🌷 سید بن طاووس به فرزندش محمد مینویسد؛
مبادا فکر کنی امام زمان علیهالسلام به دعای تو محتاج است،
هرگز چنین نیست و هرکس چنین فکری کند بیمار است،
این که میگویم برای او دعا کن، فقط برای این است که او حق بزرگی بر تو دارد و بسیار در حق تو احسان نموده است،
و اگر قبل از دعا برای خودت برای او دعا کنی، ابواب اجابت زودتر به رویت گشوده میشود،
زیرا تو با گناهت باب دعا را بر روی خود بستهای، ولی هنگامی که برای آن مولایی دعا کنی که از خواص درگاه خداست،
به احترام او باب اجابت به رویت گشوده میشود و آنگاه خود و همهی کسانی که در حقشان دعا میکنی بر خوان احسان او مینشیند و مشمول رحمت، کرم و عنایت الهی میشوید، چون خود را به او مرتبط کردهاید!
📗 فلاح السائل، سید بن طاووس
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆خشم ابليس
⚡️از على بن الحسين (ع) روايت كردهاند كه غلامش را دوبار آواز داد، اما غلام پاسخ نگفت و حاضر نشد . سوم بار ندا داد و غلام حاضر شد . فرمود: نشنيدى؟
✨گفت: شنيدم
⚡️گفت: چرا جواب ندادى؟
✨گفت: از خوى و خلق نيكوى تو ايمن بودم و نيك مىدانستم كه تو مرا نمىرنجانى .
⚡️فرمود: شكر خداى را كه بنده من از من ايمن است .
و غلامى ديگر بود وى را؛ روزى پاى گوسفندى را بشكست .
✨گفت: چرا كردى؟ گفت: عمدا كردم تا تو را به خشم آورم .
⚡️گفت:پس من اكنون كسى را به خشم مىآورم كه اين (خشمگين كردن ديگران ) را به تو آموخت. يعنى ابليس را . پس غلام را آزاد كرد در راه خدا .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از آرامش
#داستان_آموزنده
🔆آن سوی پنجره
🌴هر روز بعد ازظهربیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصیف می کرد . بیمار دیگر در مدت این یک ساعت، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون، جانی تازه می گرفت.
🌴این پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بیرون،زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را تصویف میکرد، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
🌴پرستاری که برای حمام کردن آن ها آب آورده بود ، جسم بیجان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با کمال آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند .
🌴مرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد ، اتاق را ترک کرد .
🌴آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد . حالا دیگر او می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند .
🌴هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد ، در کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد
🌴مرد پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند ؟
🌴پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را ببیند!!.
✾📚 @Dastan 📚✾
📘#داستانهایبحارالانوار
💠شرایط دوستی...
🔹امام صادق (علیه السلام) میفرمایند:
دوستی شرط هایی دارد و هر کس یکی از این شرطها را نداشت او را دوست واقعی ندان و کسی که هیچ یک از آنها را نداشت اساسأ نام دوست نمیتوان بر وی گذاشت.
✔️شرط اول: آنکه درون و برونش نسبت به تو یکسان باشد (چند چهره نباشد).
✔️شرط دوم: آنکه خوبی تو را خوبی خود و بدی تو را بدی خود بداند آبروی تو را آبروی خویش و رسوایی تو را رسوایی خود بداند.
✔️شرط سوم: آنکه اگر وضع مالیش بهتر شد و به ثروتی دست یافت یا به مقامی رسید، با تو تغییر روش ندهد.
✔️شرط چهارم: آنکه به اندازه ی توانایی و قدرتش از یاری و همراهی با تو مضایقه نکند.
✔️و شرط پنجم: آنکه تو را در پیش آمدهای ناگوار و گرفتاریهای روزگار فراموش نکند و تنهایت نگذارد.
📚 بحار، ج ۷۴،
✾📚 @Dastan 📚✾
💠 مرحوم آیت الله بهجت :
🔺 برای بی سر و سامانی خود برنامه و وقتی مشخص کرده ایم؟
📌آیا تصمیم گرفتیم که روزی دیگر گناه نکنیم یا اینکه همه همین وضع را می خواهیم ادامه دهیم؟
💥اگر نمی خواهید این وضع ادامه داشته باشد، برای آن وقت تعیین کنیم، یک ماه، شش ماه، یک یا چند سال؛ خلاصه اگر بخواهیم تا زندهایم گناه کردن را ادامه دهیم، خطرناک است، حداقل حدی برای گناهانمان تعیین کنیم .
📚 کتاب جناب عشق ، صفحه ۱۸ .
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#احمد_ها
🌷در عمليات بیت المقدس، دو «احمد» داشتیم که فرمانده بودند و صدای آنها از شبکههای بیسیم مرتب شنیده میشد. «احمد متوسلیان» فرمانده لشکر محمد رسول الله (ص) و «احمد کاظمی» فرمانده لشکر نجف اشرف. در تماسهای بسیار مهم، مخصوصاً در لحظات شکستن خطوط دشمن، فرماندهان و رزمندگان از لهجه های آنها متوجه میشدند که این «احمد» کدام «احمد» است. اما جالبتر زمانی بود که دو «احمد» با هم کار داشتند!!
🌷در مرحلهی دوم عملیات که بچه های لشکر محمد رسول الله (ص) در دژ شمالی خرمشهر با لشکر ۱۰ زرهی عراق درگیری سختی داشتند و کارشان به اسیر دادن و اسیر گرفتن هم کشیده شده بود و احمد متوسلیان با بدنی مجروح عملیات را هدایت میکرد، احمد کاظمی با احمد متوسلیان اینگونه تماس میگرفت: احمَد احمَد احمَد؛ احمِد. او سه احمدِ اول را که یعنی متوسلیان، با لهجه تهرانی میگفت اما اسم خودش را با لهجه نجف آبادی، مخصوصاً مقداری هم غلیظتر بیان میکرد، به این ترتیب فرماندهان که صدای او را از بیسیم میشنیدند، میزدند زیر خنده....
🌹خاطره ای به یاد فرماندهان، سردار #شهید احمد کاظمی و سردار جاویدالاثر احمد متوسلیان
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مهربانی
🦋خانمى داستان زندگى اش را اينگونه تعريف مى كند :
🦋با مرد مومنى ازدواج كردم و با او زندگى خوبى داشتم . از او داراى سه فرزند شدم. ما در شهرى زندگى مى كرديم و خانواده ى همسرم در شهرى ديگر؛
🦋روزى از روزها اتفاق ناگوارى براى خانوادهى همسرم رخ داد؛ پدر و برادرانش فوت كردند و فقط مادرش زنده ماند و يكى از خواهرانش ، كہ دچار ناتوانى جسمى شد. همه اندوهگين بودند،
🦋روزها يكى پس از ديگرى سپرى شد و اين غم رفته رفته كمرنگ شد، اما همسرم همچنان غمگين بود، و نسبت بہ مادر و خواهر عليلش احساس مسوليت مى كرد .
🦋از من خواست تا مادر و خواهرش را بہ خانه مان بياورد تااز آنها مواظبت كنيم مخصوصا خواهرش، زيرا مادرش پير بود و توان نگهدارى از او را نداشت
🦋احساس كردم دنيا بر من تنگ آمد ، به پيشنهادش اعتراض كردم، گفت: خواهرم بہ زودى دوره ى درمانش را تمام مى كند و بعد از آن با ما زندگى خواهد كرد، چرا كہ او بعد از خدا، جز من كسى را ندارد
🦋از آن پس روزهاى خيلى بدى را سپرى مى كرديم ؛ هربار يادم مى افتاد كہ قرار است آن دو با ما زندگى كنند، حالم بد مى شد و بہ اين فكر مى كردم كہ با وجود آنها؛ چگونه مى توانم در خانه ام راحت باشم؟!
🦋خانواده ام چگونه به ديدنم بيايند؟! اصلا چگونه احساس راحتى كنم؟!
🦋هرچه روز بہ روز موعود نزديك تر مى شديم اندوه من بيشتر مى شد و بيش از پيش از دست همسرم دلگير مي شدم
🦋يك سال گذشت و پس از گذشت اين يك سال تقدير خداوند اينگونه بود كہ دوره ى درمانش يك سال ديگر تمديد شود؛
🦋اما من اصلا از اين موضوع خوشحال نشدم ، چون باز به اين مى انديشيدم كه قرار است بیایند، و این موضوع همه خوشحالی هایی که به سمتم می آمد را بی معنی میکرد.
🦋اما اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم .اتفاقی که حتى به ذهنم نيز خطور نکرده بود. همسرم در یک تصادف جانش را از دست داد. این اتفاق مرا واداشت تا من و فرزندانم به خانه مادر همسرم و دخترش منتقل شده و با آنها زندگى كنيم .
🦋چه روزهای زیادی كه بخاطر ترس از اینکه نکند آن دو با ما زندگی کنند خوشبختی را از خودم و همسرم منع كردم، چه روزهای زیادی كه قلب همسرم را به خاطر حرفها و سرزنشهایم به درد آوردم، اما او رفت و ما را در کنار خواهری که نگران آینده او بعد از مرگ مادرش بود، تنها گذاشت.
🦋ما هرگز نمى دانیم چه موقع خواهیم رفت و چه کسی خواهد رفت.
🦋بیاییم روزهایمان را به شادی بگذرانیم و ذهن خود را درگیر آینده اى كہ از آن بى خبريم نکنیم ؛
🦋بیاییم عزیزانمان را با آنچه که آرزویش را دارند شاد کنیم، پيش از اینکه ما را تنها بگذارند و حسرت يك بار ديدنشان بر دلمان بماند
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مىبيند و مىشنود
🌳على بن الحسين (ع) چون طهارت مىكرد و وضو مىساخت، روى وى زرد مىشد .
🌳 مىگفتند: اى پسر رسول خدا!اين زردى از چيست؟
🌳مىگفت: آيا نمىدانيد كه پيش كه خواهم ايستاد .
🌳و چون زليخا، يوسف (ع) را به خويشتن دعوت كرد، پيشتر برخاست و آن بت كه وى را مىپرستيد، روى پوشانيد. يوسف گفت:
🌳 تو از سنگى شرم مىدارى، من از آفريدگار هفت آسمان و زمين شرم ندارم كه مىبيند و مىشنود؟
🌳و رسول (ص) گفت: خداى را چنان پرست كه گويى تو وى را پيش رو مىبينى، و اگر اين نتوانى، بارى به حقيقت بدان كه وى تو را مىبيند؛ چنان كه خود فرموده است: ان الله كان عليكم رقيبا؛ همانا خدا شما را مراقب است و مىنگرد.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
📚دعایی که هدر رفت !
خداوند به يكى از پيامبرانش وحى فرمود كه در ميان قومت سه دعای فلان شخص مستجاب است.
پیامبر آن شخص را مطلع کرد و آن مرد نیز این قضیه را به همسرش اطلاع داد ، همسر مرد از وی درخواست کرد که یکی از دعاها را مختص او قرار دهد و مرد نیز پذیرفت.
همسر آن مرد از وى خواست تا دعا كند كه او زيباترين زن روزگار گردد ، مرد نیز دعا کرد و دعایش مستجاب شد ، ولى زيبايى زن چنان كرد كه پادشاه و درباريان و جوانان بسيارى به او دل بستند.
كار به جايى رسيد كه آن زن ديگر به شوهر پيرش علاقهاى نداشت و خشمگينانه با او رفتار مىكرد ولى آن مرد پيوسته با زنش مدارا مىكرد. اما بلاخره طاقتش به سر رسید و مرد از خدا خواست كه زنش را به شكل سگى درآورد.
فرزندان آن مرد به نزد وی آمدن و گفتند مردم مارا سرزنش می کنند که مادر شما سگ است و ... زارىكنان به پدر التماس کردند تا برای حفظ آبروى خانواده، مادرشان را به چهرۀ نخست درآورد؛ پدر نيز قبول كرد و دعا کرد؛ همسرش به چهرۀ پيشين بازگشت و اينگونه دعا های این مرد ضایع شد.
📚منبع :بحار الأنوار, ج 14 , ص 485
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆داستان کوتاه پادشاهی با یک چشم و یک پا
🌱پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
🌱سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
🌱چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.
✾📚 @Dastan 📚✾
▪️▪️▪️▪️▪️حدیث 1214
فرزندان در برابر پدران چه کنند
3125 - وَ قَالَ موسی بن جعفر عليه السلام: سَأَلَ رَجُلٌ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه وآله وسلم ما حَقُّ الْوالِدِ عَلى وَلَدِهِ؟ قالَ لا يُسَمّيهِ بِاسْمِهِ، وَ لا يَمْشى بَيْنَ يَدَيْهِ، وَ لا يَجْلِسُ قَبْلَهُ وَ لا يَسْتَسِبُّ لَهُ
مردى از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم پرسيد حق پدر بر فرزندش چيست؟
فرمودند: او را به نامش نخواند و جلوتر از او راه نرود، و قبل از او ننشيند، و باعث دشنام و فحش او نشود، (يعنى كارى نكند كه مردم پدرش را دشنام دهند)
کتاب احادیث الطلاب ص 905
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ارزیابی خود
🌱پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
🌱پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
🌱زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
🌱پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
🌱پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
🌱پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
🌱پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»
✾📚 @Dastan 📚✾
شهادت امام موسى كاظم عليه السلام
احمد بن عبدالله قَرَوى از پدرش نقل كرده كه گفت: بر فَضْل بن رَبِيع وارد شدم در حالى كه بر بام خانهاش نشسته بود، به من گفت نزديك بيا، چون نزديك او رفتم گفت: از اين بالا ميان آن اتاق را نگاه كن، وقتى كه نگاه كردم سؤال كرد چه مى بينى؟ گفتم: ثَوْباً مَطْروحاً (لباسى را كه بر روى زمين انداخته شده است) گفت دوباره بهتر نگاه كن، چون با دقت نگاه كردم گفتم: گويامردى در حال سجده است، گفت او را مى شناسى، گفتم نه، گفت او مولاى توست، گفتم مولاى من كيست؟ گفت خودت را به جهالت مى زنى، او موسى بن جعفرعليه السلام است من شب و روز او را مراقبت مى كنم، هيچگاه او را جز در اين حالى كه مى بينى مشاهده نكردهام.
او نماز صبح را كه مى خواند تا هنگام طلوع خورشيد به تعقيب نماز مى پردازد، سپس به سجده مى رود و تا اذان ظهر سجدهاش را ادامه مى دهد و كسى را سفارش نموده كه چون از وقت اذان اطلاع حاصل كرد به او خبر دهد، آنگاه بر مىخيزد و بدون اينكه وضوى تازهاى بگيرد نماز مى خواند، و من مى فهمم كه و در سجده طولانى خود بخواب نرفته است و چون از نماز ظهر و عصر و نوافل و تعقيبات آن فارغ مى شود تا غروب در حال سجده است، سپس برمىخيزد و با همان وضوئى كه دارد نماز مغرب را مى خواند و چون نماز مغرب و عشاء و نوافل و تعقيبات آن را به جا آورد با غذاى مختصرى كه براى او مىآورند افطار مى كند، سپس تجديد وضو مى كند و بعد از آن سجدهاى به جا مىآورد و چون سر از سجده بر مى دارد استراحت كوتاه و خواب سبكى مى كند، سپس بر مى خيزد و دوباره وضو مى گيرد و به نماز مىايستد و تا طلوع فجر به نماز مشغول است، و چون غلامش به او وقت طلوع فجر را خبر مى دهد نماز صبح را به جا مىآورد و مدت يكسال است كه اين روش اوست.
روزى هارون الرشيد آمد نزد قبر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم و عرض كرد من درباره موسى بن جعفرعليه السلام اراده كردهام او را زندانى كنم و از اين بابت معذرت مى خواهم، اين كار را براى اين است كه مى ترسم فتنه بر پا كند و خونهاى امت تو ريخته شود.
سپس فضل بن ربيع را فرستاد بدنبال امام موسى كاظم عليه السلام و آن حضرت نزد جد بزرگوار خود رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم نماز مى كرد، به امام اجازه ندادند كه نماز را تمام كند، در وسط نماز آن حضرت را گرفتند و كشيدند و از مسجد بيرون بردند، در ضمن بيرون بردن آن حضرت متوجه قبر رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم شد و عرض كرد يا رسول اللهصلى الله عليه وآله وسلم به تو شكايت مى كنم از اين امت بد كردار كه به اهل بيت تو چه مى كنند و مردم از هر طرف صدا به گريه و ناله و فغان بلند كردند، چون آن امام مظلوم را نزد هارون بردند، ناسزاى بسيارى به آن جناب گفت و دستور داد دو مَحْمَل ترتيب دادند براى آنكه كسى نداند آن حضرت را به كجا مى برند يكى را به سوى بصره و ديگرى را به بغداد و حضرت در آن محمل بود كه جانب بصره مى بردند و در زندان امير بصره زندانى شد و امير بصره در فرح و شادى به سر مى برد و روزى 2 بار در زندان را باز مى كرد يك نوبت براى وضو و نوبتى ديگر براى غذا
و مدت يكسال در حبس امير بصره بود و در اين مدت مكرّر هارون به او نوشت آن جناب را شهيد كند، ولى دوستانش او را از اين كار منع مى كردند و او جرأت اين كار را نداشت و براى هارون نوشت: من در حال موسى بن جعفرعليه السلام جستجو كردم به غير عبادت و بندگى و ذكر مناجات با خدا چيزى نديدم و نشنيدم و هرگز بر ضرر تو يا من يا شخصى ديگرى نفرين نكرد و پيوسته متوجه كار خود است، كسى را بفرست كه او را تحويل دهم در غير اين صورت او را رها مى كنم، يكى از جاسوسان امير بصره خبر داد كه من در ايامِ زندانى بودنِ امام موسى كاظمعليه السلام بسيار شنيدم آن جناب مى گفت، خدايا من پيوسته درخواست مى كردم كه جاى خلوتى با خيال راحتى به من روزى كنى، اكنون شكر مى كنم كه دعاى مرا مستجاب كردى.
چون نامه امير بصره به دست هارون رسيد امامعليه السلام را به زندان بغداد در نزد فضل بن ربيع منتقل كرد
👇👇👇
شيخ صدوق از ثَوْبانى روايت كرده كه امام موسى كاظمعليه السلام بيش از 10 سال هر روز كه مى شد بعد از روشن شدن آفتاب به سجده مىرفت و مشغول دعا و تضرّع بود تا ظهر و در ايامى كه در زندان بود، گاهى هارون به زندان مىآمد و مى ديد كه لباسى بر زمين افتاده و از ربيع مى پرسيد اين لباس چيست در اينجا؟ ربيع مى گفت: اين لباس نيست بلكه موسى بن جعفرعليه السلام است و هر روز بعد از طلوع آفتاب به سجده مى رود تا ظهر هارون گفت: اَما اِنَّ هذَا مِنْ رُهْبانِ بِنى هاشِمٍ (همانا اين مرد از رهبانان و عابدان بنى هاشم است) قُلْتُ فَمالَكَ فَقَدْ ضَيَّقْتَ عَلَيْهِ فىِ الْحَبْسِ (ربيع گفت حال كه چنين است چرا او را در اين زندان تنگ جا دادهاى) قالَ هَيْهاتَ لا بُدَّ مِنْ ذَلِكَ (هارون گفت هيهات كه غير از اين چارهاى نيست)يعنى براى حفظ مقام و خلافتم و تا دولت من در كار است او بايد زندانى باشد.
وقتى كه امام موسى كاظم عليه السلام در بغداد بدستور هارون در زندان شخص به نام سِنْدى بن شاهِك بود، دستور داد تا امام را به شهادت برساند، سندى بن شاهك خرما را به زهرآلوده كرد و امام غريب و مظلوم را وادار كرد به خوردن خرماها و وقتى كه مطمئن شد كه خرماها را خورده است عدهاى از مردم سرشناس و قضات را دعوت كرد و امام عليه السلام را به نزد آنها آورد و گفت: مردم مى گويند موسى بن جعفرعليه السلام در تنگى و فشار است، شما شاهد باشيد كه حال او خوب است و حكومت او را اذيت و آزار نداده و بيمارى در بدن ندارد و كار را بر او تنگ نگرفتهايم.
امام عليه السلام فرمودند: اى جماعت، گواه باشيد كه 3 روز است كه اينها به من زهر مى دهند و ظاهر من صحيح و سالم است ولى زهر در داخل بدن من جاى گرفته است و در آخر امروز از شدت زهرى كه به من خورانيدهاند بدنم سرخ خواهم شد و فردا زرد شديد خواهم شد و روز سوم رنگم سفيد خواهد بود و به رحمت خداوندى واصل مى شوم، و چون روز سوم شد روح مقدسش به آسمان پرواز كرد و رو سفيد به رحمت الهى منتقل شد.
سندى بن شاهك بعد از شهادت امام عليه السلام فقهاء و بزرگان بغداد را حاضر كرد و بدن مطهر امامعليه السلام را بر روى پل بغداد گذاشت و روى مباركش را گشود و مردم را ندا كرد كه اين موسى بن جعفرعليه السلام است كه رافضىها (شيعيان) گمان مى كنند كه او نمى ميرد، ببينيد كه او رحلت كرده بيائيد و او را مشاهده كنيد كه اثر جراحت و زخم در بدن او نيست و هارون الرشيد در رحلت او هيچگونه تقصير و كوتاهى نداشته است مردم گروه گروه مىآمدند و روى مبارك آن حضرت را مى ديدندو می رفتند .
📚کتاب احادیث الطلاب ص 898
#مناسبت
#امام_موسی_کاظم(ع)
✾📚 @Dastan 📚✾
29.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 داستان : از احضار یک روح تا دختر قصاب و زبان
سخنران شهید کافی (ره)
✾📚 @Dastan 📚✾
شير و مرد جادوگر
هارون الرشيد مرد جادوگرى را آورد (كه با سحر و جادو امام موسى كاظم عليه السلام را) در ميان مجلس شرمنده كند تا امر امامت را ضايع و باطل كند و آن حضرت ساكت گردد، آنگاه مجلسى را تشكيل داد و امام عليه السلام و مرد جادوگر شركت داشتند، چون سفره غذا گسترانيدند، آن مرد جادوگر با مكر و حيله كارى كرد كه هر وقت خادم حضرت مى خواست نان بردارد نمى توانست و نان از سفره به بالا مى پريد، هارون با اين عمل خوشحال و مسرور شد مى خنديد، و چندان خوشحال بود كه به حركت در آمد و نمى توانست از سرور و خوشحالى خود دارى كند.
امام موسى كاظم عليه السلام لحظه اى سر مبارك را بلند كرد و به عكس شيرى كه بر پرده اى كشيده شده بود اشاره كرد و فرمودند: يا اَسَدَ اللَّهِ خُذْ عَدُوَّ اللَّهِ (اى شير خدا، دشمن خدا را بگير) به محض صدور اين فرمان، آن عكس (كَأَعْظَمِ ما تَكُونُ مِنَ السِّباعِ) ( به شكل بزرگترين شير درنده ى در آمد) و به طرف مرد جادوگر آمد و او را دريد و خورد، هارون و اطرافيان او چنان از اين صحنه وحشت و هراس به آنها دست داد كه عقل از سر آنها پريد و با صورت بر زمين افتادند و غش كردند، بعد از مدتى بهوش آمدند و هارون به امام عليه السلام عرض كرد: از تو درخواست مى كنم به حق من بر تو دارم از اين عكس درخواست كنى كه اين مرد را برگرداند، امام چون میل به این کار نداشت لذا فرمودند:اِنْ كانَتْ عَصا مُوسى رَدَّتْ مَا ابْتَلَعَتْهُ مِنْ حِبالِ الْقَوْمِ وَ عِصِّيِّهِمْ، فَاِنَّ هذِه الصُّورةَ تَرُدُّ مَا ابْتَلَعَتْهُ مِنْ هذَا الرَّجُلِ (اگر عصاى موسى عليه السلام آن ريسمانهاى ساحران را كه بلعيد برگردانيده بود اين عكس هم اين مردى را كه بلعيده بر مى گرداند.)
#مناسبت
#امام_موسی_کاظم(ع)
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#فرماندهای_که_شبها_استحمام_میکرد!!
🌷شهید حسین محمدیانی، غیر از جراحت اصلیاش که باعث شهادتش شد، تقریباً جای سالم در بدن نداشت، دور هم که جمع میشدیم، به شوخی میگفتیم: «حاج حسین این زخم کدام عملیات است؟» میگفت: «کربلای ۵» ـ این زخم؟ ـ عملیات.... در عملیات مهران اینقدر به بدنش ترکش خورده بود که تقریباً از همه جای آن خون میریخت.
🌷وقتی در خدمت حاج حسین بودیم، معمولاً شبها درِ حمام را میبست و برای استحمام میرفت. در ذهن خودم گمان میکردم که اینها نمیخواهند با نیروهای عادی باشند، چون به هر حال فرمانده هستند و غرور دارند.
🌷یکبار مسئله را با خودش در میان گذاشتم و پرسیدم: «مگر شما غیر از بقیه هستید؟ چرا با بقیه حمام نمیروید؟» او گفت: «وقتی حمام میروم، خیلی به من نگاه میکنند، پهلوها، پشت، دست و پایم پر از جای ترکش است و جای بخیه و زخم؛ چون بچهها خیلی نگاه میکنند راحت نیستم، میترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد.»
🌹خاطره ای به یاد فرمانده، جانباز شهید حسین محمدیانی فرمانده محور عملیاتی تیپ یکم لشکر ۵ نصر، ایشان در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۷۰ به علت عوارض شیمیایی به شهادت رسید.
📚 کتاب "وقت قنوت"
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
حکایتی زیباوخواندنی
در زمان یکى از اولیاى حق، مردى بود ک عمرش را ب بطالت و هوسرانى و لهو و لعب گذرانده بود و براى آخرت آنچنان ک باید، اندوختهاى آماده نکرده بود. خوبان و نیکان، پاکان و صالحان از او دورى جستند، در حلقه نیک نامان راه نداشت، نزدیک مرگ پرونده خود را ملاحظه کرد، گذشته عمر را به بازبینى نشست و از عمق دل آهى کشید و بر چهره تاریک اشکى چکید و ب عنوان توبه و عذرخواهى از حریم مبارک دوست، عرضه داشت: یا مَنْ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ اِرْحَم مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ. پس از مرگ، اهل شهر به مردنش شادى کردند و او را در بیرون شهر در خاکدانى انداخته، خس و خاشاک ب رویش ریختند! آن مرد الهى در خواب دید به او گفتند: او را غسل بده و کفن کن و در کنار اتقیا به خاک بسپار. عرضه داشت: او ب بدکارى معروف بود، چ چیز او را به نزد تو عزیز کرد و ب دایره عفو و مغفرت رساند؟جواب شنید: خود را مفلس و تهیدست دید، ب درگاه ما نالید، به او رحمت آوردیم. کدام غمگین از ما خلاصى خواست او را خلاص نکردیم، کدام درد زده به ما نالید او را شفا ندادیم
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
🔴 عضویت اختصاصی اهالی استان هرمزگان 😍
🔸کانال اطلاع رسانی اخبار ریز و دُرشت هرمزگان، مراسمات، مراکز تجاری و...
🔴 اهل کدام شهر هرمزگان هستید؟ 👇
🔺جاسک
🔺بشاگرد
🔺سیریک
🔺میناب
🔺رودان
🔺بندرعباس
🔺حاجیآباد
🔺خمیر
🔺بندرلنگه
🔺بستک
🔺پارسیان
🔺مناطق دیگر...
🔹 دسترسی به مهمترین اخبار استان هرمزگان همراه با صدای مردم و حضور مسئولین 👇
https://eitaa.com/joinchat/977338368Ceaee5800a4
#داستان_آموزنده
🔆وعده
🔅پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....
🔅من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
🔅صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
🔅اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴حکایت جالب لعنت بر شیطان !
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان!» لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز !!!»
منبع:
📚گنجینه مثل ها و حکایات
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆توبه نصوح
🌱ابوحمزه ثمالى از حضرت على بن الحسين عليهماالسلام حديث نموده كه فرموده : مردى با همسرش به سفر دريا رفت . كشتى وسط دريا شكست . تمام كسانى كه در كشتى بودند به دريا ريختند و هيچ يك نجات پيدا نكردند. مگر همسر آن مرد كه تخته پاره اى از كشتى به دستش آمد و به وسيله آن تخته نجات يافت و به يكى از جزاير آن دريا پناهنده شد.
🌱در آن جزيره راهزنى بود. لاابالى گرى و بى باكى او باعث شده بود كه كوچكترين احترامى را به خدا و مقررات او قائل نباشد. زن بالاى سر دزد آمد. مرد سر بلند كرد. او را ديد.
🌱پرسيد: انسانى يا جن ؟
گفت : انسانم !
🌱مرد راهزن حرف ديگرى نگفت . زن به نقطه اى رفت و نشست . مرد نزد او آمد و مانند شوهر كه در كنار زنش بنشيند، در كنار او نشست . وقتى به وى قصد تجاوز نمود، زن سخت نگران و مضطرب گرديد. مرد به او گفت : چرا مضطربى ؟
زن به آسمان اشاره كرد و گفت :
🌱از او مى ترسم . بر اثر نگرانى و اضطراب واقعى آن زن باعفت ، طوفانى در ضمير مرد برپا شد و به شدت تحت تاءثير قرار گرفت و گفت : ((به خدا قسم كه من از تو سزاوارترم كه از خداى خود بترسم .
🌱 سپس از جا برخاست و بدون آن كه تجاوزى نموده باشد، زن را ترك گفت و راه منزل خود را در پيش گرفت در حاليكه تمام وجودش را انديشه توبه و بازگشت به سوى خدا احاطه كرده بود.
🌱راهزن تائب ، بين راه با مرد راهب برخورد نمود كه هر دو يك مسير را طى مى كردند و آفتاب سوزان به شدت بر آنان مى تابيد.
🌱راهب به جوان گفت : دعا كن خداوند لكه ابرى بفرستد و بر ما سايه افكند.
جوان گفت : من نزد خدا حسنه اى ندارم تا به خود جراءت درخواست دهم .
🌱راهب گفت : پس من دعا مى كنم و تو آمين بگو! جوان پذيرفت .
🌱راهب دعا كرد و جوان آمين گفت . در اسرع وقت ابرى بالاى سرشان آمد و بر آن دو سايه افكند. مدتى از روز را در سايه آن ابر رفتند، تا سر دوراهى رسيدند. مسير راهب از جوان جدا مى شد. هر يك راه خود را در پيش گرفتند. اما ابر از پى جوان رفت .
🌱راهب به او گفت : تو از من بهترى ! خداوند خواسته تو را اجابت نمود، نه خواسته مرا. قصه خود را براى من بيان كن !
🌱جوان قصه زن را شرح داد. راهب گفت : براى خوف از خدا و بازگشت به سوى او گناهان گذشته ات بخشيده شد. دقت كن كه در آينده چگونه خواهى بود؟
🌱جوان آلوده و راهزنى از حالت روحى يك زن با ايمان متنبه شد. در يك لحظه به خود آمد به سوى خدا بازگشت و با دل و زبان توبه كرد. خداوند طبق وعده اى كه داده بود، گناهانش را تكفير نمود و دعايش را به استجابت رساند.
📚معاد از نظر روح و جسم ، ج 2، ص 281.
✾📚 @Dastan 📚✾
✴️⇦•دیدین گاهی میریم عروسی یا جشن تولد،
دوربین داره فیلمبرداری میکنه و تا نوبت به ما میرسه؛ خودمون رو جمع و جور میکنیم
چرا؟ چون دوربین روی ما زوم میکنه؛
نکنه زشت و بد قیافه بیفتیم!
✳️⇦•اگه فقط به این فکر کنیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی ما هم زوم شده، شاید یه جور دیگه زندگی می کردیم!
💠⇦•شاید اخلاقمون یه جور دیگه بود!
شاید لحن صحبتمون یه جور دیگه میشد!
💟⇦•مطمئن باشیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی تک تک ما زوم شده؛ چون خودش فرمود:
✨«ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری» (علق/14)
آیا نمی دانند خدا می بیند...
✾📚 @Dastan 📚✾
✍مردی خدمت امام موسی کاظم (عليه السلام) آمد و عرضه داشت :
فدایت شوم ، از یکی از برادران دینی کاری نقل کردند که ناپسند بود ، از خودش پرسیدم انکار کرد در حالی که جمعی از افراد موثق و قابل اعتماد این مطلب را از او نقل کردند !
حضرت فرمودند : گوش و چشم خود را در مقابل برادر مسلمانت تکذیب کن ..
حتی اگر پنجاه نفر قسم خوردند که او کاری کرده و او بگوید نکرده ام از او قبول کن و از آنها نپذیر !
هرگز چیزی که مایه عیب و ننگ اوست و شخصیتش را از بین می برد در جامعه منتشر نکن که از آنها خواهی بود که خدا در موردشان فرموده :
"کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان مؤمنان پخش شود عذاب دردناکی در دنیا و آخرت دارند".
حسن ختام این مطلب ، حدیثی تکان دهنده از حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) است که فرمودند :
هر شخصی گناه و کار زشتی را نشر و پخش کند ، همانند کسی است که آن کار را انجام داده است..
📚 کافی ج 8 ، ص 147. آیه مذكور در سوره نور آیه 19 قرار دارد .
بحار الأنوار ، ج 72 ، ص 365 .
✾📚 @Dastan 📚✾
🌺🌺امام زمانم
🌾🌾ما کم سعادتیم که خدمت نمیرسیم
🌾🌾نه! بی لیاقتیم که خدمت نمیرسیم
🌾🌾ما کم اراده های به ظاهر خدا پرست
🌾🌾در بند عادتیم که خدمت نمیرسیم
🌾🌾محتاج ما، کریم شما، پس تصدقی
🌾🌾درگیر حاجتیم که خدمت نمیرسیم
🌾🌾ما فکر میکنیم که فرصت همیشه هست
🌾🌾غرق حماقتیم که خدمت نمیرسیم
🌾🌾آقا شما همیشه ز ما یاد میکنی
🌾🌾ما کم سعادتیم که خدمت نمیرسیم
😔آقا بازم جمعه نمیایید•••
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
✾📚 @Dastan 📚✾
داستان کوتاه
پاﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ 10 ﺳﮓ ﻭﺣﺸﯽ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﺮ
#
ﻭﺯﯾﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺳﺮﺯﺩ، ﺟﻠﻮﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﺳﮕﻬﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻧﺪﮔﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ!!!
ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺯﺭﺍ ﺭﺃﯾﯽ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻭﺍﻗﻊ ﻧﺸﺪ! ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺳﮓ ﻫﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻧﺪ...
ﻭﺯﯾﺮ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ 10 ﺭﻭﺯ ﺗﺎ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺣﮑﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﻫﯿﺪ...
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﯿﺰ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ.
🔴ﻭﺯﯾﺮ ﭘﯿﺶ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﮓ ﻫﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ 10 ﺭﻭﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻢ...
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﻣﯿﺒﺮﯼ!
ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ...
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﺪ؛ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
ﻭﺯﯾﺮ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﮓﻫﺎ! ﻏﺬﺍ ﺩﺍﺩﻥ، ﺷﺴﺘﺸﻮﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﻭ...
ﺩﻩ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻭﻗﺖ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺣﮑﻢ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ...
ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺳﮓﻫﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻧﺪ.
ﻣﻄﺎﺑﻖ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻋﻤﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺻﺤﻨﻪ ﺑﻮﺩ.
ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﭼﯿﺰ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪ!
ﻫﻤﻪ ﺳﮓ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﮑﺎﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻧﺪ!
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﮓ ﻫﺎ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﻭﺯﯾﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
10 ﺭﻭﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ،ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﺮﺩﻧﺪ؛ ﻭﻟﯽ 10 ﺳﺎﻝ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ #ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﺪ...!
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ.
🤔ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﮐﻪ #ﺧﻄﺎﯼ_ﮐﻮﭼﮑﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﺪﺕ ﻫﺎﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻫﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ببخشی.
ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻓﮑﺮﮐﻨﯽ...
میدانم که ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪ...
✾📚 @Dastan 📚✾