یکی از علمای اهل بصره میگوید:
روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم
تا جایی که من و همسر و فرزندم
چیزی برای خوردن نداشتیم
خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم
گرفتم خانهام را بفروشم و بجای دیگری بروم
در راه یکی از دوستانم به اسم ابانصر را
دیدم و او را از فروش خانه باخبر ساختم
پس دو تکه نان که داخلش حلوا بود بمن داد
و گفت: برو و به خانواده ات بده
به طرف خانه به راه افتادم
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم
به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت:
این پسر یتیم و گرسنه است و نمیتواند
گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده
خدا حفظت کند
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه
فراموش نمیکنم
گفتم این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و در خانهام
کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند
اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که
غمگین و ناامید به طرف خانه برمیگشتم
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه
فکر میکردم که ناگهان ابو نصر را دیدم
که از خوشحالی پرواز میکرد و به من گفت:
ای ابا محمد چرا اینجا نشستهای
در خانه ات خیر و ثروت است
گفتم: سبحان الله!
از کجا ای ابانصر؟
گفت: مردی از خراسان از تو و پدرت
میپرسد و همراهش ثروت فراونی است
گفتم: او کیست؟
گفت: تاجری از شهر بصره است
پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت
گذاشت اما بی پول و ورشکست شد
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت
و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد
و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد
همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی
که بدست آورده
خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر
یتیمش گشتم و آنان را بی نیاز ساختم
در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از
تاجران شدم مقداری از آن را هر روز بین
فقرا و مستمندان تقسیم میکردم
ثروتم کم که نمیشد زیاد هم میشد
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم
را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای
ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم
و یکی از صالحان درگاه خدا بودم
شبی از شبها در خواب دیدم که قیامت
برپا شده و خلایق همه جمع شدهاند
و مردم را دیدم که گناهانشان را بر پشتشان
حمل میکنند تا جایی که شخص فاسق
شهری از بدنامی و رسوایی را بر پشتش
حمل میکند
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند
گناهانم را در کفهای و حسناتم را در کفه دیگر
قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت
و کفه گناهانم پائین آمد
سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده
بودم را برداشتند و دور انداختند چون در
زیر هر حسنه «شهوت پنهانی» وجود داشت
از شهوتهای نفس مثل:
«ریا» «غرور» «لذت به گناه»
«تعریف و تمجید مردم نسبت به خود»
چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت
بودم که صدایی را شنیدم
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند: این برایش باقی مانده
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن
و پسرش بخشیده بودم
سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند
و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که به
آنها کرده بودم در کفه حسناتم قرار دادند
کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی
که صدایی آمد و گفت: نجات یافت
👈 .... بله دوستان من
خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما
قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی
را کوچک نشماریم و هر عبادت و کار خیری
را خالصانه برای الله تعالی انجام دهیم
↲کتاب وحی القلم
✍تألیف: مصطفی صادق
•✾📚 @Dastan 📚✾•
دکتر حسامالدین آشنا در یادداشتی نوشت:
حدود بیست سال پیش منزل ما خیابان
هفده شهریور بود و ما برای نماز خواندن
و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی
به مسجدی که نزدیک منزلمان بود میرفتیم
پیش نماز مسجد حاج آقایی بود به نام
شیخ هادی که امور مسجد را انجام میداد
و معتمد محل بود
یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء
راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به
طبقه پائین که وضوخانه در آنجا بود رفتم
منتظر خالی شدن دستشویی بودم که
در این حين در یکی از دستشوییها باز شد
و شیخ هادی از آن بیرون آمد
با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون
اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد!
من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال
شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد
و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون
گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد
از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد
و مردم هم به شیخ اقتداء کردند
من که کاملاً گیج شده بودم سریعا به
حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه
بودیم گفتم: حاجی شیخ هادی وضو ندارد
خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون
ولی وضو نگرفت
حاج علی که به من اعتماد کامل داشت
با تعجب گفت خیلی خوب فرادا میخوانم
این ماجرا بین متدینین پیچید
من و دوستانم برای رضای خدا همه را
از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم
و مأمومین کمکم از دور شیخ متفرّق شدند
تا جایی که بعد از چند روز خانواده او هم
فهمیدند
زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت
بچههای شیخ هم برای این آبروریزی
پدر را ترک کردند
دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن
شیخ هادی بود آیا اصلاً مسلمان است؟
آیا جاسوس است؟ و آیا...
شیخ بعد از مدتی محله ما را ترک کرد
و دیگر خبری از او نبود
بعد از دوسال از این ماجرا من به اتفاق
همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه
به خاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم
بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم
و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول
برایم تجویز کرد
روز بعد وقتی میخواستم برای نماز به
مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن
به درمانگاه بروم و آمپول بزنم
پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز
وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم
تا جای آمپول را آب بکشم
در حال خارج شدن از دستشویی ناگهان
به یاد شیخ هادی افتادم
چشمانم سیاهی میرفت، همه چیز دور
سرم شروع به چرخیدن کرد
انگار دنیا را روی سرم خراب کردند
نکند آن بیچاره هم میخواسته جای آمپول
را آب بکشد! نکند؟!...؟! نکند؟!
دیگر نفهمیدم چه شد به خانه برگشتم
تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر
میکردم که چگونه من نادان و دوستان
و متدینین نادانتر از خودم ندانسته
و با قصد قربت آبرویش را بردیم
خانوادهاش را نابود کردیم
از فردا سراسیمه پرسوجو را شروع کردم
تا شیخ هادی را پیدا کنم
به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم
برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم
او گفت: شیخ دوستی در بازار عبدالعظیم
داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت
اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری
مشغول بود
پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست
به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری
حاج احمد را گرفتم خوشبختانه توانستم
از کسبه آدرسش را پیدا کنم
بعد از چند دقیقه جستجو پیرمردی باصفا
را یافتم که پشت پیشخوان نشسته
و قرآن میخواند
سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد
و گفتم: ببخشید من دنبال شیخ هادی
میگردم ظاهراً از دوستان شماست
شما او را میشناسید؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت: دو سال پیش
شیخ هادی در حالی که بسیار ناراحت و دلگیر
بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد
من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم
بسیار تعجب کردم و علتش را از او پرسیدم
او در جواب گفت: من برای آب کشیدن
جای آمپول به دستشویی رفته بودم
که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند
به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز
خواندهام، خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند
خانوادهام را نابود کردند و آبرویی برایم
در این شهر نگذاشتند و دیگر نمیتوانم
در این شهر بمانم؛ فقط شما شاهد باش
که با من چه کردند
بعد از این جملات گفت که قصد دارد
این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند
که در جوار حرم امیرالمومنین علیهالسلام
مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند
او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم
ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری
شد که خدای من این چه غلطی بود که من
مرتکب شدم
الآن حدود ۲۰ سال است که از این ماجرا
میگذرد و هر کس به نجف مشرف میشود
من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم
ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی
مظلوم نیست
به راستی ما هر روز چقدر آبروی دیگران را
میبریم؟! يا چقدر زندگیها را نابود میکنیم؟!
•✾📚 @Dastan 📚✾•
من جوانی بودم که سالها با رفتارم
دل امام زمانم رو به درد آوردم
و خیری برای خانوادهام نداشتم
همش با رفقای ناباب و اینترنت و ...
شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب
زمانی که فضای مجازی و شبکههای اجتماعی
اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی
بینصیب نماندم
و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر
اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمیدهند
تا یه روز تو یکی از گروههای چت یه آقایی
پستهای مذهبی میذاشت، مطالبش برام
جالب بودند رفتم توی پی وی اون شخص
و مثل همیشه فضولیم گل کرد
و عکس پروفایلشو بزرگ کردم
عکس شهیدی دیدم که غرق در خون
بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش
افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود
که حدس زدم باید بچههای او باشند
و زیر آن عکس یه جملهای نوشته شده بود:
«میروم تا #حیاوغیرت جوان ما نرود»
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد، دلم شکست
باورم نمیشد دارم گریه میکنم اونم من
کسی که غرق در گناه و شهواته
منه بیحیا و بیغیرت
منه چشم چرون هوس باز
از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای
مجازی و گناه و رفقای نابابم متنفر شدم
دلم به هیچ کاری نمیرفت
حتی موبایلم و دست نمیگرفتم
تصمیم گرفتم برای اولین بار برم مسجد
اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم
ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم
آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا
نیافتم حتی در شبکههای اجتماعی
از امام جماعت خواستم کمکم کنه
ایشان هم مثل یه پدر مهربان
همه چیز به من یاد میداد
نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و...
کتاب میخرید و به من هدیه میداد، منو در
فعالیتهای بسیج و مراسمات شرکت میداد
توی محله معروف شدم
و احترام ویژهای کسب کردم
توسط یکی از دوستان به حرم حضرت
معصومه برای خادمی معرفی شدم
نزدیکای اربعین امام حسین یکی از خادمین
که پیر بود بمن گفت: دلم میخواد برم کربلا
ولی نمیتونم، میشه شما به نیابت از من بری؟
خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم
زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟
زیارت امام حسین؟ اشکم سرازیر شد
قبول کردم و باحال عجیبی رفتم
هنوز باورم نشده که اومدم کربلا
پس از برگشت تصمیم گرفتم برم حوزه
علمیه که با مخالفتهای فامیل و دوستان
مواجه شدم اما پدرم با اینکه از دین
خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمیگرفت
قبول کرد
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس
گرفتم در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام
خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی
ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام رو
با خدا آشتی بدم
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن
گریه میکنن منم گریهام گرفت
تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه!
گفتم بابا چی شده؟
گفت پسرم ازت ممنونم
گفتم برای چی؟
گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم
تو رو میدیدیم با مرکبی از نور میبردن بهشت
و ما رو میبردن جهنم و هر چه به تو اصرار
میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی
و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت
بعد من
یه آقای نورانی آمد و بهت گفت: آقا سعید!
همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین
بهشت و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه سعید قبل
نیستی همه دوستت دارن تو الآن آبروی مایی
ولی ما برات مایه ننگیم
میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی
به ما هم یاد بدی
منم نماز و قرآن یادشون دادم
و بعد از آن خواب پدر و مادرم نمازخوان
و مقید به دین شدند
چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم
یه روز توی خونشون عکس شهیدی دیدم که
خیلی برام آشنا بود گریهام گرفت
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم
صدای گریههام بلند و بلندتر شد
این همون عکسی بود که تو پروفایل بود
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی
شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم
خودش و حتی مادرش هم گریه کردند
مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم: نه
گفت: این پدرمه
منم مات و مبهوت دیوانه وار فقط گریه
میکردم مگه میشه؟
آره شهیدی که منو هدایت کرد آدمم کرد
آخر دخترشو به عقد من درآورد
چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای
مدافعان حرم اسم نوشتیم تابستون که شد
و حوزهها تعطیل شدند ما هم رفتیم
خانمم باردار بود و با گریه گفت:
وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن
نه خدماتی پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد و گفتم:
«میرم تا #حیاوغیرت جوانان ایران بماند»
•✾📚 @Dastan 📚✾•
حضرت آیت الله بروجردی میفرمودند:
در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم
هر چه معالجه کردم رفع نشد حتی اطباء
از بهبودی چشم من مأیوس شدند
تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً
دستهجات عزاداری به منزل ما میآمدند
نشسته بودم اشک میریختم
درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود
در همان حال گویا به من الهام شد از آن
گِلهایی که به سر و صورت اهل عزا مالیده
شده بود به چشم خود بکشم
مقداری گِل از شانه و سر یک نفر از
عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود
گرفتم و به چشم خود مالیدم
فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم
و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت
تا آنکه به کلی کسالت آن رفع شد
بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم
که محتاج به عینک نگشتم
در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی
ضعف دیده نمیشد و اطباء حاذق چشم
اظهار تعجب نموده و میگفتند:
به حساب عادی ممکن نیست شخصی که
مادام العمر از چشم این همه استفاده خواندن
و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه
سالگی محتاج به عینک نباشد
↲مردان علم در میدان عمل، جلد ۱
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💠 حدیث روز💠
💎 اهمیت اخلاص در عبادت در کلام امام حسن مجتبی(ع)
🔻امام مجتبى عليه السلام:
لَوْ جَعـَلْتُ الدُنْيا كُلَّها لُقْمـَةً واحِدَةً لَقَمْتُها مَنْ يَعْبُدُ اللّه َ خالِصا لَرَأَيْتُ أَنّى مُقـَصِّرٌ فِى حَقِّهِ، وَلَوْ مَنَعْتُ الكافِرَ مِنْها حَتّى يَمُوتَ جُوعا وَعَطَشا ثُمَّ أَذَقْتُهُ شَرْبَةً مِنَ الماءِ لَرَأَيْتُ أَنّى قَدْ أَسْرَفْتُ
❇️ اگر همه دنيا را تبديل به يك لقمه غذا كنم و به انسانى كه خدا را از روى خلوص عبادت میكند بخورانم، درباره او كوتاهى كرده و خودم را مقصّر میدانم و چنانچه فرد كافرى را گرسنگى دهم تا به آن اندازه كه جانش از شدّت گرسنگى و تشنگى به لب برسد، آنگاه مقدارى كمى آب به او بدهم، خود را نسبت به او اسراف كار میپندارم.
📚 مجموعه ورام، ص ۳۵۰
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
🔰به نقل از فرزند علامه طهرانی
✍ درست است که زن باید از شوهرش اطاعت کند، ولی این هنر مرد است که همسرش را مطیع خود قرار دهد و راه اصلی آن فقط و فقط محبت ورزیدن و نیکوئی کردن است.
مرد باید کاری کند همسرش به معنای حقیقی کلمه عاشق او باشد و آنقدر محبت کند و در این محبت صادقانه باشد که قلب همسرش را مالک شود.
وقتی محبت آمد، اطاعت و تبعیت هم به دنبال آن خواهد آمد و همسر در همهی مشکلات با شوهرش همراهی میکند و خواست خود را بر خواستهی او منطبق مینماید و در عمل با شوهرش مخالفت نمیورزد؛
چنانکه راه اصلی وادار کردن فرزندان به اطاعت نیز محبت و احترام به ایشان است.
📚 نور مجرد 2 صفحه 656
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در ایام نوجوانی مرحوم پدرم، هر روز یک سکه پنج تومانی به من میداد که چهار تومان آن هزینۀ تاکسیام بود و یک تومان دیگر هم خرجیام بود.
روبروی مدرسه مغازه ساندویچی بود و من عاشق ساندویچ بودم و کتلت ارزانترین ساندویچی بود که میتوانستم بخرم. اگر میخواستم روزی ساندویچ بخورم که پنج تومان بود، آن روز را سه کیلومتر بین مدرسه و خانه باید پیادهروی میکردم. برای من جالب بود که هرچه از ساندویچ حاصل کرده بودم در این پیادهروی میسوزاندم و زمان برگشتن به خانه گویی ساندویچی نخوردهام و گرسنه بودم.
گاهی یادم میآید لذتهای ما در دنیا مانند خوردن ساندویچ در ایام جوانیام بود که لهو بود، چون آنچه بدست میآوردم سریع میسوزاندم و از دستش میدادم که نوعی از لهو و لعب بود. مثال، مجلس قرآنی میرویم و با کلام غیبتی آنچه حاصل کردهایم میسوزانیم.
کتلت با خیارشور طعم و لذت خاصی داشت، اصلا مزه یک ساندویچ به خیارشور کنار آن است. برای من جالب بود که خیارشور بیخاصیت، کمکی بود برای خوردن سوسیس و کالباسِ مضر و بیخاصیتتر از خودش، و هیچ کس در مغازه لبنیاتی، خامه و عسل را با خیارشور نمیفروخت؛ چون هیچ کس خیارشور بیخاصیت را با خامه و عسل باخاصیت نمیخورد.
در دنیا هم، همین طور است؛ همیشه لهو و لعبها و بیخاصیتها برای شیرین کردن یکدیگر به میدان میآیند.
یاد دارم آن زمان جوانی در شهر بود که کمی شیرین عقل بود، هیچ کس او را برای مجلس ختم پدرش که در آن تلاوت قرآن و غم و یاد مرگ بود راه نمیداد. او در تمام مجالس عروسی دعوت میشد چون چاشنی مجلس بود و رقص همراه با لودگی و شیرین کاریهایش، باعث گرم شدن مجلس لهو و لعب مردم میشد.
هیچ زنی در مجلس سوگواری مرگ پدرش، به دنبال آرایشگاه برای زیبایی خود نمیرود؛ چون آرایش ابزار و خیارشور مجلس لهو و لعب عروسی یا جشنِ تولد است.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
راز شگفت انگیز پیاده شدن شیخ عباس قمی از اتوبوس
💎 آیه: عَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَّكُمْ بقره/216
💎چه بسا شما از چیزی کراهت داشته باشید درحالیکه خیر شما در آن است.
🔹آینه: حکایت؛ امام خميني(ره) در خاطرهاي از سفر خود با مرحوم حاج شيخ عباس قمي چنین بيان ميكند: بیابان سوزان و بیانتها در چشمهایمان رنگ میباخت و به کبودى میگرایید و از دور هم، چیزى دیده نمیشد. ناگاه ماشین ما که از مشهد عازم تهران بود از حرکت، ایستاد. راننده که مردى بلند و سیاهچرده بود باعجله پایین آمد و بعد از آنکه ماشین را براندازى کرد خیلى زود عصبانى و ناراحت به داخل ماشین برگشت و گفت: بله پنچر شد و آنگاه به صندلى ما که در وسطهای ماشین بود، آمد. به من چون سید بودم حرفى نزد؛ ولى رو کرد به حاج شیخ عباس قمى و گفت: اگر میدانستم تو را اصلاً سوار نمیکردم، نحسى قدم تو بود که ماشین ما را در وسط بیابان خشک و برهوت معطل گذاشت! یا الله برو پایین و دیگر هم حق ندارى سوار این ماشین بشوى.
مرحوم شیخ عباس بدون اینکه کوچکترین اعتراضى کند و حرفى بزند، بلند شد و وسایلش را برداشت و از ماشین پیاده شد. من هم بلند شدم که با او پیاده شوم اما او مانع شد؛ ولى من با اصرار پیاده شدم که او را تنها نگذارم اما او قبول نمیکرد که با او باشم، هر چه من پافشارى میکردم، او نهى میکرد، دست آخر گفت فلانى راضى نیستم تو اینجا بمانى. وقتى این حرف را از او شنیدم، دیدم که اگر بمانم بیشتر او را ناراحت میکنم تا خوشحال کرده باشم، برخلاف میلم از او خداحافظى کرده و سوار ماشین شدم.
بعد از مدتى که او را دیدم جریان آن روز را از او پرسیدم، گفت: وقتى شما رفتید خیلى براى ماشین معطل شدم، براى هر ماشینى دست بلند میکردم نگه نمیداشت تا اینکه یک کامیونى نگه داشت. وقتى سوار شدم، قدرى که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که او ارمنى است و مسیرش همدان است؛ از قضا من هم میخواستم به همدان بروم، چون مدتها بود که دنبال یک سرى مطالب میگشتم و در جایی نیافته بودم؛ فقط میدانستم که در کتابخانه مرحوم آخوند همدانى در همدان میتوانم آنها را به دست آورم. راننده آدم خوب و اهل حالى بود، من هم از فرصت استفاده کردم و احادیثى که از حفظ داشتم درباره احکام نورانى اسلام، حقانیت دین مبین اسلام، مذهب تشیع و ... برایش گفتم. وقتى او را مشتاق و علاقهمند دیدم، بیشتر برایش خواندم. سعى میکردم مطالب و احادیثى بگویم که ضمیر و وجدان زنده و بیدار او را بیشتر زنده و شاداب کنم تا اینکه به نزدیکیهای همدان رسیدیم، نگاهم که به صورت راننده افتاد دیدم قطرات اشک از چشمانش سرازیر است و گریه میکند، حال او را که دیدم دیگر حرفى نزدم، سکوتى عمیق مدتى بر ما حکمفرما شد، هنوز چند لحظهای نگذشته بود که او آن سکوت سنگین را شکست و با همان چشم اشکآلود گفت: اینطور که تو میگویی و من از حرفهایت برداشت کردم، اسلام دین حق و جاودانى است و من تا به حال در اشتباه بودم. شاهد باش من همین الآن پیش تو مسلمان میشوم و به خانه که رفتم تمام خانواده و فامیلهایی که از من حرفشنوی دارند مسلمان میکنم .
بعد هم به کمک من گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولى الله .1
1. با اقتباس و ویراست از کتاب عاقبت بخیران عالم
#آیه_ها_و_آینه_ها
•✾📚 @Dastan 📚✾•
در دانشگاهی در کانادا مد شده بود دخترها وقتی میرفتند تو دستشویی، بعد از آرایش کردن، آیینه را می بوسیدند تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بماند. مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. به دانشجویان تذکر هم داده شده بود اما فایدهای نداشت.
موضوع را با رییس دانشگاه در میان میگذارند. فردای آن روز، رییس دانشگاه تمام دخترها رو جمع میکند جلوی در دستشویی و میگوید: «کسانی که که این کار را میکنند خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت میکنند. حالا برای اینکه شما ببینید پاک کردن جای رژ لب چقدر سخت است، مستخدم یک بار جلوی شما سعی میکند جای رژ لب روی آیینه را پاک کند.»
مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال را فرو کرد توی آب توالت و بعد که دستمال خیس شد شروع کرد به پاک کردن آیینه. از آن به بعد در دانشگاه دیگر هیچ کس آیینهها رو نبوسید!
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔆 #پندانه
✍ دنبال تکیهگاهی برای دعاهایت باش
🔹دو دوست با هم برای سفری مهیا شدند. روز نخست سفر، شب را برای استراحت و در امان ماندن از گزند درندگان و حیوانات در کاروانسرایی اتراق کردند.
🔸در کنج کاروانسرا مرد جوان معلولی را یافتند که گرسنه بود. یکی از آنان طعام خود با آن جوان تقسیم کرد.
🔹دیگری همه طعامش را خورد و گفت:
تو دیوانهای که در این سفر طعام خود به کسی میدهی و نمیدانی در این بیابان از گرسنگی تلف میشوی و از طیِ طریق باز میمانی و کسی نیست به تو رحم کند و طعامی به تو دهد.
🔸چون صبح شد به راه خود ادامه دادند. نزدیک ظهر بود که متوجه شدند مشک آب خود در کاروانسرا جای گذاشتهاند که نه توانِ برگشت به آنجا داشتند و نه توانِ طی طریق برای یافتن آبی در بیابان برای زندهماندن!
🔹هر دو از مرکب پایین آمدند و به سجده رفتند و از خدا طلبِ نشاندادن آبی در بیابان کردند.
🔸رفیق بخیل چون دقت کرد دید رفیق صاحب سخاوتش در سجده گریه میکند.
🔹چون از سجده برخاستند پرسید:
من هرچه کردم مرا اشکی نیامد، تو به چه فکر کردی و خدا را چگونه خواندی که گریه کردی؟!
🔸رفیق مؤمن گفت:
من زمانی که سجده رفتم و خود را نیازمند خدا یافتم، یادم آمد شب طعام خود با بندهای تقسیم کردهام پس جرئت یافتم تا از خدا طلب حاجتی کنم.
🔹به خدا گفتم:
خدایا! تو را به عزتت سوگند بهخاطر آن که بر من رحم نمودی و عنایتی کردی که طعامی از خویش بخشیدم، بر من رحم فرما و در این بیابان آبی بر ما بنمای.
🔸تو هم از خدا این را بخواه و بگو:
خدایا! شب من طعام خود سیر خوردم و به کسی ندادم، به حرمت آن شکمی که شب سیر کردم و خوابیدم دعای مرا اجابت فرما و مرا آبی نشان ده!
🔹رفیق از این کلام دوست خود احساس تمسخر شدن کرد و گفت:
مرا مسخره کردهای؟ این چه دعایی است که مرا به آن سفارش میکنی؟
🔸رفیق مؤمن گفت:
دوست من! بدان ما در سختیهای زندگی به خوردهها و خوابیدهها و لذتهایی که از زندگی بردهایم نزد خدا تکیه نمیکنیم تا حاجتی از او بخواهیم؛ بلکه به سختیهایی که در راه او کشیدهایم در خود احساسِ طلب از رحمت او کرده و در زمان دعا به آن تکیه میکنیم.
🔹پس باید سعی کنیم در دنیا، کاری برای رضای خدا کنیم تا در زمان سختی، تکیهگاهی برای دعا و خواستن از خدا داشته باشیم.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
🌼توصیه به خواندن دعای عظمالبلاء و انجام توبه
✍️ آیتالله بهجت (ره): در خلوتمان با خدا، تضرّعاتمان، توبهمان، نمازهایمان، عباداتمان، مخصوصاً [در] دعای شریف «عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ» -اینها را بخوانیم- از خدا بخواهیم برساند صاحب کار را، با او باشیم. حالا اگر رساند که رساند؛ اگر نرساند، دور نرویم از او؛ از رضای او دور نرویم.
او میبیند، او میداند؛ حرفهایی که ما به همدیگر میزنیم را او جلوتر [میشنود]؛ «عَيْنُ اللَّهِ النَّاظِرَة وَ أُذُنُهُ الْوَاعِيَة؛ [امام] چشم بینای خدا و گوش شنوای الهی است». او جلوتر از ما، حرف همدیگر را میشنود. بلکه خودمان که حرف میزنیم، این صدا که از لب به گوش میآید فاصلهای دارد، او جلوتر از این فاصله حرف خودمان را میشنود. [زودتر] از خودمان، کلام خودمان را [میشنود]. آنوقت ما میتوانیم کاری کنیم که او نفهمد؟! میتوانیم کاری کنیم که او نداند؟! نمیتوانیم اعمال خودمان را از خدا مخفی کنیم. [او] قادر است، ناظر است، علیم است، حکیم است. تا با او نسازیم، کارمان درست نمیشود.
حالا چه کار کنیم؟ خودمان از خودمان بترسیم؛ فضلاً از دیگران (چه رسد به دیگران). خودمان از خودمان در حفاظ باشیم؛ خوب و بهقاعده ملتفت [و متوجه] باشیم که از [طرف] خودمان اغوا نشویم، از خودمان تهدید نشویم، از خودمان تطمیع نشویم! وقتی که همۀ این مطالب احراز شد، بین خودمان و خدا در خلوتها، از تضرعات و از انابه و از توبه و از طلب توفیق به توبه دست برنداریم.
•✾📚 @Dastan 📚✾•