🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#یکی_از_عموهای_جبهه....
🌷عمو حسن پیرمرد کوتاه قد و بذله گویی بود که با شروع جنگ تحمیلی کسب و کارش که یخفروشی بود رها کرد و با رزمندهها به مناطق غرب و جنوب رفت. او با وجود سن و سال بالا، همراه هر گردانی میدوید و شعارها و سرودهای حماسی و مذهبی میخواند و به رزمندهها روحیه میداد. یک روز عمو حسن از من پرسید: «لباسهایت را کجا میشویی؟ گفتم خودم میشویم. گفت:«لباسهای خودت و رفقایت را بیاور تبلیغات تا با ماشین لباسشویی برایتان بشوییم.»
🌷من هم لباسها را جمع کردم و بردم تبلیغات، پرسیدم عمو پس ماشین لباسشوییات کجاست؟ خندید و چیزی نگفت. بعد دیدم عمو حسن یک پیت حلبی گذاشته روی اجاق و با یک چوب، لباسها را به هم میزند و اسم آن را گذاشته ماشین لباسشویی! دیانت و حسنخلق عمو حسن زبانزد همه بود. عملیات کربلای ۵ که شروع شد، عمو حسن غیرتش قبول نکرد توی چادر تبلیغات بماند و با اصرار خودش اسلحه بهدست گرفت و همراه رزمندهها به خط مقدم رفت و در بحبوحه همان عملیات به آرزویش که شهادت بود، رسید.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حاج حسن امیریفر، پیرمرد ۷۰ ساله ای که به «عمو حسن» معروف شده بود.
#راوی: رزمنده دلاور قاسم زینلی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🥀🥀🥀🥀
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🔸موضوع: اهمیت زیاد«توسلات»؛
🔹ماجرای تشرف «حاج محمد» به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بوسیله توسل به «حضرت نرجس خاتون»سلام الله علیها
👌بسیار شنیدنی
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
آيت الله ناصري
✾📚 @Dastan 📚✾
🌳🌸🌸🌳🌳🌸🌸🌳🌳🌸🌸🌳
#داستان_آموزنده
🔆راه شناخت امامان
حميرى مى گويد:
روزى خدمت امام موسى كاظم عليه السلام رفتم ، گفتم :
فدايت شوم امام را چگونه مى توان شناخت ؟
فرمود:
با چند صفت :
1. پدر او مردم را به امامت او خبر دهد.
2. او را به مقام امامت نصب كند و معرفى كند مردم او را بشناسند و حجت بر آنان تمام شود، چنانچه پيغمبر صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام را به امامت نصب كرد و او را به مردم معرفى نمود.
3. هر چه از او بپرسند جواب بگويد، عاجز نشود.
4. اگر نپرسند، خودش بيان كند.
5. مردم را از آينده خبر دهد.
6. همه زبانها را بداند و با هر زبانى بخواهد با مردم سخن بگويد.
سپس فرمود:
بنشين تا از علامت امامت خود به تو نشان دهم تا خاطر جمع شوى .
در اين حال مرد خراسانى وارد شد و به عربى از حضرت سؤالى كرد، حضرت به فارسى پاسخ سخنش را داد.
خراسانى گفت :
من خواسته ام را به فارسى نگفتم ، به گمانم تو نمى دانى !
فرمود:
سبحان الله ! اگر من نتوانم به زبان تو جواب دهم زيادتى بر تو خواهم داشت ؟
آنگاه به من فرمود:
زبان هيچ يك از مردم و زبان مرغان و حيوانات و هر صاحب روحى بر امام مخفى نيست ، همه را مى داند و با اين علامتها مى توان امام را شناخت ، چنانچه اين صفتها در او نباشد او امام نيست .
📚بحار : ج 25، ص 133 و 141 با اندكى تفاوت
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆در جستجوى همسر لايق
يكى از هوشمندترين و خردمندترين عرب مردى بود بنام شن .
روزى گفت :
به خدا سوگند آنقدر دنيا را مى گردم تا زنى عاقل و هوشيار مانند خودم را پيدا كنم و با او ازدواج كنم .
با اين انديشه به سياحت پرداخت . در يكى از مسافرتها با مردى مواجه شد، شن از او پرسيد:
كجا مى روى ؟
مرد: به فلان روستا.
شن متوجه شد او هم به آن روستا كه وى قصد آن را دارد، مى رود.
به اين جهت با وى رفيق شد.
شن در بين راه به آن مرد گفت :
تو مرا جمل مى كنى يا من تو را حمل كنم .
مرد گفت :
اى نادان ! هر دو سواره هستيم چگونه يكديگر را حمل كنيم . شن ساكت ماند و چيزى نگفت . به راه خود ادامه دادند تا نزديك آن روستا رسيدند. زراعتى را ديد كه وقت درو كردن آن رسيده است .
شن گفت :
آيا صاحب زراعت آن را خورده است يا نه ؟
مرد پاسخ داد:
اى نادان ! مى بينى كه اين زراعت وقت درو آن تازه رسيده است باز مى پرسى صاحبش آن را خورده است يا نه ؟
شن باز ساكت شد و چيزى نگفت تا اينكه وارد روستا شدند با جنازه اى روبرو شدند.
شن گفت :
اين جنازه زنده است يا مرده ؟
مرد گفت :
من تاكنون كسى را به اندازه تو نفهمتر و نادان تر نديده بودم ، اينكه جنازه را مى بينى مى پرسى مرده است يا زنده ؟
شن بار ديگر ساكت ماند و چيزى نگفت . در اين وقت شن خواست از او جدا شود. ولى مرد نگذاشت و او را با اصرار همراه خود به منزلش برد.
اين مرد دخترى داشت كه او را طبقه مى ناميدند. دختر از پدرش پرسيد اين ميهمان كيست ؟
مرد گفت : با او راه رفيق شدم ، آدم بسيار جاهل و نادانى است . سپس گفتگوهايى را كه با هم داشتند براى دخترش نقل كرد.
دختر گفت :
پدر جان ! اين شخص آدم و نادان نيست بلكه او آدم عاقل و فهميده است . سپس سخنان او را پدرش توضيح داد، گفت :
اما اينكه گفته است آيا تو مرا حمل مى كنى يا من تو را حمل كنم ؟ مقصودش اين بوده كه آيا تو برايم قصه مى گويى يا من براى تو داستان بگويم ؟ تا راه طى كنيم و به پايان برسانيم .
و اما اينكه گفته است :
اين زراعت خورده شده يا نه ؟ منظورش اين بوده كه آيا صاحبش آن را فروخته و پولش را خورده يا نفروحته است ؟
و اما سخن در مورد جنازه اين بوده آيا مرده فرزندى دارد كه بخاطر آن نامش برده شود يا نه ؟
پدر از نزد دخترش خارج شد و پيش شن آمد و با او مدتى به گفتگو پرداخت ، سپس گفت :
ميهمان گرامى ! آيا ميل دارى آنچه را كه گفتى برايت توضيح دهم ؟
شن پاسخ داد: آرى .
مرد سخنان او را توضيح داد.
شن گفت :
اين سخن از آن تو نيست و نتيجه انديشه تو نمى باشد. حال بگو ببينم اين سخنان را چه كسى به تو ياد داد.
مرد در پاسخ گفت :
دخترم اينها را به من آموخت . شن متوجه شد او فهميده است ، از آن دختر خواستگارى كرد و پدرش هم موافقت نمود و دختر را به ازدواج شن در آورد.
شن با همسرش نزد خويشان خود آمد.
وقتى خويشان ، شن را با همسرش ديدند، گفتند:
وافق شن طبقه ، سازش كرده است . و اين جمله در ميان عرب مثال شد و به هر كس با ديگرى سازش كند، گفته مى شود.
نكته
ازدواج مسئله اى بسيار حساس و مهمى است . بايد خيلى مواظب بود و همسر مناسب انتخاب نمود وگرنه انسان در طول زندگى با مشكلات فراوان روبرو گشته ، سرمايه عمرش به كلى سوخته و نابود مى گردد.
📚بحار : ج 23، ص 227.
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 عدم انجام کارهای خیر از قبیل #صدقات جاریه و ساختن بناهای خیریه عام المنفعه، مساجد، حسینیه ها، مدارس، و بیمارستانها و... که امروزه مردم از آنها محروم هستند، از بی پولی نیست، بلکه از #بی_توفیقی ما است!
#کلام_بزرگان
#کلامی_از_بهجت
✾📚 @Dastan 📚✾
آیتالله محمدتقی مصباحیزدی:
انسان اگر بخواهد در معاشرت بر دیگران اثرگذار باشد، بايد رفتارش طورى باشد كه آنها احساس كنند خيرخواهشان است؛
اگر احساس رقابت كنند هرگز به حرف اينها گوش نمىدهند، تبلیغ یعنی همین!
✾📚 @Dastan 📚✾
🔻 کاش در کنار
▫️این همه باشگاه زیبایی اندام،
▫️ یک باشگاه زیبایی افکار هم داشتیم !!
🔻 مشکل امروز ما اندامها نیستند،
👌 "افكارها " هستند ...
✾📚 @Dastan 📚✾
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
#داستان_آموزنده
💥💥 عابدى كه گرفتار كيفر مردم شد.
خداوند در گذشته ، دو فرشته فرستاد تا اهل شهرى را هلاك كنند، هنگامى كه دو ملك براى انجام ماءموريت به آن شهر رسيدند، به مرد عابدى برخوردند كه در دل شب ايستاده و با گريه و زارى عبادت مى كند.
يكى از فرشته ها به ديگرى گفت :
اين مرد را مى بينى ! كه چگونه گريه و زارى مى كند؟ آيا او را نيز هلاك كنيم ؟
فرشته ديگرى گفت :
آرى ، من ماءموريت خويش را انجام مى دهم !
ملك گفت :
من درباره اين مرد بايد دوباره با خداوند مذاكره كنم . پس از بيان حال عابد، خداوند به او وحى فرستاد، اين عابد را نيز با ديگران هلاك كن كه تاكنون به خاطر من ، خشم ، چهره او را در مقابل گناهكاران دگرگون نساخته است .
📚بحار : ج 100، ص 83.
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅
#داستان_آموزنده
🔆لباس خشن براى خدا و لباس نرم براى مردم
كامل مدنى جهت پرسش از مسائلى خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام شرفياب شد. مى گويد:
وقتى محضر امام رسيدم ، ديدم لباس سفيد و نرمى بر تن دارد. با خود گفتم حجت و ولى خدا لباس نرم و لطيف مى پوشد آن وقت به ما دستور مى دهد كه با برادران خود مساوات كنيد و حال آنان را رعايت نماييد و از پوشيدن چنين لباسى ما را باز مى دارد.
در اين موقع حضرت آستين هاى خود را بالا زد، ديدم لباس سياه رنگ خشن در زير لباس نرم پوشيده ، در حال تبسم فرمود:
اى كامل هذالله و هذا لكم : اين لباس زيرين خشن براى خداست و اين لباس نرم كه از رو پوشيده ام براى شما است . آرى ! در تمامى كارها بايد رضايت خدا را در نظر گرفت و شخصيت ظاهرى را نيز حفظ كرد
📚بحار : ج 50، ص 253 و ج 70، ص 117 و ج 72، ص 163 و ج 79، ص 302.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆گزارشى از قبر و برزخ
اصبغ بن نباته يكى از ياران برجسته اميرالمؤمنين عليه السلام مى گويد:
سلمان از طرف على عليه السلام استاندار مدائن بود و من پيوسته با او بودم . سلمان مريض شد و در بستر افتاده بود، من به عيادتش رفتم . آخرين روزهاى عمرش بود، به من فرمود:
اى اصبغ ! رسول خدا صلى الله عليه و آله به من خبر داده هرگاه مرگم فرا رسيد مردگان با من سخن خواهند گفت . تو با چند نفر ديگر مرا در تابوت نهاده و به قبرستان ببريد تا ببينم وقت مرگم رسيده يا نه ؟! به دستور سلمان عمل كرديم . او را به قبرستان برديم و بر زمين رو به قبله نهاديم . با صداى بلند خطاب به مردگان گفت :
سلام بر شما اى كسانى كه در خانه خاك ساكنيد و از دنيا چشم پوشيده ايد، جواب نيامد.
دوباره فرياد زد:
سلام بر شما اى كسانى كه لباس خاك به تن كرده ايد و سلام بر شما اى كسانى كه با اعمال دنياى خود ملاقات نموده ايد و سلام بر شما اى منتظران روز قيامت . شما را به خدا و پيغمبر سوگند مى دهم يكى از شما با من حرف بزند، من سلمان غلام رسول الله هستم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به من وعده داده كه هرگاه مرگم نزديك شد، مرده اى با من سخن خواهد گفت :
سلمان پس از آن كمى ساكت شد. ناگاه از داخل قبرى صدايى آمد و گفت :
سلام بر شما اى صاحب خانه هاى فانى و سرگرم شدگان به امور دنيا. ما مردگان ، سخن تو را شنيديم و هم اكنون به جواب دادن به شما آماده ايم ، هر چه مى خواهى سؤ ال كن ! خدا تو را رحمت كند!
سلمان : اى صاحب صدا! آيا تو اهل بهشتى يا اهل جهنم ؟
مرده : من از كسانى هستم كه مورد رحمت و كرم خدا قرار گرفته ام و اكنون در بهشت (برزخى ) هستم .
سلمان : اى بنده خدا! مرگ را برايم تعريف كن ! و بگو مرحله مرگ را چگونه گذراندى و چه ديدى و با تو چه كردند؟
مرده : اى سلمان ! به خدا سوگند اگر مرا با قيچى ريز ريز مى كردند از مشكلات مرگ برايم آسان تر بود، بدان كه من در دنيا از لطف خدا اهل خير و نيكى بودم ، دستورات الهى را انجام مى دادم ، قرآن مى خواندم ، در خدمت پدر و مادر بودم ، در راه خدا سعى و كوشش داشتم ، از گناه دورى مى كردم ، به كسى ظلم نمى كردم و شب و روز در كسب روزى حلال كوشا بودم تا به كسى محتاج نباشم ، در بهترين زندگى غرق نعمتها بودم كه ناگهان به بستر بيمارى افتادم . چند روزى از بيماريم گذشت لحظات آخر عمر رسيد، شخص تنومند و بد قيافه اى در برابرم حاضر شد. او اشاره اى به چشمم كرد نابينا شدم و اشاره اى به گوشم كرد كر شدم و به زبانم اشاره نمود لال شدم . خلاصه تمام اعضاء بدنم از كار افتاد. در اين حال صداى بستگانم بلند شد و خبر مرگم منتشر گرديد.
وحشت در دروازه برزخ
در همين موقع دو شخص زيبا آمدند، يكى در طرف راست و ديگرى در طرف چپ من نشستند و بر من سلام كردند و گفتند:
ما نامه اعمالت را آورده ايم ، بگير و بخوان ! ما دو فرشته اى هستيم كه در همه جا همراه تو بوديم و اعمال تو را مى نوشتيم .
وقتى نامه كارهاى نيكم را گرفتم و خواندم خوشحال شدم اما با خواندن نامه گناهان اشكم جارى شد. ولى آن دو فرشته به من گفتند:
تو را مژده باد! نگران نباش ! آينده ات خوب است .
سپس عزرائيل روحم را به طور كلى گرفت . صداى گريه اهل و عيالم بلند شد و عزرائيل به آنها نصيحت مى كرد و دلدارى مى داد. آنگاه روح مرا همراه خودش برد و در پيشگاه خداوند قرار گرفتم و از روح من راجع به اعمال كوچك و بزرگ سؤال شد. از نماز، روزه ، حج ، خواندن قرآن ، زكات و صدقه ، چگونه گذراندن عمر، اطاعت از پدر و مادر، آدم كشى ، خوردن مال يتيم ، شب زنده دارى و امثال اين امور پرسيدند.
سپس فرشته اى روحم را به سوى زمين بازگرداند.
مرا غسل دادند، در آن وقت روحم از غسل دهندگان تقاضاى رحم و مدارا مى كرد و فرياد مى زد با اين بدن ضعيف مدارا كنيد به خدا همه اعضايم خرد است . ولى غسل دهنده ابدا گوش نمى داد. پس از غسل و كفن به سوى قبرستان حركت دادند در حالى كه روحم همراه جنازه ام بود...تا اينكه مرا به داخل قبر گذاشتند. در قبر وحشت و ترس زيادى مرا فرا گرفت ، گويى مرا از آسمان به زمين پرت كردند...پس از آن به طرف خانه برگشتند، با خود گفتم :
اى كاش من هم با اينها به خانه بر مى گشتم . از طرف قبر ندايى آمد: افسوس كه اين آرزويى باطل است ، ديگر برگشتن ممكن نيست .
از آن جواب دهنده پرسيدم : تو كيستى ؟
گفت : فرشته منبه (بيدارگر) هستم من از جانب خداوند ماءمورم اعمال همه انسانها را پس از مرگ به آنها خبر دهم .
سپس مرا نشانيد و گفت :
اعمالت را بنويس !
گفتم : كاغذ ندارم .
گوشه كفنم را گرفت و گفت : اين كاغذت ، بنويس !
ادامه
👇👇👇👇
گفتم : قلم ندارم .
گفت : انگشت سبابه ات قلم تو است .
گفتم : مركب ندارم .
گفت : آب دهانت مركب تو است .
آنگاه او هر چه مى گفت ، من مى نوشتم ، همه اعمال كوچك و بزرگ را گفت و من نوشتم ...
سپس نامه عملم را مهر كرد و پيچيد و به گردنم انداخت ، آنقدر سنگين بود گويى كه كوههاى دنيا را به گردنم افكنده اند!
آنگاه فرشته منبه رفت ، فرشته نكير منكر آمد از من سؤالاتى نمود، من به لطف خدا همه سؤال هاى نكير و منكر را درست جواب دادم ، آن وقت مرا به سعادت و نعمتها بشارت داد و مرا در قبر خوابانيد و گفت : راحت بخواب !
آنگاه از بالاى سرم دريچه اى از بهشت برويم باز كرد و نسيم بهشتى در قبرم مى وزد. تا چشم كار مى كرد قبرم وسعت پيدا كرد. سپس كلمه شهادتين را بر زبان جارى كرد و گفت : اى كسى كه اين سؤال را از من كردى سخت مواظب اعمال خويش باش ! كه حساب خيلى مشكل است ! و سخنش قطع شد.
سلمان گفت : مرا از تابوت بيرون آريد و تكيه دهيد، آنها چنين كردند. نگاهى به سوى آسمان كرد و گفت :
اى كسى كه اختيار همه چيزها به دست توست ، به تو ايمان دارم و از پيامبرت پيروى كردم و كتابت را نيز قبول دارم ...آنگاه لحظات مرگ سلمان فرا رسيد و اين مرد پاك چشم از جهان فرو بست.
📚بحار : ج 22، ص 374 با كمى تلخيص
✾📚 @Dastan 📚✾
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂
#داستان_آموزنده
🖤زادمردِ بی نیاز
شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟
او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.
خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم.
مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟
آن آزاد مرد پاسخ داد: چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم. خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟ مرد پاسخ داد: (من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب).
هر که از خدا بترسد ، برای او راهی برای بيرون شدن قرار خواهد داد ، و از جايی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد
📚به نقل از: مجله موعود جوان، سال چهارم، شماره26
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#پرواز_در_آغوش_برادر....
🌷ظفر خالدی، دوم مرداد ۱۳۴۹ در روستای تنگ کلوره لردگان به دنیا آمد و درحالیکه دانشآموز کلاس اول راهنمایی بود، داوطلبانه از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. او اصرار زیادی برای دیدار امام (ره) داشت تا اينکه به همراه پدرش راهی تهران شد و در آنجا پس از سه روز به همراه کاروانی از تهران در حالی که ۱۱ سال سن بیشتر نداشت موفق به دیدار با امام خمینی (ره) شد. در سال ۱۳۶۱ به جبهه اعزام شد. عملیات رمضان آغاز شد و ظفر همراه برادرش "خدارحم" جانانه ایستادند، فردای عملیات هیچکس آنها را ندید و پس از ۱۰ سال وقتی پیکر ظفر به همراه برادرش در کانالی در منطقه عملیاتی رمضان پیدا و مشاهده شد که در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدهاند.
🌷کم سن و سالترین رزمنده شهید کشور، شهید ظفر خالدی اهل روستای تنگ کلوره از توابع شهرستان لردگان و افتخاری برای استان چهارمحال و بختیاری است. ظفر خالدی نخستین بار از طریق تیپ ۱۱۴ امام حسین(ع) به جبهه اعزام شد و در عملیاتهای فتح خرمشهر و رمضان به همراه پدر و تنها بردارش حضور پیدا کرد. شهید خالدی در عملیات رمضان و در روز ۲۳ ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۱ حین عملیات با برادرش در یک سنگر و در آغوش هم درحالی به شهادت رسیدند که کمتر از ۱۲ سال داشت. پیکر مطهر این شهدا که مفقودالاثر شده بودند، پنجم مردادماه ۱۳۷۸ در منطقه شلمچه کشف و به لردگان منتقل شدند. شهیدخالدی در طول زندگی کوتاه خود دو بار با امام خمینی(ره) دیدار داشت و عکسهای امام خمینی را از بسیج به خانه میآورد و به دیوار نصب میکرد.
🌷لباسهای بسیجی اندازه قامت ظفر نبود و به اصرار لباسهای برادرش را به خواهرش میداد تا برای او اندازه کند. سال ۱۳۶۰ هنگامیکه شهید خالدی ۱۱ سال داشت، پدرش عازم جبهه شد. زمان مرخصی اصرارهای مکرر ظفر باعث شد او پس از بازگشت پدرش عازم جبهه شود و با کاروان بروجن عازم صحنه نبرد شد، هنگام حرکت مسؤل کاروان به دلیل اینکه سنش کم بود مانع رفتن او شد ولی شهید با این بهانه که سن واقعیاش از سن شناسنامهای بیشتر است و بالأخره با اصرار فراوان توانست با کاروان اعزامی بروجن راهی جبهه شود. خدابخش خالدی، پدر این دو شهید نیز که جانباز ۲۵ درصد بود در سال ۱۳۷۰ به فرزندان شهیدش پیوست.
🌹خاطره ای به یاد برادران شهید معزز ظفر و خدارحم خالدی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾🌾خاطره ای زیبا از استاد آقا #مجتبی_تهرانی رحمت الله علیه
✾📚 @Dastan 📚✾
🔷🪴🔷🪴🔷🪴🔷🪴🔷
#داستان_آموزنده
🔆تلاش در راه زندگى
🍃عمربن مسلم يكى از ياران امام صادق عليه السلام بود. مدتى گذشت ، خدمت حضرت نيامد، امام جوياى حال او شد، عرض كردند:
او تجارت را ترك كرده و مشغول عبادت است .
حضرت فرمود:
واى بر او آيا نمى داند كسى كه در طلب روزى كوشش نكند دعايش مستجاب نمى شود؟
سپس فرمود:
گروهى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه آيه (و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزيه من حيث لايحتسب ) نازل شد درها را به روى خود بستند و رو به عبادت آوردند و گفتند: خداوند روزى ما را عهده دار شده !
اين قضيه به گوش رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد حضرت فرمود:
✨✨هر كس چنين كند دعايش مستجاب نمى شود، لذا شما بايد در راه زندگى سعى و تلاش كنيد.
📚ب : ج 22، ص 131
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مرگ ابولهب آيينه عبرت
☘پس از شكست كفار در جنگ بدر، ابو سفيان به مكه برگشته بود، ابولهب از او پرسيد:
علت شكست لشكر، در جنگ بدر چه بود؟
☘ابو سفيان گفت :
مردان سفيد پوش را بين زمين و آسمان ديدم كه هيچ كس توان مقاومت در برابر آنها را نداشت .
☘ابو رافع (غلام عباس ) گفت :
آنها ملائكه بودند كه از جانب خداوند آمدند پيامبر را يارى كنند.
☘ابولهب از شنيدن اين سخن بر آشفت ابو رافع را محكم زد كه چرا اين حرفى را گفتى تا مردم به محمد بگروند.
☘ام الفضل همسر عباس عمود خيمه را برداشت و بر سر ابولهب كوبيد كه سرش شكست .
☘ابولهب پس از آن هفت شب زنده ماند و خداوند او را به مرض طاعون مبتلا نمود براى اين كه مرضش مسرى بود همه مردم ، حتى فرزندانش از ترس او را ترك نمودند، در خانه تنها مرد و سه روز دفنش نكردند پس از سه روز او را كشيده در بيرون مكه انداختند، آن قدر سنگ بر او ريختند تا زير سنگها پنهان شد. بدين گونه حتى دفن معمولى نيز بر او قسمت نشد.
📚بحار : ج 18، ص 63.
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 با وجود اعتقاد داشتن به رئیسی که #عین_الله_الناظره است، آیا می توانیم از نظر الهی فرار کنیم و یا خود را پنهان کنیم؛ و هر کاری را که خواستیم، انجام دهیم؟!
چه پاسخی خواهیم داد؟!
#کلام_بزرگان
#کلامی_از_بهجت
✾📚 @Dastan 📚✾
امام علی علیه السلام:
چه بسا نعمت داده شده ای که گرفتار عذاب شود وبسا گرفتاری که در گرفتاری ساخته شده وآزمایش گردد، پس ای کسی که ازاین گفتار بهرمند می شوی، بر شکرگزاری بیفزای، و...
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مناظره امام رضا عليه السلام
امام رضا عليه السلام به ابن رامين (فقيه )فرمود:
ابن رامين ! آن وقت كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه خارج شد، كسى را جاى خود نگذاشت ؟
ابن رامين : چرا على را جاى خود گذاشت .
امام رضا عليه السلام : پس چرا به اهل مدينه نفرمود خودتان كسى را انتخاب كنيد، چون انتخاب شما خطا نمى شود.
ابن رامين : حضرت پيامبر چون نگران بود اختلاف و درگيرى در ميان مردم بيفتد.
امام : خوب چه عيبى داشت ، اگر هم اختلافى رخ مى داد، هنگامى كه از مسافرت به مدينه بر مى گشت آن را اصلاح مى نمود.
ابن رامين : البته عمل آن حضرت كه خود جانشين تعيين فرمود، با محكم كارى مناسب تر و منطقى تر بود.
امام : بنابراين براى پس از مرگ خود نيز حتما كسى را جاى خود قرار داده است ؟
ابن رامين : نه !
امام : آيا مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله از مسافرتش مهم تر نبود؟
سفر دنيا كوتاه است و سفر مرگ طولانى و ابدى . پس چگونه شد كه هنگام مرگ از اختلاف امت خاطر جمع بود - جانشين تعيين نكرد - اما در مسافرت چند روزه دنيا خاطر جمع نبود - جانشين تعيين كرد - با اين كه خود آن حضرت زنده بود و مى توانست اختلافات را اصلاح نمايد.
ابن رامين در مقابل سخنان منطقى امام عليه السلام نتوانست حرفى بگويد و ساكت شد.
📚ب : ج 23، ص 75.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆 نشانه هاى رسالت و امامت در تولد نور
ابو بصير مى گويد:
در آن سالى كه موسى بن جعفر چشم به جهان گشود، من همراه امام صادق عليه السلام براى انجام مراسم حج به سوى مكه حركت كرديم ، به ابواء كه رسيديم امام صادق عليه السلام براى ما صبحانه آورد، هنگامى كه آن حضرت به اصحابش غذا مى داد هميشه سفره اى عالى و غذاى فراوان تهيه مى كرد. ما مشغول خوردن صبحانه بوديم كه فرستاده حميده (همسر امام صادق ) آمد و گفت : حميده مى گويد:
حالت زايمان به من رخ داده و شما فرموده ايد هنگام تولد اين فرزندم . بدون اطلاع من كارى انجام نده (اينك جريان را به اطلاع مى رسانم ).
امام صادق عليه السلام بى درنگ از جا برخاست و همراه فرستاده حميده رفت ، طولى نكشيد حضرت برگشت .
اصحاب گفتند:
خدا تو را خوشحال كند و ما را فدايت نمايد، قضيه حميده چه شد؟
امام فرمود:
خداوند حميده را سلامت نگه داشت و به من فرزندى عنايت فرمود، كه بهترين مخلوق روى زمين است ، و حميده درباره آن نوزاد جريانى را نقل نمود كه گمان مى كرد من آن را نمى دانم و حال آنكه من به آن از او آگاهتر بودم .
گفتم : فدايت شوم حميده چه گفت ؟
امام صادق عليه السلام فرمود: حميده گفت :
وقتى كه آن نوزاد به دنيا آمد دستهايش را بر زمين گذاشت و سر به سوى آسمان بلند كرد.
من به حميده گفتم :
اين كار نشانه پيامبر صلى الله عليه و آله و نشانه جانشين بعد از او است . (همه امامان هنگام تولد اين نشانه ها را دارند)....
📚ب : ج 48، ص 2.
✾📚 @Dastan 📚✾
🦋🌱🦋🦋🌱🦋🦋🌱🦋
#داستان_آموزنده
🔆مصيبت كمر شكن
لقمان حكيم به مسافرت طولانى رفته بود، پس از برگشت غلامش به حضور او رسيد. از غلام پرسيد:
پدرم چكار مى كند:
غلام گفت : پدرت مرد.
لقمان گفت : صاحب سرنوشت خود شدم .
سپس گفت : همسرم چه كار مى كند؟
غلام گفت : او نيز مرد.
لقمان گفت : بسترم تازه گشت .
پس از آن پرسيد خواهرم چه كار مى كند؟
غلام : او نيز مرد.
لقمان : ناموسم پوشيده شد.
سپس پرسيد: برادرم چكار مى كند؟
غلام : او نيز مرد.
الان انقطع ظهرى : اكنون كمرم شكست .
📚ب : ج 13 ص 424
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجربه نزدیک به مرگ ( زندگی پس از زندگی ) / استاد فرحزاد
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#ماجرای_نامهی_محرمانهای_که_در_اتوبوس_جا_ماند!!
🌷قبل از عملیات کربلای ۴ آماده باش صد در صد بود ولی در تهران مشکلی برایم پیش آمده بود. به فرمانده تیپ، احمد غلامی گفته بودم که من چند روز مرخصی میخواهم ولی چون آماده باش بود، موافقت نمیشد. روز بعدش ستاد فرماندهی من را صدا زد و گفت شانس آوردی یه نامه محرمانه از طرف فرماندهی برای منطقه ده سپاه تهران است، چون باید این نامه سریع برده شود و جواب گرفته شود، شما میتوانید این نامه را ببرید و مشکل خودت هم یک روزه حل کنی و بیایی به منطقه. من هم از خدا خواسته، نامه را گرفتم و چون....
🌷و چون پدرم هم در منطقه بود اجازه ایشان را هم گرفتم و با هم آمدیم اهواز و سوار اتوبوس شدیم و به طرف تهران حرکت کردیم. ما در کنار میدان سوار شده بودیم و در بوفه اتوبوس جا به ما دادند ولی قبل از ساعت ۶ صبح از اتوبوس در ترمینال پیاده شدیم و نماز صبح را خواندیم. با پدرم خداحافظی کردم چون مسیرمان یکی نبود. من که آمدم سوار تاکسی بشوم دیدم کیف پول و نامه نیست. آن موقع دنیا روی سرم چرخید. رفتم دوباره به ترمینال که گفتند این اتوبوس مال این ترمنیال نیست و گذری مسافر سوار کرده. خلاصه با ناراحتی فراوان با اتوبوس دو طبقه بدون اینکه بلیط بدهم، آمدم و رسیدم به خانهام در تهرانپارس.
🌷آن موقع این همه خانهسازی انجام نشده بود و خرابههای زیادی بود. روبروی خانهام دیدم یک اتوبوس پارک است و دارند آن را می شویند. توجه کردم و دیدم همان اتوبوسی است که ما را از اهواز سوار کرده بود. رفتم جلو و گفتم: کیف و یک نامهام جا نمانده است؟ راننده ترسیده بود چون نامه مهر سپاه و محرمانه خورده بود، فقط میگفت: چه جوری به این زودی آدرس خانه من را پیدا کردی و آمدی سراغ نامه؟ من هم که متوجه موضوع شده بودم، گفتم: ما همسایه هم هستیم و خانهمان کنار هم است. خدا را شکر کردم و این بهترین و غیر باورترین خاطره من بود.
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅ماجرای شنیدنی شیخ جعفر مجتهدی و شفای بیمار آلمانی به واسطه امام زمان عج
🔰#استاد_عالی
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆گريه امام حسن عليه السلام در هنگام مرگ
هنگامى كه وفات امام حسن عليه السلام فرا رسيد، ديدند گريه مى كند. گفتند: يابن رسول الله ! گريه مى كنى ؟ با اينكه فرزند پيامبر خدا هستى و آن حضرت در شاءن مقام تو سخن بسيار فرموده است ، و بيست و پنج بار پياده از مدينه تا مكه به زيارت خانه خدا رفته اى و سه مرتبه مال خود را در راه خدا بين فقرا تقسيم نموده اى ، حتى كفش هاى خود را به مستمندان داده اى در عين حال گريه مى كنى . (تو بايد خوشحال باشى كه با آن همه مقام از دنيا مى روى .)
فرمود: (انما ابكى لخصلتين : لهول المطلع و فراق الاحبه )
من براى دو موضوع ؛ از ترس مطلع و جدايى از دوستان ، گريه مى كنم . علامه مجلسى (رحمة الله عليه ) مى فرمايد:
منظور حضرت از هول مطلع ، گرفتارى هاى گوناگون پس از مرگ و ايستادن انسان ، روز قيامت ، در پيشگاه عدل الهى است .
آرى سزاوار است ما نيز چنين باشيم .
📚ب : ج 44، ص 160.
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه 🌹👌
🔻حکایت پیاده و سوار
✂️ روزی بود و روزگاری بود یک مرد بزّاز بود که هر چند وقت یک بار از شهر، پارچه و لباس های گوناگون میخرید و به ده های اطراف میبرد و می فروخت و به شهر برمیگشت.
✂️ یک روز این بزّازِ دوره گرد، داشت از یک ده به ده دیگر میرفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، مردی اسب سوار را دید که آهسته آهسته میرفت.
✂️مرد بزّاز که بستهی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته شده بود، به سوار گفت: «آقا، حالا که ما هر دو از یک راه میرویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگیری از جوانمردی تو سپاسگزار و دعاگو خواهم».
✂️ سوار جواب داد:«حق با تو است که کمک کردن به همنوع، کار پسندیده ای است و ثواب هم دارد امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و چون تاب و توان راه رفتن ندارد، بار گذاشتن روی او بیانصافی است و خدا را خوش نمیآید»
✂️ مرد بزّاز گفت: «بله، حق با شماست» و دیگر حرفی نزد.
همین که چند قدم دیگر پیش رفتند، ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت و رفت صد قدم دورتر نشست. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختن. خرگوش دوباره شروع کرد به دویدن، او از جلو و اسب سوار از دنبال او رفتند.
✂️ مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:«چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبَرد و دیگر دستم به او نرسد».
✂️ اتّفاقاً اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:«اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمیتواند به او برسد، خوب بود بستهی بار بزّاز را میگرفتم و میزدم به بیابان و میرفتم».
✂️ سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به پارچه فروش رسید و به او گفت:«خیلی معذرت میخواهم، تو را تنها گذاشتم و رفتم خرگوش بگیرم، نشد. راستی چون هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، دلم راضی نشد تنها بروم و دیدم خدا را خوش نمیآید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بستهی پارچه را بده تا برایت بیاورم. اسب هم برای این مقدار بار، نمیمیرد، به منزل میرسد و خستگی از تنش در میرود».
✂️ مرد بزّاز گفت:«از لطف شما متشکّرم، راضی به زحمت نیستم. بعد از پیدا شدن خرگوش و دویدن اسب، من هم فهمیدم که باید بار خودم را خودم به دوش بکشم».
✾📚 @Dastan 📚✾