فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احترام نظامی پلیس به جهادگران در شهرستان پلدختر
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت. زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد. بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرح های ظریفی داشتند. زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آن ها یکی است.
او پرسید: ” چرا گلدان های نقش دار و گلدان های ساده یک قیمت هستند؟!
چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را می گیری؟!”
فروشنده لبخندی بر لبانش نشست و گفت:” من هنرمندم، قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است!
زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛
سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌺✨
امّت من، چهار وظيفه دارند:
توبه كار را دوست بدارند؛
نيكوكار را يارى برسانند؛
براى گنهكار آمرزش بطلبند؛
و براى عموم، دعا كنند.
«يَلزَمُ اُمَّتِيَ الحَقُّ في أربَعٍ: يُحِبّونَ التّائِبَ، ويُعينونَ المُحسِنَ، ويَستَغفِرونَ لِلمُذنِبِ، ويَدعونَ لِلمَلَأِ »
[ #پيامبر_خدا صلى الله عليه و آله ]
📚 مشكاة الأنوار، صفحه ۲۶۳
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#خوشبختی
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
...
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#شهیدی که برات #کربلا میدهد
🌸🌿🌸
این گوشه ای از قصه علیرضای۱۶ ساله است که با همه ی ما در کربلا وعده کرده است..❤️😢🌷
بسم الله
ایام عید نوروز برای دیدار اقوام به اصفهان رفتیم . روز آخر تعطیلات به گلزار شهدا و سر مزار شهید خرازی رفتم وسط هفته بود و کسی در آن حوالی نبود با گریه از خدا خواستم تا ما هم مثل شهدا راهی کربلا شویم. توی حال خودم بودم. برای خودم شعرمیخواندم.از همان شعرهایی که شهدا زمزمه میکردند:
این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد
ای خدا ما را کربلایی کن بعد از آن با ما هرچه خواهی کن
هنوز به مزارش نرسیده بودم. یک دفعه سنگ قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. با چشمانی گرد شده بار دیگر متن روی سنگ را خواندم. آنجا مزار شهید نوجوانی بود به نام علیرضا کریمی👇💐
اوعاشق زیارت کربلا بوده، و درآخرین دیدار به مادرش چنین گفته: میروم و تا راه کربلا باز نگردد باز نمیگردم!!
در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا میشود پیکر مطهرش به میهن باز میگردد!!
این را از ابیاتی که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم. حسابی گیج شده بودمد. انگار گمشده ای را پیدا کردم. گویی خدا میخواهد بگوید که گره کار من به دست چه کسی باز میشود.😭 همان جا نشستم .حسابی عقده دلم را خالی کردم.
با خودم میگفتم :این ها در چه عالمی بودند و ما کجائیم؟! این ها مهمان خاص امام حسین علیه السلام بودند. ولی ما هنوز لیاقت زیارت کربلا را هم پیدا نکرده ایم.بار دیگر ابیات روی قبر را خواندم:
گفته بودی تا نگردد باز، راه راهیان کربلا عهد کردی برنگردی سرباز مهدی پیش ما و....
با علیرضا خیلی صحبت کردم.از او خواستم سفر کربلای مرا هم مهیا کند. گفتم من شک ندارم که شما در کربلایی تورا بحق امام حسین ع ما را هم کربلایی کن با صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردم. درحالی که یاد آن شهید و چهره ی معصومانه اش از ذهنم دور نمیشد.
روز بعد راهی تهران شدیم.آماده رفتن به محل کار بودم. یک دفعه شماره تلفن کاروان کربلای روی طاقچه ، نظرم را جلب کرد. گوشی تلفن را برداشتم. شماره گرفتم. آقایی گوشی را برداشت. بعد از سلام گفتم: ببخشید، من قبل عید مراجعه کردم برای ثبت نام کربلا، میخوام ببینم برای کی جا هست؟ یک دفعه آن آقا پرید تو حرفم و گفت: ما داریم فردا حرکت می کنیم. دو تا از مسافرامون همین الان کنسل کردن،اگه میتونی همین الان بیا!!
نفهمیدم چطوری ظرف نیم ساعت از شرق تهران رسیدم به غرب. اما رسیدم . مسئول شرکت زیارتی را دیدم و صحبت کردیم. گفت:فردا هفت دستگاه اتوبوس از اینجا حرکت می کنه. قراره فردا بعد از یک ماه،مرز باز بشه و برای اربعین کربلا باشیم. اما دارم زودتر می گم، اگه یه وقت مرز رو باز نکردن یا ما را برگردوندن ناراحت نشین!
گفتم:باشه اما من گذرنامه ندارم. کمی فکر کرد و گفت:مشکل نداره،عکس برای شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده. بعد ادامه دادم: یه مشکل دیگه هم هست،من مبلغ پولی که گفتید رو نمی تونم الان جور کنم. نگاهی تو صورتم انداخت. بعداز کمی مکث گفت: مشکلی نیست، شناسنامه هاتون اینجا میمونه هروقت ردیف شد بیار. با تعجب به مسئول آژانس نگاه میکردم انگار کار دست کس دیگه ای بود. هیچ چیز هماهنگ نبود. اما احساس میکردم ما دعوت شدیم.
از صحبت من با آن آقا ده روز گذشت. صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم، وارد خاک ایران شدیم! حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری.
هشت روز قبل،با ورود کربلا ، ابتدا به حرم قمر بنی هاشم رفتیم .در ورودی حرم، برای لحظاتی حضور علیرضا ، همان شهید نوجوان ،را حس کردم. ناخودآگاه به یادش افتادم. انگار یک لحظه او را در بین جمعیت دیدم. بعد از آن هرجا که می رفتم به یادش بودم. نجف،کاظمین ،سامرا و...
سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود. اما عجیبتر این که دست عنایت خدا و حضور شهید کریمی در همه جا می دیدم.
در این سفر عجیب ،فقط ما و چند نفر دیگر توانستیم به زیارت سامرا مشرف شویم. زیارتی بود باور نکردنی. هرجا هم می رفتیم ابتدا به نیابت امام زمان(عج) و بعد به یاد علیرضا زیارت می کردیم..این مدت عجیب ترین روزهای زندگی من بود.
پس از بازگشت بلافاصله راهی اصفهان شدم. عصر پنج شنبه برای عرض تشکر به سر مزار علیرضا رفتم . هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند. فهمیدم برادر شهید و شاعر ابیات روی سنگ قبر است. داستان آشنایی خودم را تعریف کردم. ماجراهای عجیبی را هم در آنجا از زبان ایشان شنیدم. عجیب تر این که این نوجوان شهید در پایان آخرین نامه اش نوشته بود: به امید دیدار در کربلا-برادر شما #علیرضا_کریمی✋🌷
علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود.💞
📚مسافر کربلا
🌸🌿🌸
هدیه روح مطهرش اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم و فرجنا بهم
📚 @Dastan 📚
ازعزراییل پرسیدند: تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد: یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم و یک بارترسیدم.
."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم..
"ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خداوند فرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود...
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨ بین فرزندانمان فرق نگذاریم❗️
🔹 هانیه میگوید: «شببهخیر»؛ و پتوی کوچکش را روی سرش میکشد. شببهخیر گفتن را تازه یاد گرفته و وقتی میبیند ما با شنیدنش چقدر ذوق میکنیم، خوشش میآید و تکرار میکند. میروم بالای سرش و آرام پتو را کنار میزنم. با اینکه خندهاش گرفته، اما بهزور پلکهایش را روی هم نگه میدارد که یعنی خوابش برده! میبوسمش و پتو را دوباره روی سرش میکشم. ناگهان چشمم میافتد به دختر بزرگترم. نکند بیدار باشد و به دل بگیرد؛ اما سمتش نمیروم. با خودم میگویم: «من که به او هم کم محبت نمیکنم.»
🔹صبح میرسم خدمت آقا (1)، سلام میکنم. بلافاصله بعد از سلام، میپرسند: «انشاءالله تسویه (رفتار برابر) بین اولاد را که رعایت میکنید⁉️»
منبع: کتاب در خانه اگر کس است، ص 33، به نقل از مرکز تنظیم و نشر آثار آیتالله بهجت (قدس سره)
(1)- آیتالله محمدتقی بهجت
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#همه_بخونن
حواسمان هست به اين رُك بودن ها؟
حواسمان نيست که چه راحت با حرفی که در هوا رها ميکنيم
چگونه يک نفر را به هم ميريزيم!
چند نفر را به جان هم مي اندازيم!
چه سرخوردگي يا دلخوری هايی به جاي ميگذاريم!
چقدر زخم ميزنيم...!
حواسمان نيست؛ که ما ميگوييم و رد ميشويم و ميگذاريم به پای رک بودنمان...
اما يکی ممکن است گير کند!
بين کلمه های ما... بين قضاوتهای ما...
بين برداشت های ما...
دلی که ميشکنيم ارزان نيست...
•✾📚 @Dastan 📚✾•
haghighat asar gonah.ali.mp3
3.18M
📲 فایل صوتی
🎙واعظ: حاج آقا #عالی
🔖 حقیقت آثار گناه 🔖
داستان #محدث_قمی
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💢
✍️به بهلول گفتند تقـوا را توصیف کن گفت: اگر در زمینی که پُر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه میکنید؟ گفتند: پیوسته مواظب هستیم و با احتـیاط راه می رویم تا خود را حفـظ ڪنیم...
👌بهـلول گفت در دنیا نیز چنین کنید تقوا همین است از گـناهان کوچک و بزرگ پرهیز ڪنید و هــــیچ گناهی را ڪوچڪ مشمارید کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای ڪوچڪ درست شـده اند.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔹 برخورد امام علی علیه السلام با اخلالگر بازار
امام على عليه السلام ـ هنگامى كه آن حضرت ، خيانت ابن هَرمَه ، مأمور بازار اهواز را دريافت ، به رفاعه چنين نوشت ـ :
هنگامى كه نامه ام را خواندى ، ابن هرمه را از بازار ، بركنار كن و او را به خاطر [ حقوق ]مردم از كار ، باز دار و سپس زندانى نما و خبر آن را اعلان عمومى كن و به كارگزارانت بنويس و نظرم را به آنان ابلاغ نما .
درباره ابن هرمه ، غفلت يا كوتاهى نكنى كه نزد خداوند ، هلاك شوى و من هم به بدترين شيوه بركنارت خواهم كرد كه از اين كار ، تو را به خدا پناه مى دهم .
هنگامى كه جمعه شد ، او را از زندان بيرون آر و 35 تازيانه بر او بزن و در بازارها بچرخان . اگر كسى از او شكايت كرد و شاهد آورد ، او را به همراه شاهدش سوگند ده و از درآمد ابن هرمه ، طلبى را كه شاهد آورده ، به او بپرداز .
فرمان ده تا او را با خوارى و زشتى و فرياد كشيدن بر سرش ، به زندان ببرند ، با طنابى پاهايش را ببند و وقت نماز او را بيرون آور .
اگر كسى برايش غذا ، آشاميدنى ، لباس و زير اندازى آورد ، مانع مشو .
مگذار كسى بر او وارد شود تا به او چاره اى تلقين كند يا به آزادى اميدوارش سازد .
اگر برايت روشن شد كه كسى مطلبى را به او القا كرده كه به مسلمانى زيان مى رساند ، او را با تازيانه تأديب نما و زندانى كن تا توبه نمايد .
و دستور بده كه شب ها زندانيان را براى هواخورى به حياط زندان بياورند ، جز ابن هرمه را ، مگر اين كه ترس از تلف شدنش داشته باشى ، كه او را نيز شب ها همراه با زندانيان به حياط زندان بياور .
اگر در او طاقت و توان ديدى ، پس از سى روز ، 35 تازيانه ديگر ، افزون بر 35 تازيانه قبلى ، بر او بزن .
براى من گزارش كارَت در بازار را بنويس و اين كه چه كسى را پس از آن خائن برگزيدى .
حقوق ابن هرمه خائن را هم قطع كن
📗 دعائم الإسلام ج 2 ص 532
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شنیدنی👌
حکایت جوان درمانده و ناسپاس..👆
.
موضوعات مهم در کلیپ👇
.
👈چرا دَخلامون خالی شده؟
👈چرا روزی مون کم شده؟
👈چرا دعاها مستجاب نمیشه؟
🎤اسـتاد #دارستانی
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔹معَتّب گوید: در مدينه، گرانى شد.
🔸امام صادق عليه السلام به من فرمود: «چه قدر گندم داريم؟».
🔹گفتم: به مقدار چندين ماه، گندم داريم.
🔸فرمود: «آنها را ببَر و بفروش».
🔹به ايشان گفتم: در مدينه گندمى نيست.
🔸فرمود: «ببَر و بفروش».
🔹وقتى آن را فروختم، امام به من فرمود: «مثل بقيه مردم، غذاى مرا روزانه خريد كن».
🔸و فرمود: «اى معتّب! نصف غذاى خانواده مرا گندم و نصف ديگرش را جو قرار بده. خدا مى داند كه من، توانايى دارم كه به آنان نان گندم خالص بدهم؛ ولى دوست دارم كه خدا مرا ببيند كه در زندگى، برنامه ريزى سنجيده دارم
📗الكافی جلد 5 صفحه 166
🚫 قابل توجه مسئولین لاکچری و خانواده لاکچری ترشون
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🚩امام صادق علیهالسلام:
«مَنْ شَمِتَ بِمُصِيبَةٍ نَزَلَتْ بِأَخِيهِ لَمْ يَخْرُجْ مِنَ الدُّنْيَا حَتَّي يُفْتَتَن»
هر كس به مصيبتي كه به برادر (ديني اش) رسيده شادكام شود، از دنيا نرود تا خودش گرفتار آن شود.
📝توضیح :
شماتت عبارت است از اینکه کسی بگوید فلان بلا یا مصیبت که به فلان فرد رسیده است از بدی اوست و در این حین اظهار شادمانی نیز نماید.!
«لا تخافو» از خدا نشنیدهای
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهای!؟
🔹مرآة العقول في شرح أخبار آل الرسول، ج11
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📜 نامه امیرالمومنین علیه السلام به یکی از کارگزاران در مورد کنترل بازار
امام على عليه السلام ـ از نامه اش به اشتر نخعى، آن گاه كه وى را به كارگزارىِ مصر گماشت ـ :
...بدان كه بسيارى از ايشان [=بازرگانان] مردمى تنگ نظر و سخت بخيل هستند و احتكار مى كنند و به ميل خود براى كالاها قيمت مى گذارند و با اين كار، به مردم زيان مى رسانند و براى واليان هم مايه ننگ و عيب هستند. پس از احتكار باز دار؛ كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را منع فرمود. و بايد خريد و فروش آسان و بر موازين عدل باشد، با قیمت هايى كه نه به فروشنده زيان رسانَد و نه به خريدار. پس از آن كه احتكار را ممنوع كردى، اگر كسى باز به احتكار روى آورْد، مجازاتش كن، ولى در مجازات وى زياده روى مكن
📗 نهج البلاغة از نامه 53
•✾📚 @Dastan 📚✾•
امیرالمؤمنین عليه السلام:
خوشبختى انسان، در قناعت و خشنودى است
سَعادَةُ المَرءِ القَناعَةُ و الرِّضا
غررالحكم حدیث 5561
معمولا در زندگی سختی هایی وجود دارد و گاهی ما سخت ترش میکنیم
گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش میکنیم
گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشته هامون میشیم
گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم
گاهی میشه ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم
و گاهی... گاهی... گاهی... تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم یا نمیخوایم بدونیم؟!
کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهی های زندگیمون باشیم...
کاش یادمون نره که فقط یکبار زنده ایم و زندگی میکنیم فقط یکبار!
•✾📚 @Dastan 📚✾•
khoda miresanad.naseri.mp3
3.03M
📲 فایل صوتے
🎙واعظ: آیت الله #ناصری
🔖 خدا می رساند آقا 🔖
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔹🔷 ارتباط مسئولین و مردم در کلام امیرالمومنین علیه السلام
امام على عليه السلام ـ در نامه اش به مالك اشتر، آن گاه كه وى را به حكمرانى مصر گماشت ـ :
بخشى از وقت خود را به كسانى اختصاص ده كه به تو نياز دارند تا خود، به كار ايشان پردازى. در مجلس عمومى با آنان بنشين و در آن مجلس نزد خداى آفريننده خويش فروتنى پيشه كن. سربازان و يارانت را كه به نگاهبانى و حراستت موظفند، از سر راه ايشان دور دار تا سخنگوى آنان بدون اضطراب با تو سخن گويد؛ كه من در موارد گوناگون از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: «به پاكى ستوده نشود جامعه اى كه در آن ، حق ضعيف ، بدون اضطراب از نيرومند ستانده نشود»
📗نهج البلاغه نامه 53
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هر وقت به اوج ناامیدی رسیدی، نزدیکترین روزنامهای که روی زمین افتاده بردار و این بار خیلی عمیقتر از هر بار به صفحه تسلیتها نگاهی بینداز!
صاحبان این چهرهها همه کسانی بودند که یک روز حسابی به سر و صورتشان رسیدهاند و بهترین لباسهایشان را پوشیدند و برای گرفتن چند قطعه عکس 4×3 به معروفترین آتلیههای عکاسی رفتند...
رفتند تا اعلام کنند وجودشان را در پای انواع تصدیقها، کارتها، گواهیها و گزینشها، تا سندی برای اعلام وجود داشته باشند...
اما در آن لحظه که دوربین عکاسی روی چهرههای ژست گرفته آنها فلاش زده، کجا فکر میکردند که همین عکس، البته مُزَین به یک نوار سیاه رنگ، اعلام آخرین حضور آنها بر صفحه زندههاست...
اما تو زندهای، من زندهام، ما زندهایم، هنوز هم دمای بدن ما ٣٧درجه است.
هنوز هم قلب ما میتپد.
هنوز هم این مهلت را داریم که بخندیم و تا گرفتن آخرین عکس، شاید هنوز هم ما فرصت داریم.
زندگی کن...
پس، از زندگی لذت ببر
•✾📚 @Dastan 📚✾•