📢 میدان دینداری، بازار میوه فروشی نیست که سوا کنی! اگر نماز میخوانی، خمس و زکات مال و جانت را هم باید بپردازی!
📚 سوره #بقره
🕋 أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذلِكَ مِنْكُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يُرَدُّونَ إِلى أَشَدِّ الْعَذابِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ «85»
⚡️ترجمه:
چرا به برخی از احکام ایمان آورده و به بعضی کافر میشوید؟ پس جزای چنین مردم بدکردار چیست به جز ذلّت و خواری در زندگانی این جهان و بازگشتن به سختترین عذاب در روز قیامت؟ و خدا غافل از کردار شما نیست.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ابوراجح حلى و امام زمان (عج )
🌾ابوراحج از شيعيان مخلص شهر حله ، سرپرست يكى از حمام هاى عمومى آن شهر بود، بدين جهت ، بسيارى از مردم او را مى شناختند.
🌾در آن زمان ، فرماندار حله شخصى ناصبى به نام مرجان صغير بود. به او گزارش دادند كه ابوراجح حلى از بعضى اصحاب منافق رسول خدا (ص ) بدگويى مى كند. فرماندار دستور داد او را آوردند.
🌾آن قدر زدند كه تمام بدنش مجروح گشت و دندان هاى پيشين ريخت ! همچنين زبانش را بيرون آوردند و با جوالدوز سوراخ كردند و بينى اش را نيز بريدند و او را با وضع بسيار دلخراشى به عده اى از اوباش سپردند. آنها ريسمان بر گردن او كرده و در كوچه و خيابان هاى شهر حله مى گرداندند! و مردم هم از هر طرف هجوم آورده او را مى زدند. به طورى كه تمام بدنش مجروح شد، و به قدرى از بدنش خون رفت و كه ديگر نمى توانست حركت كند و روى زمين افتاد، نزديك بود جان تسليم كند.
جريان را به فرماندار اطلاع دادند. وى تصميم گرفت او را بكشد، ولى جمعى از حاضران گفتند:
🌾- او پيرمرد فرتوتى است و به اندازه كافى مجازات شده و خواه ناخواه به زودى مى ميرد، شما از كشتن او صرف نظر كنيد و خون او را به گردن نگيريد!
🌾به خاطر اصرار زياد مردم - در حالى كه صورت و زبان ابوراجح به سختى ورم كرده بود - فرماندار او را آزار كرد. خويشان او آمدند و نيمه جان وى را به خانه بردند و كسى شك نداشت كه او خواهد مرد.
🌾اما فرداى همان روز، مردم با كمال تعجب ديدند كه او ايستاده نماز مى خواند و از هر لحاظ سالم است و دندان هايش در جاى خود قرار گرفته ، و زخم هاى بدنش خوب شده و هيچ گونه اثرى از آن همه زخم نيست ! و با تعجب از او پرسيدند:
🌾- چطور شد كه اين گونه نجات يافتى و گويى اصلا تو را كتك نزدند؟!
ابوراجح گفت :
🌾- من وقتى كه در بستر مرگ افتادم ، حتى با زبان نتوانستم دعا و تقاضاى كمك از مولايم حضرت ولى عصر(عج ) نمايم ؛ لذا تنها در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنايت كردم .
🌾وقتى كه شب كاملا تاريك شد، ناگاه ! خانه ام نورانى گشت ! در همان لحظه ، چشمم به جمال مولايم امام زمان (عج ) افتاد، او جلو آمد و دست شريفش را بر صورتم كشيد و فرمود:
🌾- برخيز و براى تاءمين معاش خانواده ات بيرون برو و كار كن ! خداوند تو را شفا داد!
اكنون مى بينيد كه سلامتى كامل خود را باز يافته ام .
🌾خبر سلامتى و دگرگونى شگفت انگيز حال او - از پيرمردى ضعيف و لاغر به فردى سالم و قوى - همه جا پيچيد و همگان فهميدند.
🌾فرماندار حله به ماءمورينش دستور داد ابوراجح را نزد وى حاضر كنند. ناگاه ! فرماندار مشاهده نمود، قيافه ابوراجح عوض شده و كوچكترين اثرى از آنهمه زخم ها در صورت و بدنش ديده نمى شود! ابوراجح ديروز با ابوراجح امروز قابل مقايسه نيست !
🌾رعب و وحشتى تكان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تاءثير قرار گرفت كه از آن پس ، رفتارش با مردم حله (كه اكثرا شيعه بودند) عوض شد. او قبل از اين جريان ، وقتى كه در حله به جايگاه معروف به ((مقام امام (عج ))) مى آمد، به طور مسخره آميزى پشت به قبله مى نشست تا به آن مكان شريف توهين كرده باش ؛ ولى بعد از اين جريان ، به آن مكان مقدس مى آمد و با دو زانوى ادب ، در آنجا رو به قبله مى نشست و به مردم حله احترام مى گذاشت . لغزش هاى ايشان را ناديده مى گرفت و به نيكوكاران نيكى مى كرد. ولى اين كارها سودى به حال او نبخشيد، پس از مدت كوتاهى درگذشت .
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆حكايت: كريمتر از حاتم طايى
🔅از حاتم طايى پرسيدند: آيا از خود كريمتر ديدهاى؟
🔅گفت: آرى، روزى در باديه مىرفتم، به خيمهاى رسيدم. پيرزنى در آن بودو بزى در پس خيمه بسته بودند. وقتى به آنجا رسيدم، زال پيش من دويد ومرا خدمت كرد و عنان شتر مرا گرفت تا فرود آمدم.
🔅بعد از چند لحظهاى پسر او هم آمد و با بشاشتى هر چه تمامتر از حالمن سؤال كرد.
🔅زن به پسرش گفت: برخيز و به مصالح مهمان قيام نماى و وسايل پذيرايىرا آماده كن و آن بز را ذبح و طعام درست كن. پسر گفت: اول بروم از صحراهيزم بياورم؟
🔅زن گفت: تا تو به صحرا بروى و هيزم آورى، دير مىشود. مهمان راگرسنه داشتن از مروت دور بود!
🔅پس دو نيزه داشت. هر دو را شكست و آن بز راكباب كرد و نزد من آورد.
چون تفحص از حال آنان كردم، جز آن بز چيز ديگرى نداشتند و آن راايثار من كردند.
🔅از زن پرسيدم: مىدانى من كيستم؟
زن گفت: نه، نمىدانم شما چه كسى هستيد.
🔅گفتم: من حاتمم. بايد به قبيله ما بيايى. در حق شما تكليفى واجب دارم وبايد حق اين ضيافت را بگزارم.
🔅زن گفت: ما جزا بر مهمانى نستانيم و نان به بها نفروشيم. و از من هيچقبول نكردند و من دانستم كه ايشان از من كريمترند.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌿🌺﷽🌿🌺
#گستاخ بودن آسان است.
به تلاش نیازی ندارد و نشانه #ضعف و #ناامنی است.
#مهربانی بیانگر تأدیب نفس و
#عزت_نفسی عظیم است.
مهربان بودن در هنگام برخورد با افراد گستاخ آسان نیست.
#مهربانی خصیصه کسی است که کارهای #فکری_مثبت زیادی انجام داده و به بینش عمیقی از خود فهمی و #عقل دست یافته است.
💐مهربانی نشانه #قدرت است نه ضعف.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#كيد_منافقين....!!
🌷ساعت دو بعداز ظهر در آن گرما و تشنگی و حاد شدن نبرد در تعقیب و گریز، عده ما حدوداً به هفتاد نفر رسید که در محاصره گازانبری گرفتار شدیم. به زمین صاف نگاه کردیم جایی که میبایست برویم، تانک های عراقی را میدیدیم. چند نفری از جمله غلامحسین برومند به آن سو گریختند ولی در زیر آتش خصم زمینگیر شدند.
🌷....در همین بین چند تن از منافقین بچه ها را با خنده به طرفشان میخواندند و اینگونه وانمود میکردند که بچه های خودیاند ولی کیدشان برملا شد و نصیبشان آخرین گلوله آر.پی.چی یکی از رزمندگان بود.
🌷دیگر مهمات به انتها رسید و در تحیر چه کنم؟! چه کنم؟! بودیم که یکی از بچه ها به طرف من آمد و گفت: یک نارنجک دارم، میخواهم خودم را بکشم چون تحمل اسارت را ندارم. نارنجک را از دستش گرفتم و بلند فریاد زدم: اگر شهادت مقدرمان نشد، اسارت هم یکی از عوارض جنگ است که مفری از آن نیست رضاییم به رضای خدا.
🌷....هنوز سخنم تمام نشده بود از روی خاکریزها، عراقی ها سلاحهایشان را به سوی مان نشانه گرفتند. بدین سان فصل نوینی در زندگیمان گشوده شد که اسارت نام داشت.
#راوی: آزاده سرافراز علی نائیجی
✾📚 @Dastan 📚✾
لطاف خفیه اهل بیت علیهم السلام
✍عبداللّه بن ابراهیم غفاری:تنگ دست بودم و روزگارم به سختی میگذشت. یکی از #طلبکارهایم برای گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریاء حرکت کردم تا #امام_رضا_علیه_السلام را ببینم. می خواستم خواهش کنم که #وساطت کنند از او بخواهد که مدتی صبر کند.
زمانی که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمهای بخورم. بعد از غذا، از هر دری سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلاً به چه منظوری به صریاء آمده بودم. مدّتی که گذشت، حضرت رضا علیه السلام، اشاره کردند که گوشه سجادهای را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشتهای هم کنار پولها قرار داشت.
یک روی آن نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه ، محمد رسول اللّه ، علی ولی اللّه ». و در طرف دیگر آن هم این جملات را خواندم: «ما تو را فراموش نکرده ایم. با این پول #قرضت را بپرداز! بقیّه اش هم #خرجی خانوادهات است».
📚 المناقب، ج4، ص337
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 #پندانه
✍ روزگار چه خوب چه بد میگذره
🔹به پاهای خودت موقع راهرفتن نگاه کن؛ دائما یکی جلو هست و یکی عقب.
🔸نه جلویی بهخاطر جلوبودن مغرور میشه، نه عقبی چون عقب هست شرمنده و ناراحت. چون میدونن شرایطشون مدام عوض میشه.
🔹روزهای زندگی ما هم دقیقا همین حالته.
🔸دنیا دو روزه؛ روزی با تو و روزی علیه تو. روزی که با توست، مغرور نشو و روزی که علیه توست، ناامید نشو.
🔹هر دو میگذرن.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ملاقات با امام زمان (عج )
✨علامه مجلسى (ره ) از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفت :
🌕در زمان ما شخص صالح و مؤ منى به نام امير اسحق استر آبادى (ره ) بود كه چهل بار پياده به مكه رفته بود، و بين مردم مشهور شده بود كه او طى الارض دارد - يعنى چندين فرسخ را در يك لحظه طى مى كرده - در يكى از سال ها او به اصفهان آمد. من باخبر شدم و به ديدارش رفتم . پس از احوالپرسى از وى پرسيدم :
- آيا شما طى الارض داريد؟ در بين ما چنين شهرت يافته است ؟
در جواب گفت :
🌕در يكى از سالها با كاروان حج به زيارت خانه خدا مى رفتم به محلى رسيديم ، كه آنجا با مكه هفت يا نه منزل (بيش از پنجاه فرسخ ) راه بود. من به علتى از كاروان عقب مانده و كم كم به طور كلى از آن جدا شدم . و جاده اصلى را گم كرده حيران و سرگردان بودم .
تشنگى چنان بر من غالب شد كه از زندگى ماءيوس گشتم . چند بار فرياد زدم :
- يا اباصالح ! يا اباصالح ! (امام زمان )! ما را به جاده هدايت فرما!
🌕ناگاه شبحى از دور ديدم و به فكر فرو رفتم ! پس از مدت كوتاهى آن شبح در كنارم حاضر شد. ديدم جوانى گندم گون و زيبا است كه لباس تميزى به تن كرده و سيماى بزرگان را دارد. بر شترى سوار بود و ظرف آبى همراه خود داشت . به او سلام كردم ، جواب سلام مرا داد و پرسيد:
🌕- تشنه هستى ؟
- آرى !
ظرف آب را به من داد و از آن آب نوشيدم . سپس گفت :
🌕- مى خواهى به كاروان برسى ؟
مرا بر پشت سر خود سوار شتر كرد و به جانب مكه حركت كرديم . عادت من اين بود كه هر روز دعاى حرز يمانى را مى خواندم . مشغول خواندن آن دعا شدم . در بعضى از جمله ها آن شخص ايراد مى گرفت و مى گفت :
🌕چنين بخوان !
چيزى نگذشت كه از من پرسيد:
- اينجا را مى شناسى ؟
نگاه كردم ، ديدم در مكه هستم .
امر كردند:
- پياده شو!
🌕وقتى پياده شدم ، او بازگشت و از نظرم ناپديد شد. در اين وقت فهميدم كه او حضرت قائم (عج ) بوده است .
از فراق او و از اينكه او را نشناختم متاءسف شدم . بعد از گذشت هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد.
🌕افراد كاروان ، چون از زنده ماندن من ماءيوس شده بودند، يكباره مرا در مكه ديدند و از اين رو، بين مردم مشهور شدم كه من ((طى الارض )) دارم .
علامه مجلسى (ره ) در پايان اظهار مى كند كه
🌕پدرم گفت :
دعاى حرز يمانى را نزد وى خواندم و آن را تصحيح كردم ، شكر خدا كه او به من اجازه نقل و تصحيح آن را داد.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌿🌺﷽🌿🌺
🌟اهل آرامش که شدی،
💖شاد کردن دیگران بیشتر از
شاد بودن خودت به دلت می چسبد،
🌺و از این کار حال خوشی پیدا می کنی!
از درون به خود می بالی!
✨ارزشمندتر از همیشه ات می شوی!
🌟به این نقطه که برسی آرامش وجودت را فرا می گیرد،
❤️آرامشگر می شوی!❤️
👌نه به راحتی می رنجی
💕و نه به آسانی می رنجانی!
💚آرامش سهم دل هایی ست که نگاه شان سمت خداست ...
💞💞💞شبتون خدایییی💞💞💞
✾📚 @Dastan 📚✾
؛
امام صادق عليه السلام فرمود:
((وقتي يكي از شما اراده كند كه هر چه از خداوند متعال خواست به وي عطا كند، بايد از تمام مردم ماءيوس شود و جز به خداوند اميدي نداشته باشد. وقتي خدا بداند كه ضمير او اين چنين است و از غير خدا منقطع است ، هر چه خواست به او عطا مي كند.))
بين افراد با ايمان ، عده قليلي هستند كه از اين مزيت ايماني و معرفت سعادت آفرين برخوردارند.
بيشتر مردم مومن به خداوند از اين كمال معنوي بي نصيبند و در مواقع عادي كه علل و اسباب طبيعي ، مسير خود را مي پيمايد و امور بر وفق مرادشان جريان دارد، از خداوند غافلند و توجهشان به وسايل عادي معطوف است .
در موقعي كه اسباب معمولي كم اثر مي شود، مثلا طبيب و دوا نمي توانند به مريض بهبودي ببخشند، وضع روحي بيمار و اطرافيانش منقلب مي گردد، از مجاري اسباب ، حالت انقطاع پديد مي آيد، متوجه معنويات مي گردند، نور توحيد در ضميرشان شكوفا مي شود، صميمانه دعا مي كنند، خداوند تفضل مي فرمايد، وضع مريض ناگهان عوض مي شود و آثار بهبودي مشهود مي گردد.
در يكي از جنگ هاي مسلمين با كفار، دشمنان در قلعه محكمي استقرار يافته بودند. مسلمانان قلعه را در محاصره داشتند و هر روز براي فتح قلعه تلاش مي نمودند و نتيجه اي به دست نمي آمد.
مدت محاصره و تلاش براي فتح قلعه به درازا كشيد. روحيه سربازان مسلمين تدريجا ضعيف گرديد. آثار ياءس در چهره آنان خوانده مي شد.
فرمانده لشكر كه اين وضع را مشاهده كرد، سخت ناراحت گرديد، تصميم گرفت متوجه خدا شود، دعا كند و براي پيروزي مسلمين از ذات اقدس الهي استمداد نمايد. شبي در حالي كه از همه وسايل و اسباب عادي منقطع شده بود، دست دعا به پيشگاه باريتعالي برداشت و از خداوند فتح قلعه و پيروزي مسلمين را درخواست نمود.
فرداي آن روز در نقطه اي نشسته بود، ناگاه سگ سياهي را ديد كه در عسكرگاه مي دود و چون به نقطه انباشتن زباله رسيد، براي يافتن طعمه به داخل آن رفت .
فرمانده در فعاليت آن سگ دقت نمود و به ذهن سپرد. شب فرا رسيد. هوا مهتاب بود، فرمانده ديد كه همان سگ بالاي حصار قلعه ظاهر شد، يقين كرد كه اين قلعه راه پنهاني دارد كه سگ از آن راه ، قلعه را ترك مي گويد و از همان راه به قلعه برمي گردد.
مطلب را با بعضي از محارم خود به ميان گذارد، آنان هر قدر تفحص نمودند، راه را نيافتند. فرمانده دستور داد انباني را چرب كنند و در جدار آن ، سوراخ هاي كوچكي باز نمايند و در انبان ارزن بريزند و در انبان را محكم ببندند و آن را در محل زباله بيفكنند. فردا سگ آمد و به محل زباله رفت ، انبان چرب را به گمان آن كه طعمه اي است به دندان گرفت تا آن را از راه نقب به داخل قلعه ببرد. حركات بدن سگ موجب شد كه دانه هاي ارزن در مسيرش بر زمين بريزد.
ماءمورين خط سير و حركت سگ را از دنبال نمودن دانه هاي ارزن يافتند، از آن راه به داخل قلعه رفتند و دژ محكم دشمن را فتح نمودند.(2)
بنابر آنچه مذكور افتاد، معلوم شد كه اگر كسي براي خداوند مخالف و ضدي قرار ندهد و همچنين از غير خدا منقطع شود و با او مثل و مانندي را نخواند، دعايش شايسته استجابت است و خداوند تمنياتش را برآورده مي سازد.(3)
1- الكافي ، ج 2، ص 148.
2- جوامع الحكايات ، ص 157.
3- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 3، ص 250.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆فيلسوف و ناسازه هاى قرآنى !
🍁اسحاق كندى - از دانشمندان صاحب نام عراق بود - و مردم او را به عنوان فيلسوف برجسته مى شناختند. وى اسلام را قبول نداشت و كافر بود. مى پنداشت بعضى از آيات قرآن با بعضى ديگر سازگار نيست تصميم گرفت پيرامون به ظاهر ناسازه ها و ضد و نقيض هاى موجود در آيات قرآنى كتابى بنويسد! براى نگارش چنين كتابى در خانه نشست و مشغول نوشتن گرديد. روزى يكى از شاگردان وى محضر امام عسگرى (ع ) رسيد و جريان را اطلاع داد. حضرت به او فرمود:
🍁- آيا بين شما مرد هوشمند و رشيدى نيست كه استادتان را از نوشتن كتابى كه درباره قرآن شروع كرده بازدارد و پشيمان سازد؟
🍁عرض كرد:
- ما همگى از شاگردان او هستيم . چگونه ممكن است او را از عقيده اش منصرف كنيم ؟
🍁امام فرمود:
- آيا حاضرى آنچه را كه به تو مى آموزم در محضر استادت انجام دهى ؟ عرض كرد:
- بلى !
فرمود:
🍁- پيش او برو! و مدتى او را در اين كار كه شروع كرده كمك كن به طورى كه انس بگيرى و دوست و همدم كه شدى به او بگو سؤ الى برايم پيش آمده اجازه مى خواهم از تو بپرسم و غير از شما كسى شايستگى پاسخ آن را ندارد.
🍁او خواهد گفت بپرس ! به او بگو:
آيا ممكن است فرستنده قرآن (خدا) معانى را اراده كرده كه غير از آنست كه شما فهميده ايد؟ او در جواب خواهد گفت :
آرى ؟ ممكن است .
در اين هنگام به او بگو:
🍁تو چه مى دانى شايد منظور خدا از آيات غير از آن معانى است كه شما حدس مى زنيد. استادت به خوبى مى فهمد منظور شما چيست .
🍁شاگرد نزد استاد اسحاق رفت ، مطابق دستور امام رفتار كرد و با او همدم شد تا اينكه زمينه براى طرح سؤ ال آماده گرديد. آنگاه از استاد پرسيد آيا ممكن است كه خداوند غير از معانى كه تو از آيات فهميده اى اراده كرده باشد؟
استاد با كمال دقت به پرسش شاگرد گوش داد و گفت : دوباره سؤ ال خود را تكرار كن ! شاگرد سؤ الش را تكرار كرد.
🍁فيلسوف پس از كمى تاءمل اظهار داشت :
آرى ! ممكن است ، خداوند اراده معانى غير از معانى ظاهر آيات داشته باشد. زيرا واژه ها و لغتها داراى احتمالات است و از لحاظ دقت نظر نيز گفته شما پسنديده مى باشد.
🍁استاد مى دانست شاگرد او توانائى چنين پرسشى را از پيش خود ندارد و از حدود انديشه او بيرون است لذا روى به شاگرد و گفت : تو را سوگند مى دهم كه حقيقت را بگويى اين مطلب را از كجا ياد گرفته اى ؟
شاگرد ابتدا آن را به خود نسبت داد گفت :
به ذهنم آمد كه از تو بپرسم .
استاد جواب او را نپذيرفت و اصرار نمود حقيقت را بگويد
شاگرد:
🍁حقيقت اين است كه امام حسن عسگرى (ع ) يادم داد.
فيلسوف :
🍁اكنون واقعيت را گفتى ، چون چنين پرسشها جز از خاندان رسالت شنيده نمى شود.
آنگاه فيلسوف با توجه به اشتباهات خود دستور داد آتش تهيه كنند و تمام آنچه را درباره تناقض آيات قرآن نوشته بود به آتش كشيد و سوزاند!
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆حکایت آموزنده پند دزد
🌾گويند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. وقتى (زمانی) با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را يك جا بسته با خود برداشت … در راه گرفتار راهزنان شدند.
🌾غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت:اين بسته را از من نگيريد، ديگر هر چه دارم از آن شما.دزدان را طمع زيادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چيزى نيافتند.دزدى پرسيد كه اين ها چيست؟
🌾چون غزالى وى را به آن ها آگاهى داد، دزد راهزن گفت:علمى را كه دزد ببرد، به چه كار آيد!اين سخن دزد، در غزالى اثرى عميق گذاشت و گفت:پندى به از اين از كسى نشنيدم و ديگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
🔴 شاید این نجاتدهندهات باشد
🔹خسته و کوفته به خانه برگشتهای در حالی که چیزهایی که از تو خواستهشده را با خودت حمل میکنی.
🔸مادرت از تو میپرسد:
شیر هم برایم آوردهای؟
🔹با لبخند به او بگو:
چشم الان میرم میارم.
🔸دعا میکند در حقت.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹مشغول خواندن نماز هستی. کودکت کنارت مشغول بازیکردن است. ناگهان در حال سجده بر پشتت سوار میشود.
🔸عصبانی نشو. او با خودش کودکیاش را حمل میکند.
🔹سجدهات را کمی طولانیتر کن.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸کارگری در گرمای طاقتفرسای تابستان، زیر تابش نور آفتاب خسته و کوفته مشغول کار است.
🔹آب سردی را به او تعارف کن.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸برای پرندگان دانههایی از برنج و جو و گندم و ارزن میریزی تا از آن بخورند.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹آشغالهای در مسیر راهت را برمیداری یا در مسجد از روی فرش جمع میکنی و در سطل آشغال میریزی.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸یکی تو را دشنام میدهد. میگویی خدا تو را ببخشد.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹آیهای از قرآن را با خشوع و تدبر میخوانی و اشک از چشمانت جاری میشود.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸از کنار جوانهایی که به گناهانی مبتلا شدهاند میگذری. با نرمی و محبت و حکمت آنها را پند میدهی.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹کسی در حق تو بدی میکند. عصبانی میشوی و میخواهی دشنام بدهی.
🔸بهیاد این فرمایش الله متعال میافتی:
«کسانی که خشم خودشان را فرومیخورند و مردم را معاف میکنند... و خدا نیکوکاران را دوست میدارد.»
🔹خشم خودت را فرومیخوری و او را میبخشی.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸خبر رسوایی کسی به تو میرسد. اما پیش خودت نگه میداری و آن را پخش نمیکنی.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹چهبسا اعمالی که تو اصلا برایشان ارزشی قائل نمیشوی و آنها را چیزی حساب نمیکنی، باعث نجات تو شوند و میزان اعمالت را سنگین کنند.
هیچ کار نیکی را دستکم نگیر.
🔸همیشه قبل از هر کار به ظاهر کوچک، این را با خودت تکرار کن:
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹خواهی دید چگونه زندگی تو به یک مسابقه پیدرپی برای بذل و بخشش تبدیل میشود
و نتیجه آن را در زندگی خودت مشاهده خواهی کرد.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷🌷
#زیر_باران_حسرت....
🌷در عملیات «کربلای ۵» از ناحیه دست و چند جای دیگر بدن مجروح شدم. اما از آنکه بادگیر در تنم بود و مچ آستینم گشاد، مانع نفوذ خون به بیرون میشد. دستم برای دومین بار بود که آسیب میدید. یک بار برحسب تصادف در یک مأموریت نظامی و اینبار در عملیات «کربلای ۵». همین طور میجنگیدم و پیش میرفتم. تا آنکه....
🌷....تا آنکه شدت درد و سنگینی لختههای خون، توان لازم را از من گرفت و من به زمین افتادم از رد خونی که از من بر جا مانده بود، دوستم متوجه زخمم شد و خودش را به من رساند و گفت: «خودت را میخواهی به کشتن بدهی؟» اما من دلم پیش بچههای رزمنده بود و نمیتوانستم دست از مبارزه بکشم، تا این که نمیدانم چه وقت زانوهایم سست شد و به زمین افتادم.
🌷وقتی چشم باز کردم، خود را در بیمارستان اهواز دیدم. چند روز بود که از عملیات فخر آفرین «کربلای ۵» گذشته بود، با خودم گفتم: «ای کاش من هم میتوانستم یکی از آن شهدای گلگون کفن باشم.»
#راوی: شهید معزز علیاصغر شعبانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸خاطرهای از آیت الله بهجت، که رهبر معظم انقلاب را متاثر کرد...
🔹استاد عالی
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆رسم دنيا
🌴انس بن مالك كه از اصحاب رسول الله (ص) است، گويد:
🌴رسول (ص) را شترى بود كه آن را ((غضبا)) مىگفتند .
🌴از همه شتران تندتر و تيزتر مىدويد و در همه مسابقهها، از همه شتران، پيش . روزى، عربى بيامد و شتر خويش را با عضبا در يك راه، دوانيد. شتر اعرابى، پيش افتاد و مسابقه را برد . مسلمانان، اندوهگين شدند.
🌴رسول (ص) فرمود: اندوه مداريد!حق است بر خداى تعالى كه هيچ چيز را در دنيا بالا نبرد، مگر آن كه روزى وى را به زير آورد.
✨✨چنين است رسم سراى درشت - - گهى پشت زين و گهى زين به پشت
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
✨﷽✨
✅نتیجه حرص بر دنیا
✍بعضیا فکر میکنن اگه به مرحلهای از دنیا رسیدن دیگه دست از طلب دنیا بر میدارن و در مسیر خدا حرکت میکنن ،
در حالی که خاصیت دنیا این هست که هر چی دنبالش بریم بیشتر گرفتارش میشیم و یه زمان چشم باز میکنیم میبینیم که در دنیا غرق شدیم ، و راه برگشتی هم نداریم... و به جایی خواهیم رسید که با عشق به دنیا خواهیم مرد !
پس بیایید از همین الآن حرص به دنیا رو از دلهامون جدا کنیم که فردا دیر است...
💠حضرت امام باقر (ع) میفرمایند:
شخصی که حريص بر دنياست ، مانند كرم ابريشم است كه هر چه بيشتر ابريشم بر خود ميپيچيد ، راه خروجش دورتر و بستهتر ميگردد تا اينكه بميرد .
مَثَلُ الحَريصِ عَلَی الدنيا مَثَل دُودَةِ القَزّ، كُلَّما اِزادادَت مِنَ القَزِّ علی نَفسِها لَفّاً كان أَبعَدَ لها من الخروج حتی تَموت .
َ
📚الكافي ، ج 2 ، ص 316 .
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🍃✨يكى از فرمانداران مقتدر بنى اميه دستور قتل بى گناهى را داد و ماءمورين او را كشتند. فرماندار پس از قتل شخص بى گناه ، از دستور ناحقى كه داده بود، سخت دچار پريشانى فكرى و ناراحتى روحى گرديد و شب و روز از عمل ظالمانه خود در عذاب بود. كار ادارى را ترك گفت و از مردم كناره گرفت ولى شكنجه وجدان اخلاقى او را آرام نمى گذاشت . سرانجام ديوانه شد. كسانش او را به مكه آوردند كه شايد از مشاهده مردم ، وضعش بهتر شود. خوشبختانه در آن سال امام سجاد عليه السلام نيز به مكه مشرف شده بود. جريان امر به عرض آن حضرت رسيد. امام عليه السلام چند جمله كوتاه با وى سخن گفت و با كلمات اميدبخش آن حضرت ، مشكل فرماندار حل شد.
🍃امام زين العابدين عليه السلام در طواف بود متوجه شد كه در گوشه اى از مسجد جمعى گرد آمده اند. پرسيد: چه خبر است و اينان چرا جمع شده اند؟
🍃عرض كردند: ((محمد بن شهاب زهرى )) دچار اختلال عقلى شده و حرف نمى زند. خانواده اش او را به مكه آورده اند تا شايد با ديدن مردم سخن بگويد.
🍃حضرت پس از انجام طواف به طرف او آمد. محمد بن شهاد حضرت سجاد عليه السلام را شناخت . امام عليه السلام به او فرمود: ((تو را چه مى شود؟))
🍃عرض كرد: ((در ولايتى فرماندار بودم . دامنم به خون بى گناهى آلوده گرديد و بر اثر نگرانى هاى روحى و ناراحتى هاى درونى به اين وضعى كه مشاهده مى كنيد، دچار شده ام .))
امام عليه السلام از كلام او استفاده كرد كه از عفو الهى نااميد گرديده و بر اثر ياءس و نوميدى به اين روز افتاده است . بلافاصله به او فرمود:
🍃((خوف من بر تو از نااميد بودن از رحمت و عفو الهى بيش از خوفى است كه از ريختن خون بى گناه ، بر تو دارم .))
و با اين جمله كوتاه او را به عفو و آمرزش گناه اميدوار نمود.
🍃سپس فرمود: ((ديه مقتول را به وارث بده !))
عرض كرد: ((براى دادن ديه اقدام نمودم و به وراث او مراجعه كردم ، اما از گرفتن آن ابا نمودند.
🍃امام عليه السلام فرمودند: ديه مقتول را در كيسه هاى كوچك جاى ده و درش را ببند. موقعى كه اهل منزل براى نماز جماعت از خانه خارج مى شوند، آنها را به داخل خانه بيفكن .
📚معاد از نظر روح و جسم ، ج 2، ص 335.
✅روش جالب #تربیت_فرزند
✍️آیت الله شاه آبادی (ره) استاد عرفان حضرت امام خمینی (ره) توصیه میکرد که اگر به عنوان مثال، فرزند شما نیاز به کفش دارد، گرچه شما دیر یا زود آن را تهیه خواهید کرد، به فرزند خود بگویید: عزیزم، بابا باید پول داشته باشد. مگر نمیدانی خدا روزی رسان است؟ پس از خدا بخواه زودتر به پدر پول بدهد تا برایت کفش بخرد.
این کودک قطعاً دعا خواهد کرد و پدر نیز قطعاً پولی به دست خواهد آورد. پس کفش را از خدا میداند و عاشق خدا میشود؛ یعنی از همان کوچکی میآموزد که پدر فقط واسطه رزق و روزی است. در این صورت، پدر دست فرزندش را در دست خدا گذاشته است.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داغي_صحراي_محشر
روزی پیامبر اکرم(ص) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد.
سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید،
ولی ابوذر با آن لوازمی خرید.
روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعلههای آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود:
«هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید.»
سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد.
وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت.
پیامبر فرمود: « از تو گذشتم؛ زیرا حسابت به طول میانجامد، ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغتر است».
📚پندتاريخ_ج١ص١٩٠
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆گردنبند گران قيمت
✨على بن ابى رافع مى گويد:
من نگهبان خزينه بيت المال حضرت على بن ابى طالب عليه السلام بودم . در ميان بيت المال گردنبند مرواريد گران قيمتى وجود داشت كه در جنگ بصره به غنيمت گرفته شده بود. دختر اميرالمؤ منين كسى را نزد من فرستاد و پيغام داد كه شنيده ام در بيت المال گردنبند مرواريدى هست . من ميل دارم آن را به عنوان امانت ، چند روزى به من بدهى تا در روز عيد قربان خود را با آن آرايش دهم و پس از آن بازگردانم . من پيغام دادم به صورت مضمونه (كه در صورت تلف به عهده گيرنده باشد) مى توانم به او بدهم . دختر آن حضرت نيز پذيرفت . من با اين شرط به مدت سه روز گردنبند را به آن بانوى گرامى دادم .
🌼اتفاقا على عليه السلام گردنبند را در گردن دخترش ديده و شناخته بود و از وى مى پرسيد: اين گردنبند از كجا به دست تو رسيده است ؟
🌼او اظهار مى كند: از على بن ابى رافع ، خزينه دار شما به مدت سه روز امانت گرفته ام تا در روز عيد قربان خود را زينت دهم و سپس بازگردانم . على ابن ابى رافع مى گويد:
- اميرالمؤ منين عليه السلام مرا نزد خود احضار كرد و من خدمت آن حضرت رفتم . چون چشمش به من افتاد فرمود:
- ((اتخون المسلمين يابن ابى رافع ؟))
((اى پسر ابى رافع ! آيا به مسلمانان خيانت مى كنى ؟!))
گفتم : پناه مى برم به خدا از اينكه به مسلمانان خيانت كنم .
🌼حضرت فرمود: پس چگونه گردنبندى را كه در بيت المال مسلمانان بود بدون اجازه من و مسلمانان به دخترم دادى ؟
🌼عرض كردم : اى اميرالمؤ منين ! او دختر شماست و از من خواست كه گردنبند را به صورت عاريه كه بازگردانده شود به او دهم تا در عيد با آن خود بيارايد. من نيز آن را به عنوان عاريه به مدت سه روز به ايشان دادم و ضمانت آن را به عهده گرفتى كه صحيح و سالم به جاى اصلى خود بازگردانم . حضرت على عليه السلام فرمود:
🌼- همين امروز بايد آن را پس گرفته و به جاى خود بگذارى و اگر بعد از اين چنين كارى از تو ديده شود كيفر سختى خواهى ديد.
🌼سپس فرمود: اگر دختر من اين گردنبند را به عاريه مضمونه نمى گرفت نخستين زن هاشميه اى بود كه دست او را به عنوان دزد مى بريدم . اين سخن به گوش دختر آن حضرت رسيد به نزد پدر آمده و گفت :
🌼- يا اميرالمؤ منين ! من دختر شما و پاره تن شما هستم . چه كسى از من شايسته تر به استفاده از اين گردنبند بود؟
🌼حضرت فرمود: دخترم ! انسان نبايد به واسطه خواسته هاى نفس و خواهشهاى دل ، پاى از دايره حق بيرون بگذارد. آيا همه زنان مهاجر كه با تو يكسانند، در اين عيد به مانند چنين گردنبند خود را زينت داده اند تا تو هم خواسته باشى در رديف آنها قرار گرفته و از ايشان كمتر نباشى
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆جوان شب زنده دار
🌾روزى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نماز صبح را با مردم در مسجد خواند. در اين ميان چشمش به جوانى افتاد كه از بى خوابى چرت مى زد و سرش پايين مى آمد. رنگش زرد شده بود و اندامش باريك و لاغر گشته ، چشمانش در كاسه سر فرو رفته بود.
🌾رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود:
- حالت چطور است و چگونه صبح كرده اى ؟
عرض كرد:
- با يقين و ايمان كامل به جهان پس از مرگ ، شب را به صبح آوردم و حالتم چنين بود.
حضرت با تعجب پرسيد:
- هر يقينى علامتى دارد. علامت يقين تو چيست ؟
پاسخ داد:
🌾- يا رسول الله ! اين يقين است كه مرا افسرده ساخته و شبها خواب را از چشمم ربوده و در روزهاى گرم تابستان (به خاطر روزه ) مرا به دنيا و آنچه در اوست ، بى رغبت كرده است . هم اكنون با چشم بصيرت قيامت را مى بينم كه براى رسيدگى به حساب مردم برپا شده و مردم براى حساب گرد من آمده اند و من در ميان آنان هستم . گويا بهشتيان را مى بينم كه از نعمتهاى بهشتى برخوردارند و بر تخت هاى بهشتى تكيه كرده اند و با يكديگر مشغول تعارف و صحبتند و اهل جهنم را مى بينم كه در ميان شعله هاى آتش ناله مى زنند و كمك مى خواهند. هم اكنون غرش آتش جهنم در گوشم طنين انداز است .
🌾رسول خدا صلى الله عليه و آله به اصحاب فرمود: اين جوان بنده ايست كه خداوند قلب او را به نور روشن ساخته است . سپس روى به جوان نموده ، فرمود: بر همين حال كه نيك دارى ، ثابت باش و آن را از دست مده .
🌾عرض كرد:
- يا رسول الله ! از خدا بخواه در راه حق به شهادت برسم .
🌾پيامبر صلى الله عليه و آله او را دعا كرد و طولى نكشيد، همراه پيغمبر در يكى از جنگها شركت كرد و دهمين نفرى بود كه در آن جنگ شهيد شد.
✾📚 @Dastan 📚✾
✍تـلنگر
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨـﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ:
ﻫﻤﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ
یڪــ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬــﻤﯿﺪﮔﯽ یڪـ
ﻓﻀـﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ:
ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ!
ﺯﻧﺪﮔﯽ یڪ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾـــﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ڪردن یڪ فضــیلت.
🌹🌹منبرهای عالی 🌹🌹
🍃🍃⚡️⚡️⚡️🍃🍃
✾📚 @Dastan 📚✾
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#ناهار_به_ياد_ماندنى!!
🌷اوایل جنگ، دقیقاً آبان سال ٦٠ به عنوان بسیجی در معییت برادران سپاه رودسر رفتیم جبهه، ما را به پادگان تیپ زرهی ارتش در کرمانشاه بردند. سن و سالم خیلی كم بود. تشت بزرگ پلاستیکی قرمز رنگى داشتیم که هم لباسهایمان را در آن میشستیم و هم ظهرها برای گرفتن ناهار میبردیم و غذا میگرفتيم. همیشه هم غذا یا استانبولی بود و یا عدس پلو یعنی خورشت و غذا با هم قاطی بود!
🌷يك روز که نوبت من و برادر حسن عاقلی بود، رفتیم که ناهار بگیریم و بچه ها هم کنار سوله مشغول نماز ظهر بودند، وقتی ما به آشپزخانه رسیدیم، دیديم که جلوی سولهی آشپزخانه حاج آقایی نورانی روی یک صندلی نشسته، برادر عاقلی دست حاج آقا را بوسید، من هم میخواستم همين كار را بکنم که ایشان پیشانی مرا بوسید.۷ از برادر عاقلی پرسیدم که ایشان چه کسى هستند؟ گفت: حضرت آیت الله اشرفی اصفهانی. (ايشان دو ماه بعد به شهادت رسیدند.)
🌷ماشین غذا که آمد، دیدیم، برخلاف روزهای گذشته امروز ناهار خورشت قیمه و برنج است و ما چون یک ظرف برای غذا داشتیم به آقای بهمنش که مسئول تقسیم غذا بود، گفتم: ما یک ظرف بیشتر نداریم، ایشان گفتند: برو داخل این انبار ببین ظرف هست یا نه. رفتم، دیدم داخل انبار فقط آفتابه هست! به ایشان گفتم: حاج آقا اینجا فقط آفتابه هست. با عصبانیت گفت كه: این آفتابه ها تا حالا توی دستشویی نرفته یکی رو بردار، ما هم دو تا آفتابه برداشتیم و قیمه را در آفتابه ها ریختیم! من آفتابه ها را برداشتم و برادر عاقلی هم ظرف برنج را برداشت و راه افتادیم.
🌷وقتی رسیدیم کنار سوله، بین نماز ظهر و عصر بود و حاج آقا در حال صحبت بود که بچه ها با دیدن این آفتابه های پر از قیمه..... رسم بر اين بود که هر كس غذا را تحویل مى گرفت، خودش هم تقسیم میكرد. برادر عاقلی برنج میريخت و من دسته آفتابه را گرفتم و از لولهی آن خورشت میريختم روی برنج. از لوله آفتابه فقط آبِ خورشت میآمد و مقداری لپه و گوشت را از بالای آفتابه با دست برمیداشتم و روی برنج میريختم. آن روز یک نهار به ياد ماندنى داشتیم!
#راوى: رزمنده دلاور حسین قنبری املشی، جانباز ۴۲ درصد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
✾📚 @Dastan 📚✾
1.43M
داستان شنیدنی حاجی الماسی و نتیجه #کمک_مالی_به_امام
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 #پندانه
✍ سعی کن با نگاه مکعبی بری جلو
🔹ما انسانها معمولا از همان یک جهتی که اول به ذهنمان میرسد، کاری را انجام میدهیم یا نمیدهیم. ولی در نگاه مکعبی سعی میکنیم از چند زاویه دیگه هم به قضیه نگاه کنیم.
🔸مثلا دوست دارم فلان چیز رو به دوستم بگم.
🔹نگاه مکعبی میگه:
اثراتش رو هم بررسی کن. اگه بگی، اثراتش و عواقبش چیه؟ شادی بههمراه داره یا ناراحتی؟ سود و ضررهای گفتن و نگفتنش؟
🔸یا مثلا رفتار کسی ناراحتم میکنه. توی ذهنم اول میگم:
قطع رابطه یا برخورد باهاش.
🔹نگاه مکعبی میگه:
عجله نکن. شاید فلان مشکل رو داشته که با تو بد برخورد کرده. شاید حواسش نبوده. شاید فشار کارش زیاده اعصابش به هم ریخته.
🔸نگاه مکعبی نیاز به مکث قبل از عمل دارد. سخته ولی نهایتا کارهامون تو شبانهروز پختهتر پیش میره.
🔹احتمال اشتباه رو کم میکنه و موفقیت رو برامون به ارمغان میاره.
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا