✍از امام حسن مجتبی علیه السلام پرسیدند: «چرا شما هیچ گاه فقیری را مأیوس بر نمی گردانید؟»
امام حسن علیه السلام پاسخ دادند:«من خود ، نیازمند خداوند هستم و به الطافش امید دارم. به همین دلیل شرم دارم که خود، فقیر باشم ولی فقیری را مأیوس کنم. خداوند، مرا عادت داده است که نعمت هایش را به من ارزانی دارد و من هم او را عادت داده ام که نعمت هایش را به مردم ببخشم.
📚طبقات الکبری ، ج ۱ ، ص ۲۳
•✾📚 @Dastan 📚✾•
معروف است که در بنیاسرائیل زنی زناکار
بود که هر کس با دیدن جمال او به گناه
آلوده میشد
درب خانهاش به روی همه باز بود
در اطاقی نزدیک در مشرف به بیرون
نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان
را به دام میکشید، هر کس به نزد او میآمد
باید ده دینار برای انجام حاجتش به او میداد!
عابدی از آنجا میگذشت ناگهان چشمش
به جمال خیره کننده زن افتاد پول نداشت
پارچهای نزدش بود فروخت پولش را برای
زن آورد و در کنار او نشست
وقتی چشم به او دوخت آه از نهادش برآمد
که ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع
من است
من و عمل حرام! من و مخالفت با حق!
با این عمل تمام خوبیهایم از بین
خواهد رفت
رنگ از صورت عابد پرید
زن پرسید این چه وضعی است
گفت: از خداوند میترسم
زن گفت: وای بر تو بسیاری از مردم
آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند
گفت: ای زن من از خدا میترسم
مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم
از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش
تأسف و حسرت میخورد و سخت میگریست
زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت:
این مرد اولین گناهی بود که میخواست
مرتکب شود این گونه به وحشت افتاد
من سالهاست غرق در گناهم
همان خدایی که از عذابش او ترسید
خدای من هم هست باید ترس من
خیلی شدیدتر از او باشد
در همان حال توبه کرد و در را بست
و جامه کهنهای پوشید و روی به عبادت آورد
و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را
پیدا کنم به او پیشنهاد ازدواج میدهم
شاید با من ازدواج کند
و من از این طریق با معالم دین و معارف حق
آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد
بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد
رسید، از حال او پرسید محلش را نشان دادند
نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود
را با آن مرد الهی گفت
عابد فریادی زد و از دنیا رفت
زن شدیداً ناراحت شد
پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز
به ازدواج داشته باشد؟
گفتند: برادری دارد که مرد خداست
ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست
زن حاضر شد با او ازدواج کند
و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته
و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد
که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند
✍ پینوشت:
اثر استاد حسین انصاریان
•✾📚 @Dastan 📚✾•
شخصی از امام صادق علیهالسلام پرسيد:
بلائی که دامنگير ايوب شد برای چه بود؟
حضرت در پاسخ او چنين فرمود:
بلائی که بر ايوب وارد شد به خاطر کفران
نعمت نبود بلکه به خاطر شکر نعمت بود
که ابليس بر او حسد برد
و به پيشگاه خدا عرضه داشت که
اگر او اين همه شکر نعمت تو را بجا آورد
به خاطر زندگی وسیع و مرفهی است
که به او دادهای
و اگر مواهب دنيا را از او بگیری
هرگز شکر تو را بجا نخواهد آورد
مرا بر دنیای او مسلط کن تا حقيقت گفتهام
معلوم شود
خداوند برای اينکه اين ماجرا
سندی برای همه رهروان راه حق باشد
به شيطان اين اجازه را داد
او آمد و اموال و فرزندان ايوب را یکی
پس از دیگری از ميان برداشت ولی اين
حوادث دردناک نه تنها از شکر ايوب نکاست
بلکه شکر او افزون شد
سرانجام شيطان از خدا خواست
بر زراعت و گوسفندان او مسلط شود
اين اجازه هم به او داده شد و تمامی آن
زراعت را آتش زد و گوسفندان را از بين برد
ولی باز هم حمد و شکر ايوب افزون شد
سرانجام شيطان از خدا خواست که
بر بدن ايوب مسلط گردد و سبب بیماری
شديد او شود و اين چنين شد به طوری که
از شدت بیماری و جراحت قادر به حرکت نبود
بی آنکه کمترین خللی در عقل و درک او پيدا شود
بالاخره جمعی از رهبانها به ديدن او آمدند
و گفتند: بگو ببینیم تو چه گناه بزرگی کردهای
که اين چنين مبتلا شدهای؟
و به اين ترتيب شماتت ديگران آغاز شد
و اين امر بر ايوب گران آمد
ايوب گفت: به عزت پروردگارم سوگند
که من هيچ لقمه غذائی نخوردم مگر اينکه
يتيم و ضعیفی بر سر سفره با من نشسته
و هيچ طاعت الهی پيش نيامده مگر اينکه
سخت ترين آن را انتخاب نمودم
در اين هنگام که ايوب از عهده تمامی
امتحانات در مقام شکيبائی و شکرگزاری
برآمده بود زبان به مناجات و دعا گشود
و حل مشکلات خود را با تعبيری مؤدبانه
و خالی از هرگونه شکايت از خدا خواست
و درهای رحمت الهی گشوده شد
و مشکلات به سرعت برطرف گشت
و نعمتهای الهی شامل فرزندان و دام
و مال و مکنت افزونتر از آنچه قبل از امتحان
متعلق به حضرت بود از طرف خداوند
به او عطاء گردید
•✾📚 @Dastan 📚✾•
از مرحوم سيد احمد بهبهانى نقل شده
در ايام توقفم در كربلا حاج حسن نامى
در بازار زينبيه دكانى داشت كه
مهر و تسبيح مىساخت و مىفروخت
معروف بود كه حاجى تربت مخصوصى دارد
و مثقالى یک اشرفى میفروشد
روزى در حرم امام حسين عليه السلام
حبيب زائرى را دزدى زد و پولهايش را برد
زائر خود را به ضريح مطهر چسبانيد
و گريه كنان میگفت: يا اباعبدالله
در حرم شما پولم را بردند
در پناه شما هزينه زندگیام را بردند
به كجا شكايت ببرم؟
حاج حسن مزبور متأثر شد
و با همين حال تأثر به خانه رفت
و در دل به امام حسين علیهالسلام گريه میکرد
شب در خواب ديد كه در حضور سالار
شهيدان به سر میبرد به آقا گفت:
از حال زائرت كه خبر دارى؟
دزد او را رسوا كن تا پول را برگرداند
امام حسين فرمود: مگر من دزد گيرم؟
اگر بنا باشد كه دزدها را نشان دهم
بايد اول تو را معرفى كنم
حاجى گفت: مگر من چه دزدى كردم؟
حضرت فرمود: دزدى تو اين است كه خاک
مرا به عنوان تربت میفروشی و پول میگیرى
اگر مال من است چرا در برابرش پول میگیرى
و اگر مال توست چرا به نام من میدهی؟
عرض كرد: آقا جان از اين كار توبه كردم
و به جبران میپردازم
امام حسين علیهالسلام فرمود:
پس من هم دزد را به تو نشان میدهم
دزد پول زائر گدايى است كه برهنه میشود
و نزدیک سقاخانه مینشيند
و با اين وضعيت گدايى میکند
پول را دزديد و زير پايش دفن كرد
و هنوز هم به مصرف نرسانده
حاجى از خواب بيدار میشود و سحرگاه
به صحن مطهر امام حسين علیهالسلام
وارد میشود، دزد را در همان محلى كه
آقا آدرس داده بود شناخت كه نشسته بود
حاجى فرياد زد: مردم بيائید
تا دزد پول را به شما نشان دهم
گداى دزد هر چه فرياد میزد مرا رها كنيد
اين مرد دروغ میگوید كسى حرفش را
گوش نداد مردم جمع شدند
و حاجى خواب خود را تعريف كرد
و زير پاى گدا را حفر كرد و كيسه پول را
بیرون آورد بعد به مردم گفت:
بیائید دزد ديگرى را نشان شما دهم
آنان را به بازار برد
و درب دكان خويش را بالا زد و گفت:
اين مالها از من نيست حلال شما
بعد تربت فروشى را ترک کرد
و با دست فروشى امرار معاش میکرد
↲حكاياتى از عنايات حسينى، صفحه۳۴
•✾📚 @Dastan 📚✾•
حكایت حاج محمدعلى یزدى
در زیارت عاشورا
محدث نورى در كتاب دارالسلام
از ثقة الدین حاج محمدعلى یزدى كه مرد
فاضل صالحى در یزد بود حكایتى نقل میكند
حاج محمدعلى دائماً مشغول كارهاى آخرتى
خود بود و شبها در مقبرهاى كه جماعتى از
صلحا در آن مدفونند به سر میبرد
این مقبره خارج شهر یزد بود
كه به مزار معروف است
همسایهاى داشت كه از كودكى با هم بودند
و نزد یک معلم میرفتند تا آنكه بزرگ شدند
و او شغل عشارى پیش گرفت
پس از آنکه مُرد او را نزدیک همان جائیکه
دوست صالح وى شبها در آن بیتوته میکرد
دفن كردند
یک ماهى از فوت او نگذشته بود كه
حاج محمدعلى او را در خواب دید كه در
هیئت نیكویى است نزد او رفت و گفت:
من مبداء و منتهاى كار تو را میدانم تو از
كسانى نیستى كه احتمال نیكى درباره او رود
شغل تو هم مقتضى عذاب سختى بود
پس به كدام عملت به این مقام رسیدى؟
گفت همین طور است كه میگوئى
من گرفتار عذاب سختى بودم تا دیروز كه
زوجه استاد اشرف آهنگر را در این مكان
دفن كردند
(اشاره به مکانی كرد كه نزدیک
به صد متر از او دور بود)
در شب وفات او امام حسین علیه السلام
سه مرتبه به زیارت وى آمدند و در مرتبه سوم
امر فرمودند كه عذاب از این مقبره رفع شود
و حالت ما نیكو شد و در وسعت و نعمت
افتادیم
از خواب بیدار شدم در حالی كه متحیر بودم
آن شخص آهنگر را نمیشناختم
در بازار آهنگران به جستجو پرداختم
و او را پیدا كردم پرسیدم آیا زوجهاى داشتى؟
گفت: آرى داشتم دیروز فوت كرد
و او را در فلان (مكان همان موضع را نام برد)
دفن كردم
پرسیدم آیا به زیارت ابا عبدالله علیهالسلام
رفته بود؟ گفت: نه
گفتم ذكر مصائب او میکرد؟ گفت نه
گفتم مجلس عزادارى داشت؟ گفت نه
آنگاه پرسید چه میخواهى؟
خواب خود را نقل كردم و گفت او فقط
مواظبت بر خواندن زیارت عاشورا داشت
•✾📚 @Dastan 📚✾•
شیخ رجبعلی خیاط میفرمود:
در روزهای اوایل هیئت مایل بودم
تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم
خودم مداحی میکردم، چای میدادم
و اغلب کارهای دیگر
شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم
که دیدم جوانی که اصلاً ظاهر مناسبی نداشت
وارد مجلس شد و گوشه ای نشست
یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش
وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود
به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان
چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک
شبیه جوراب های زنانه به پا دارد
غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را
مقابلش گرفتم، یکی از استکانها برگشت
و چای روی پایم ریخت و سوخت
از این سوختگی زخمی در پایم به وجود آمد
که خیلی طول کشید تا خوب شود
برای خودم هم این سؤال پیش آمده بود
که چرا زخم پایم خوب نمیشود
شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با
عصبانیت چای به او تعارف کردی
هر چه بود مهمان حسین علیهالسلام بود
نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی
↲کشکول کشمیری، صفحه ۱۲۳
•✾📚 @Dastan 📚✾•
یکی از علمای اهل بصره میگوید:
روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم
تا جایی که من و همسر و فرزندم
چیزی برای خوردن نداشتیم
خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم
گرفتم خانهام را بفروشم و بجای دیگری بروم
در راه یکی از دوستانم به اسم ابانصر را
دیدم و او را از فروش خانه باخبر ساختم
پس دو تکه نان که داخلش حلوا بود بمن داد
و گفت: برو و به خانواده ات بده
به طرف خانه به راه افتادم
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم
به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت:
این پسر یتیم و گرسنه است و نمیتواند
گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده
خدا حفظت کند
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه
فراموش نمیکنم
گفتم این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و در خانهام
کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند
اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که
غمگین و ناامید به طرف خانه برمیگشتم
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه
فکر میکردم که ناگهان ابو نصر را دیدم
که از خوشحالی پرواز میکرد و به من گفت:
ای ابا محمد چرا اینجا نشستهای
در خانه ات خیر و ثروت است
گفتم: سبحان الله!
از کجا ای ابانصر؟
گفت: مردی از خراسان از تو و پدرت
میپرسد و همراهش ثروت فراونی است
گفتم: او کیست؟
گفت: تاجری از شهر بصره است
پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت
گذاشت اما بی پول و ورشکست شد
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت
و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد
و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد
همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی
که بدست آورده
خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر
یتیمش گشتم و آنان را بی نیاز ساختم
در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از
تاجران شدم مقداری از آن را هر روز بین
فقرا و مستمندان تقسیم میکردم
ثروتم کم که نمیشد زیاد هم میشد
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم
را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای
ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم
و یکی از صالحان درگاه خدا بودم
شبی از شبها در خواب دیدم که قیامت
برپا شده و خلایق همه جمع شدهاند
و مردم را دیدم که گناهانشان را بر پشتشان
حمل میکنند تا جایی که شخص فاسق
شهری از بدنامی و رسوایی را بر پشتش
حمل میکند
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند
گناهانم را در کفهای و حسناتم را در کفه دیگر
قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت
و کفه گناهانم پائین آمد
سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده
بودم را برداشتند و دور انداختند چون در
زیر هر حسنه «شهوت پنهانی» وجود داشت
از شهوتهای نفس مثل:
«ریا» «غرور» «لذت به گناه»
«تعریف و تمجید مردم نسبت به خود»
چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت
بودم که صدایی را شنیدم
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند: این برایش باقی مانده
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن
و پسرش بخشیده بودم
سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند
و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که به
آنها کرده بودم در کفه حسناتم قرار دادند
کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی
که صدایی آمد و گفت: نجات یافت
👈 .... بله دوستان من
خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما
قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی
را کوچک نشماریم و هر عبادت و کار خیری
را خالصانه برای الله تعالی انجام دهیم
↲کتاب وحی القلم
✍تألیف: مصطفی صادق
•✾📚 @Dastan 📚✾•
دکتر حسامالدین آشنا در یادداشتی نوشت:
حدود بیست سال پیش منزل ما خیابان
هفده شهریور بود و ما برای نماز خواندن
و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی
به مسجدی که نزدیک منزلمان بود میرفتیم
پیش نماز مسجد حاج آقایی بود به نام
شیخ هادی که امور مسجد را انجام میداد
و معتمد محل بود
یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء
راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به
طبقه پائین که وضوخانه در آنجا بود رفتم
منتظر خالی شدن دستشویی بودم که
در این حين در یکی از دستشوییها باز شد
و شیخ هادی از آن بیرون آمد
با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون
اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد!
من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال
شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد
و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون
گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد
از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد
و مردم هم به شیخ اقتداء کردند
من که کاملاً گیج شده بودم سریعا به
حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه
بودیم گفتم: حاجی شیخ هادی وضو ندارد
خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون
ولی وضو نگرفت
حاج علی که به من اعتماد کامل داشت
با تعجب گفت خیلی خوب فرادا میخوانم
این ماجرا بین متدینین پیچید
من و دوستانم برای رضای خدا همه را
از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم
و مأمومین کمکم از دور شیخ متفرّق شدند
تا جایی که بعد از چند روز خانواده او هم
فهمیدند
زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت
بچههای شیخ هم برای این آبروریزی
پدر را ترک کردند
دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن
شیخ هادی بود آیا اصلاً مسلمان است؟
آیا جاسوس است؟ و آیا...
شیخ بعد از مدتی محله ما را ترک کرد
و دیگر خبری از او نبود
بعد از دوسال از این ماجرا من به اتفاق
همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه
به خاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم
بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم
و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول
برایم تجویز کرد
روز بعد وقتی میخواستم برای نماز به
مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن
به درمانگاه بروم و آمپول بزنم
پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز
وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم
تا جای آمپول را آب بکشم
در حال خارج شدن از دستشویی ناگهان
به یاد شیخ هادی افتادم
چشمانم سیاهی میرفت، همه چیز دور
سرم شروع به چرخیدن کرد
انگار دنیا را روی سرم خراب کردند
نکند آن بیچاره هم میخواسته جای آمپول
را آب بکشد! نکند؟!...؟! نکند؟!
دیگر نفهمیدم چه شد به خانه برگشتم
تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر
میکردم که چگونه من نادان و دوستان
و متدینین نادانتر از خودم ندانسته
و با قصد قربت آبرویش را بردیم
خانوادهاش را نابود کردیم
از فردا سراسیمه پرسوجو را شروع کردم
تا شیخ هادی را پیدا کنم
به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم
برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم
او گفت: شیخ دوستی در بازار عبدالعظیم
داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت
اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری
مشغول بود
پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست
به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری
حاج احمد را گرفتم خوشبختانه توانستم
از کسبه آدرسش را پیدا کنم
بعد از چند دقیقه جستجو پیرمردی باصفا
را یافتم که پشت پیشخوان نشسته
و قرآن میخواند
سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد
و گفتم: ببخشید من دنبال شیخ هادی
میگردم ظاهراً از دوستان شماست
شما او را میشناسید؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت: دو سال پیش
شیخ هادی در حالی که بسیار ناراحت و دلگیر
بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد
من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم
بسیار تعجب کردم و علتش را از او پرسیدم
او در جواب گفت: من برای آب کشیدن
جای آمپول به دستشویی رفته بودم
که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند
به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز
خواندهام، خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند
خانوادهام را نابود کردند و آبرویی برایم
در این شهر نگذاشتند و دیگر نمیتوانم
در این شهر بمانم؛ فقط شما شاهد باش
که با من چه کردند
بعد از این جملات گفت که قصد دارد
این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند
که در جوار حرم امیرالمومنین علیهالسلام
مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند
او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم
ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری
شد که خدای من این چه غلطی بود که من
مرتکب شدم
الآن حدود ۲۰ سال است که از این ماجرا
میگذرد و هر کس به نجف مشرف میشود
من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم
ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی
مظلوم نیست
به راستی ما هر روز چقدر آبروی دیگران را
میبریم؟! يا چقدر زندگیها را نابود میکنیم؟!
•✾📚 @Dastan 📚✾•
من جوانی بودم که سالها با رفتارم
دل امام زمانم رو به درد آوردم
و خیری برای خانوادهام نداشتم
همش با رفقای ناباب و اینترنت و ...
شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب
زمانی که فضای مجازی و شبکههای اجتماعی
اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی
بینصیب نماندم
و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر
اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمیدهند
تا یه روز تو یکی از گروههای چت یه آقایی
پستهای مذهبی میذاشت، مطالبش برام
جالب بودند رفتم توی پی وی اون شخص
و مثل همیشه فضولیم گل کرد
و عکس پروفایلشو بزرگ کردم
عکس شهیدی دیدم که غرق در خون
بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش
افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود
که حدس زدم باید بچههای او باشند
و زیر آن عکس یه جملهای نوشته شده بود:
«میروم تا #حیاوغیرت جوان ما نرود»
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد، دلم شکست
باورم نمیشد دارم گریه میکنم اونم من
کسی که غرق در گناه و شهواته
منه بیحیا و بیغیرت
منه چشم چرون هوس باز
از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای
مجازی و گناه و رفقای نابابم متنفر شدم
دلم به هیچ کاری نمیرفت
حتی موبایلم و دست نمیگرفتم
تصمیم گرفتم برای اولین بار برم مسجد
اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم
ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم
آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا
نیافتم حتی در شبکههای اجتماعی
از امام جماعت خواستم کمکم کنه
ایشان هم مثل یه پدر مهربان
همه چیز به من یاد میداد
نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و...
کتاب میخرید و به من هدیه میداد، منو در
فعالیتهای بسیج و مراسمات شرکت میداد
توی محله معروف شدم
و احترام ویژهای کسب کردم
توسط یکی از دوستان به حرم حضرت
معصومه برای خادمی معرفی شدم
نزدیکای اربعین امام حسین یکی از خادمین
که پیر بود بمن گفت: دلم میخواد برم کربلا
ولی نمیتونم، میشه شما به نیابت از من بری؟
خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم
زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟
زیارت امام حسین؟ اشکم سرازیر شد
قبول کردم و باحال عجیبی رفتم
هنوز باورم نشده که اومدم کربلا
پس از برگشت تصمیم گرفتم برم حوزه
علمیه که با مخالفتهای فامیل و دوستان
مواجه شدم اما پدرم با اینکه از دین
خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمیگرفت
قبول کرد
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس
گرفتم در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام
خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی
ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام رو
با خدا آشتی بدم
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن
گریه میکنن منم گریهام گرفت
تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه!
گفتم بابا چی شده؟
گفت پسرم ازت ممنونم
گفتم برای چی؟
گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم
تو رو میدیدیم با مرکبی از نور میبردن بهشت
و ما رو میبردن جهنم و هر چه به تو اصرار
میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی
و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت
بعد من
یه آقای نورانی آمد و بهت گفت: آقا سعید!
همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین
بهشت و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه سعید قبل
نیستی همه دوستت دارن تو الآن آبروی مایی
ولی ما برات مایه ننگیم
میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی
به ما هم یاد بدی
منم نماز و قرآن یادشون دادم
و بعد از آن خواب پدر و مادرم نمازخوان
و مقید به دین شدند
چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم
یه روز توی خونشون عکس شهیدی دیدم که
خیلی برام آشنا بود گریهام گرفت
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم
صدای گریههام بلند و بلندتر شد
این همون عکسی بود که تو پروفایل بود
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی
شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم
خودش و حتی مادرش هم گریه کردند
مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم: نه
گفت: این پدرمه
منم مات و مبهوت دیوانه وار فقط گریه
میکردم مگه میشه؟
آره شهیدی که منو هدایت کرد آدمم کرد
آخر دخترشو به عقد من درآورد
چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای
مدافعان حرم اسم نوشتیم تابستون که شد
و حوزهها تعطیل شدند ما هم رفتیم
خانمم باردار بود و با گریه گفت:
وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن
نه خدماتی پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد و گفتم:
«میرم تا #حیاوغیرت جوانان ایران بماند»
•✾📚 @Dastan 📚✾•
حضرت آیت الله بروجردی میفرمودند:
در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم
هر چه معالجه کردم رفع نشد حتی اطباء
از بهبودی چشم من مأیوس شدند
تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً
دستهجات عزاداری به منزل ما میآمدند
نشسته بودم اشک میریختم
درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود
در همان حال گویا به من الهام شد از آن
گِلهایی که به سر و صورت اهل عزا مالیده
شده بود به چشم خود بکشم
مقداری گِل از شانه و سر یک نفر از
عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود
گرفتم و به چشم خود مالیدم
فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم
و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت
تا آنکه به کلی کسالت آن رفع شد
بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم
که محتاج به عینک نگشتم
در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی
ضعف دیده نمیشد و اطباء حاذق چشم
اظهار تعجب نموده و میگفتند:
به حساب عادی ممکن نیست شخصی که
مادام العمر از چشم این همه استفاده خواندن
و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه
سالگی محتاج به عینک نباشد
↲مردان علم در میدان عمل، جلد ۱
•✾📚 @Dastan 📚✾•