eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.6هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️▪️▪️▪️▪️حدیث 1214 فرزندان در برابر پدران چه کنند 3125 - وَ قَالَ‏ موسی بن جعفر عليه السلام: سَأَلَ رَجُلٌ رَسُولَ اللَّهِ‏ صلى الله عليه وآله وسلم ما حَقُّ الْوالِدِ عَلى وَلَدِهِ؟ قالَ لا يُسَمّيهِ بِاسْمِهِ، وَ لا يَمْشى بَيْنَ يَدَيْهِ، وَ لا يَجْلِسُ قَبْلَهُ وَ لا يَسْتَسِبُّ لَهُ مردى از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم پرسيد حق پدر بر فرزندش چيست؟ فرمودند: او را به نامش نخواند و جلوتر از او راه نرود، و قبل از او ننشيند، و باعث دشنام و فحش او نشود، (يعنى كارى نكند كه مردم پدرش را دشنام دهند) کتاب احادیث الطلاب ص 905 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆ارزیابی خود 🌱پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. 🌱پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» 🌱زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»  🌱پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ... زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. 🌱پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود. 🌱پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.» 🌱پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.» ✾📚 @Dastan 📚✾
شهادت امام موسى كاظم‏ عليه السلام احمد بن عبدالله قَرَوى از پدرش نقل كرده كه گفت: بر فَضْل بن رَبِيع وارد شدم در حالى كه بر بام خانه‏اش نشسته بود، به من گفت نزديك بيا، چون نزديك او رفتم گفت: از اين بالا ميان آن اتاق را نگاه كن، وقتى كه نگاه كردم سؤال كرد چه مى ‏بينى؟ گفتم: ثَوْباً مَطْروحاً (لباسى را كه بر روى زمين انداخته شده است) گفت دوباره بهتر نگاه كن، چون با دقت نگاه كردم گفتم: گويامردى در حال سجده است، گفت او را مى ‏شناسى، گفتم نه، گفت او مولاى توست، گفتم مولاى من كيست؟ گفت خودت را به جهالت مى ‏زنى، او موسى بن جعفرعليه السلام است من شب و روز او را مراقبت مى ‏كنم، هيچگاه او را جز در اين حالى كه مى ‏بينى مشاهده نكرده‏ام. او نماز صبح را كه مى ‏خواند تا هنگام طلوع خورشيد به تعقيب نماز مى ‏پردازد، سپس به سجده مى‏ رود و تا اذان ظهر سجده‏اش را ادامه مى ‏دهد و كسى را سفارش نموده كه چون از وقت اذان اطلاع حاصل كرد به او خبر دهد، آنگاه بر مى‏خيزد و بدون اينكه وضوى تازه‏اى بگيرد نماز مى ‏خواند، و من مى ‏فهمم كه و در سجده طولانى خود بخواب نرفته است و چون از نماز ظهر و عصر و نوافل و تعقيبات آن فارغ مى‏ شود تا غروب در حال سجده است، سپس برمى‏خيزد و با همان وضوئى كه دارد نماز مغرب را مى ‏خواند و چون نماز مغرب و عشاء و نوافل و تعقيبات آن را به جا آورد با غذاى مختصرى كه براى او مى‏آورند افطار مى ‏كند، سپس تجديد وضو مى ‏كند و بعد از آن سجده‏اى به جا مى‏آورد و چون سر از سجده بر مى ‏دارد استراحت كوتاه و خواب سبكى مى‏ كند، سپس بر مى ‏خيزد و دوباره وضو مى‏ گيرد و به نماز مى‏ايستد و تا طلوع فجر به نماز مشغول است، و چون غلامش به او وقت طلوع فجر را خبر مى‏ دهد نماز صبح را به جا مى‏آورد و مدت يكسال است كه اين روش اوست. روزى هارون الرشيد آمد نزد قبر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم و عرض كرد من درباره موسى بن جعفرعليه السلام اراده كرده‏ام او را زندانى كنم و از اين بابت معذرت مى ‏خواهم، اين كار را براى اين است كه مى‏ ترسم فتنه بر پا كند و خونهاى امت تو ريخته شود. سپس فضل بن ربيع را فرستاد بدنبال امام موسى كاظم ‏عليه السلام و آن حضرت نزد جد بزرگوار خود رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم نماز مى‏ كرد، به امام اجازه ندادند كه نماز را تمام كند، در وسط نماز آن حضرت را گرفتند و كشيدند و از مسجد بيرون بردند، در ضمن بيرون بردن آن حضرت متوجه قبر رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم شد و عرض كرد يا رسول الله‏صلى الله عليه وآله وسلم به تو شكايت مى ‏كنم از اين امت بد كردار كه به اهل بيت تو چه مى ‏كنند و مردم از هر طرف صدا به گريه و ناله و فغان بلند كردند، چون آن امام مظلوم را نزد هارون بردند، ناسزاى بسيارى به آن جناب گفت و دستور داد دو مَحْمَل ترتيب دادند براى آنكه كسى نداند آن حضرت را به كجا مى ‏برند يكى را به سوى بصره و ديگرى را به بغداد و حضرت در آن محمل بود كه جانب بصره مى ‏بردند و در زندان امير بصره زندانى شد و امير بصره در فرح و شادى به سر مى ‏برد و روزى 2 بار در زندان را باز مى‏ كرد يك نوبت براى وضو و نوبتى ديگر براى غذا و مدت يكسال در حبس امير بصره بود و در اين مدت مكرّر هارون به او نوشت آن جناب را شهيد كند، ولى دوستانش او را از اين كار منع مى‏ كردند و او جرأت اين كار را نداشت و براى هارون نوشت: من در حال موسى بن جعفرعليه السلام جستجو كردم به غير عبادت و بندگى و ذكر مناجات با خدا چيزى نديدم و نشنيدم و هرگز بر ضرر تو يا من يا شخصى ديگرى نفرين نكرد و پيوسته متوجه كار خود است، كسى را بفرست كه او را تحويل دهم در غير اين صورت او را رها مى ‏كنم، يكى از جاسوسان امير بصره خبر داد كه من در ايامِ زندانى بودنِ امام موسى كاظم‏عليه السلام بسيار شنيدم آن جناب مى‏ گفت، خدايا من پيوسته درخواست مى ‏كردم كه جاى خلوتى با خيال راحتى به من روزى كنى، اكنون شكر مى‏ كنم كه دعاى مرا مستجاب كردى. چون نامه امير بصره به دست هارون رسيد امام‏عليه السلام را به زندان بغداد در نزد فضل بن ربيع منتقل كرد 👇👇👇
شيخ صدوق از ثَوْبانى روايت كرده كه امام موسى كاظم‏عليه السلام بيش از 10 سال هر روز كه مى‏ شد بعد از روشن شدن آفتاب به سجده مى‏رفت و مشغول دعا و تضرّع بود تا ظهر و در ايامى كه در زندان بود، گاهى هارون به زندان مى‏آمد و مى‏ ديد كه لباسى بر زمين افتاده و از ربيع مى ‏پرسيد اين لباس چيست در اينجا؟ ربيع مى‏ گفت: اين لباس نيست بلكه موسى بن جعفرعليه السلام است و هر روز بعد از طلوع آفتاب به سجده مى‏ رود تا ظهر هارون گفت: اَما اِنَّ هذَا مِنْ رُهْبانِ بِنى هاشِمٍ (همانا اين مرد از رهبانان و عابدان بنى هاشم است) قُلْتُ فَمالَكَ فَقَدْ ضَيَّقْتَ عَلَيْهِ فىِ الْحَبْسِ (ربيع گفت حال كه چنين است چرا او را در اين زندان تنگ جا داده‏اى) قالَ هَيْهاتَ لا بُدَّ مِنْ ذَلِكَ (هارون گفت هيهات كه غير از اين چاره‏اى نيست)يعنى براى حفظ مقام و خلافتم و تا دولت من در كار است او بايد زندانى باشد. وقتى كه امام موسى كاظم‏ عليه السلام در بغداد بدستور هارون در زندان شخص به نام سِنْدى بن شاهِك بود، دستور داد تا امام را به شهادت برساند، سندى بن شاهك خرما را به زهرآلوده كرد و امام غريب و مظلوم را وادار كرد به خوردن خرماها و وقتى كه مطمئن شد كه خرماها را خورده است عده‏اى از مردم سرشناس و قضات را دعوت كرد و امام ‏عليه السلام را به نزد آنها آورد و گفت: مردم مى ‏گويند موسى بن جعفرعليه السلام در تنگى و فشار است، شما شاهد باشيد كه حال او خوب است و حكومت او را اذيت و آزار نداده و بيمارى در بدن ندارد و كار را بر او تنگ نگرفته‏ايم. امام ‏عليه السلام فرمودند: اى جماعت، گواه باشيد كه 3 روز است كه اينها به من زهر مى ‏دهند و ظاهر من صحيح و سالم است ولى زهر در داخل بدن من جاى گرفته است و در آخر امروز از شدت زهرى كه به من خورانيده‏اند بدنم سرخ خواهم شد و فردا زرد شديد خواهم شد و روز سوم رنگم سفيد خواهد بود و به رحمت خداوندى واصل مى ‏شوم، و چون روز سوم شد روح مقدسش به آسمان پرواز كرد و رو سفيد به رحمت الهى منتقل شد. سندى بن شاهك بعد از شهادت امام‏ عليه السلام فقهاء و بزرگان بغداد را حاضر كرد و بدن مطهر امام‏عليه السلام را بر روى پل بغداد گذاشت و روى مباركش را گشود و مردم را ندا كرد كه اين موسى بن جعفرعليه السلام است كه رافضى‏ها (شيعيان) گمان مى ‏كنند كه او نمى ‏ميرد، ببينيد كه او رحلت كرده بيائيد و او را مشاهده كنيد كه اثر جراحت و زخم در بدن او نيست و هارون الرشيد در رحلت او هيچگونه تقصير و كوتاهى نداشته است مردم گروه گروه مى‏آمدند و روى مبارك آن حضرت را مى ‏ديدندو می رفتند . 📚کتاب احادیث الطلاب ص 898 (ع) ✾📚 @Dastan 📚✾
29.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 داستان : از احضار یک روح تا دختر قصاب و زبان سخنران شهید کافی (ره) ✾📚 @Dastan 📚✾
شير و مرد جادوگر هارون الرشيد مرد جادوگرى را آورد (كه با سحر و جادو امام موسى كاظم‏ عليه السلام را) در ميان مجلس شرمنده كند تا امر امامت را ضايع و باطل كند و آن حضرت ساكت گردد، آنگاه مجلسى را تشكيل داد و امام ‏عليه السلام و مرد جادوگر شركت داشتند، چون سفره غذا گسترانيدند، آن مرد جادوگر با مكر و حيله كارى كرد كه هر وقت خادم حضرت مى‏ خواست نان بردارد نمى ‏توانست و نان از سفره به بالا مى‏ پريد، هارون با اين عمل خوشحال و مسرور شد مى ‏خنديد، و چندان خوشحال بود كه به حركت در آمد و نمى‏ توانست از سرور و خوشحالى خود دارى كند. امام موسى كاظم‏ عليه السلام لحظه ‏اى سر مبارك را بلند كرد و به عكس شيرى كه بر پرده ‏اى كشيده شده بود اشاره كرد و فرمودند: يا اَسَدَ اللَّهِ خُذْ عَدُوَّ اللَّهِ (اى شير خدا، دشمن خدا را بگير) به محض صدور اين فرمان، آن عكس (كَأَعْظَمِ ما تَكُونُ مِنَ السِّباعِ) ( به شكل بزرگترين شير درنده ‏ى در آمد) و به طرف مرد جادوگر آمد و او را دريد و خورد، هارون و اطرافيان او چنان از اين صحنه وحشت و هراس به آنها دست داد كه عقل از سر آنها پريد و با صورت بر زمين افتادند و غش كردند، بعد از مدتى بهوش آمدند و هارون به امام‏ عليه السلام عرض كرد: از تو درخواست مى ‏كنم به حق من بر تو دارم از اين عكس درخواست كنى كه اين مرد را برگرداند، امام چون میل به این کار نداشت لذا فرمودند:اِنْ كانَتْ عَصا مُوسى رَدَّتْ مَا ابْتَلَعَتْهُ مِنْ حِبالِ الْقَوْمِ وَ عِصِّيِّهِمْ، فَاِنَّ هذِه الصُّورةَ تَرُدُّ مَا ابْتَلَعَتْهُ مِنْ هذَا الرَّجُلِ (اگر عصاى موسى ‏عليه السلام آن ريسمان‏هاى ساحران را كه بلعيد برگردانيده بود اين عكس هم اين مردى را كه بلعيده بر مى‏ گرداند.) (ع) ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 !! 🌷شهید حسین محمدیانی، غیر از جراحت اصلی‌اش که باعث شهادتش شد، تقریباً جای سالم در بدن نداشت، دور هم که جمع می‌شدیم، به شوخی می‌گفتیم: «حاج حسین این زخم کدام عملیات است؟» می‌گفت: «کربلای ۵» ـ این زخم؟ ـ عملیات.... در عملیات مهران این‌قدر به بدنش ترکش خورده بود که تقریباً از همه جای آن خون می‌ریخت. 🌷وقتی در خدمت حاج حسین بودیم، معمولاً شب‌ها درِ حمام را می‌بست و برای استحمام می‌رفت. در ذهن خودم گمان می‌کردم که این‌ها نمی‌خواهند با نیروهای عادی باشند، چون به هر حال فرمانده هستند و غرور دارند. 🌷یک‌بار مسئله را با خودش در میان گذاشتم و پرسیدم: «مگر شما غیر از بقیه هستید؟ چرا با بقیه حمام نمی‌روید؟» او گفت: «وقتی حمام می‌روم، خیلی به من نگاه می‌کنند، پهلوها، پشت، دست و پایم پر از جای ترکش است و جای بخیه و زخم؛ چون بچه‌ها خیلی نگاه می‌کنند راحت نیستم، می‌ترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد.» 🌹خاطره ای به یاد فرمانده، جانباز شهید حسین محمدیانی فرمانده محور عملیاتی تیپ یکم لشکر ۵ نصر، ایشان در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۷۰ به علت عوارض شیمیایی به شهادت رسید. 📚 کتاب "وقت قنوت" ✾📚 @Dastan 📚✾
حکایتی‌ زیباوخواندنی در زمان یکى از اولیاى حق، مردى بود ک عمرش را ب بطالت و هوسرانى و لهو و لعب گذرانده بود و براى آخرت آنچنان ک باید، اندوخته‌اى آماده نکرده بود. خوبان و نیکان، پاکان و صالحان از او دورى جستند، در حلقه نیک نامان راه نداشت، نزدیک مرگ پرونده خود را ملاحظه کرد، گذشته عمر را به بازبینى نشست و از عمق دل آهى کشید و بر چهره تاریک اشکى چکید و ب عنوان توبه و عذرخواهى از حریم مبارک دوست، عرضه داشت: یا مَنْ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ اِرْحَم مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ. پس از مرگ، اهل شهر به مردنش شادى کردند و او را در بیرون شهر در خاکدانى انداخته، خس و خاشاک ب رویش ریختند! آن مرد الهى در خواب دید به او گفتند: او را غسل بده و کفن کن و در کنار اتقیا به خاک بسپار. عرضه داشت: او ب بدکارى معروف بود، چ چیز او را به نزد تو عزیز کرد و ب دایره عفو و مغفرت رساند؟جواب شنید: خود را مفلس و تهیدست دید، ب درگاه ما نالید، به او رحمت آوردیم. کدام غمگین از ما خلاصى‌ خواست او را خلاص نکردیم، کدام درد زده به ما نالید او را شفا ندادیم ✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
🔴 عضویت اختصاصی اهالی استان هرمزگان 😍 🔸کانال اطلاع رسانی اخبار ریز و دُرشت هرمزگان، مراسمات، مراکز تجاری و... 🔴 اهل کدام شهر هرمزگان هستید؟ 👇 🔺جاسک 🔺بشاگرد 🔺سیریک 🔺میناب 🔺رودان 🔺بندرعباس 🔺حاجی‌آباد 🔺خمیر 🔺بندرلنگه 🔺بستک 🔺پارسیان 🔺مناطق دیگر... 🔹 دسترسی به مهمترین اخبار استان هرمزگان همراه با صدای مردم و حضور مسئولین 👇 https://eitaa.com/joinchat/977338368Ceaee5800a4
🔆وعده 🔅پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:.... 🔅من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد. 🔅صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: 🔅اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد ✾📚 @Dastan 📚✾
🔴حکایت جالب لعنت بر شیطان ! به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان!» لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز !!!» منبع: 📚گنجینه مثل ها و حکایات ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆توبه نصوح 🌱ابوحمزه ثمالى از حضرت على بن الحسين عليهماالسلام حديث نموده كه فرموده : مردى با همسرش به سفر دريا رفت . كشتى وسط دريا شكست . تمام كسانى كه در كشتى بودند به دريا ريختند و هيچ يك نجات پيدا نكردند. مگر همسر آن مرد كه تخته پاره اى از كشتى به دستش آمد و به وسيله آن تخته نجات يافت و به يكى از جزاير آن دريا پناهنده شد. 🌱در آن جزيره راهزنى بود. لاابالى گرى و بى باكى او باعث شده بود كه كوچكترين احترامى را به خدا و مقررات او قائل نباشد. زن بالاى سر دزد آمد. مرد سر بلند كرد. او را ديد. 🌱پرسيد: انسانى يا جن ؟ گفت : انسانم ! 🌱مرد راهزن حرف ديگرى نگفت . زن به نقطه اى رفت و نشست . مرد نزد او آمد و مانند شوهر كه در كنار زنش بنشيند، در كنار او نشست . وقتى به وى قصد تجاوز نمود، زن سخت نگران و مضطرب گرديد. مرد به او گفت : چرا مضطربى ؟ زن به آسمان اشاره كرد و گفت : 🌱از او مى ترسم . بر اثر نگرانى و اضطراب واقعى آن زن باعفت ، طوفانى در ضمير مرد برپا شد و به شدت تحت تاءثير قرار گرفت و گفت : ((به خدا قسم كه من از تو سزاوارترم كه از خداى خود بترسم . 🌱 سپس از جا برخاست و بدون آن كه تجاوزى نموده باشد، زن را ترك گفت و راه منزل خود را در پيش گرفت در حاليكه تمام وجودش را انديشه توبه و بازگشت به سوى خدا احاطه كرده بود. 🌱راهزن تائب ، بين راه با مرد راهب برخورد نمود كه هر دو يك مسير را طى مى كردند و آفتاب سوزان به شدت بر آنان مى تابيد. 🌱راهب به جوان گفت : دعا كن خداوند لكه ابرى بفرستد و بر ما سايه افكند. جوان گفت : من نزد خدا حسنه اى ندارم تا به خود جراءت درخواست دهم . 🌱راهب گفت : پس من دعا مى كنم و تو آمين بگو! جوان پذيرفت . 🌱راهب دعا كرد و جوان آمين گفت . در اسرع وقت ابرى بالاى سرشان آمد و بر آن دو سايه افكند. مدتى از روز را در سايه آن ابر رفتند، تا سر دوراهى رسيدند. مسير راهب از جوان جدا مى شد. هر يك راه خود را در پيش گرفتند. اما ابر از پى جوان رفت . 🌱راهب به او گفت : تو از من بهترى ! خداوند خواسته تو را اجابت نمود، نه خواسته مرا. قصه خود را براى من بيان كن ! 🌱جوان قصه زن را شرح داد. راهب گفت : براى خوف از خدا و بازگشت به سوى او گناهان گذشته ات بخشيده شد. دقت كن كه در آينده چگونه خواهى بود؟ 🌱جوان آلوده و راهزنى از حالت روحى يك زن با ايمان متنبه شد. در يك لحظه به خود آمد به سوى خدا بازگشت و با دل و زبان توبه كرد. خداوند طبق وعده اى كه داده بود، گناهانش را تكفير نمود و دعايش را به استجابت رساند. 📚معاد از نظر روح و جسم ، ج 2، ص 281. ✾📚 @Dastan 📚✾