eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
یک روز ،برای نماز صبح از جا پریدم دیشبش را دیر خوابیده بودم نگاه به آسمان کردم به نظر تیره و تار می آمد ،اما.... اما یک ساعت از اذان گذشته بود😔😔😔 نمیدانم،اما فکر میکنم دلم شکست آنقدر در هم شکست که هزاران خود بی خود در آینه ی هزار تکه دل دیدم.... برایم عذاب آور بود .... نماز قضا نشده بودم ،اما .... اما ستاره ای هم در آسمان نبود.... تازه فهمیدم چه کرده ام... دلم آشوب شد آشوبی که هیچ چیز نمیتوانست آن را به ساحل آرامش برساند... جز نگاه مهربانانه ی یک پدر پدری که همیشه هوای این فرزندان خطاکار را دارد... نگاه پدری دلسوز که نیمه های شب،هنگامیکه این فرزندان گنه کار ،در خوابی عمیق و زیبا به سر میبرند،به جای آنها اشک بر گونه جاری می کند و استغفار بر لب مینشاند تا خداوند عالمیان به برکت چشمان بارانی او،فرزندانش را مؤاخذه نفرماید... آری آن روز من ،دل دلسوز ترین پدر دنیا را شکستم... ناله کردم،توبه کردم،ولی هر بار که به زشتی کار خود فکر میکنم،فقط سرم را پایین می اندازم و می گویم شرمنده ام مولا....😔😔 باز هم خطا کردم... به خدایی که جانم در ید با کفایت اوست،از هیچ چیز نمی ترسم جز یک چیز ،که وقتی به آن فکر میکنم،دنیا روی سرم خراب میشود. نه از لحظه جان دادن ،نه از هنگامه ای که سنگ لحد را میگذارند،نه از زمانیکه تنهایی و تاریکی قبر مرا فرا می گیرد، و نه از وقتی که نکیر و منکر برای سوال و جواب می آیند.... از هیچ کدام نمی ترسم تنها ترسم برای زمانی است که در صحرای محشر نتوانم سرم رو جلوی «بی بی بی نشان» بلند کنم و بگویم:خانم جان، من هم شیعه ی شما بوده ام... نتوانم بگویم ،منتظر بوده ام آخر مگر منتظر ،دل مولایش را می شکند؟😔😔😔 به خداوند سوگند که هیچ ترسی و ننگی بالاتر از این نیست،که در محضر مولای خود سر افکنده باشی.... «اللّهم عجل لولیک الفرج» •✾📚 @Dastan 📚✾•
‌ 📚 تقدیم به همهٔ مادران آن زمان‌ها تنها در فکر بازی بودم و به هیچ چیز توجهی نداشتم.تنها آرزویم قد کشیدنم بود.وقتی مادرم در حال پاک کردن سبزی بود،وقتی برای پدرم چای می‌ریخت و با هم از روز مرگی‌های هر روزه صحبت می‌کردند،وقتی مادرم با عشق و دلسوزی به پدرم خیره می‌شد اما حواسش به من بود تا مبادا لیوان چای را نبینم و بسوزم و به پدرم هم دلگرمی می‌داد که سلامتی مهم است نه رکود بازار،عشق را شناختم. زمانی که عروسکم را روی پاهایم می‌خواباندم و با سوز آنچه از لالایی مادرم در ذهنم مانده بود را می‌خواندم، فکر می‌کردم من مادرم؛اما نمی‌دانستم مادر در لالایی گفتن‌های شبانه خلاصه نمی‌شود.مادر تنها در گفتنِ «مادر» خلاصه نمی‌شود. مقام تو آنقدر بالا بود که هر وقت سَرت داد زدم روز خوشی ندیدم.هر بار که حرفت را زمین زده و کار خود را پیش بردم هیچ نصیبم نشد جز تباهی. وقتی تو در نهایت فداکاری پیش‌قدم می‌شدی تا دوباره لبخندم را ببینی شرمندگی را بیشتر حس می‌کردم.حس می‌کردم و توبه می‌کردم و دوست داشتم دستانت را ببوسم و فریاد بزنم چقدر دوستت دارم.اما نتوانستم،شاید از روی غرور بود که باز هم جز پوچی هیچ نصیبم نشد. باید آنقدر به دست و پایت بوسه زد تا گونه‌هایت خیس شود،اشک بریزی و من نیز اشک بریزم،تا به حرمت اشک‌هایت،عاقبت بخیر شوم. نمی‌دانم تو را چگونه خلق کردند که برای رسیدن به امام زمان باید تو را فهمید و محترم شمرد. •✾📚 @Dastan 📚✾•