🔰اوقاتی که اتفاق غم انگیزی میفتاد چه تو کشور و چه تو خانواده و دوستاش، یهو غیبش میزد.
🔰تو هر رنج و بغضی که داشت به شهدا پناه مببرد و استغاثه میکرد،
دعای فرج میخوند و بلند بلند اشک میریخت.
بعد سبک میشد و برمیگشت.
🔰میگفت ازین شهدا کارهایی برمیاد که فکرشم نمیشه کرد.
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌷🕊
📚 @Dastan 📚
🌸 دهه شصت را دوست دارم.. دهه پاکی ها و یکرنگی ها.. دهه خوبی ها
دهه شهدا 👈👈🌷🕊
📚 @Dastan 📚
سلام گفته بودین ازشهدا براتون بگیم😔
راستش من حدودا یکسالی هست ازدواج کردم ومن عاشقانه همسرم رودوست داشتم ودارم..اما اوایل ازدواج مون خیلی باهام بداخلاقی میکرد مدام با رفتاراش اذیتم میکرد مدام باهم دعوامیکردیم
چند بارگفتم بریم مشاوراما شوهرم
قبول نمیکرد من جای اون مشاور
میرفتم وسعی میکردم بیشتربهش
محبت کنم
😍اما اون بیشترازم فاصله میگرفت تا اینکه یه شب حدودا بهمن ماه 98بود یه شب شوهرم رفته بودسرکارومن بهش زنگ زدم تاباهام حرف بزنیم اماشوهرم مثه همیشه پشت تلفن سرم دادمیزد وهمش تهدیدم میکرد واخرش بهم گفت که هیچ علاقه ای بهم نداره ودلش میخواد هرچی زودترازشرم خلاص بشه😭😭گفت فردا صب میریم دادگاه تا ازهم طلاق بگیریم ..
منم که کاملا میشناختمش میدونستم که اون این کارو انجام میده امامن نمی
تونستم بدون اون زندگی کنم خیلی پشیمون بودم..
من هیچ وقت وقتی ناراحتم باکسی جزخداحرف نمیزنم فقط یه نامه به خدا یامادرم فاطمه زهرا مینویسم ومیزارم توصندوقم اینجوری اروم میشم❤️
اون شب تصمیم گرفتم به سردارحاج قاسم سلیمانی متوسل بشم براشون نامه نوشتم وگفتم حاجی من نه دخترشهیدم ونه همسرشهیدمن فقط یه سیده هستم اگه کمکم نکنی روزقیامت که نه همین حالا شکایتتونوبه مادرم میکنم😔
حاجی منم مثه دخترتون 😭
حاجی شماالان دیگه شهیدشدین وشهداهم خیلی قرب ومنزلت دارن ومیتونن نظرکنن توروخدا به منو شوهرم نگاه کنین 😔درسته شوهرم
بداخلاقه امامن بهش علاقه دارم و نمیتونم ازش جدابشم
حاج قاسم من فقط 19سالمه هیچ تجربه
ای ندارم اگه به خانوادمم بگم اوناهم
میگن طلاق بگیر
شاید برای هیچ کسی باورکردنی نباش امامن نامه ام روبه حاج قاسم نوشتم وگذاشتم زیرسرم وباهندزفری داشتم روضه گوش میدادم که خوابم برد😴
صب که بیدارشدم دیدم که شوهرم ازسرکاراومده با خوشحالی بهم گفت برام صبحونه بیار
بهش گفتم مگر نباید بریم دادگاه؟ 😳
اما اون بهم گفت نه اصلا فکر کردم که
چرا دارم ازت جدا می شم. که چی بشه
و فکر کردم و دیدم رفتارای خودم خیلی غلط بود بخاطرتموم اون رفتارام معذرت میخوام باورکنین ازاون روزتاحالا چنان خوبی ازشوهرم دارم میبینم که تابحال ندیدم
ازاون شب به بعد شوهرم چنان تغییری کرده که حتی جاریم که میدونست شوهرم چه جوریه ازاین همه تغییرتعجب کرده شایدباورش براهمه سخت باش ولی من علاقه ای که الان توزندگیم خودمو شوهرم داریم مدیون توجه حاج قاسم هستش که اون شب جواب من رودادن ومن تاابد به ایشون مدیونم 😭😭
وبه همه میگم شهدا زنده هستند ومارومیبینن فقط کافیه ازشون بخوایم وتوراهی که اونارفتن ماهم شبیه اونا قدم برداریم🌺
باتموم وجودم حاج قاسم آرادت دارم
🌼 5 صلوات هدیه کنید به روح پرفتوح شهید حاج قاسم سلیمانی
📚 @Dastan 📚
🌸 خدمت به پدر مادر 🌸
جوانی به محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید و عرض کرد: ای رسول خدا! خیلی مایلم در راه خدا بجنگم.
✨ حضرت فرمود: در راه خدا جهاد کن؛ اگر کشته شوی زنده و جاوید خواهی بود و از نعمت های بهشتی بهره مند می شوی و اگر بمیری، اجر تو با خداست.
چنانچه زنده برگردی، گناهانت بخشیده شده و مانند روزی که از مادر متولد شدی، از گناه پاک می گردی.
✨ جوان عرض کرد: ای رسول خدا! پدر و مادرم پیر شده اند و می گویند: ما به تو انس گرفته ایم و راضی نیستند من به جبهه بروم.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: در محضر پدر و مادرت باش. سوگند به آفریدگارم! یک شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن، بهتر از یک سال جهاد در جبهه جنگ است.
( البته در صورتي كه جهاد واجب عيني نباشد بلكه واجب كفائي باشد )
📔 « بحارالأنوار ، جلد 52/74 »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳 الاغی که حمام رفت و عطر زد!
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
معرفت پشهها
برای دیدن یکی از دوست های جانبازم،
رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است.
فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد، که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق های دیگر سری بزنم.
اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از هر دو دست.
و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها...
جانبازی که ۳۵ سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای با ما عکس بگیری؟" گفتم نه!
ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم.
می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات!
همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته!
نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد.
وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام، خیلی زود با من رفیق شد.
پرسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد!
توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟
شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست.
گفتم: بی حرکتی دست و پا خیلی سخت است، نه؟
با خنده می گفت نه! نکته تکاندهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است...
می گفت "نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!" می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می بینند، می روند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند.
نوجوان بوده، ۱۶ ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک ۵۰ سالش شده بود.
و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند.
چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده است.
خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت.
به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست.
نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم.
می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند.
خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد.
انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود.
کاش حرف تندی می زد!
کاش شکایتی می کرد!
کاش فریادی می کشید و سبک می شد!
و مرا هم سبک می کرد!
یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف قدم می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد. از تظاهر بدم می آمد. از فراموش کاری ها بدم می آمد. از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر هم. از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم
همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند. و این روزها هم، نه جانبازها را می بینند
نه پدران و مادران پیر شهدا را...
بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته!
از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می خواهند!
کاش بعضی به اندازه پشه ها معرفت داشتند
وقتی که می خوردند، می گفتند کافیست!
و بس می کردند،
و می رفتند،
ما چه می دانیم جانبازی چیست...
"هفته دفاع مقدس گرامی باد"
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*📹 سرنوشت جالب کودکی که در پیادهروی اربعین گم شد ....*
📚 @Dastan 📚
🔴قسمتی از وصیت نامه
♥️شهید مجید محمودی :
مادر پیری دارم، یک زن
و سه بچه قد و نیم قد
از دنیا چیزی ندارم
جز یک پیام :
قیامت
یقه تان را می گیرم
اگر ولی فقیه را تنها بگذارید
📚 @Dastan 📚
#خاطره
✍دست تنگ بودند و درآمد درست و حسابی نداشتند.آن وقت ها هم که مثل حالا فرهنگ خرما خواری نبود تا از فروش محصول بتوانند زندگی راحتی داشته باشند.وسوسه های اشرار خامشان می کرد ودر قبال می شدند کارچاق کن آن ها.
حاجی بیکار نماند. نشست و فکر کرد چطوری می شود جلوی در دام افتادن جوان های عشایر را بگیرد. خیلی از این جوان ها سرباز فراری بودند. چون کارت پایان خدمت نداشتند و دستشان جایی بند نمی شد ازبیکاری می رفتند سمت اشرار. قرار شد فراری ها بیایند ولباس سربازی بپوشند اما توی منطقه خودشان خدمت کنند.تازه ،حقوق هم بگیرند. خب عده زیادی از اینها زن و بچه داشتند. این شرایط به نفعشان بود.کنار زن وزندگی شان خدمت میکردند، درآمد داشتند وبعد هم کارت می گرفتند می توانستند گواهینامه رانندگی بگیرند،بروند جایی استخدام شوند و یا پروانه کسب بگیرند و یک کار حلال آبرو دار دست وپا کنند. خیلی از همین سرباز های عشایر که سواد بیشتری داشتند با پیگیری های حاجی جذب نیروی انتظامی هم شدند.
📚راوی:سرهنگ خلیلی،فرمانده اسبق ناحیه سپاه بم
#شهید_سلیمانی
📚 @Dastan 📚
10.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختری که بخاطر حجابش خفه اش کردند
📚 @Dastan 📚