eitaa logo
در آغوش خدا / در آغوش حسین
9.3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
569 ویدیو
7 فایل
❤️امن‌ترین جای جهان، آغوش خداست❤️ 😍برایتان آرامشی از جنس آغوش خدا آرزو می‌کنم😍 مطالب کانال: هرچیز که در این سه ماهِ عزیز به خدا نزدیک‌ترمان کند. ادمین @Mohammad_Mehrzad
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه‌ی قسمت اول اعظم خانوم را سه چهار سالی هست که می‌شناسم. اولین بار در یکی از دورهمی‌های بیماران ام‌اس دیدمش. بیمار ام‌اس نبود و توسط یکی از اعضای گروه و با موافقت من وارد جمع‌مان شد. توسط دوستی که پیش‌تر، خیلی از او تعریف کرده بود. توسط طاهره خانم که من او را خانوم‌معلم می‌خوانم. وقتی برای بار اول دیدمش صفا و صمیمیت و خوش‌اخلاقی‌ای که بارها از خانوم‌معلم درباره‌اش شنیده بودم را توانستم در وجودش بیابم. اعظم خانوم یک پارچه خلوص و یک‌رنگی و مهربانی و دلسوزی بود و خیلی سریع و آسان در دل همه‌ی بچه‌های گروه جای گرفت و به راحتی شد پای ثابت دورهمی‌های‌مان. (البته ما از ابن دست موارد زیاد داریم. یعنی غیر از بچه‌های خودمان که همه باصفا و یک‌رنگند، دوستان دیگری که توسط اینان به جمع اضافه می‌شوند و بعدا معلوم می‌شود که آن‌ها هم چقدر خوبند. و در نتیجه می‌شوند عضو ثابت گروه) دست بر قضا در همان دیدار اول معلوم شد که اعظم خانوم، هم‌محله‌ایِ خودم است و منزلش در ردیف پشتی منزل من است. به ذوق و شوق همسایگی وعده‌ی دیدار داد. اما تا همین یک ماه قبل که در آن محل ساکن بودم، فقط یکی دو بار به قصد دیدار و گفتگو به دیدنم آمد. و یکی دو بار هم به اتفاق خانوم‌معلم. باقی هرچه بود یا مهمانی عمومی و به همراه سایر دوستان بود، یا برای انجام زحماتی که من برایش داشتم. مثلا یک شب که اورژانسی نیاز به بیمارستان داشتم، اعظم خانوم بود که به دنبال مادرم رفت و به اتفاق آمدند و مرا به بیمارستان رساندند. تماس و پیام‌هایش اما مثل سماور مادربزرگ‌های قدیم مدام در حال جوشیدن بود و لطف و محبت‌هایش نسبت به من و القای مداومِ این حس در من که کسی را در این محله و در نزدیکی خودت داری که هروقت نیاز باشد و مشکلی برایت پیش بیاید، می‌تواند سریع خودش را به تو برساند. نه اینکه اعظم خانوم نخواسته باشد به من سر بزند، یا اساسا دوستی و معرفت برایش مهم نباشد. نه! بلکه او مصداق کامل یک سر و هفتاد سودا بود. خانمی بسیار سرشلوغ که بار زندگی خودش و پسر و دخترش بر دوشش بود، آنهم در شرایطی که دخترک، دم‌ِبخت بود. با وجود خواستگاری مصمم، و تدارک وسیله‌ی ازدواجی که گریزی از آن نبود. و رتق و فتق امور پسری نوجوان که در این آشفته‌بازارِ دنیای بی‌اخلاق، باید مراقب می‌بود تا راه صحیح زندگی را گم نکند. اعظم خانوم همه‌ی این بارها را به تنهایی به دوش می‌کشید. و تازه این، بخشی از قِصه‌ی غم‌انگیزِ زندگی او بود برای مایی که دوستش می‌داشتیم و غصه‌دارِ غم‌هایش بودیم. او اما، همیشه لبخند به لب داشت و از چهره‌اش نمی‌شد فهمید که ممکن است چقدر غم در دلِ تنهایش داشته باشد. ✍ ادامه دارد... کانال محمد مهرزاد ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @Mohamad_Mehrzad
قصه‌ی قسمت دوم نه‌اینکه فقط لبخند می‌زد، بلکه متناسب با موقعیت، هرجا که لازم بود میدان‌داری هم می‌کرد و با سخنان انگیزشی‌اش حالِ خوب در جمع پخش می‌کرد. صحبت‌هایش هم صرفا از جنس این لوس‌بازی‌هایی که جدیدا مد شده و به نام انرژی مثبت همه جا شنیده می‌شود نبود. بلکه آمیخته‌ای از اخلاق و اعتقاد و انگیزه و تجربه و دانستنی‌ها بود. بهرحال هرچه بود حتی برایِ منِ مشکل‌پسند که به راحتی زیربار هر حرفِ به ظاهر زیبایی نمی‌روم و تا هزارتوی سخن را با عقل و دین تطبیق ندهم نمی‌پذیرمش هم، جذاب و قابل قبول بود. کلا اعظم خانوم، شخصیتِ قابل قبولی بود، برای همه‌مان و نه فقط از دید من. اعظم خانوم اما، درد داشت. او خسته بود و من و چند نفر از رفقای نزدیک به او، این را می‌دانستیم. می‌دانستیم، با اینکه هیچوقت خستگی را به زبان نیاورد. هیچوقت ابراز ناامیدی نکرد. هیچوقت گلایه نکرد. گاهی درددل می‌کرد، اما طوری که نمی‌توانستی متوجه بشوی که او این مطالب را گفت که صرفا در جریان باشی، یا گفت که خود را تخلیه کند؟ اگر درددل بود پس چرا بدونِ آه کشیدن بود؟ چرا بدون شکایت از زمین و زمان و این و آن بود؟ چرا یک کلمه بدگویی نکرد، حتی از کسی که دلش پر بود از بی‌مهری‌هایش؟ چرا موقع این برون‌ریزی لبخند به لب داشت؟ چرا خدا را متهم به بنده‌آزاری نکرد؟ چرا همه چیز را گردن دیگران و زمانه نینداخت و هزار تا چرای دیگر... اعظم خانوم درد داشت و ما این را می‌دانستیم، اما دردش آنقدر پیچیده بود که نمیتوانستیم برای حلش کمکی بکنیم. نه اینکه راه حلی نداشت‌ها...! داشت، اما اعظم خانوم زیربار نمی‌رفت. چون برای حل مشکلش لازم بود که محبتش را از یک نفر دریغ کند و او را از خود براند. به همین سادگی بخش عظبمی از مشکلات زندگی اعظم خانوم حل می‌شد و زندگی‌اش روی ریلی می‌افتاد که با ضریب خطای کمی می‌شد گفت که مقصدش به سوی خوشبختی‌ست. اما این شدنی نبود. چون اعظم خانوم نمی‌توانست دلی را بشکند. نمی‌توانست امیدی را ناامید کند و نمی‌توانست حسرت را در دل کسی شاخ و برگ ببخشد. همین که برایش مقدور نبود پاسخ مثبت بدهد و طرف مقابل را خوشحال کند، خودش درد بزرگی برای او به حساب می‌آمد. چه برسد به اینکه می‌خواست قاطعانه او را براند. این، در مرام اعظم خانوم نبود. ✍ ادامه دارد... کانال محمد مهرزاد ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @Mohamad_Mehrzad