eitaa logo
در مسیر مهدویت
346 دنبال‌کننده
1هزار عکس
376 ویدیو
3 فایل
اینجا محلی است که قصد داریم با هم چند قدمی در مسیر مهدویت و کسب رضایت امام زمان مهربان‌مان💚 -که خداوند ظهورش را نزدیک گرداند- برداریم.💐 ان شاء الله (کپی مطالب آزاد است) 🔗 @DarMasireMahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ رؤیای زنی از اهل سنّت و شفای چشمان او ♦️ سیّد محمّد سعید افندی خطیب می‌گوید: ▫️ زنی از اهل سنّت به نام ملکه، که همسرش شخصی به نام ملّا امین بود و این شخص در مکتبخانه حمیدی واقع در نجف اشرف معاون بود، شب سه‌شنبه دوم ربیع الاوّل سال ۱۳۱۷ به سردرد شدیدی مبتلا شد و صبح هم نور از دو چشمش رفت و نابینا گردید به‌طوری‌که هیچ‌چیز را نمی‌دید. مرا از این جریان مطّلع کردند. به شوهرش ملّا امین گفتم: 🔹 شبانه او را به حرم حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام ببر و آن حضرت را نزد خداوند شفیع قرار بده؛ شاید به برکت ایشان به این زن شفا کرامت فرمایند. آن شب که شب چهارشنبه بود، به‌خاطر شدّت دردی که زن در سر خود احساس می‌کرد، تعلّل نمودند و به حرم مطهّر نرفتند؛ ولی درد چشم قدری تخفیف پیدا کرده؛ و آن زن به هر صورتی بود خواب رفته بود. در عالم رؤیا دید که خود و شوهرش- ملّا امین- با زنی دیگر به نام زینب در حال تشرّف به حرم حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام هستند. 🕌 در بین راه گویا مسجد بزرگی را دیده بود که مملوّ از جمعیّت است. برای تماشا کردن داخل آن مسجد شدند. یک نفر از آن جمعیّت صدا زد: 🔸 یا ملکه، نترس؛ ان شاء اللّه هر دو چشم تو شفا می‌یابد. ▫️ ملکه می‌گوید گفتم: 🔹 تو کیستی؟ ▫️ آن بزرگوار فرمود: 🔸 منم مهدی. ▫️ زن درحالی‌که خوشحال و مسرور بود، از خواب بیدار شد و صبح (روز چهارشنبه سوم ماه) با زنهای زیادی از نجف اشرف خارج و وارد مقام حضرت مهدی علیه السّلام در وادی السّلام شدند. ملکه به تنهایی داخل محراب آن مقام شریف شد و شروع به تضرّع و زاری نمود. پس از گریه زیاد، حالت غشوه‌ای به او دست داد. در آن حال مشاهده کرد دو مرد جلیل، که یکی از آنها بزرگتر از دیگری و جلو بود و یکی کوچکتر و در پشت‌سر قرار داشت، حضور دارند. آن مرد بزرگتر به ملکه فرمود: 🔶 نترس و به خود وحشت راه مده. ▫️ ملکه گفت: 🔹 تو کیستی؟ ▫️ فرمود: 🔶 منم علی بن ابیطالب و این مردی که پشت‌سر من است، فرزندم مهدی است. ▫️ بعد آن مرد بزرگتر به زنی که آن‌جا ایستاده بود، دستور داد و فرمود: 🔶 ای خدیجه، برخیز و دست خود را بر چشمهای این زن ناتوان بکش. ▫️ آن زن برخواست و بر چشمهای ملکه دست کشید و او هم در این هنگام، از حالت غشوه به خود آمد و دید که چشمهایش از اوّل نورانی و بیناتر شده‌اند. زن‌هایی که با او بودند، بالای سر او جمع شدند و صدای خود را به صلوات بلند نمودند به‌طوری‌که اکثر اهل نجف اشرف صدای آنها را از وادی السّلام می‌شنیدند. ♦️ از جمله افرادی که صدای آنها را می‌شنید، ناقل قضیّه است. ایشان می‌گوید: 🔹 الآن حدود چهارده سال است که از آن قضیّه می‌گذرد؛ ولی صدای آنها هنوز گوشهایم را پر کرده است. با همین کیفیّت ملکه را وارد نجف نمودند و به حرم حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام بردند و چشمهای آن زن بهتر از اوّل شد. ⬅️ برکات حضرت ولی عصر (علیه السلام)، صفحه ۲۸۵ 🏷 💚در مسیر مهدویت💚 🌐 @DarMasireMahdaviat 🧮 S4W66
🕋 نجات از وبا در سفر حج (تشرّف یکی از حجّاج شوشتری‌) 🔘 سیّد عالم و عامل سیّد محمّد حسین شوشتری می‌فرمود: ▪️ یکی از حجّاج شوشتری گفت: ▫️ سالی که به حجّ مشرّف شدم، وبای عظیمی شیوع داشت. هرکه را به بیمارستان دولتی می‌بردند، جز مردن چاره‌ای نداشت و به سرعت از خستگی دنیا راحت می‌شد. چون من مبتلا شدم و کسی را هم نداشتم، مرا به بیمارستان بردند. در آن‌جا مشرف به موت افتاده بودم؛ ولی قبل از رسیدن مأمورین بیمارستان بر بالینم، مردی در لباس نظامیان عثمانی ظاهر شد و مواظب حالات من گردید و از من پرسید: 🔸 به چه چیزی میل داری؟ برای تو آش ماش خوب است؛ 🍵 لذا رفت و طولی نکشید که با کاسه آشی، برگشت و آن را نزد من گذاشت. 🥄 خواستم یک قاشق بخورم، دیدم از گلویم فرو نمی‌رود. 🍊 دست در جیب نمود و نارنج یا مثل آن بیرون آورد و شکست و روی آش فشرد. به‌خاطر ترشی آن، کمی آش از حلقم فرو رفت. بعد از آن فرمود: 🔸 بر تو باکی نیست. برخیز و از این‌جا خارج شو. ▫️ عرض کردم: 🔹 مأموران کنار در هستند و حتما مرا از خارج شدن منع می‌کنند. ▫️ فرمود: 🔸 برو؛ شاید تو را نبینند. ▫️ من برخاستم و به اتّفاق او از آن محلّ خارج شدیم و ابدا کسی متعرّض ما نگردید. عرض کردم: 🔹 شما کیستید که این همه به من احسان نمودید؟ ▫️ فرمود: 🔸 وقتی به وطن برگشتی، سوّمین کسی‌که با تو مصافحه کرد مرا می‌شناسد. ▫️ این را گفت و رفت. این بود و من در فکر بودم تا به شوشتر مراجعت کردم. شبانه وارد شهر شدم. در بین راه، قبل از ورود به دروازه، مردی با من مصافحه کرد. من به یاد آن شخص افتادم. بعد دیگری مصافحه کرد و من هم منتظر سومین نفر شدم. دروازه‌بان که مأمور گمرک بود، پیش دوید و با من مصافحه کرد. من ایستادم و متعجّبانه به او نظر کردم! آن مرد دروازه‌بان به من فرمود: 🔸 چرا متعجّبی؟ آن شخص بزرگوار که در مکّه به فریاد تو رسید، حضرت ولیّ عصر ارواحنا له الفداء بود. ▫️ تعجّب من زیاد شد که گمرکچی و این مقام شامخ! آن مرد فرمود: 🔸 حال برو چند روز دیگر به تو خواهم گفت. ▫️ بعد از چندی، نزد او رفتم؛ فرمود: 🔸 امّا این‌که مرا گمرکچی می‌یابی؛ من هر ماهه حقوقی دارم که نزد یکی از تجّار حواله می‌باشد و تا به حال ابدا یک شاهی از کسی قبول نکرده‌ام. ثانیا مأموریّت من در شب است و در این‌جا اگر خواب باشم، فبها و اگر هم بیدار باشم، خود را به خواب می‌زنم و هرکه هرچه را بخواهد بیرون می‌برد یا وارد می‌کند و متعرّض او نمی‌شوم. ▫️ سؤال کردم: 🔹 از کجا می‌گویی که آن شخص بزرگوار حضرت بقیّه اللّه عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف بوده است؟ ▫️ فرمود: 🔸 ابدا این سرّ بر تو فاش نمی‌گردد و اگر مرگ من نزدیک نشده بود، همین‌قدر هم بر حال من مطّلع نمی‌شدی. 🔘 جناب آقا سیّد ابو القاسم (=واسطه روایت) فرمود: ▪️ من از سیّد حسین پرسیدم: 🔹 آن شخص حاجی و آن مرد گمرکچی چه کسانی هستند؟ ▪️ فرمود: 🔸 ایشان را معرّفی نخواهم کرد؛ چون شاید راضی نباشند. ⬅️ برکات حضرت ولی عصر (علیه السلام)، صفحه: ۱۹۳ 🏷 💚در مسیر مهدویت💚 🌐 @DarMasireMahdaviat 🧮 S4W93