارش. همانطور که ایستاده بود قندش بالا و پایین میشود و یکهو میافتد و نمیتواند قدم از قدم بردارد. میآیند بالای سرش ، بلندش میکنند میگذارند روی صندلی و تا اورژانس بیاید به او میرسند. یکی با لیوان آبی ، یکی با گشتن توی کیفش برای انسولین ، یکی با حرفزدن ، یکی با زنگزدن ، یکی با بادزدن.
وقتی اورژانس او را برد آن اتفاق افتاده بود. هر کسی یاد چیزی افتاده بود. مثل زخم خشکیدهای که سر باز کند. یکی یاد مادر مریضش که دهسال پرستاریاش را کرده بود. یکی داییاش که هیچکس را توی دنیا نداشت. یکی یاد پدر آلزایمری، خانم افراخته هم از فاخته ، خواهر سرطانیاش میگفت.
منهم توی گفتگویشان وارد شدم و از پدربزرگم گفتم. گفتگو بینمان شکل گرفت. چند روایت از یک واقعه.
مریضداری این رنج مشترک.
هزارسال پیش که کمتر تحریم بودیم و مثل حالا توی فرستنده خودکفا نبودیم دو نفر از ژاپن آمده بودند برای نصب فرستندهی ژاپنی. کوه گنو. مدیرم گفت باهاشان برو بالا. دو ساعتی راه بود. با دستانداز. رانندهمان بود. من اسمش را گذاشته بودم دستانداز. دستاندازی توی شهر نبود که ماشین را نیندازد تویش و نمالانده باشد. همه را مالانده بود. توی راه سکوت بود و سکوت. آن دو نفر در جزیرههای ژاپنی خودشان ، من و دستانداز هم توی جزیرههای ایرانی خودمان. تا بالاخره کارش را کرد و ماشین را انداخت توی دستانداز. سرم خورد به سقف و با ماتحت آمدم روی صندلی. رفتم بگویم آرام که سنگ کلیه نگذاشت. حرکت کرده بود و آن پایبنمایینها سر یک پیچ ایستاده بود. انگار روبرتو کارلوس توپ را شوت کرده باشد توی شکمم. چشمهایم گرد شد و صورتم سرخ. نفسم را حبس کردم تا درد بالاتر نیاید. ژاپنیها فهمیدند. مثل بلبل انگلیسی حرف میزدند و هنوز زبان بلد بودم. در حد بلبلی سرماخورده و پر و بال شکسته. هر جوری بود بهشان فهماندم که کلیهام درد گرفته. از کارتن فوتبالیستها برایشان گفتم که انگار کاکرو شوت زده زیر شکمم. سکوت جزیرهها شکست و جادهی گفتگو بینمان شکل گرفت در باب کلیه ، تا بالا. نصف حرفهایشان را نمیفهمیدم اما میفهمیدم که مرا میفهمند. هر کدام به درد کلیه دچار شده بودند. از رنجها و دردهای کلیهای گفتیم. از سنگ کلیه گفتم و زایمان مردها و عطاریهای ایران و کاکل ذرت و دم گیلاس و آنها هم از عطاریهای ژاپن. ازشان پرسیدم سنگهای کلیهی ژاپنی مثل جنسهایتان سگجان است؟ و خندیدیم.
چند روایت از یک واقعیت.
کلیهدرد این رنج مشترک.
از این مثالها زیاد هست. از این رنجهای مشترک. هر چه سنم بالاتر میرود میبینم بیشتر هم میشود. چون بیشتر مبتلایشان میشوم. بیشتر هم میفهمم ما آدمها اشتراکاتمان بیشتر است تا اختلافهایمان. بیشتر اشتراکامان هم توی دردهاست و رنجها تا شادیها.
فقدان ، دلتنگی ، مرگ ، سوگواری، فقر، مهاجرت ، انتظار ، یأس ، اضطراب ، دنداندرد، مریضداری ، مریضی ، قبولنشدن توی کنکور ، تبعیض و از این دردها و رنجها.
به تعداد آدمهای رنجکشیده روایت است از یک رنج. یکجور رنج نمیکشیم اما یک رنج میکشیم.
دارم از دور این حرف مولانا را میبینم که ما قایقهایی هستیم روی یک دریا. روحهامان دریاست و جسمهامان قایق.
که هیچچیز مثل رنج مشترک ، آدمها را با تمام جزیرهبودنشان به هم وصل نمیکند.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
همیشه توی مغازهها آنهایی را بیشتر دوست دارم که برای ورود چند پله را باید بروم بالا یا چند پله را باید بروم پایین. فکر میکنم که توی این مغازهها چیزی پیدا میشود که توی هیچ دکانی پیدا نمیشود. پیشبینیام هم همیشه درست از کار درمیآید.
به انتخاب خودم باشد دکانهای بزرگ خیابانهای اصلی را انتخاب نمیکنم.
از کافیشاپهای بزرگ و لوکس چندبر خیابانهای بزرگ خوشم نمیآید. همانها که تویشان صدای ماشین میآید و موسیقی لایت. عاشق کافیشاپهای نقلی و ساکت توی کوچهپسکوچهها هستم.
مغازههای توی پس و پناه را بیشتر دوست دارم.
کتابفروشی آقای بوستانی توی دامغان از آن مغازههاست.
مثل ساکتترین صندوقچهی گنج دنیا پشت پستویی آرام نشسته است و هربار که به دامغان میآیم مرا میطلبد و او را میطلبم.
هر دفعه به بهانهای وارد مغازه میشوم. هیچ هم که نخواهم اسم کتاب ممنوعهای را که میدانم ندارد میبرم تا گنج درون صندوقچه را دید بزنم.
من حتی کتابفروشی بوستانی بسته را هم دوست دارم. مثل باغ زیبایی که درش بسته باشد یا کتابی که دوستش داشته باشم و بسته باشد. وقتی رودریهایش پایین هست هم میایستم و نگاهش میکنم.
آنها که انرژی اماکنی قدیمی میبلعدشان میدانند از چه سخن میگویم.
مغازهای در دامغان به قدمت هشتاد سال. آنهم کتابفروشی.
سالها پیش دوست ایرانشناسم به دامغان آمد. تاریخانه و تپهحصار را میشناخت. رفتیم. اما بومیها جاهای نابی را در شهرشان میشناسند که توی هیچ گوگلی نیامده است. آن پشتمشتها. آوردمش کنار کتابفروشی بوستانی و گفتم که تاسیسش سال ۱۳۲۰ است. عینک دودیام را زدم و فیگوری گرفتم و گفتم :" کتابفروشی داشتیم زمانیکه کتاب مد نبود!"
کتابفروشی بوستانی پز زندهی دامغان است.
برگهای هشتاد ساله از تاریخ دامغان.
که هشتاد سال است این ورق کنده نشده است تا جایش بوتیکی زده شود یا برجی یا رستورانی!
یک شهر دیگر چگونه فریاد بزند که تمدن دارد و فرهنگ و اصالت؟
دوستم بمن گفت چیزی جز عشق نمیتواند در این دنیای مادیگرا این کتابفروشی را نگاه دارد.
جناب آقای بوستانی
مایهی مباهات و غرور شهرم دامغانید
از اینکه گذشتهی درخشانتان را نفروختید.
عمر کتابفروشیتان هفتهزارساله.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
نیمهشب است و همهچیز مهیای خوابیدن. هوای معتدل اتاق ، شیشهی سرد و تشک خنک. خوابم میآید و خوابم نمیبرد. شدهام مثل شبهایی که فردایش امتحان دارم. کلماتم هم مثل خودم خوابشان میآید و خوابشان نمیبرد. به ساعت دیواری نگاه میکنم. ساعت پنج است. نه پنج الان. پنج چهارسال پیش. عصر و صبحش را نمیدانم. باطریاش خوابیده و ساعت زماننفهمیست. عمداً توی این سالها باطریاش را عوض نکردهام. توی دلم میگویم بالای کوه سه چیز محلی از اعراب ندارد برایم. اینکه امروز چندم است؟ امروز چندشنبه است؟ الان ساعت چند است؟ دنیایی که تویش زمان ، عدد نیست و تقویم و ساعت و روز معنایی ندارند. برای خیلیها زمان مثل وزن یا سن فقط یک عدد است. چهارسال است که برای من همان عدد هم نیست.
بلند میشوم و میروم کنار پنجره. روی شیشه ها میکنم. تا بخار بگیرد. یک دایره با انگشتم میکشم. میگویم این ماه کامل است. بعد از ماه شیشهای ، هلال ماه آسمان را میبینم. ماه مهگرفته. نظربازیام که با ماه تمام شد برمیگردم روی تخت. دراز میکشم و یوتیوب را باز میکنم تا چشمهای ولرمم گرم شود. اولین چیزی که میبینم یک کوه هست که خورشید دارد از ستیغش میرود بالا . همانطور یک جمله آرامآرام توی خورشید پررنگ میشود. قل اعوذ برب الفلق. بیست ثانیه. صامت و بی هیچ صدایی. چندبار میزنم عقب. با نوک انگشتم خورشید را میبرم پشت کوه و میگذارم دوباره بیاید بالا. به فلق زل میزنم و به خورشید.
هوش مصنوعی حرف دل آدم را میشنود مگر؟
خاطرهای مثل منور روشن میشود توی آسمان ذهنم. بعضی خاطرات مثل مین توی زمین ذهنت منفجر میشوند. بعضی خاطرات مثل منورند. آسمان ذهنت را روشن میکنند. نه اینکه خاطره نباشند اما بیشتر روزگارند ، دوره و دورانند.
میروم به فلقهای کودکی. به زمستانهایی که قبل خورشید بیدار میشدم. صبحانه میخوردم و میرفتم مدرسه. توی راه خورشید طلوع میکرد. و مادرم که میگفت برایت چهارقل خواندم ، تو هم بخوان. آسمان تاریک را نگاه میکردم که خورشید مثل گُلی از تویش میشکفت و میشکافت. و میخواندم قل اعوذ برب الفلق.
پدربزرگ معتقد بود ما تنبل هستیم و دیر از خواب بیدار میشویم. از معدود موقعیتهایی بود که مادربزرگ پشتمان را نمیگرفت. میگفتند روزی را سر صبح پخش میکنند. مثل نانوایی. هر که زودتر بیدار شود زودتر نان گیرش میآید.
زمان مادربزرگ ساعت دایرهای روی دیوار نبود. ساعت ، برایش دایرهی خورشید بود. عقربهاش هم نورش. یا اذان. اذان زمانش بود. ساعت را با گوشهایش محاسبه میکرد. قبل اذان ، بعد اذان. میگفت اذان نور است. مثل خورشید.
روی تخت دراز کشیدهام به این چیزها فکر میکنم. به خاطرات گرگ و میشی. به فلقها و شفقها. به پسرک سربهزیر سربههوایی که زمان را در خورشید و ماه میدید. برایش عدد نبود. نور بود.
فلق بو داشت. خورشیدخانم روبندهی شب را بر میداشت و مثل عروسی آرایشکرده موهای عطرزدهاش را باز میکرد.
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی.
هچوقت هم دیر نمیکرد.
توی راه خورشید را میدیدم که چطور کرکرهی آسمان را میکشید بالا و دکان زمین باز میشد. بزرگتر شدم و توی راه دبیرستان برایش میخواندم باز کن دکان که وقت عاشقیست. تا شفق میشد و کرکرهها را میکشید پایین. دکان روز تعطیل میشد و دکان شب باز. زمان ماه بود.
ماه ، چراغ خواب زمین است. آباژور زمین.
از پشت پنجره ، بالای پشت بام ، توی حیاط آنقدر میدیدمش تا خوابم ببرد. ماه در اشکال مختلف رخ مینمود. میگفتم هر جور که لباس بپوشی و رخ بنمایی خوشگلی. برایش سعدی میخواندم
هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری
بار دوم ز بار نخستین نکوتری.
حتی آن شب ها که نبود میگفتم نبودنت هم قشنگ است.
بعضی روزها خورشید گوشهی آسمان بود و ماه گوشهی دیگر. نگاهشان میکردم و میخواندم گر ماه من ز مهر بُود دور، دور نیست
تا بوده مهر و ماه ز هم دور بودهاند
این ماحصل عمر کودکیست که زمانش نور بود و ساعتش توی آسمان ، نه روی دیوار اتاق و مچ دستش.
ماحصل عمر کودکی که هنوز به هیولای عدد مبتلا نشده بود و دیر و زود برایش معنا نداشت.
بشر از وقتی خورشید و ماه را رها کرد و دچار اعداد و ساعتها شد ، بیشتر دیرش شد یا زودش؛ پریشانی و پشیمانیاش هم. زمان را دقیق میدانست و چیزی از زمان نفهمید.
منورهای ذهنم کمکم دارند خاموش میشوند. خوابم میآید و خوابم نمیبرد. دوباره به ساعت روی دیوار نگاه میکنم. پنج است. نه پنج الان. پنج چهارسال پیش. و لبخند میزنم.
از اتاق میروم بیرون. توی حیاط کوه. خورشید دارد از ستیغ کوه میآید بالا. پرندهها آسمان را گذاشتهاند روی سرشان. و بوی خوش فلق. میخوانم قل اعوذ برب الفلق.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
🔸بیدار
ساعت دو نیمهشب است و با راننده توی جادهایم. اسمش؟ مثلاً بیدار. مثلاً هم که نه. توی گوشی بیدار ذخیرهاش کردهام.
مخاطبان گوشیام را چندجور ذخیره کردهام. همکارم علی امتحانی را علی امتحانی. همینقدر ساده و خشک. دوستان نزدیکم را به اسم کوچک.
یا فامیلی مدیر زباننفهمم دو بخشیست. اوایل فقط بخش اول را ذخیره کرده بودم. کمکم دیدم گوشهایش بیشتر زباننفهم شد ، شمارهاش را پاک کردم. و چه برکاتی دارد این پاککردن اسم از روی گوشی. دیدم کمتر کار باهام دارد و زنگ میزند و من راضی ، کائنات هم راضی.
بعضی اسمها را هم به صفتشان یا نقششان. مثل مامان یا بابا. یا صابر را رفیق. همسر صابر را که صابر خیلی دوستش دارد لیلای رفیق. بیدار را هم که اسمش چیز دیگریست ، بیدار. همینقدر یونیک و خاص. از نظر من او با چشمهای باز زندگی میکند. چرا؟ چون زندگی خودش را میبیند. فهمیده است زندگی یک رمان هزارصفحهای نیست هزار داستان یک صفحهایست. چجوری فهمیده است؟ خودش میگوید ریاضت دو ساله. در اول سیسالگی توی دو سال پدر و مادر و خواهر و برادر و فرزند از دست داد. پنجبار سه و هفت و چهل را توی دوسال صاحبعزا بود. مرگ بعضی وقتها مثل تکتیرانداز است. بعضی وقتها مینشیند پشت تیربار. دومی نصیب بیدار شد. قبلش با ماشین قاچاق میبرد اینور آنور. قاچاقچیهای اینجا یا چراغخاموش و با سرعت میروند ، یا نوربالا و با سرعت. تا زودتر برسند به مقصد. بعد دوسال سیاهپوشی و تاریکی ، بیدار شد. و شد از معدود آدمهایی که غلط کردم را در زمانی درست میگویند. دودی شیشهها را کند و آبتوبه ریخت روی ماشین و خودش. فهمید نورپایین باید حرکت کند و آرام. و بیدار شد.
سبیل اندازهای دارد و موهای جو گندمی و پنجششسال بزرگتر از من.
بیدار چندان سواد خواندن و نوشتن ندارد ، اما تا دلم بخواهد سواد زندگی خودش را دارد. سواد زیستن خودش را. یک آدم معمولی که میداند از زندگی چه میخواهد.
اگر یکروز قرار باشد سفری یکماهه بروم بیشک و بیدرنگ اولین همسفرم را بیدار انتخاب خواهم کرد.
خاطرهگوی محشریست. من نیستم. خاطره را حین گفتن زخمی میکنم. بین خود خاطره و توی سرم و روی زبانم فاصله زیاد هست. انگار از خاطره کپی بگیرم و از کپیاش کپی و باز از کپیاش کپی و کپی دهم را بکنم توی گوش طرف مقابل.
بیدار اینطور نیست. یعنی هندوانهی دهکیلویی را همینجوری نمیگذارد روی دامنت که خودت قاچش کن. همان قاچ کوچک را خودش برش میدهد ، میگذارد توی پیشدست و با لبخند میگوید بفرما. شیرین و آبدار. مثلاً وقتی از کار توی زمین کشاورزی حرف میزند خورشید را میبینی ، دانههای عرق را روی پیشانیاش میبینی ، بوی حنا میخورد به دماغت ، شلوار خاکی و کفش پاره را میبینی ، از دور هم صدای زنگولهی چند گوسفند میشنوی. همینقدر شارپ و کپی برابر اصل.
یا از ماه عسلش که مثل مردهای زرنگ صبح زود رفته بود نان بربری تازه خرید و اشتباهی بهجای آب وایتکس توی سماور ریخت. چای دارچین و ماه عسل با طعم وایتکس. همانطور که میخندی معدهات میسوزد و فریم به فریم تصویرها و بوها و صداها را حس میکنی. همینقدر ساده و معمولی.
دایرهی لغات بیدار ثلث من هم نیست. اما بیانکردن خیلی مهم است. او خوب خاطره را بیان میکند.
از صبح تا الان با بیدار بیدارم. زیاد گفتگو کردهایم. از خاطراتمان گفتهایم. بعضی جاها به سر نخ مشترک رسیدهایم و بیشتر ادامه دادهایم.
توی گفتگو شنوندهی خوبی هستم. گویندهی خوبی نیستم. قبلاً اینطور نبودم. یعنی دوست داشتم بیشتر حرف بزنم. آنهم حرفهای گنده. دور و سنگین. حنجرهی کلاغ و چهچه بلبلی یا بال گنجشک و پرواز عقابی. حالا اینطور نیستم.
بیدار مثل دندهدادنش حرف میزند. هرگز نمیفهمی چطور از دو رفت سه یا از پنج آمد سه. نرم و آرام. نه متوجه صدای موتور میشوی ، نه تکان ماشین و صندلی. اما بیشتر ، قد حنجره و آسمانش حرف میزند. قد ملاقه و فهمش از زندگی. خاطرات معمولی ، کلمات معمولی ، بیان معمولی. همین خصوصیتش هست که عاشق سفر و گفتگو با اویم. دور را نمیبیند. بهقول مهدی لذتبردن از زندگی مهارت میخواهد.
حرفهایش هیچ جملهی شاهکاری هم ندارد. یکبار ماشین خراب شده بود و ایستاده بودیم کنار جاده. زیر سایهی نخلی. رفت بالای درخت و شروع کرد به خرماچیدن. از بالا ماشینها را میدید که با سرعت از کنارمان رد میشدند. بهشان میگفت کجا میروید با این عجله؟ بیایید زیر سایهی درخت. آن جلو خبری نیست.
من عاشق گفتگو با آدمهایی هستم که راویان خودشاناند. ادایی نیستند. جدیداً اداییها را که میبینم کهیر میزنم. اداییها سختاند. آدمهایی که خودشان را روایت نمیکنند، راوی آنچیزهایی هستند که دوست دارند آنگونه دیده شوند. نه مثل بیدار که زندگی را در روشناییهای نزدیک میبیند نه نورهای دور.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
🔸آبکی
هفتهی پیش مریض شدم. سخت. چهارطرفم را با چهار میخ کوبانده بودند روی تشک. مثل صلیبی بر تخت. رفتم دکتر. یک پلاستیک پنجکیلویی برایم دارو نوشت. یکهفته پنجکیلو قرص و شربت خوردم. اثر نکرد. فحش میخوردم اثر میکرد. همهچیزم خط بر داشت جز بیماری. خط بر نداشت. امروز دوباره مثل میثم باز مصلوب دفترچهی بیمهام را برداشتم و رفتم مطب. برایم عادی شده دیگر که بار اول خوب نشوم. مثل وقتهایی که ماشین را میبرم تعمیرگاه. در بیشتر مواقع چندبار دیگر هم مکانیک باید ببیند. تمام مکانیکها و دکترها هم معتقدند عیب از تشخیص خودشان نیست. عیب از داروها و یراق ماشین است. دکتر همانطور که داشت معاینهام میکرد پرسیدم چرا داروها مثل سابق نیستند دیگر و اثری ندارند انگار؟ پرسیدم ویروسها و میکروبها قویتر شدهاند یا بدن ما ضعیفتر یا داروها الکی؟
گفت بیشتر سومی. بعد از شربتی گفت که قبلاً غلیظ بوده و کاری و حالا آبکی شده و دهقاشق حالایش کار یک قاشق قدیمش را هم نمیکند.
گفتم مثل حقوقها. ده حقوق الان کار یک حقوق چندسال پیش را هم نمیکند. خندید و گفت حقوق آبکی.
بعد به دفترچهی بیمهام که رویش آرم صدا و سیما بود اشاره کردم و گفتم پس فقط ما نیستیم که به کارهامان آب اضافه میکنیم. آببندی زیاد است توی مملکت. اسم ما بد در رفته. پِقی زد زیر خنده و تِقی برق رفت. گفت بیا برق آبکی. زدیم زیر خنده توی مطب تاریک.
چهارلیتر سرم و آمپول نوشت. رفتم گرفتم آمدم. مطب غلغلهی آدم. سرم و آمپولها را گذاشتم توی سبد مخصوص تا نوبتم شود. عین زنبیل نانوایی. نوبتم شد. پرستار دهبار آنژیوکت را فرو کرد توی دستم و بیرون آورد. معتقد بود ایراد از بدرگی من است. پرستار آبکی. بالاخره بعد دهبار آزمایش و خطا جای درست فرو کرد. همینطور که داشت میرفت به سرم اشاره کردم و گفتم اثری هم دارد؟ با لهجهی ناز دامغانیاش گفت آریییی جججاان اثِرِش از آب بیشترِه!
تا سرم تمام شود همانطور افقی به آبکیها فکر کردم. ماشینهای آبکی ، جلسههای آبکی ، نوشتههای آبکی ، بنزینهای آبکی ، مصاحبههای آبکی ، منبرهای آبکی ، دانشگاههای آبکی ، کتابهای آبکی ، موسیقیهای آبکی ،پادکستهای آبکی ، حرفهای آبکی ، رابطههای آبکی ، تحلیلهای آبکی ، آدمهای آبکی ، زندگیهای آبکی ، عشقهای آبکی ، دوستداشتنهای آبکی ...
آبکیهایی که جز سنگینی و اتلاف وقت چیز دیگری ندارند.
خدایا این کشور را از دشمن ، دروغ ، خشکسالی و آبکیها دور بدار.
پ.ن
ویدئو هیچ ربطی به نوشته ندارد. همانطور که دراز کشیده بودم و چشمهایم سیاه و سفید میدید ، ترکیب موسیکوتقی و سرم را دیدم. اولش فکر کردم حاصل تب است و دارم هذیان میبینم.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
🔸میثم
بخش یک
نمیدانم این چند خط را برای میثم مینویسم یا برای خودم. نه اینکه او طلبکار من باشد یا من بدهکار او باشم. شاید برای این مینویسم که به زندگی بدهکارم. همیشه یادم میرود دو چیز همسایهی دیوار به دیوارند. یکی لذت و رنج و دیگری زندگی و مرگ. فکر میکنم از هم دورند. مرگ را که میبینم فکر میکنم از زندگی دور است و زندگی را که میبینم فکر میکنم مرگ ، دور.
چند هفتهایست که زندگیام شده اندیشیدن به مرگ. شب و روز به مرگ فکر میکنم. نه مردن خودم یا کس دیگر. به خود مرگ. پناه بردهام به کتابهایی در ژانر مرگ. سرنوشت روح را تمام کردهام و نصفههای مرگ قسطی هستم. بعضی نویسندهها آشپزند. بعضیها سر آشپز. مثل مایکل نیوتن و فردینان سلین.
چرا به مرگ؟ چندهفتهی پیش رفته بودم برای عیادت نیمساعتی یکی از دوستان. توی بخش بستری شده بود. اتاق دو نفره. پیرمردی تخت کناری بود که یک در میان آه میکشید و سرفه میکرد. هشتاد نود ساله میزد. نفسش فقط به اندازهی آه بود. مثل چاهی خشک که از اعماقش یک جرعه اندازهی کف دست ، آب بکشی بالا. لبهی پشتبام زندگی بود. هر آن میگفتی الان است که بیفتد آنور. مرده بود. احیایش کردند زنده شد. موقع احیا دندهاش شکست و رفت توی ریه. نیمساعتی توی اتاق ماندم. توی تصویرها و صداها و بوهای دردآلود. دوستم به پیرمرد اشارهای کرد گفت برو اینجا اذیت میشوی. خواستم از صندلی بلند شوم بروم که یکی گفت بمان. در کسری از ثانیه تصمیم گرفته شد. نه خودم. یکی دیگر برایم تصمیم گرفت. گفتم میمانم لازم است. و ماندم. برای عیادتی مختصر رفته بودم ، رفتم کارت همراه گرفتم تا بیشتر بمانم.
چهار پنجسال زندگی راحت روی کوه از من آدم عافیتطلبی ساخته است. بالای کوه کارم این است که روی تخت گرم و متکای نرم دراز بکشم و ببینم شبکهای قطع میشود یا نمیشود. اتاقم مستر است و حمام و توالت بغل رگ گردنم. سلمان هم که هر روز برایم با سینی سه وعدهی غذایی بهشتی میآورد و میبرد. دستهای استخوانیام پنبهای شده است این چهارپنج سال.
زندگی در پر قو و محیطی امن هیچ به آدم نمیآموزد. زندگی راحت برایم مثل رانندگی در آزادراه است. همهاش اتوبان را دوست ندارم. راستش من از آن دسته مردهایی هستم که معتقدم دست مرد نباید نرم و پنبهای باشد. دلش دریا و تنش صخره یا رودخانه و کویر. موجها و تلاطمها تعیین میکنند که چقدر صخرهای. بدترین جای عافیتطلبی اینجاست که قدر عافیت را نمیدانی. تا غذای مزخرف بیمارستان را نخوری و روی صندلی خوابت نبرد قدر سلمان و تخت را نمیدانی. رانندگی در اتوبان هنر نیست. گاهی خاکی و سنگلاخ لازم است. برای همین به دوستم گفتم در آن رنجگاه میمانم. و ماندم.
پسر و عروس همراهان پیرمرد بودند. به غایت باشعور و مؤدب. آراسته و پیراسته. صبور هم. پسر قد بلندی داشت. چهارشانه و ورزشکار. سی چهلساله. مثل پروانه دور پدر میچرخید. دور شمعی که با فوت کوچکی خاموش میشد. راه به راه پرده را میکشید و پوشاک پدر را عوض میکرد. یا هر وقت که از خواب بیدار میشد دستمال مرطوب میکشید روی صورت پدر و موهایش را شانه میکرد. برایش کتاب میخواند و ویدیوهای موبایلی شاد پخش میکرد. مرا یاد سکانس حمام جدایی نادر از سیمین میانداخت. اینها را تا شب که آنجا بودم دیدم. هر از گاهی هم به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم. جنس لبخندش را دوست داشتم. میثمی بود. از آنهایی که نشناخته و بیخودی دوست داشتم قهوه دعوتش کنم.
#ميثم_كسائيان
🔸میثم
بخش پایانی
شب رفتم خانه و صبح وارد بیمارستان که شدم مستقیم رفتم کافیشاپ بیمارستان. دیدم نشسته و دارد قهوه میخورد. رفتم سمتش و بیمقدمه و بیسلام گفتم حالا فهمیدم چرا از تو خوشم میآید. و به قهوهاش اشاره کردم. او هم گفت چقدر آشنا مینمایی غریبه و از دیروز دهبار خواستم دعوتت کنم به قهوه و دو دل بودم. نشستیم به قهوهخوردن و گپ زدن. نفهمیدیم چطور شد که دیدیم یکساعت است داریم حرف میزنیم. وسطهای حرف فهمیدیم اسم جفتمان میثم است. بلند شدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم و برای هم نوشابه باز کردیم که تمام میثمهای دنیا باحالند و اصلاً میثم بیحال دیدهای تا حالا؟
جنس حرفهایمان یکی بود. مثل جنس لبخندهایمان. درکهامان از زندگی یک قالب داشت. حتی جنس کلماتمان. مثلاً من هیچوقت به آنهایی که دوستشان داشتهام نگفتهام فلان کار را بهخاطر تو انجام دادهام. همیشه گفتهام بهخاطر دل خودم بوده است. مثل میثم که تمام خانوادهاش رفته بودند آنور آب و خودش مانده بود و همسر و پدرش. نگفت بهخاطر پدر مریضم اینجا ماندهام. گفت بهخاطر دل خودم ماندهام.
خلاصه بهقول شاعر
چه خوش است راز گفتن به حریف نکتهسنجی
که سخن نگفته باشی، به سخن رسیده باشد
یکساعت اینگونه گفتگو کردیم. آشنایی به همزبانی نیست. به همدلیست. و ما همزبان بودیم و همدل. خیلیها وقتی باهاشان حرف میزنی میگویند میفهمم. دروغ هم که نگویند الکی میگویند. فقط میخواهند همراهیات کنند که میگویند میفهمم. همدلت نیستند. نابترین فهمیدن زمانیست که خودت بفهمی طرف مقابل میفهمدت.
مثل من که ماجرایی را برای میثم تعریف کردم. هیچ نگفت. لبش را آرام گاز گرفت ، لبخندی زد و سرش را تکان داد.
شماره رد و بدل کردیم و قرار گذاشتیم بعد بیمارستان کافیشاپ لمون. قرار ماجراهای بسیار را.
روز بعد دیدم میثم نیامد. زن آمد. شلخته و درهم برهم. به امور پیرمرد میرسید. از زن سراغ میثم را گرفتم. پیرمرد چشم چرخاند و نگاهم کرد. بعد چشم چرخاند و زن را نگاه کرد. زن بلند گفت رفته مأموریت. خندیدم و گفتم پس آقامیثم هم مثل من مأموریتیست. چند دقیقهی بعد اشاره کرد که بیایم بیرون. رفتیم کنار ستونی توی سالن بخش ایستادیم.
جایی میخواندم « کلمهکردن بهت ناممکن است ». بعضی وقتها فرقی نمیکند دایرهی واژگانت سیصد کلمه باشد یا سه هزار کلمه. هر کاری کنی نمیتوانی ماجرا را کلمه کنی و به تصویر بکشی. مثل وقتی که زن کنار ستون گفت :« میثم دیروز توی خواب سکته کرد و تمام » یا وقتی گفت « یک پایم آرامستان است و یک پایم بیمارستان » یا وقتی که از بیکسی ستون سنگی را محکم در آغوش گرفت و فشار داد. بعدش رفت توی توالت بخش و با جیغ صدای گریهاش بلند شد.
بعضی وقتها فقط میتوانی راوی ورودیها باشی. راوی آنچیزهایی که چشمت دیده یا گوشات شنیده. فقط. دهخدا هم که باشی که نمیتوانی بگویی چه اتفاقی درونت افتاده. فقط توانستم دستانم را روی سرم بگذارم و فشار بدهم. خروجی را گم کرده بودم.
فقط میدانستم که نباید توی اتاق بروم. زنگ زدم به دوستم که کاری پیش آمده و باید بروم. سوار ماشین شدم. همان دستی که به من گفت بمان مرا مستقیم برد آرامستان. سهشنبه ظهر بود و شهر شلوغ آرامستان ، خلوت. هیچکس نبود. جز من و مردهها. از مسؤول آرامستان آدرس قبر میثم را پرسیدم و رفتم بالای خاکش. با چشمهای خیس به خاک نمناکش زل زدم و گفتم یک سلام درست و حسابی نکردیم و حالا باید خداحافظی کنیم رفیق یکروزه!
بعد بین قبرها قدم زدم و به تاریخ تولدها و وفاتها نگاه کردم. از ده ساله تا صدساله. تمام آرامستانها جنسشان جور است.
حالا چندهفتهایست که به کتاب پناه بردهام و در سکوت به مرگ میاندیشم. به درسهای زندگی که توی خاکیها و صعبالعبورهاست نه اتوبانهای عافیت. به موجهای رنج و صخرهها. و به تاب آوردنها. به بیمارستانها و آرامستانها که هیچ جایی مثل آنها جاهای لخت زندگی را نشان نمیدهد. به زندگی که همین است. یک کام رنج. یک کام لذت. به اینکه یادم باشد لذت و رنج از هم دور نیستند. همسایهاند. مثل مرگ و زندگی. دیوار به دیوار.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
پشت فرمان بودم. پراید جلوییام رفت برود داخل فرعی ، چرخ عقبش افتاد توی جوب. زدم بغل تا کمک کنم ماشین را در بیاورد. راننده دو متر قد داشت با حجم دو متر مکعب. لندکروزر هم برایش تنگ و کوچک بود چه برسد به پراید. با دستهایی که هر دستش سه تا دست من بود. زوردار و بدنساز. گفت بیزحمت بنشین پشت فرمان تا عقب ماشین را بلند کنم. نشستم. پسربچهای هشت نه ساله صندلی عقب بود. مرد رفت تا ماشین را بکشد بالا. نکشید. مثل آب خوردن میتوانست با یک دست یک متر عقب پراید را بیاورد بالا. آمد در عقب را باز کرد و با لحنی بین پدرانه و تشرانه به پسر گفت ماشینمان افتاده توی جوب نمیآیی پایین کمک؟ پسر رفت پایین و همراه پدر زور زد تا ماشین درآمد.
این از این.
سالها پیش پدربزرگم همسایهای داشت با چهارده بچه. از چهار ساله تا بیست و چهار ساله. زمستان که برف میآمد و پشتبام کاهگلی میشد پر برف ، میرفتند بالای پشت بام برای برفتکانی. یکی پارو داشت ، یکی بیل دستش بود ، یکی در قابلمه ، یکی بشقاب و یکی دیس ، آن چهار ساله هم ملاقه دستش بود. توی شستن فرش هم همینگونه بودند.
این هم از این.
قدیمها دم عید خانمهای همسایه جمع میشدند روی ایوان خانهی ما برای شیرینیپزی. یکی آرد میآورد. یکی شکر. یکی مغز پسته. یکی زعفران. همسایهای داشتیم به غایت ندار. زیرانداز میآورد و همان اول کار میگفت شستن ظرفها با من. خانمهای همسایه با آغوش باز سراغش میرفتند و در جمع وارد میشد.
این هم از این.
چندسال پیش خانهی تسنیم برنامهای ترتیب داده بود برای جمعآوری زباله. توی گزارش ویدئویی آن ماجرا عکسی را از مرحوم دکتر ذوالفقاری دیدم. خم شده بودند و زبالهای از زمین برمیداشتند. دکتر ذوالفقاری بزرگ که بیشتر عمر گرانبهایش را توی کتابخانهها گذراند. یا کتاب خواند یا کتاب نوشت. آموزگار اگر آموزگار باشد با یک خمشدن و برداشتن زبالهای از زمین درسش را میدهد اگر طالب درس باشی و آموختن.
تمام این حرفها را امروز پشت تلفن با حسین میزدیم که چرا موبایلها و کتابها و در و دیوارها و زبانها پر از حرفهای قشنگ است و پیرامونمان زشت؟
بعضی از این به اصطلاح روشنفکران مدام نق میزنند و غر میزنند و توئیت میدهند و ایراد میگیرند و ارد ناشتا میدهند و دریغ از حرکتی به اندازهی نیمخط توئیتشان. از نظر من هیچ فرقی ندارند با اویی که گوشهی خانه مدام تسبیح میچرخاند و ذکر میگوید تا درهای رحمت و برکت خدا باز شود و دریغ از قدمی بهاندازهی دانهی تسبیحاش....
حسین میگفت حضرت علی ( ع ) میفرمایند از بخشش اندک شرم مدار که محرومساختن از آن اندکتر. میگفت من این درس حضرت را به خیلی چیزها توی زندگیام تعمیم دادهام. به خیلی کارها. قد توانم.
گفتم تا بگویم مشارکت به حرکت است نه حرف. به آستین بالازدن و پاشنهی کفش را ور کشیدن. اما بیشتر ، مشارکت به اندازهی توان آدمهاست نه اندازهی کار. چه کسی گفته چرخدندههای ریز مهم نیستند؟
حتی بهاندازهی زور زدن پسری هشت نه ساله ، بهاندازهی ملاقهای برف ، به اندازهی زیراندازی و شستن ظرفی.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir
همیشه فکر میکنیم گُل همان گیاه خوشبو و خوشرنگیست که برگهای سبز دارد و گلبرگهای رنگارنگ و لطیف.
هیچکس با شنیدن گل یاد خارش نمیافتد. یاد این نمیافتد که گل هم پاییز دارد و زمستان.
تعریفها کار را خراب میکنند. اینکه ما از چیزی چه تصورات و انتظارهایی را توی ذهن خودمان بافته باشیم.
گل با تمام گلبودنش خار هم میتواند داشته باشد. میتواند بگزد. پژمرده شود. طبیعت اوست. اما همیشه گل است.
آدمها هم.
#میثم_کسائیان
@Damghan_nama_ir