فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چالش جالب نوجوانان سومالیایی
یا آیه را ادامه بده یا خیس شو! :)
📚 حکایت بسیار زیبااا
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
میخواهم گوسفندانم را بفرپوشم چون میخواهم به مسافرت بروم.
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند.
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
این معنی روزی حلال است
الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان
و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#یک_داستان_یک_پند
✍️عارف سخنوری، با یک قاری قرآن در مجلسی وارد شدند. قاری قرآن شروع به تعریف از اخلاق و علم دوست سخنورش کرد و همگان مشتاق شنیدن سخنان مرد سخنور بودند. وقتی وارد مسجد شدند، در جلسه، قرآن تلاوت میکردند. سخنور تا رسید قرآن دادند تا بخواند و یک کلمه را اشتباه خواند و مصحح بدون رودربایستی و بلند غلط او را گرفت. نوبت تلاوت به قاری رسید، قاری دو کلمه را سقط کرد و نخواند و بلند مورد ایراد واقع شد. سخنور سخنرانی کرد و مجلس تمام شد.
وقتی با دوست قاریاش از مجلس بیرون آمدند، سؤال کرد، چرا دو کلمه را به عمد، سقط کردی و انداختی؟ طوری که کسی از تو ایراد گرفت که یک صدم تو قرآن وارد نبود؟ قاری گفت: تو استاد منی و استاد سخن، وقتی تو یک غلط خواندی من باید دو غلط میخواندم تا مردم باور کنند این صفحه تلاوتش دشوار بود و وجهه ظاهری تو حفظ شود تا مردم به سخنانی که از تو میخواستند بشنوند، تردید بر علم تو نداشته باشند. از تو میخواستند مطلبی یاد بگیرند اما من جز صوت خوش چیزی نداشتم به آنها بدهم.
سخنور دست دوست قاریاش را بوسید و گفت: تو استاد اخلاق منی! چون وقتی که تو قرآن میخواندی شیطان در دل من نفوذ کرد و آرزو میکردم غلط بخوانی تا آبروی من به من برگردد. چیزی که شیطان در دل من گذاشته بود، رحمان در دل تو نهاد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کم صبوری کنیم.....
به صبح ظهور نزدیکیم......
روایت امام صادق علیه السلام
مرحم این روزها.......
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#برگی_از_شهدا
می گفت:
"پاسدار یعنی کسی که کار کنه، بجنگه، خسته نشه...
کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره..."
یه بار توی جلسه فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می داد؛ یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد از خستگی خوابش برده بود دلمون نیومد بیدارش کنیم چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد، عذرخواهی کرد؛ گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیده ام...
#سردار_شهید_مهدی_باکری
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
❇️ خدا برای ما کافیست
🔸 حسبنا الله و نعم الوکیل،نعم المولی و نعم النصیر
🔸 استادی فرمودن وقتی که به شرایط نامساعد و سختی دچار میشین، به این ذکر شریف #توجه_قلبی کنید و تکرارش کنید؛باور داشته باشیم که خداوند #کافی ست و بهترینِ کفایت کنندگان ست
🔸 بلایا و فشارها،از مدل های مختلفش همیشه هست و قاعدتا تمومی نداره و نبایدم داشته باشه،این ماییم که میتونیم با استعانت الهی و تلاش شخصی از این حالات به سلامت عبور کنیم و حتی استفاده ها بکنیم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
پاشو با خدا حرف بزن!
وقت خوبیه :)
یاعلی...
00:00 ساعت عاشقی
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
🌺➣ http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
امام على عليه السلام:
اِرضَ مِنَ الرِّزقِ بِما قُسِمَ لَكَ تَعِش غَنِيّا
به روزى اى كه قسمتت گشته راضى باش تا توانگرانه زندگى كنى
غررالحكم حدیث2332
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌿در زندگی سه چیز صدا ندارد!
۱)مرگ فقیر
۲)ظلم غنی
۳)چوب خدا
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🍃 پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و ازسختیهایش مینالید
دوستی از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری؟؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که
باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند،
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃دوتا عقاب هم دارم که بایدآنهارا
هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام
شیری نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت
کنم و در خدمتش باشم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مردگفت: چه مےگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر مےشود انسانی اینهمه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت کند!!؟ پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست...
🍃 آن دو باز چشمان منند،
که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت کنم...
🍃 آن دو خرگوش پاهای منند،
که باید مراقب باشم بسوی گناه
کشیده نشوند...
🍃 آن دوعقاب نیز، دستان منند،
که بایدآنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم...
🍃 آن مار، زبان من است
که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا
کلام ناشایستی ازاو، سر بزند...
🍃 شیر، قلب من است که با وی همیشه درنبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند...
🍃 و آن بیمار، جسم وجان من است،که محتاج هوشیاری مراقبت و
آگاهی من دارد...
🍃این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده و امانم را بریده...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🍃پیامبر اکرم(ص) میفرماید:
⚜«دشمنان تو از جن، ابلیس و سپاهیان او است.
⬅️ پس اگر نزد تو آمد و گفت: فرزندت مُرد،
⬅️⬅️ به خود بگو: زندگان برای مردن آفریده شده اند.
⬅️ اگر آمد و گفت: مال تو از دست رفت،
⬅️⬅️ بگو: ستایش خدای را که میدهد و میگیرد و زکات را از من برد.
⬅️ اگر آمد و گفت: مردم به تو ستم میکنند، ولی تو ستم نمیکنی
⬅️⬅️ بگو: روز قیامت آنان که ستم کردند گرفتارند.
⬅️ اگر آمد و گفت: چه قدر نیکی میکنی،
⬅️⬅️ بگو: گناهان من بیش از نیکیهای من است.
⬅️ اگر آمد و گفت: چه قدر نماز میگزاری
⬅️⬅️ بگو: غفلت من از نمازهایم بیش تر است.
⬅️ اگر آمد و گفت: چه قدر بخشش میکنی،
⬅️⬅️ بگو آن قدر که میگیرم، از آن چه میبخشم زیادتر است.
⬅️ اگر گفت: چه قدر به تو ستم میکنند
⬅️⬅️ بگو: من بیش تر ستم کرده ام.
⬅️ اگر گفت: چه قدر برای خدا کار میکنی،
⬅️⬅️ بگو: چه بسیار معصیتها کرده ام».
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد
اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد.
در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد
مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.
بروید از قصاب بگیرید...
تا اینکه او مریض شد
احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود...
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!
هیچوقت زود قضاوت نکنیم...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هو الحق
میفرماید خدا که ای هرجائی
از عام ببر که خاص آن مائی
با ما خو کن که عاقبت آن دلدار
پیشت آید شبانگه تنهائی
این چهار تا کار را هر روز انجام بدین
#الهی_قمشه ای
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#برگی_از_شهدا
وعده ی شهادت
پس از این که به بچه ها خبر رسید دکتر «رحیمی» شهید شده است، همه ی بچه ها دعای توسل را به یاد او خواندند. دعا را «محمدعلی» می خواند. وقتی به نام مقدس امام حسین (ع) رسید، دعا را قطع کرد و خطاب به بچه ها گفت: «برادرها اگر مرا ندیدید حلالم کنید، من از همه ی شما حلالیت می طلبم».
پس از اتمام دعا نزد او رفتم، گفتم: «چرا وقت دعا از همه حلالیت طلبیدی؟» گفت: «وقتی به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب دیدم، ایشان به من فرمودند: «به زودی عملیاتی شروع می شود و تو نیز در این عملیات شرکت می کنی و شهید خواهی شد»».
همین گونه شد، او در همان عملیات (مسلم بن عقیل (ع)) به شهادت رسید. با این که قبل از عملیات به علت درد آپاندیسیت به شدت بیمار بود و حتی فرماندهان می خواستند از حضور او در عملیات جلوگیری کنند، ولی او می گفت: «چرا شما می خواهید از شهادت من جلوگیری کنید؟»
.
راوی: یکی از همرزمان نوجوان بسیجی شهید «محمدعلی نکونام آزاد»
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
امام على عليه السلام:
آنچه بخورى برود و آنچه بخورانى فراوان و پر بركت شود
ما أكَلتَهُ راحَ، و ما أطعَمتَهُ فاحَ
غررالحكم حدیث 9634
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
🌸✨امام ﻋَﻠــﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ فرمودند:
✅#درحضورهفتگروه، ٧ کار را مخفی کن تا سعادتمند گردی:
🌸✨۱- ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ #ﻓﻘﯿﺮ، ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎلت ﻧﺰﻥ.
🌸✨٢-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ #ﺑﯿﻤﺎﺭ، ﺳﻼﻣﺘﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺧﺶ ﻧﮑﺶ.
🌸✨۳-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ #ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ، ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ.
🌸✨۴-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ #ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ نکن.
🌸✨۵-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ #ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ، ﺁﺯﺍﺩﯼﺍﺕ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻩﻧﻤﺎﯾﯽ نکن.
🌸✨۶-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﯽﺑﭽﻪ، ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﺖ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ.
🌸✨۷-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ #ﯾتیم، ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ
📚 ﺗﺤﻒ ﺍﻟﻌﻘﻮﻝ، ص ۱۶۷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرود دم خروس بعداز دهه نودی ها دهه هشتاد ها هم به میدان آمدن...مسیح علینژاد تحویل بگیر هفتادیها وشصت ها خیلی وقته شروع کردن .....ایرانی بودن مرام میخواهد وبس....تبریز بابک آستن
"چوپان طمّاعی که سگ گلهاش را سلاخی کرد"
جنرال انگلیسی که در یکی از مناطق کشور حرکت میکرد در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد.
به مترجمی که همراه خود داشت گفت:
برو به این چوپان بگو که جنرال سانی میگوید که اگر این سگ گلهات را سر ببُری یک پوند انگلیس به تو میدهم...!
چوپان که با یک لیرهی استرلینگ انگلیسی میتوانست نصف گله گوسفند بخرد، بیدرنگ سگ را گرفت و آن را سر برید...!
آنگاه جنرال دوباره به چوپان گفت:
اگر این سگ را سلاخی کنی، یک پوند دیگر هم به تو میدهم و چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد...!!
سپس جنرال برای بار سوم توسط مترجم خود به چوپان گفت:
این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه تکه کن...!!
و چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکهتکه کرد...!
وقتی جنرال انگلیسی به راه افتاد، چوپان به دنبال او دوید و گفت:
اگر پوند چهارم را هم به من بدهی، من این سگ را طبخ میکنم...!
جنرال سانی مود گفت: نه...!!!
من خواستم که آداب و رفتارها را به سربازانم نشان دهم.!
تو بخاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گلهات را که "رفیق و حامی تو و گلهٔ گوسفندان توست سر ببری و سلاخی کنی و آن را تکهتکه کنی و اگر پوند چهارمی را به تو میدادم آنرا میپختی....!!
"معلوم نیست با پوند پنجم به بعد چه کارها که نخواهی کرد...!!"
آنگاه جنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت:
« تا وقتی که از این نمونه مردم در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید...!!...»
* پول حتی علايق و احساسات انسانها را عوض میكند...!!!*
از نخل برهنه سایهداری مطلب
از مردم این زمانه یاری مطلب
عزت به قناعت است و خواری به طمع
با عزت خود بساز و خواری مطلب
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
نقل است از لقمان حكيم كه فرمود:
سال هاست که با داروهای گوناگون آدميان را مداوا کنم و در این مدت هیچ دارویی را موثر تر و كارساز تر از محبت نيافتم ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔆 #پندانه
✍ دریاب کزین جهان گذر خواهد بود
🔹عارفی از بازاری عبور میکرد که دید پیرمردی با کارگرِ باربری بر سر یک درهم جنگ میکند و با شلاق بدهی خود را از او میخواهد.
🔸جمعی آن صحنه را نگاه میکردند. عارف شلاق از دست پیرمرد گرفت و بدهی جوان را در دستش گذاشت.
🔹سپس گفت:
ای پیرمرد! بر خود چقدر عمر میبینی که چنین در سن پیری به دنبال درهم و دیناری؟!
🔸به خدا قسم من میترسم ذکر «لا إله إلّا الله» را بر زبان بیاورم و نمیگویم. چون ترس دارم «لا إله» را بگویم و بقیه را اجل امانم ندهد تا بر زبان آورم و کافر بمیرم.
🔹من به اندازۀ فاصله «لا إله» تا «إلّا الله» گفتن که چشم برهمزدنی زمان لازم دارد، بر خود عمری نمیبینم.
🔸در این بین، جوانی چون این سخن شنید بیهوش شد و افتاد و جان داد.
🔹عارف گفت:
ای پیرمرد برو و در کسب دنیای خود مشغول باش، آن کس که باید پند مرا میگرفت، گرفت.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🍃 خاطـ🌷ـرات شهدا🍃
هر وقت آقامهدی از سوریه تماس میگرفتند، همه صحبت می کردند اما وقتی گوشی به دست مادرمون میرسد، بعد از کلی قربون و صدقه رفتن ساکت میشد. ما بهشون میگفتیم مامان با داداش حرف بزن٬ میگفت :
نه بذار مهدی حرف بزنه؛
من فقط گوش بدم.
آخه صداش آرومم میکنه.
دلتنگیمو کم میکنه💔
#آقا_مهدی|
#شهید_مهدی_حسینی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
كونوا مِنَ السّابِقينَ بِالخَيراتِ، وكونوا وَرِقاً لا شَوكَ فيهِ؛ فَإِنَّ مَن كانَ قَبلَكُم كانوا وَرِقاً لا شَوكَ فيهِ، وقَد خِفتُ أن تَكونوا شَوكا لا وَرِقَ فيهِ، وكونوا دُعاةً إلى رَبِّكُم، وأدخِلُوا النّاسَ فِي الإِسلامِ ولا تُخرِجوهُم مِنهُ، وكَذلِكَ مَن كانَ قَبلَكُم؛ يُدخِلونَ النّاسَ فِي الإِسلامِ ولا يُخرِجونَهُم مِنهُ
امام صادق عليه السلام: پدرم [ امام باقر عليه السلام] فرمود: «از پيشى گيرندگان در كارهاى خير باشيد ، و گل بى خار باشيد، كه كسانى پيش از شما وجود داشتند كه گل بى خار بودند، و من مى ترسم كه شما خار بى گل باشيد! دعوت كنندگان به سوى پروردگارتان باشيد و مردم را وارد اسلام كنيد و از آن، بيرونشان نكنيد. آنان كه پيش از شما بودند، اين چنين بودند ؛ مردم را وارد اسلام مى كردند، نه آن كه ايشان را از آن خارج سازند».
مستدرك الوسائل حدیث 13997
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌱 زندگی
هدیه ای است
که من هربامداد
که برمی خیزم
روبان های دور آن را
به آرامی بازمیکنم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
حضرت امام صادق علیه السلام پرسیدند:
مردانگی در چیست ⁉️
🔆فرمود:
⛔️ در آن است که خدا تو را در جایی که منع کرده نبیند.
📚تحت العقول
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•