#داستان_آموزنده
🔆خشم ابليس
⚡️از على بن الحسين (ع) روايت كردهاند كه غلامش را دوبار آواز داد، اما غلام پاسخ نگفت و حاضر نشد . سوم بار ندا داد و غلام حاضر شد . فرمود: نشنيدى؟
✨گفت: شنيدم
⚡️گفت: چرا جواب ندادى؟
✨گفت: از خوى و خلق نيكوى تو ايمن بودم و نيك مىدانستم كه تو مرا نمىرنجانى .
⚡️فرمود: شكر خداى را كه بنده من از من ايمن است .
و غلامى ديگر بود وى را؛ روزى پاى گوسفندى را بشكست .
✨گفت: چرا كردى؟ گفت: عمدا كردم تا تو را به خشم آورم .
⚡️گفت:پس من اكنون كسى را به خشم مىآورم كه اين (خشمگين كردن ديگران ) را به تو آموخت. يعنى ابليس را . پس غلام را آزاد كرد در راه خدا .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از آرامش
#داستان_آموزنده
🔆آن سوی پنجره
🌴هر روز بعد ازظهربیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصیف می کرد . بیمار دیگر در مدت این یک ساعت، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون، جانی تازه می گرفت.
🌴این پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بیرون،زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را تصویف میکرد، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
🌴پرستاری که برای حمام کردن آن ها آب آورده بود ، جسم بیجان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با کمال آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند .
🌴مرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد ، اتاق را ترک کرد .
🌴آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد . حالا دیگر او می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند .
🌴هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد ، در کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد
🌴مرد پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند ؟
🌴پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را ببیند!!.
✾📚 @Dastan 📚✾
📘#داستانهایبحارالانوار
💠شرایط دوستی...
🔹امام صادق (علیه السلام) میفرمایند:
دوستی شرط هایی دارد و هر کس یکی از این شرطها را نداشت او را دوست واقعی ندان و کسی که هیچ یک از آنها را نداشت اساسأ نام دوست نمیتوان بر وی گذاشت.
✔️شرط اول: آنکه درون و برونش نسبت به تو یکسان باشد (چند چهره نباشد).
✔️شرط دوم: آنکه خوبی تو را خوبی خود و بدی تو را بدی خود بداند آبروی تو را آبروی خویش و رسوایی تو را رسوایی خود بداند.
✔️شرط سوم: آنکه اگر وضع مالیش بهتر شد و به ثروتی دست یافت یا به مقامی رسید، با تو تغییر روش ندهد.
✔️شرط چهارم: آنکه به اندازه ی توانایی و قدرتش از یاری و همراهی با تو مضایقه نکند.
✔️و شرط پنجم: آنکه تو را در پیش آمدهای ناگوار و گرفتاریهای روزگار فراموش نکند و تنهایت نگذارد.
📚 بحار، ج ۷۴،
✾📚 @Dastan 📚✾
💠 مرحوم آیت الله بهجت :
🔺 برای بی سر و سامانی خود برنامه و وقتی مشخص کرده ایم؟
📌آیا تصمیم گرفتیم که روزی دیگر گناه نکنیم یا اینکه همه همین وضع را می خواهیم ادامه دهیم؟
💥اگر نمی خواهید این وضع ادامه داشته باشد، برای آن وقت تعیین کنیم، یک ماه، شش ماه، یک یا چند سال؛ خلاصه اگر بخواهیم تا زندهایم گناه کردن را ادامه دهیم، خطرناک است، حداقل حدی برای گناهانمان تعیین کنیم .
📚 کتاب جناب عشق ، صفحه ۱۸ .
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#احمد_ها
🌷در عمليات بیت المقدس، دو «احمد» داشتیم که فرمانده بودند و صدای آنها از شبکههای بیسیم مرتب شنیده میشد. «احمد متوسلیان» فرمانده لشکر محمد رسول الله (ص) و «احمد کاظمی» فرمانده لشکر نجف اشرف. در تماسهای بسیار مهم، مخصوصاً در لحظات شکستن خطوط دشمن، فرماندهان و رزمندگان از لهجه های آنها متوجه میشدند که این «احمد» کدام «احمد» است. اما جالبتر زمانی بود که دو «احمد» با هم کار داشتند!!
🌷در مرحلهی دوم عملیات که بچه های لشکر محمد رسول الله (ص) در دژ شمالی خرمشهر با لشکر ۱۰ زرهی عراق درگیری سختی داشتند و کارشان به اسیر دادن و اسیر گرفتن هم کشیده شده بود و احمد متوسلیان با بدنی مجروح عملیات را هدایت میکرد، احمد کاظمی با احمد متوسلیان اینگونه تماس میگرفت: احمَد احمَد احمَد؛ احمِد. او سه احمدِ اول را که یعنی متوسلیان، با لهجه تهرانی میگفت اما اسم خودش را با لهجه نجف آبادی، مخصوصاً مقداری هم غلیظتر بیان میکرد، به این ترتیب فرماندهان که صدای او را از بیسیم میشنیدند، میزدند زیر خنده....
🌹خاطره ای به یاد فرماندهان، سردار #شهید احمد کاظمی و سردار جاویدالاثر احمد متوسلیان
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مهربانی
🦋خانمى داستان زندگى اش را اينگونه تعريف مى كند :
🦋با مرد مومنى ازدواج كردم و با او زندگى خوبى داشتم . از او داراى سه فرزند شدم. ما در شهرى زندگى مى كرديم و خانواده ى همسرم در شهرى ديگر؛
🦋روزى از روزها اتفاق ناگوارى براى خانوادهى همسرم رخ داد؛ پدر و برادرانش فوت كردند و فقط مادرش زنده ماند و يكى از خواهرانش ، كہ دچار ناتوانى جسمى شد. همه اندوهگين بودند،
🦋روزها يكى پس از ديگرى سپرى شد و اين غم رفته رفته كمرنگ شد، اما همسرم همچنان غمگين بود، و نسبت بہ مادر و خواهر عليلش احساس مسوليت مى كرد .
🦋از من خواست تا مادر و خواهرش را بہ خانه مان بياورد تااز آنها مواظبت كنيم مخصوصا خواهرش، زيرا مادرش پير بود و توان نگهدارى از او را نداشت
🦋احساس كردم دنيا بر من تنگ آمد ، به پيشنهادش اعتراض كردم، گفت: خواهرم بہ زودى دوره ى درمانش را تمام مى كند و بعد از آن با ما زندگى خواهد كرد، چرا كہ او بعد از خدا، جز من كسى را ندارد
🦋از آن پس روزهاى خيلى بدى را سپرى مى كرديم ؛ هربار يادم مى افتاد كہ قرار است آن دو با ما زندگى كنند، حالم بد مى شد و بہ اين فكر مى كردم كہ با وجود آنها؛ چگونه مى توانم در خانه ام راحت باشم؟!
🦋خانواده ام چگونه به ديدنم بيايند؟! اصلا چگونه احساس راحتى كنم؟!
🦋هرچه روز بہ روز موعود نزديك تر مى شديم اندوه من بيشتر مى شد و بيش از پيش از دست همسرم دلگير مي شدم
🦋يك سال گذشت و پس از گذشت اين يك سال تقدير خداوند اينگونه بود كہ دوره ى درمانش يك سال ديگر تمديد شود؛
🦋اما من اصلا از اين موضوع خوشحال نشدم ، چون باز به اين مى انديشيدم كه قرار است بیایند، و این موضوع همه خوشحالی هایی که به سمتم می آمد را بی معنی میکرد.
🦋اما اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم .اتفاقی که حتى به ذهنم نيز خطور نکرده بود. همسرم در یک تصادف جانش را از دست داد. این اتفاق مرا واداشت تا من و فرزندانم به خانه مادر همسرم و دخترش منتقل شده و با آنها زندگى كنيم .
🦋چه روزهای زیادی كه بخاطر ترس از اینکه نکند آن دو با ما زندگی کنند خوشبختی را از خودم و همسرم منع كردم، چه روزهای زیادی كه قلب همسرم را به خاطر حرفها و سرزنشهایم به درد آوردم، اما او رفت و ما را در کنار خواهری که نگران آینده او بعد از مرگ مادرش بود، تنها گذاشت.
🦋ما هرگز نمى دانیم چه موقع خواهیم رفت و چه کسی خواهد رفت.
🦋بیاییم روزهایمان را به شادی بگذرانیم و ذهن خود را درگیر آینده اى كہ از آن بى خبريم نکنیم ؛
🦋بیاییم عزیزانمان را با آنچه که آرزویش را دارند شاد کنیم، پيش از اینکه ما را تنها بگذارند و حسرت يك بار ديدنشان بر دلمان بماند
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مىبيند و مىشنود
🌳على بن الحسين (ع) چون طهارت مىكرد و وضو مىساخت، روى وى زرد مىشد .
🌳 مىگفتند: اى پسر رسول خدا!اين زردى از چيست؟
🌳مىگفت: آيا نمىدانيد كه پيش كه خواهم ايستاد .
🌳و چون زليخا، يوسف (ع) را به خويشتن دعوت كرد، پيشتر برخاست و آن بت كه وى را مىپرستيد، روى پوشانيد. يوسف گفت:
🌳 تو از سنگى شرم مىدارى، من از آفريدگار هفت آسمان و زمين شرم ندارم كه مىبيند و مىشنود؟
🌳و رسول (ص) گفت: خداى را چنان پرست كه گويى تو وى را پيش رو مىبينى، و اگر اين نتوانى، بارى به حقيقت بدان كه وى تو را مىبيند؛ چنان كه خود فرموده است: ان الله كان عليكم رقيبا؛ همانا خدا شما را مراقب است و مىنگرد.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
📚دعایی که هدر رفت !
خداوند به يكى از پيامبرانش وحى فرمود كه در ميان قومت سه دعای فلان شخص مستجاب است.
پیامبر آن شخص را مطلع کرد و آن مرد نیز این قضیه را به همسرش اطلاع داد ، همسر مرد از وی درخواست کرد که یکی از دعاها را مختص او قرار دهد و مرد نیز پذیرفت.
همسر آن مرد از وى خواست تا دعا كند كه او زيباترين زن روزگار گردد ، مرد نیز دعا کرد و دعایش مستجاب شد ، ولى زيبايى زن چنان كرد كه پادشاه و درباريان و جوانان بسيارى به او دل بستند.
كار به جايى رسيد كه آن زن ديگر به شوهر پيرش علاقهاى نداشت و خشمگينانه با او رفتار مىكرد ولى آن مرد پيوسته با زنش مدارا مىكرد. اما بلاخره طاقتش به سر رسید و مرد از خدا خواست كه زنش را به شكل سگى درآورد.
فرزندان آن مرد به نزد وی آمدن و گفتند مردم مارا سرزنش می کنند که مادر شما سگ است و ... زارىكنان به پدر التماس کردند تا برای حفظ آبروى خانواده، مادرشان را به چهرۀ نخست درآورد؛ پدر نيز قبول كرد و دعا کرد؛ همسرش به چهرۀ پيشين بازگشت و اينگونه دعا های این مرد ضایع شد.
📚منبع :بحار الأنوار, ج 14 , ص 485
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆داستان کوتاه پادشاهی با یک چشم و یک پا
🌱پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
🌱سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
🌱چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.
✾📚 @Dastan 📚✾