#داستان
غیرت و حیا چه شد؟
شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد:
«روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد.
قاضی شوهر را احضار کرد.
سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.
قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است.
چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟
برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟!
هرگز! هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهرهی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.»
چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.
@darolghoranfatemion
#داستان
قنبر❤️❤️
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد. عمویش پادشاه حبشه بود .
جوان نزد عمو رفت و گفت:
عمو جان من عاشق دخترت هستم. آمده ام برای خواستگاری .
پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من میپذیرم.
شاه گفت: در شهر بدي ها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری، آنوقت دختر از آن تو. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟
گفت: بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند. جوان فوراً اسب را زین کرده با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد.
به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوانی عربی درحال باغبانی و بیل زدن است. نزدیک جوان رفت گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟
گفت: تو را با علی چکار است؟
گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمی شوی.
گفت: مگر علی را میشناسی؟
گفت: آری هرروز با او هستم و هرروز او را میبینم.
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟
گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من، هیکلی هم هیکل من.
گفت: اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست.
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست دهی تا علی را به تو نشان بدهم. چه برای شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.
گفت: پس آماده باش.
جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش.
شمشیر را از نیام کشید. سپس گفت: نام تو چیست؟
مرد عرب جواب داد: عبداللّه. پرسید: نام تو چیست؟
گفت: فتاح. و با شمشیر به عبداللّه حمله کرد. عبداللّه در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد، به زمین زد و خنجر او را به دست گرفت و بالا بُرد. ناگاه دید از چشمهای جوان اشک می آید. گفت: چرا گریه میکنی؟ جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم. آمده بودم تا سر علی را برای عمویم ببرم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم...
مرد عرب جوان را بلند کرد. گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر.
پرسید: مگر تو که هستی؟ گفت: منم اسداللّه الغالب، علی بن ابیطالب. كه اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود...
جوان بلند بلند شروع به گریه کرده به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی...
بدین گونه بود که "فتاح" شد "قنبر" غلام علی بن ابیطالب.
بحارالانوار ج3 ص 211
کانال دارالقرآن فاطمیون ملارد
👇👇👇
https://eitaa.com/Darolghoranfatemion
#داستان
غیرت و حیا چه شد؟
شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد:
«روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد.
قاضی شوهر را احضار کرد.
سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.
قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است.
چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟
برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟!
هرگز! هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهرهی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.»
چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.
#کانال_دارالقرآن_فاطمیون_ملارد_در_ایتا
#حجاب_حیا
@darolghoranfatemion
🔴 این #داستان جالب و واقعا عجیبه👇
♨️ نجات دلقك دربار فرعون از عذاب
روزى هنرمندى كه به دربار فرعون مى آمد، فرعونيان و وكلا و وزرا را مى خنداند، آمد وارد دربار شود، مردى را با لباس و كفش معمولى، با چوبدستى ديد كه چهره اش به چوپانان مى ماند. تعجب كرد كه چنين كسى، با وضعى كه هيچ چيزش با دربار تناسب ندارد، اينجا براى چه كار آمده است؟
از مأمور دربار سؤال كرد: اين كيست؟ گفت: اين موسى بن عمران عليه السلام است.
گفت: عجب، اين با اين وضعيت مى خواهد اعلى خ حضرت و اطرافيان او را به دين خودش در آورد؟ گفت: بله.
اين هنرپيشه مقدارى حضرت موسى عليه السلام را ارزيابى كرد، به خانه رفت. چون هنرپيشه ها همه وسايل گريم را دارند، لباسى شبيه حضرت موسى عليه السلام را پوشيد و چوبدستى اى شبيه او برداشت و خود را شبيه حضرت كرد و به دربار آمد، گفت: به اعلى حضرت خبر بدهيد كه هنرپيشه دربار مى خواهد اداى اين چوپان بيابانگردى را كه مى گويد من پيغمبر هستم و از طرف خدا آمده ام، در بياورد.
گفتند: بيا. ادايى درآورد كه آن روز فرعون و فرعونيان از روزهاى ديگر بيشتر خنديدند. فرعون به او گفت: گاهى تو به لباس موسى در بيا و ما را از خستگى در بياور. از اين داستان مدتى گذشت. به فرموده خدا در قرآن مجيد: زمان غرق شدن فرعون و فرعونيان و نجات حضرت موسى عليه السلام و اهل ايمان رسيد.
خداوند به حضرت موسى عليه السلام گفت: شبانه كل مؤمنين را بردار و وارد رود نيل شو، من آب را از دوازده منفذ خشك باز مى كنم كه اين منافذ زمين باشد و دو ديوار آن از آب باشد و آب نيز به هم جمع نيايد.
خدا در قرآن مى فرمايد:
«مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَّا يَبْغِيَانِ » ميليون ها سال است كه در اين اقيانوس ها، رودخانه اى وسط آب از آب شيرين هست و دو طرف آن نيز آب تلخ و شور است. ميليون ها سال است كه آب آن طرف با اين طرف مخلوط نمى شود. عكس بردارى ماهواره اى كرده اند، اين همه باد و طوفان مى آيد، ولى آب اين طرف با آن طرف مخلوط نمى شود.
فرمود: اى موسى! شبانه اهل ايمان را بردار و به آب بزن. اين ها مى فهمند كه شما داريد مى رويد. من آنها را حركت مى دهم كه به دنبال شما بيايند و وارد آب شوند. بنا بود آخرين نفر از قوم حضرت موسى عليه السلام كه بيرون مى آيد، آخرين نفر از افراد فرعون به داخل رود بيايد، بعد آب به هم بريزد و همه را خفه كند.
آنها همه نابود شدند، حضرت موسى عليه السلام و اهل ايمان نجات پيدا كردند.
از جمله نجات يافتگان، آن هنرپيشه دربار بود. به حضرت موسى عليه السلام گفتند: او چرا غرق نشد؟ او كه حقوق بگير دربار بود و تو را مسخره مى كرد و آنها مى خنديدند؟
حضرت موسى عليه السلام از خدا پرسيد، خطاب رسيد: او چون در آن لباس ها و حركاتش به بنده محبوب من شبیه بودنجاتش دادم.
💠 پ.ن : خدایا !! شاید اندوخته ای نداشته باشیم ،اما دلخوشیم که از نظر ظاهر شبیه به برترین زنان عالم شویم. باشد که ما هم لااقل به سبب ظاهر نجات پیدا کنیم ان شاءالله ،چه در دنیا و چه در قیامت و آخرت !!😌
______________________
#کانال_دارالقرآن_فاطمیون_ملارد_در_ایتا
👇👇👇
https://eitaa.com/Darolghoranfatemion
مستند #داستان یک جدایی
یکشنبه شبکه اول ۲۳:۰۰
جدایی بحرین از ایران👇👇⭕️
خیانت محمدرضا شاه به همراه خباثت انگلیس تجزیه ایران و جدایی بحرین را به همراه داشت
سوال:👇👇
آیا امکان ملحق شدن سرزمین های جداشده به ایران وجود دارد؟
امشب شبکه اول ساعت ۲۳:۰۰
خبرهای داغ/ سیاسی،فرهنگی،مذهبی
اینجا👇👇👇
https://eitaa.com/Darolghoranfatemion
برای آگاهی جامعه نشر دهید.✅
#داستان
غیرت و حیا چه شد؟
شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد:
«روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد.
قاضی شوهر را احضار کرد.
سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.
قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است.
چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟
برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟!
هرگز! هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهرهی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.»
چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.
@darolghoranfatemion
#داستان
با دوستانم آنا و ماشا قهوه ميخورديم؛ آنا تازه از دبی اومده، میگفت چقدر با كلاسن، واگن ويژه بانوان دارن در مترو! چرا ما روسا نداريم؟ با خنده گفتم: ما ايرانيا اولين كشور بوديم كه در مترو و اتوبوس، واگن ويژه بانوان راه اندازی كرديم! اما يكسری مسخرمون ميكردن، ميگفتن عقب مونده عصر حجری.
راستش برای خودمم جالب بود. يک سرچ كردم ديدم خيلی از كشورها دارن كم كم واگن ويژه بانوان در متروهاشون راه اندازی ميكنن.
در كشور مكزيک رسانهها این کار رو يک پيروزی بزرگ برای فمنيستها قلمداد كردن. بنظرم يک واگن كمه، ايران بايد پيش دستی كنه، يک قطار كامل بذاره برای بانوان، جامونم بيشتره.
كشورهای زيادی در اروپا از سال٢٠١٦ دارن در متروهاشون كم كم واگن ويژه بانوان و اطفال راه اندازی ميكنن.
آنا و ماشا از شنيدن اين حرف من كه ما اولين كشور بوديم، هم تعجب كردن و هم جا خوردن. گفتن يعنی در اتوبوس و مترو بانوان جای مخصوص به خودشونو دارن؟ گفتم كجای كاريد؟ ما تاكسی مخصوص بانوان هم داريم، ميگفت: آآآ خوشبحالتون شما چقدر زن دوست هستين.
✅پ.ن: چه خصوصیتها و رفتارهای خوبی داریم که برای ما عادی هستند و یا اینکه اصلا آنها را یه چیز خوب قلمداد نمیکنیم، اما برای جوامع غربی، آرزوست.
#حقایق_دنیا
#وعده_صادق
#لشگر_قدس
#طوفان_الاحرار
@Darolghoranfatemion
#داستان
🚨 اگر میخواهی فرزند خوبی
داشته باشی، اول روی خودت کار کن
دو برادر بودند که یکی پیشۀ رفتگری گرفت و دیگری دیوانسالار شد.
برادر دیوانسالار همیشه مراقب فرزندان بود که گمراه نشوند و رفتگر نه بلد بود و نه از خستگی فرصت داشت، وقتی صَرف فرزندان خود کند.
فرزندان دیوانسالار از اشرار شدند و فرزندان رفتگر از ابرار.
دیوانسالار روی به برادر رفتگر خود کرد و گفت: در عجبم از تو که هیچ مراقبتی از فرزندان خویش نکردی و من بسیار کردم، ولی فرزندان تو آن شدند که من بر فرزندان خود از تربیتشان اراده کرده بودم.
برادر رفتگر گفت: تو در زندگی، اعمال خود را رها کرده بودی و ترسی از خدا نداشتی و مراقب اعمال فرزندانت بودی که خطا نکنند، ولی من اعمال فرزندان خود را رها کرده بودم و مراقب اعمال خود بودم که خطا و معصیت خدا نکنم.
🚨 برای تربیت فرزند، ابتدا باید
خود را نخست تربیت کرد.✅
برای آگاهی بیشتر با ما همراه شوید✅
اینجا👇👇👇
@Darolghoranfatemion