#ضربالمثل
«همین آش است و همین کاسه»
🆔 @dastanak_ir
در زمان "نادرشاه" یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیاتهای فراوان از آن ها میگرفت، مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند !
نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه میداد، وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همهی استانداران را به مرکز خواند، دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند،
بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به آنها گفت :
"هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش است و همین کاسه"
ــــــــــــــــ
☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇
🆔 @dastanak_ir
داناب (داستانک+نکاتناب)
از دو خصلت بپرهیز! #داناب (داستانکونکاتناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
#ضربالمثل
تنبلخانه شاه عباس
هنگامی که کسی زیاد تنبلی کند یا کج و معوج بنشیند و خلاصه لم بدهد، به او می گویند: مگه تنبلخونه شاه عباسه؟ و اما ریشه یابی این مثل عامیانه:
روايت شده است شاه عباس کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند. از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلاش های شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند. اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلاه مانده.
شاه بلافاصله دستور داد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد. بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد. کلنگ تنبل خانه بر زمین زده شد و تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد.
تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد. تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد، شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود! شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالا می روند و جای سوزن انداختن نیست.
شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند. پس به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت .مشاوران هریک طرحی ارائه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود. سرانجام دلقک شاه گفت: برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام میمانند. شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبل نماها یک به
یک از حمام فرار کردند.
فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند. يکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت!
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
داناب (داستانک+نکاتناب)
#ضربالمثل تنبلخانه شاه عباس هنگامی که کسی زیاد تنبلی کند یا کج و معوج بنشیند و خلاصه لم بدهد، به ا
#ضربالمثل های تنبلی
بخور و بخواب کار من است، خدانگهدار من است.
_ به تنبل گفتند: «برو به سایه», گفت: «سایه خودش می آیه».
_ بیگاری بِهْ که بیکاری.
_ وقت خوردن قلچماقم، وقت کار کردن چلاقم.
_ درخت کاهلی، بارش سنگینی است.
_ سنگآسیا که حرکت نمیکند، بار میکشد.
_ کاهلی، شاگرد بدبختی است.
_ هر کس خواب است، حصّه اش (نصیب و بهره اش) در آب است.
_ سری که بالش جوید، نیابد او افسر. (عنصری)
_ برو شیر درنده باش ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل. (سعدی)
_ بگیر ای جوان، دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر. (فردوسی)
_ تنآسانی و کاهلی دور کن
بکوش و ز رنج تنت سور کن
که اندر جهان سود بیرنج نیست
کسی را که کاهل بود, گنج نیست. (فردوسی)
_ کوشش بیهوده، به از خفتگی.
_ گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد
در طلب، کاهلی نباید کرد. (سعدی)
_ ز آسانی، نیابد نیکنامی
ز بیرنجی، نیاید شادکامی. (اسعد گرگانی)
_ ز نیرو بود مرد را راستی
ز سستی دروغ آید و کاستی. (فردوسی)
_ خواب نوشین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل. (سعدی)
_ نشاید هیچ مردم، خفته در کار
که در پایان پشیمانی دهد بار. (امیر خسرو دهلوی)
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
#ضربالمثل
"درمثال مناقشه نیست" یعنی چه؟
دو معنا برای این ضربالمثل وجود دارد:
۱) یعنی ممكن است اشكالاتی هم در صحت و حقیقی بودن یک مثال باشد، ولی از آنجا که مثال تنها برای تقریب ذهن است، جندان مهم نیست. مثلا اگر گفته شود "هر كه بامش بیش برفش بیشتر"، ممكن است كسی اشكال كند كه اگر خانه ای بزرگ در منطقه ای كویری باشد برفش بیشتر از خانه ای كوچك در منطقه كوهستانی نیست. به این خاطر می گویند در مثال مناقشه نیست.
۲) در داستانزدن و مثل آوردن کسی نباید به خودش بگیرد و "نقش" خود را عیناً نقش شخصیت مطرح در ضربالمثل تصور کند.
(در مثلی که آوردم مقصودم شما نبودید)
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
#ضربالمثل
برات آشی بپزم که یک وجب روغن داشته باشد!!
ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد.
رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند.
خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود.
سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد
کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند.
واضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🌹#داستانآموزنده
دانشمند حکیمی اکثر اوقات جلوی دروازه شهر مینشست و به غریبهها خوش آمد میگفت.
روزی غریبی نزد او آمد و گفت من میخواهم در شهر شما ساکن شوم مردم اینجا چگونه هستند؟
حکیم از او پرسید در زادگاه شما چطور آدمهایی زندگی میکنند؟
مرد غریبه گفت مردم خوب و باصفا و پرکاری دارد که به یکدیگر کمک میکنند منتها من مجبور شدم برای کاری آنجا را ترک کنم؛
حکیم گفت مردم اینجا نیز همانگونهاند؛ چرا وارد شهر نمیشوی؟ مطمئنا از این شهر نیز لذت میبری.
چند لحظه بعد در حالی که همچنان مرد اول نزد حکیم بود شخص دیگری كه او نيز از همان دهکده مرد اول بود از راه رسید و به حکیم گفت: هی پیرمرد، مردم این شهر چگونهاند؟ آیا اینجا برای زندگی خوب است؟
حکیم از او نیز پرسید آدمهای شهر خودت چگونه آدمهایی بودند؟
مرد گفت مردم چندان خوبی نداشت، دروغ میگفتند خودخواه بودند و هزاران ایراد دیگر، به همین خاطر است که آنجا را ترک کردم.
حکیم گفت مردم اینجا نیز مانند همانجا هستند! اگر جای تو بودم به جستجو ادامه میدادم!
مرد اول که از پاسخ حکیم حیرت کرده بود پس از رفتن مرد دوم از او پرسید که چرا به من چیز دیگری گفتی؟!!!
حکیم گفت: شما هر دو از یک دهکده کوچک بودید ولی پاسخ شما کاملا متفاوت بود؛ و این به خاطر نوع دیدگاه و ذات درون خودتان است؛ به همین خاطر من هم به هر کدام از شما پاسخی متناسب با خودش دادم.
#ضربالمثل
کافر همه را به کیش خود پندارد
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
#ضربالمثل
گربه را دم حجله کشتن!
نقل است در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیچکس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند.
بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه دم حجله پسرک احساس تشنگی میکند .
گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ٫«ای گربه برو و برای من آب بیاور». گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند.
سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار…. خب معلومه دختر از ترس سریع میره آب میاره واین است که این ضرب المثل رایج شد.
همچنین تتمهای برای این داستان به این شرح گفته شده:
شوهر بیچارهای که از دست زن عاصی شده بود، دنبال راهی می گشت تا قاطعیت خود را به رخ بکشاند و به او بفهماند که چند مرده حلاج است. از قضا حکایت شوهر قبلی و آن زن و کشتن گربه را هم شنیده بود.
تصمیم گرفت همان کاری را بکند که آن مرد انجام داده بود. گربه ای را گرفت تا در یک صحنه سازی سر از بدنش جدا کند؛ اما گربه از دستش فرار کرد، وارد کوچه شد. گربه جلو و مرد به دنبال، غوغایی در کوچه پیدا شد.
بالاخره مرد، گربه را گرفت و کشت و فاتحانه به خانه نزد همسرش آمد تا اوضاع را برانداز کند؛ اما بر خلاف تصور، ملاحظه کرد این زن به جای اضطراب و نگرانی و به جای این که آثار ترس و واهمه از شوهر در چهره اش باشد، لبخندی تمسخر آمیز به صورت دارد.
و در نهایت زن چنین گفت:
«آن که دیدی، گربه را دم حجله کشت، نه توی کوچه»
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
#ضربالمثل های تنبلی
بخور و بخواب کار من است، خدانگهدار من است.
_ به تنبل گفتند: «برو به سایه», گفت: «سایه خودش می آیه».
_ بیگاری بِهْ که بیکاری.
_ وقت خوردن قلچماقم، وقت کار کردن چلاقم.
_ درخت کاهلی، بارش سنگینی است.
_ سنگآسیا که حرکت نمیکند، بار میکشد.
_ کاهلی، شاگرد بدبختی است.
_ هر کس خواب است، حصّه اش (نصیب و بهره اش) در آب است.
_ سری که بالش جوید، نیابد او افسر. (عنصری)
_ برو شیر درنده باش ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل. (سعدی)
_ بگیر ای جوان، دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر. (فردوسی)
_ تنآسانی و کاهلی دور کن
بکوش و ز رنج تنت سور کن
که اندر جهان سود بیرنج نیست
کسی را که کاهل بود, گنج نیست. (فردوسی)
_ کوشش بیهوده، به از خفتگی.
_ گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد
در طلب، کاهلی نباید کرد. (سعدی)
_ ز آسانی، نیابد نیکنامی
ز بیرنجی، نیاید شادکامی. (اسعد گرگانی)
_ ز نیرو بود مرد را راستی
ز سستی دروغ آید و کاستی. (فردوسی)
_ خواب نوشین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل. (سعدی)
_ نشاید هیچ مردم، خفته در کار
که در پایان پشیمانی دهد بار. (امیر خسرو دهلوی)
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
#ضربالمثل
به خاطر یک دستمال قیصریه را به آتش نکشیم
مرد جوانی شاگرد یک مغازۀ پارچه فروشی در بازار قیصریه بود. یک روز نامزدش به دیدن او آمد. پس از سلام و احوالپرسی، چشمش به دستمال گران قیمتی افتاد که در یکی از قفسه ها آویزان شده بود. از مرد خواست که دستمال را به او هدیه دهد اما او قبول نکرد و گفت: این دستمال ها مال صاحب مغازه است، من اجازه ندارم آن را به کسی هدیه دهم. باید بهایش را بپردازم که البته پولی در بساطم نیست.
نامزدش ناراحت شد. آن قدر اصرار کرد تا اینکه توانست مرد را راضی کند. دستمال را گرفت و به خانه رفت. چند دقیقه ای از رفتنش نگذشته بود که مرد به خودش آمد و از کاری که کرده بود به شدت پشیمان. از ترس اینکه صاحبکارش مجازاتش کند، تصمیم گرفت مغازه را آتش بزند تا صاحب مغازه از جای خالی دستمال گران قیمت بویی نبرد. گوشۀ مغازه آتش کوچکی روشن کرد و از مغازه بیرون رفت. آتش کم کم از پارچه ای به پارچه دیگر سرایت و کل مغازه آتش گرفت. لحظاتی بعد شعله های آتش به مغازه های دیگر هم نفوذ کرد و کل قیصریه به آتش کشیده شد. اینگونه شد که گفتند: فلانی به خاطر یک دستمال، کل قیصریه را به آتش کشید!
👈 دانـــاب (داستانک و نکات ناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
دانابی شو؛ دانا شو!
داستان #ضربالمثل «سواره از پياده خبر ندارد، سير از گرسنه»
در زمانهاي نه چندان دور، مردي سوار بر شتر از بيابان داغ و خشکي ميگذشت. در پاي تپهاي به مردي پياده ای رسيد که خورجين قشنگي بر دوشش بود. مرد پياده خسته بود، به مرد سواره گفت: «برادر خستهام! جان به دست و پايم نمانده، مرا هم سوار شتر کن و به شهر برسان.
مرد سواره گفت: «اين خورجين را بفروش و يک الاغ بخر». مرد پياده لبخندي زد و گفت: «نميتوانم، اين خورجين زندگي من است» و التماس کرد که او را هم سوار بر شتر کند.
مرد سواره با اخم به مرد پياده نگاهي انداخت و گفت: «شتر، بچه من است، طاقت ندارد و فقط يک نفر ميتواند بر آن سوار شود». مرد سواره اين را گفت و به راهش ادامه داد. زماني گذشت، مرد پياده از خورجينش نان و خرمايي درآورد و خورد و به راه افتاد. در وسط راه به مرد سواره رسيد. مرد سواره روي زمين نشسته بود و شکمش را ميماليد. مرد سواره گفت: «برادر گرسنه هستم. اگر ممکن است نان و آبي به من بده». مرد پياده نيشخندي زد و گفت: «اين شتر را بفروش و نان و خرما بخر و آن را بخور و سفر کن.» مرد سواره لبخندي زد و گفت: «نميتوانم، اين شتر ياور من است. مرا از اين آبادي به آن آبادي ميبرد.»
بعد با التماس به مرد پياده گفت: «لقمهاي نان بده، خيلي گرسنهام.» مرد پياده با اخم به مرد سواره نگاهي کرد و گفت: «خورجين من کوچک است، نان و خرما به اندازه يک نفر جا ميگيرد و فقط يک نفر را سير ميکند!» مرد پياده اين را گفت و رفت.
زن و بچههاي مرد سواره و مرد پياده کنار دروازه شهر منتظر بودند تا آنها بيايند. اما همه با تعجب ديدند که شتر بيسوار ميآيد و خورجيني هم به دهان دارد. جوانان شهر در جستوجوي دو مرد به طرف بيابان به راه افتادند. راه زيادي نرفته بودند که به مرد پياده رسيدند. او خسته روي زمين افتاده بود. او را سوار بر اسبي کردند. کمي آن سوتر، مرد سواره هم از گرسنگي روي زمين افتاده بود. او را نيز سوار بر اسب به شهر بازگرداندند و از آن پس بيخبري سير از گرسنه و سواره از پياده ضربالمثل خاص و عام شد.
👈 دانـــاب (داستانک و نکات ناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
دانابی شو؛ دانا شو!
🌹#داستانآموزنده
دانشمند حکیمی اکثر اوقات جلوی دروازه شهر مینشست و به غریبهها خوش آمد میگفت.
روزی غریبی نزد او آمد و گفت من میخواهم در شهر شما ساکن شوم مردم اینجا چگونه هستند؟
حکیم از او پرسید در زادگاه شما چطور آدمهایی زندگی میکنند؟
مرد غریبه گفت مردم خوب و باصفا و پرکاری دارد که به یکدیگر کمک میکنند منتها من مجبور شدم برای کاری آنجا را ترک کنم؛
حکیم گفت مردم اینجا نیز همانگونهاند؛ چرا وارد شهر نمیشوی؟ مطمئنا از این شهر نیز لذت میبری.
چند لحظه بعد در حالی که همچنان مرد اول نزد حکیم بود شخص دیگری كه او نيز از همان دهکده مرد اول بود از راه رسید و به حکیم گفت: هی پیرمرد، مردم این شهر چگونهاند؟ آیا اینجا برای زندگی خوب است؟
حکیم از او نیز پرسید آدمهای شهر خودت چگونه آدمهایی بودند؟
مرد گفت مردم چندان خوبی نداشت، دروغ میگفتند خودخواه بودند و هزاران ایراد دیگر، به همین خاطر است که آنجا را ترک کردم.
حکیم گفت مردم اینجا نیز مانند همانجا هستند! اگر جای تو بودم به جستجو ادامه میدادم!
مرد اول که از پاسخ حکیم حیرت کرده بود پس از رفتن مرد دوم از او پرسید که چرا به من چیز دیگری گفتی؟!!!
حکیم گفت: شما هر دو از یک دهکده کوچک بودید ولی پاسخ شما کاملا متفاوت بود؛ و این به خاطر نوع دیدگاه و ذات درون خودتان است؛ به همین خاطر من هم به هر کدام از شما پاسخی متناسب با خودش دادم.
#ضربالمثل
کافر همه را به کیش خود پندارد
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
#ضربالمثل
برات آشی بپزم که یک وجب روغن داشته باشد!!
ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد.
رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند.
خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود.
سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد
کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند.
واضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
#حکایت
#ضربالمثل
کوه به کوه نمی رسه، اما آدم به آدم می رسه!!
در دامنه کوهی بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت. چشمه ای پر آب از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید.
این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.
پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند.
اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم.
بعد از مدتی قنات آماده شد و آب را به سمت کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر قنات را به طرف ده ما برگردانید.»
کدخدا گفت:
«اولاً؛ آب از پایین به بالا نمیره، بعد هم گفتی کوه به کوه نمی رسه. تو درست گفتی کوه به کوه نمی رسه، اما آدم به آدم می رسه.»
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
🌹#داستانآموزنده
دانشمند حکیمی اکثر اوقات جلوی دروازه شهر مینشست و به غریبهها خوش آمد میگفت.
روزی غریبی نزد او آمد و گفت من میخواهم در شهر شما ساکن شوم مردم اینجا چگونه هستند؟
حکیم از او پرسید در زادگاه شما چطور آدمهایی زندگی میکنند؟
مرد غریبه گفت مردم خوب و باصفا و پرکاری دارد که به یکدیگر کمک میکنند منتها من مجبور شدم برای کاری آنجا را ترک کنم؛
حکیم گفت مردم اینجا نیز همانگونهاند؛ چرا وارد شهر نمیشوی؟ مطمئنا از این شهر نیز لذت میبری.
چند لحظه بعد در حالی که همچنان مرد اول نزد حکیم بود شخص دیگری كه او نيز از همان دهکده مرد اول بود از راه رسید و به حکیم گفت: هی پیرمرد، مردم این شهر چگونهاند؟ آیا اینجا برای زندگی خوب است؟
حکیم از او نیز پرسید آدمهای شهر خودت چگونه آدمهایی بودند؟
مرد گفت مردم چندان خوبی نداشت، دروغ میگفتند خودخواه بودند و هزاران ایراد دیگر، به همین خاطر است که آنجا را ترک کردم.
حکیم گفت مردم اینجا نیز مانند همانجا هستند! اگر جای تو بودم به جستجو ادامه میدادم!
مرد اول که از پاسخ حکیم حیرت کرده بود پس از رفتن مرد دوم از او پرسید که چرا به من چیز دیگری گفتی؟!!!
حکیم گفت: شما هر دو از یک دهکده کوچک بودید ولی پاسخ شما کاملا متفاوت بود؛ و این به خاطر نوع دیدگاه و ذات درون خودتان است؛ به همین خاطر من هم به هر کدام از شما پاسخی متناسب با خودش دادم.
#ضربالمثل
کافر همه را به کیش خود پندارد
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b