eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.3هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
💠آمده است حضرت علی علیه السَّلام از رسول خدا پرسید: یا رسول الله! صفات مومن را برای من بشمار... حضرت سر به زیر انداخت ، سپس سر بلند کرد و فرمود بیست خصلت در مومن است.که اگر در او نباشد ایمانش کامل نمی شود.ای علی!! از اخلاق مومن آن است: که در نماز حاضر شود. در زکات دادن شتاب کند.بینوانایان را غذا دهد و یتیمان را نوازش کند .جامه های شان را پاکیزه نگه می دارند.کسانی که چون به سخن آیند دروغ نمی گویند.و چون وعده دهند انجام اش می دهند.اگر به آنان اطمینان شود خیانت نمی کنند چون سخن بگویند راست می گویند راهبان شب و شیران روزاند.روزه دار و شب زنده داراند.نه همسایه ایی را آزار می کنند و نه همسایه ای به جهت آنان آزار می شود.کسانی که روی زمین به نرمی راه می روند و گام هایشان به سوی خانه های بیوه زنان و در پی جنازه ها روان است. ✨🤲✨خداوند ما و شما را از پرهیزکاران قرار دهد . 📚اصول کافی ✾📚 @Dastan 📚✾
📚 💎 روزی از روزها، حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد. حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟ مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد! حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود: می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند. آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید. عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم. عزرائیل ادامه داد: تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم... 📚اقتباس از مثنوی ✾📚 @Dastan 📚✾
✍ اصل و فرع اعمالت را بشناس ✍روزی کشتی بزرگی در نزدیکی جزیره‌ای به صخره‌ای اصابت کرد و غرق شد. ✨مسافران کشتی مدت یک ماه مجبور شدند در آن جزیره زندگی کنند تا یک کشتی گذری آنان را دید و نجاتشان داد‌. ✨در آن جزیره، آنان میوه‌های سرخ‌رنگی را می‌خوردند که هسته‌های بزرگی داشت. ✨زمان سوارشدن به کشتی، برخی از آن‌ها قدری از میوه‌ها را همراه خود به کشتی بردند و چون به وطن رسیدند، متوجه شدند هستۀ آن میوه‌ها بسیار خوردنی‌تر از خود میوه‌ها بود و در اصل میوۀ اصلی، هسته‌ بود که آن را دور می‌ریختند. ✨گاهی ما هم در اعمال صالح خود، اصل آن را تباه می‌سازیم و از دنیا آنچه را که باید برداریم، می‌گذاریم و آنچه را که باید بگذاریم، برمی‌داریم. ‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
💫عصر یکی از روزها ابراهیم از سرکار به خانه می آمد . وقتی وارد کوچه شد نگاهش به پسر همسایه افتاد . پسر با دخترجوانی مشغول صحبت بود . پسر ، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحاقظی کرد و رفت . می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد . چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد . دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل پسر قرار گرفت . ابراهیم با لبخند همیشگی با پسرترسیده دست داد و گفت : ببین در کوچه و محله ی ما این چیزها سابقه نداشته ، من تو و خانواده ات را کامل میشناسم ، تو اکه واقعا این دختر رو می خواهی من با پدرت صحبت می کنم که ... جوان پرید وسط حرف ابراهیم و گفت: توروخدا به بابام چیزی نگو ، من اشتباه کردم ، غلط کردم و ... ابراهیم گفت : نه منظورم رو نفهمیدی، ببین پدرت خونه بزرگی داره و تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی ، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم . ان شاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی ، دیگه چی میخوای؟ جوان با سرپایین و خیلی خجالت زده گفت : بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه . ابراهیم جواب داد : پدرت با من ، حاجی رو میشناسم . آدم منطقی و خوبیه . جوان هم گفت : نمی دونم چی بگم . هرچی شما بگی . بعد هم خداحافظی کرد و رفت . شب بعد از نماز ، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد . اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج داشته باشدو همسرمناسبی پیداکند باید ازدواج کند . در غیراینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد . ابراهیم ادامه داد : حاجی اگه پسرت بخواد خودش حفظ کنه و تو گناه نیفته ، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حجی ک از شنیدن ازدواج پسرش اخم هایش در هم بود گفت : نه ! فردا نیز مادر ابراهیم با مادر جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد ... بعد یک ماه آخر کوچه چراغانی بود و لبخند رضایت بر لبان ابراهیم . پ ن ؛ این ازدواج هنوز هم باپرجاست ! ✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فوری / مسمومیت 51 دانش آموز در قم 😱 🔸مسمومیت برای دومین بار!! 😱 جزئیات سنجاق شده👇👇 https://eitaa.com/joinchat/976289792Ca39fdf48c6
26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 داستان شنیدنی کبوتر و تاجر از زبان شهید کافی (ره) ✾📚 @Dastan 📚✾
✍ یکی از علما نقل می‌کند، در اصفهان وارد باغ دوستی شدیم که پیرمردی باغبان آن بود که سیمای بسیار زیبا و نورانی داشت. 🔹صاحب باغ او را بسیار تفقد و احترام می‌نمود. 🔸 گفت: من هر وقت بیمار می‌شوم دعای این پیرمرد مرا شفا می‌دهد. 🔹 نزدیک شدم به پیرمرد و گفتم: «وقتی این مرد مریض می‌شود چه می‌گویی که خدا شفایش می‌دهد؟» 🔸 پیرمرد گفت: «در دل شب، در ، دو رکعت نماز می‌خوانم و دست به دعا برمی‌دارم و می‌گویم خدایا تو هستی و این مرد واسطه‌ی رزق تو برای من و اهل و عیال من است. او را ده و از دورش کن؛ چون با مرگ او، من و خانواده‌ام به دردسر می‌افتیم؛ پس از فضل و این دردسر را بر ما راضی نشو.» انسان اگر واسطه‌ی رزق کسی شود، قطعاً دعای خیر آن فرد در صحت و عافیت و دفع بلا و طول عمر این ، تأثیر دارد. حال این واسط رزق شدن به وسیله‌ی اشتغال یا دادن مرتب و منظم بر ناتوانی باشد. ✾📚 @Dastan 📚✾
🌼🍃ابوایوب انصاری یک بچه داشت، که از دنیا رفته بود. ابوایوب سر کار بود، زنش گفت خوب حالا شوهرم بیاید من او را ناراحت بکنم، چه فایده دارد، بچه من مگر زنده میشود؟ شوهرش آمد جویای حال بچه شد، همسرش گفت خوب شد. بعد از خوردن شام و خوابیدن و خود را عرضه داشتن به شوهر و قبل از غسل کردن و نماز شب خواندن می خواست برود، گفت یک سؤال از تو دارم: 🍃 اگر یک کسی چیزی پیش تو امانت گذاشته باشد، بعد بخواهد بگیرد، تو ندهی چگونه است؟ گفت: خیلی بد است، خیانت در امانت است، امانت مردم را باید داد. 🍂 گفت پروردگار عالم یک امانتی به تو داده بود و می خواست تا دیروز پیش تو باشد. 🌟 دیروز گرفت. برو مسجد نماز، رفقایت را بیاور بچه را دفن کنند. وقتی آمد مسجد، در تاریخ می نویسند، پیغمبر مهیا بود، یعنی از این زن خیلی خشنود بود. پیغمبر فرمودند: مبارک باد دیشب شما! (که در تاریخ می نویسند همان شب به یک پسری آبستن شد، که در کتابهای عرفانی آمده، این پسر از اولیاء الله شد.) 💫32 سال شب ها خواب نداشت. 32 سال روزها و شبها را به عبادت و روزه و خدمت به خلق خدا گذراند و آخر هم در جنگ صفین دز رکاب امیر المؤمنین ( علیه السلام ) شهید شد و نظیرش زیاد است. 📚آفتاب پرهیزکاری ایت الله مظاهری ✾📚 @Dastan 📚✾
یک قانون فیزیکی میگه که: هر ذره در حال ساطع کردن مدام انرژی از خودشه انرژی بدن من و شما قابل هدایت به یک سمت مشخص است. اگر به چیز مشخصی فکر کنیم انرژی ما به سمت اون چیز مشخص میره خیلی وقت ها میشه که به کسی زنگ می زنیم و میگه: – “چه خوب شد زنگ زدی!” – ” داشتم بهت زنگ می زدم!” – “داشتم بهت فکر می کردم!” – “حلال زاده!” – “دل به دل راه داره!” این همون فرستادن انرژی به سمت کسیه که داریم بهش فکر میکنیم. درنتیجه مراقب باشیم که برای چه چیزای داریم انرژی میفرستیم .🤍 # ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ✾📚 @Dastan 📚✾
💠خراب کردن خانه راشد(واعظ مشهور) 🍃در زمان شاه مى خواستند در منطقه بهارستان تهران، اطراف ساختمان مجلس شوارى ملّى را بسازند و بايد ۳۵ خانه خراب مى شد 🍃 به اطلاع صاحبان خانه ها رساندند كه خانه شما را مترى فلان مقدار مى خريم. هر كس اعتراض دارد، بنويسد تا رسيدگى شود 🍃هيچكس به جز مرحوم راشد اعتراض نكرد. اين جريان خيلى بر مسؤولين گران آمد، و گفتند: «فقط اينكه آخوند است، اعتراض كرده!» 🍃بعد مرحوم راشد را دعوت كردند و آماده شدند براى اينكه به او حمله كنند و (خار) خفيفش نمايند راشد آمد و بعد از سلام و احوالپرسى از او پرسيدند كه اعتراض شما چيست؟ 🍃 گفت: حقيقتش اين است كه اين خانه را من سالها قبل و به قيمت خيلى كم خريده ام و در اين مدت زمان طولانى مخروبه شده و به نظر من قيمتى كه شما پيشنهاد كرده ايد، زياد است! ✨من راضى نيستم از بيت المال مردم قيمت بيشترى براى خانه ام بگيرم✨ 🍃بهت و تعجّب همه را فرا گرفت و يكى از اعضاى كميسيون كه از اقليتهاى دينى بود، از جا برخاست و راشد را بوسيد و گفت: ☀️«اگر اسلام اين است، من آماده ام براى مسلمان شدن...» جرعه ای از دریا، ج۲، ص۶۵۸ ✾📚 @Dastan 📚✾
ارزش یک مداد به آن است. مدادی که مغز ندارد چوبی بیش نیست و فقط به درد سوختن می خورد. ارزش آدمی نیز بهمغز اوست وگرنه هیچ بهایی ندارد، دوزخ جای کسانی است که بی مغز بوده یعنی از مغز خود هیچ بهره ای نبرده اند. این سخن است که می گویند: اگر می شنیدیم و از خود بهره می بردیم در این جا نبودیم. ملک ایه10 ✾📚 @Dastan 📚✾
سردار رفیعی فرمانده سپاه صاحب الامر (۱۴۰۰/۱۰/۹) : حاج قاسم در سوریه از جایی عبور می کرد، ماشینی دید که خراب شده، نزدیک رفت دید آقایی به همراه خانم حامله اش که وضع حملش هم نزدیکه داخل ماشین هستند، چراغ انداخت چهره مرد رو که دید هر دو همدیگر رو شناختند! او سردار سلیمانی را شناخت و سردار هم او را که فرمانده ی یک بخش عظیمی از بود شناخت! سردار دستور داد خانم رو به بیمارستان برسانند و ماشین را هم به تعمیرگاه... خود سردار هم دنبال کار خودش رفت! چند روز بعد به سردار خبر دادند آقایی با دسته گل آمده و می خواهد شما را ببیند! وقتی سردار آمد، دید همون فرمانده داعش هست، که به سردار میگه به ما گفتند ایرانی ها ناموس شما را ببینند سر می برند و... اما من دیدم تو به زن حامله ام و من کمک کردی.. ۶۰۰۰هزار نیروی من اسلحه را زمین گذاشتند و همه در خدمت شما هستیم! 💠نقل خاطره توسط سردار رفیعی ✾📚 @Dastan 📚✾