eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
19.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖عجایب قرآن 🔴10معجزه از قرآن کریم #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
👨‍👩‍👦‍👦 ادب رو با ادب به بچه‌ها آموزش بدیم 🔸ادب یک صفت شخصیتیه و هم یک مهارت که میشه اونو یاد گرفت‌.کودکان ادب رو از پدر ومادر خودشون یاد میگیرن. میگی چجوری؟ 🔸مادر و پدر اگه به فرزندشون احترام بذارن‌عکس‌العمل بچه هم در برابر والدینش رفتار خوبی میشه 🔸گاهی اوقات متاسفانه والدین با بی احترامی و بی ادبی رفتار بد رو به فرزندشون یاد میدن. 🔸رفتار شما جلوی بچه‌تون چطوریه؟ #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
📚#داستان_کوتاه #مراقبت پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت:تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد:همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره...باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد،اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان. پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت... هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد. پسر جوان رو به مادرش گفت:بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ مادر پیرش با عصبانیت گفت:مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم. پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن! #حــدیث‌ ❤️قال امام صــادق علیه السلام: اگر دوست ‌دارى خداوند بر #عمرت بيفزايد پدر و مادرت را خــوشحال ڪـــن. 📚مــيزان الحڪمه ج 8 ص 135 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
سهم‌شان از سفره انقلاب، غیرت و ایثار بود. می‌دانستند که در دنیا ماندگارِ ابدی نیستند، زمین خدا، تشک و یک پتوی کهنه سربازی، رواندازشان بود. اما با این شرایط سخت، ماندند تا حرف روح‌الله بر زمین نماند و دشمن زبون تار و مار شود. کجایند مردان بی‌ادعا #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
امام على عليه السلام: با چيره شدن بر عادتهاست كه مى توان به بالاترين مقامات رسيد بِغَلَبَةِ العاداتِ الوُصولُ إلى أشرَفِ المَقاماتِ غررالحكم حدیث 4300 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
❤️🌹❤️ زیباست صُبحے ڪہ شبش را در آغوش مهربانےات گُذران کرده ام و با صداے بال فرشتگانت بیدار شده ام چہ اندڪ است این سپاس در برابرِ بیڪران محبت تو خداے دوست داشتنے من سلااااام صبحتون مهدوے☀️ #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
‌ 📚 تقدیم به همهٔ مادران آن زمان‌ها تنها در فکر بازی بودم و به هیچ چیز توجهی نداشتم.تنها آرزویم قد کشیدنم بود.وقتی مادرم در حال پاک کردن سبزی بود،وقتی برای پدرم چای می‌ریخت و با هم از روز مرگی‌های هر روزه صحبت می‌کردند،وقتی مادرم با عشق و دلسوزی به پدرم خیره می‌شد اما حواسش به من بود تا مبادا لیوان چای را نبینم و بسوزم و به پدرم هم دلگرمی می‌داد که سلامتی مهم است نه رکود بازار،عشق را شناختم. زمانی که عروسکم را روی پاهایم می‌خواباندم و با سوز آنچه از لالایی مادرم در ذهنم مانده بود را می‌خواندم، فکر می‌کردم من مادرم؛اما نمی‌دانستم مادر در لالایی گفتن‌های شبانه خلاصه نمی‌شود.مادر تنها در گفتنِ «مادر» خلاصه نمی‌شود. مقام تو آنقدر بالا بود که هر وقت سَرت داد زدم روز خوشی ندیدم.هر بار که حرفت را زمین زده و کار خود را پیش بردم هیچ نصیبم نشد جز تباهی. وقتی تو در نهایت فداکاری پیش‌قدم می‌شدی تا دوباره لبخندم را ببینی شرمندگی را بیشتر حس می‌کردم.حس می‌کردم و توبه می‌کردم و دوست داشتم دستانت را ببوسم و فریاد بزنم چقدر دوستت دارم.اما نتوانستم،شاید از روی غرور بود که باز هم جز پوچی هیچ نصیبم نشد. باید آنقدر به دست و پایت بوسه زد تا گونه‌هایت خیس شود،اشک بریزی و من نیز اشک بریزم،تا به حرمت اشک‌هایت،عاقبت بخیر شوم. نمی‌دانم تو را چگونه خلق کردند که برای رسیدن به امام زمان باید تو را فهمید و محترم شمرد. •✾📚 @Dastan 📚✾•
12.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞حکایت تصویری 🔴 به 7 علت دعای شما مستجاب نمی‌شود. #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
‌ 📚در شهری که موش🐭 آهن میخورد ، کلاغ هم کودک می برد !! بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه خود را در شهر باقی بگذارد. بنابراین با آن مقدار سرمایه مقداری آهن خرید و آنها را نزد دوست خود به امانت گذاشت. چون فکر میکرد آهن وزنش زیاد و قیمتش کم است و کسی به فکر دزدیدن آن نمیافتد. پس از آنکه بازرگان از سفر بازگشت، قیمت آهن زیاد شده بود و بازرگان فکر کرد بهتر است به سراغ دوستش برود و آهنها را از او پس بگیرد. اما دوست قدیمی او که به فکر خیانت افتاده بود، آهنها را در جای دیگری پنهان کرده بود و زمانی که بازرگان نزد او رفت و آهنها را طلب کرد، با ناراحتی گفت: «دوست عزیز، من واقعاً متاسفم. اما من آهنهای تو را در گوشهای از انبارنگاه میداشتم، تا اینکه روزی برای کار دیگری به انبار رفته بودم، متوجه شدم موشی در انبار بوده که تمام آهنها را خورده است.» مرد بازرگان فهمید که دوستش قصد دارد او را فریب دهد، اما اندیشید حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیلهای او را شرمنده سازد. بنابراین گفت: «بله، من هم شنیدهام که موش آهن دوست دارد. تقصیر من است که فکر موش را نکرده بودم.» دوست بازرگان با خود فکر کرد که حالا که این مرد احمقحرف مرا باور کرده است، بهتر است او را برای ناهار دعوتکنم تا دوستی خود را به او ثابت کرده، تردید را از او دور کنم. بازرگان نیز دعوت دوست خائن خود را پذیرفت. اما زمانی که از خانه او خارج میشد،فرزند کوچک دوستش را که نزدیک خانه در حال بازی بود، بغل کرد و به خانه برد. او به همسرش سفارش کرد تا فردا از کودک به خوبی مراقبت کند و فردای آن روز برای صرف ناهار به خانه دوستش رفت. دوست خائن که از گم شدن کودک بسیار نگران و ناراحت بود گفت: «دوست عزیز، من شرمنده شما هستم، اما امروز مرا معذور بدارید، چون فرزند کوچکم از دیروز گم شده و بسیار نگران و پریشان هستم.» بازرگان که منتظر این سخنان بود، گفت: «اما من دیروز، زمانی که به خانه میرفتم، فرزند شما را دیدم که کلاغی او را به منقار گرفته بود و با خود میبرد.» دوست خائن او که پریشانتر شده بود فریاد زد:«آخر چطور امکان دارد کلاغی که وزنش نیم من نیست کودکی را که وزنش ده من است بلند کند و بپرد؟ مرا مسخره کردهای؟» اما بازرگانبلافاصله پاسخ داد: «تعجبی ندارد. در شهری که موش میتواند آهن بخورد، کلاغ هم میتواند کودکی را ببرد.» دوست او که پی به داستان برده بود با پریشانی گفت: «حق با تو است. فرزندم را بیاور و آهنت را بستان، من به تو دروغ گفتم.» بازرگان که دیگر ناراحت نبود در پاسخ گفت: «بله، اما این را بدان که دروغ تو از دروغ من بدتر بود. زیرا من برای پس گرفتن حق خود، مجبور به دروغگویی شدم، اما تو قصد خیانت به من را داشتی.» 📗برگرفته از کلیه و دمنه •✾📚 @Dastan 📚✾•
‍ #همسرداری👫 👫همسرانی موفقند كه در گفتگو با هم صدای خود را بلند نكنند 👫تماس چشمی‌ برقرار كنند 👫بخوبی به حرف‌های طرفشان گوش كنند 👫اگر نكته‌ای رامتوجه نشدند، در مورد آن محترمانه سوال کنند❣ #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
📌 #تلنگر 🔸 تب تند بیماری #کرونا این روزا خیلی منو به فکر انداخته. این چند روز کاملا فهمیدم که اگه بدونیم چیزی به ما آسیب میزنه با همه وجود سعی می‌‌کنیم از اون دور بشیم. 🔹 اما یه سوال! مگه نمیشه گفت گناه برای روح مثل کرونا برای جسمه؟ همون قدر خطرناک و حتی مُسری. مگه گناه روحمون رو آلوده به عفونت و زندگیمون رو مختل نمی‌کنه؟ 🔸 پس چرا وقتی برای کرونا نگرفتن، مدام دست‌هامون رو می‌شوریم، فکری برای ضدعفونی کردن روحمون از گناهان نمی‌‌کنیم؟ اگه برای کرونا نگرفتن از افراد مشکوک به بیماری، فاصله می‌‌گیریم، چرا برای آلوده نشدن روحمون، از همنشینی با گناهکارا خودداری نمی‌کنیم؟ 🔹 انگار بیماری روح رو بی‌‌اهمیت‌تر از بیماری جسم می‌‌دونیم و باور نداریم که آلودگی روح هم، اول از ویروس غفلت و گناه شروع می‌شه و بعد گناه آروم آروم تمام وجودمون رو می‌‌گیره. 🔸 باور کنید که روح هم مثل جسم حتی شاید بیشتر، به مراقبت و مداوا احتیاج داره! چون همون طور که ویروس کرونا جسم رو ضعیف می‌‌کنه، ویروس گناه هم روح رو ضعیف می‌‌کند #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
📣🎊 مژده 📣 🎊 مژده 🎈🎈 کانال داریم چه کانالی 🎈🎈 ✅اگه پدر و مادر هستید👇 ✅اگر معلم و مربی هستید 👇 ✅اگر مُبلّغ هستید 👇 ✅ اگر دانش آموز هستید 👇 eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf 📌 با صدای دختر 6 ساله () 🔆 قصه های کودکانه رو بچه ها از زبون شیرین هم سن و سال‌های خودشون🧒 بشنوند و لذت ببرند😇 اینجا هرچی برای فرزندان و کودکان و دانش آموزان خود لازم دارید هست😉 ✅ رنگ آمیزی ✅ قصه ✅ شعر ✅ طرح درس ✅ مسابقه ✅ کلیپ ✅ نکات تربیتی و خیلی محتواهای ناب دیگه.... 👇👇 eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf