هدایت شده از زندگی نامه اهل بیت
3صلوات بفرست و از هر ردیف یک شہید رو انتخاب کن🤗👇
❣🕊﷽✨🌷✨شهید ابراهیم هادی🕊❣
❣🕊﷽✨🌷✨شهید نوید صفری🕊❣
❣🕊﷽✨🌷✨شهیدسردارسلیمانی🕊❣
❣🕊﷽✨🌷✨شهیده زینب کمایی🕊❣
❣🕊﷽✨🌷✨شهید عماد مغنیه 🕊❣
❣🕊﷽✨🌷✨شهیدهادی ذالفقاری🕊❣
❣🕊﷽✨🌷شهیدحمیدسیاهکالی 🕊❣
❣🕊﷽✨🌷شهیدروح الله قربانی 🕊❣
❣🕊﷽✨🌷✨شهید احمد مشلب 🕊❣
اگه در آرزوی شہادت هستے بزن رو اسم رفیق👆 شہیدت، رفیق شہید شہیدت میڪنہ
یکی خری گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نیّت آن که خر خود را بیابد بعد از سه روز، خر را مرده یافت.
رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که:
" به جای این سه روز که روزه داشتم اگر شش روز از رمضان نخورم، پس من مرد نباشم! از من صرفه خواهی بردن؟"
فیه مافیه، #مولانا
این حکایت بیانِ حال کسانیست که طاعات و عبادات را چون کالایی برای فروش و رفع حوایج خویش به حق عرضه می کنند و بدان بر خدا منت می نهند
و بر خلق فخر می فروشند.
خدا را دلی دوست داشته باش.
@Dastan
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
Joze11.mp3
4.07M
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
🕋 #تلاوت_قرآن
🕌 جزء یازدهم
🎵 تند خوانی قرآن (تحدیر)
📌 استاد معتز آقایی
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
🕌رسول الله صلیالله علیه وآله:
مَنْ نَصَرَ أَخَاهُ بِظَهْرِ اَلْغَيْبِ نَصَرَهُ اَللَّهُ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ .
هر که یاری دهد برادر مؤمن خود را در غیبت او، خدای تعالی او را نصرت دهد در دنیا و آخرت.
📝 شـــرح :
هر که یاری دهد برادر مؤمن خود را در غیبت او یعنی سخنی بد در حقّ وی نگوید و نگذارد که کسی در حقّ او بدی گوید یا بدی سگالد.
یا شرّ ظالمی از وی بگرداند یا در سجده نماز او را دعا گوید، خدای تعالی او را نصرت دهد در دنیا و آخرت، و هیچ نصرتی به از آن نبود که نبوّت رسول علیه السّلام و امامت علی علیه السّلام بدلیل و حجّت اثبات گرداند
🔹نهج الفصاحة 2767. کنزالعمال ج۲. شرح فارسی شهاب الاخبار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 خیلی هارو دیدیم که تو این اوضاع تلاش کردن تا کمکی کرده باشن
حامد زمانی اما گروهی از دانشجوها ساخته که تو هر شرایطی آروم نمیشینن و کاری انجام میدن
این کلیپی ام که میبینید قسمتی از کمکهاشونه که خودشون به تنهایی انجام دادن
#کمک_مومنانه
لطفاً لینک زیرا لمس کنید
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
📌" پادشاه و پیرزن"
📌نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند...
چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت...
شبی از شب ها پادشاه در خواب دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!!
چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟!
سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند:
آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است...
مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.!
در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید...
دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت...
صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست...
رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست.
پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد...
تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد!
📌پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد مینوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند...
"پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد"
پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سالام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی، من نافرمانی نکردم...
پادشاه گفت تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!!
گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز...
پادشاه گفت: بله!! جز چه؟
گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد میگذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه میبندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میکرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود...
تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی میکرد خود را به آب برساند نمیتوانست...
برخواستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم...
📌پادشاه گفت : آری!!
این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد!
🌷"پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند..."🌸🍏🌸
👈 * از اکنون شروع کن، هر کاری را که انجام می دهی برای رضای خدا انجام بده و نتیجه ی آن را در دنیا وقطعا در قیامت خواهی یافت.! 🌸🍏🌸🍏🌸
@Dastan
بوی گناه
3.68M
✅ بوی گناه
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_مجتهدی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
خداوند متعال به حضرت موسی (ع)
فرمود
اي موسي !
من شش چيز را در شش جا قرار دادم؛ ولي مردم در جاي ديگر آنها را جست و جو می کنند و این درحالی است که هرگز آنها را
در آنجا نخواهند يافت :
1- راحتي و آسایش مطلق را در
'' آخرت'' قرار دادم، ولي مردم در
'' دنيا '' به دنبال آن ميگردند!
2- عزت و شرف را در ''عبادت''
قرار دادم، ولي مردم آن را در
'' پست و مقام '' مي جويند!
3- بينيازي را در ''قناعت'' قرار دادم، ولي مردم آن را در ''زيادي مال و ثروت'' جستجو ميكنند!
4- رسیدن به بزرگی و مقام را در ''فروتني'' قرار دادم، ولي مردم آن را در'' تكبّر و خود برتر بيني'' می جویند!
5- کسب علم را در ''گرسنگي و تلاش'' قرار دادم، ولي مردم با ''شکم سیر'' دنبال آن ميگردند!
6- اجابت دعا را در " لقمه حلال " قرار دادم، ولي مردم آن را در ''طلسم و جادو'' جست و جو
می کنند!
📚مستدرك الوسائل
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📜 #حکایتی_زیبا_و_خواندنی
🌺 شکر نعمت
روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند.
خیلی او را صدا می زند
اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود!
به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری به پایین می اندازد
تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند!
کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود!
بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!!
بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند.
در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید!!
این داستان همان داستان زندگی انسان است.
خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید!!
اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند.
به خداوند روی می آوریم!!
بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد!!
📚 @Dastan 📚
❖
این متن خیلی خیلی زیباست🌼🍃
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی....
یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.
تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...
باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.
موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.
من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.
خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو... به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.
روز خوبی داشته باشی...
دوست و دوستدارت: خـــــــدا♥️
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
قبر هر روز پنج مرتبه انسان را صدا میزند :
1.من خانه فقر هستم با خود تان گنج بیاورید
2.من خانه ترس هستم با خود تان انیس بیاوردید
3. من خانه مار ها و عقرب ها هستم با خود تان پادزهر بیاورید
4. من خانه تاریکی ها هستم با خود تان روشنایی بیاورید
5. من خانه ریگ ها و خاک ها هستم با خودتان فرش بباوردید
1. گنج . لا اله الا الله
2. انیس . تلاوت قرانکریم
3. پادزهر .صدقه و خیرات
4. روشنایی . نماز نماز شب
5. فرش . عمل صالح
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
Joze12.mp3
4.01M
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
🕋 #تلاوت_قرآن
🕌 جزء دوازدهم
🎵 تند خوانی قرآن (تحدیر)
📌 استاد معتز آقایی
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
#خسر_الدنیا_و_الاخره...
🍃شیخی در حال تدریس بود که مردی وارد شد و گفت : ای شیخ مردمانی به ماه رسیدند و تو هنوز مشغول شرح و تدریس هستی؟
🍃شیخ گفت : مخلوقی به مخلوقی رسید و ما در تلاشیم تا به خالق خود برسيم و بیچاره تو که نه با آنها به مخلوقات او می رسی و نه با ما به سوی خالق خود میایی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان_کوتاه_آموزنده
#حکمت_خداوند
🌈پزشک و جراح مشهور دکتر ایشان (dr. Eshan) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، باعجله به فرودگاه رفت . هنگام پرواز ناگهان بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده بود کادر پرواز اعلام کرد مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه داشته باشیم. پس از فرود اضطراری، دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت، به او گفتند، بعلت اوضاع بد جوی و نقص هواپیما باید ۱۶ساعت در فرودگاه منتظر بماند.
دکتر گفت که نمیتواند منتظر بماند، چون پزشک متخصص جهانی است و هر دقیقه تاخیر، برابر با به خطر افتادن جان خیلی از انسانها هاست یکی از کارکنان گفت، اگر خیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین کرایه کنید، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است. دکتر با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و به راه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن راه برایش با مشکل مواجه شد. ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم کرده. خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد. کنار کلبه توقف کرد و در را زد. صدای پیرزنی را شنید که میگوید: هرکه هستی، در باز است. دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند. پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی، همه آنها قطع است، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی به در کنی و کمی غذا هم هست که اگر گرسنه ای بخور. دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن چای شد، پیرزن هم مشغول خواندن دعا بود.
دکتر ناگهان متوجه کودک خردسالی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود و پیرزن هرازگاهی او را تکان میداد . پیرزن مدتی طولانی به دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت: من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود .
پیرزن گفت: همه دعاهایم مستجاب شده. بجز یک دعا. دکتر گفت: چه دعایی؟ پیرزن گفت: این طفل معصومی که جلوی چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر و به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان این شهر از علاج او عاجز هستند. به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم. میترسم این طفل بیچاره خوار و زمینگیر شود . پس از خدا خواسته ام که کارم را آسان کند. دکترایشان میگویددر حالی انگار دچار برق گرفتگی شده بودم به گریه افتادم و گفتم : به خدا قسم که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که خدا فقط با یک دعا چنین کارهایی را انجام میدهد.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
⭕️ کنترل زبان و خشم، اولین شرط رسیدن به درجات معنوی
✍ آیت الله فاطمی نیا:
تا خودت پاکیزه نباشی، پاکیزه بهت نمی دهند. ظرفی که برای آب خوردن انتخاب می کنی باید پاک باشد.
اگر من ظرف باطنم آلوده باشد، این توقع درستی نیست که از خدا پاکیزه بخواهم.
حالا چه کار کنیم در قدم اول باطنمان پاک شود؟ با خودت قرار بگذار به کسی پرخاش نکنی. ما زیارت می رویم، نماز جماعت می خوانیم، ماه رمضان روزه می گیریم، پس چه می شود که توفیق نداریم و پیشرفت نمی کنیم؟
وقتی بررسی کنیم می بینیم ریشه تمام مشکلات زبان است. با حرف کسی را می زنیم یا غضب و پرخاش می کنیم.
آیت الله بهاءالدینی می فرمودند: پرخاش برکات زندگی را می برد. کسی به خواجه نصیر نامه نوشته بود.
اول نامه خطاب به خواجه نصیر گفته بود: ایها الکلب، یا ایها الکلب ابن کلب (ای سگ، یا ای سگ فرزند سگ) فلان مسأله علمی چه طور است؟
💥خواجه نصیر هم در جواب نوشته بود كه جواب مساله این است و در آخر نامه نوشت: اما صحبت تو درباره سگ؛ سگ حیوانی است که چهاردست و پا راه می رود و بدنش از پشم پوشیده است. من دوپا هستم و آن طور نیستم و... والسلام. تمام ! نه پرخاشی نه غضبی ! ما بودیم حداقل می نوشتیم خودتی ! پس باید اول باطنمان پاکیزه شود تا رشد کنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🍃🌸🍃
🥀 با روزه عصبانی میشم 🥀
ناصرالدینشاه قاجار در ماه رمضان نامه ای به مرجع تقلید آن زمان میرزای شیرازی به این مضمون نوشت:
که من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخودآگاه دستور به قتل افراد بیگناه میدهم؛ لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر بفرمایید!
میرزای شیرازی در پاسخ به ناصرالدین شاه نوشت: بسمه تعالی
حکم خدا قابل تغییر نیست. لکن حاکم قابل تغییر است. اگر نمیتوانی به اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص با ایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون مومنین بیهوده ریخته نشود!🌷😔🌷
@Dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ما بندگیمون رو بکنیم، خدا خداییش رو بلده ...
👤 روایتی شنیدنی از استاد عالی
-┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
یا فاطمه الزهرا (س):
💫زنی به روحانی مسجد گفت :
💫من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم!
روحانی گفت : می تونم بپرسم چرا؟
زن جواب داد : چون یک عده را می بینم که دارند با گوشی صحبت میکنند ،
عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند ،
بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند ،
بعضی فقط جسمشان اینجاست ،
بعضی ها خوابند ،
بعضی ها به من خیره شده اند ...
روحانی ساکت بود ،
بعد گفت :
میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
زن گفت : حتما چه کاری هست؟
روحانی گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
زن گفت : بله می توانم!
زن لیوان را گرفت و دو بار به دور مسجد گردید ، برگشت و گفت : انجام دادم!
روحانی پرسید : کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟
کسی را دیدی که غیبت کند؟
کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟
کسی را دیدی که خوابیده باشد؟
زن گفت : نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد ...
روحانی گفت:
وقتی به مسجد می آیید باید همه حواس و تمرکزتان به « خدا » باشد.
برای همین است که حضرت محمد (ص) فرمود « مرا پیروی کنید » و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید!
نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند.
بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکز تان بر خدا مشخص شود.
✅نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان .
📚 @Dastan 📚
💖 معامله با خدا 💖
*مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است* ؟
بقال گفت : شش هزار تومان ..
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ،.
زن نیز قیمت موز را پرسید و مرد جواب داد :
موز کیلویی دو هزار تومان ..
زن گفت : الحمدلله
و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد... که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود ..
بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد ..
مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم ..من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم .و این زن هربار ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ...
وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ...
ها جزاء الاحسان الا الاحسان
🌸🍏🍒🌸🍏🍒🌸
@Dastan
🌸🍒 صبح عیدکریسمس🍒🌸
🌸🍒 مقام معظم رهبری 🍒🌸
🌷دام ظله🌷
🍃صبح روز کریسمس (عید پاک ارامنه) آقا فرمود: اگر خانه چند ارمنی و آشوری برویم، خوب است. ما آدرسی از ارامنه نداشتیم؛ سری به کلیساهایشان زدیم که آنها هم از ما بیخبرتر بودند! رفتیم بنیاد شهید؛ دیدیم خیلی اطلاعات ندارند! کمی اطلاعات خانواده شهدا را از بنیاد شهید، مقداری از کلیساها و یک سری هم توی محلهها پیدا کردیم و با این دیدگاه، رفتیم. صبح رفتیم در محله مجیدیه شمالی گشتیم و دو سه خانواده شهید ارمنی پیدا کردیم. در خانهها را زدیم و با آنها صحبت کردیم. توی خانواده مسلمانها که ما میرویم، سلام میکنیم و میگوییم: از هیئت آمدیم؛ از بسیج؛ پایگاه ابوذر و بالاخره یک چیزی میگوییم و کارتی نشان میدهیم... اما به ارمنیها بگوییم: از بسیج آمدیم که... بگوییم از دادستانی آمدیم که باید در بروند؛ بالاخره کارت صدا و سیما نشان دادیم و گفتیم: از صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران هستیم. امشب که شب کریسمس شماست، میخواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم.
برای نماز مغرب و عشا، با یک تیم حفاظتی، وارد مجیدیه شدیم. گفتیم: اسکورت که حرکت کرد، به ما ابلاغ میکنند. اسکورت هم به هوای این که ما در منطقه هستیم، زیاد با بیسیم صحبت نکنند که مسیر لو نرود. یکی از افراد آن مرکز با بیسیم مرا صدا کرد و گفت: شخصیت، سر پل سیدخندان است! سر پل سیدخندان تا مجیدیه، کمتر از سه چهار دقیقه راه است. من سریع از ماشین پیاده شدم و درِ خانه شهید ارمنی را زدم. خانمی در را باز کرد. ما با یاالله یاالله خواستیم وارد شویم، دیدیم نمیفهمد؛ بالاخره وارد شدیم؛ چون باید کاری میکردیم، گفتیم: نودال و اَمپِکس (و چیزهایی که شنیده بودیم کارگردانها میگویند)، بروند تو! یک ذره که نزدیک شد، دوباره بیسیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم. من هم با فاصله کمی که بود، به این خانم میخواستم بفهمانم که اینجوری جلوی آقا نیاید؛ گفتم: ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف میشوند منزل شما! گفت: قدم روی چشم، تشریف بیاورد و بعد گفت: گفتید کی؟ من اسم حضرت آقا را گفتم؛ نمیدانم داستان بازرگان و طوطی را شنیدهاید؟ تا اسم آقا را گفتم، افتاد وسط زمین و غش کرد! داد بیداد کردیم که دو تا دختر از پله آمدند پایین. یاالله یاالله گفتیم و بهشان گفتیم که مادرتان را فعلاً بلند کنید و ببرید. مادر را بردند توی آشپزخانه.
دخترها گفتند: چه شد؟ گفتم: ببخشید! ما همان صداوسیمای صبح هستیم که آمده بودیم؛ ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری میآیند منزلتان و وقتی به مادرتان گفتیم، غش کرد. اینها شروع کردند مادر خودشان را هشیار کنند که بیسیم اعلام کرد: آقا پشت در است! من دویدم در خانه را باز کردم. آقا از ماشین پیاده شد تا وارد خانه بشود و بعد آمد توی در خانه نگاه کرد و گفت: سلام علیکم. گفتم: بفرمایید! گفت شما؟ نه اینکه آقا ما را نمیشناخت، بلکه یعنی تو چه کارهای؟ گفتیم: صاحبخانه غش کرده! گفت: کس دیگری نیست؟ گفتیم: آقا شما بفرمایید داخل. گفت: من بدون اذن صاحبخانه داخل نمیآیم!
ضدحفاظتترین شکل ممکن، این است که مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی چهار راه، با لباس روحانیت، با آن عظمت رهبری خودشان بایستند و همه مردم هم ایشان را ببینند و ایشان بدون اذن، وارد خانه کسی نشود! من دویدم رفتم توی آشپزخانه و به یکی از این دخترها گفتم: آقا دم در است؛ بیایید تعارف کنید بیاید داخل! لباس مناسبی تنشان نبود. گفتند: پس ما لباسمان را عوض کنیم. به آقا گفتیم: رفتهاند لباس مناسب بپوشند؛ شما بفرمایید داخل. گفت: نه، میایستم تا بیایند! چند دقیقهای دم در ایستاد و ما هم سعی کردیم بچههایی را که قد بلندی دارند، بیاوریم و مثل نردبان، دور وی قرار دهیم تا پیدا نباشند. راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. آنها چون دانشجو بودند، لباس دانشجویی مناسب داشتند و بعد یکی از دخترها دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفت داخل اتاق.
آقا مرا صدا کرد و گفت: اینها پدر ندارند؟ گفتم: نمیدانم. گفت بزرگتر ندارند؟ رفتیم آن اتاق پشتی و گفتم: ببخشید! پدرتان؟ گفتند: مرده. گفتیم، برادر؟ گفتند: یکی داشتیم که شهید شده. گفتیم: بزرگتری، کسی ندارید؟ گفتند: عموی ما در خانه بغلی مینشیند.
در خانه بغلی را زدیم. یک آقایی آمد دم در. سلام کردم و گفتم: ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم. این بنده خدا نگاه کرد و دید یک مسلمان بسیجی، خانه یک ارمنی آمده، چه امر خیری؟ خودش تعجب کرد؛ رفت لباس پوشید و آمد دم در و با او آمدیم توی خانه برادرش و بعد از بازرسی، گفتیم: رهبر نظام آمده اینجا و اینها چون بزرگتری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید. او را داخل که بردیم و آقا را که دید، مات و مبهوت شد و نمی دانست چه کار کند. او را بردیم نشاندیم روی صندلی کنار آقا! اینها به خودی خود، زبا
نشان با ما فرق میکند؛ سلام علیک هم که میخواهند بکنند، کلی مکافات دارند! با مکافاتی بالاخره با آقا سلام و احوالپرسی کرد و سرانجام، یک همدمی را برای آقا مهیا کردیم.
رفتیم توی اتاق بالای سر مادر و با التماس دعا، مادر را هم راه انداختیم؛ بعد رفت و لباس مناسب پوشید و آمد. وقتی وارد اتاق شد، آقا به او تعارف کرد و در کنار آقا، کنار همان عمو، نشست. آقا گفت: مادر! ما آمدهایم که حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار مشکل شده بودید. دخترها هم آمدند نشستند. آقا اولین سؤالش این بود که شغل دخترها چیست؟ گفتند: دانشجو هستند. آقا خیلی تحسینشان کرد و با آنها کلی صحبت کرد. توی این حالت، این دختر سؤال کرد که آب، شربت، چیزی برای خوردن بیاورم؟ من خودم نمیدانستم که بگویم بیاورد یا نیاورد و آیا آقا میخورد یا نمیخورد؟ رفتم کنار آقا و از آقا سؤال کردم: آقا اینها میگویند که خوردنی، چیزی بیاوریم؟ آقا گفت: ما مهمانشان هستیم؛ از مهمان میپرسند چیزی بیاورند یا نیاورند؟ خُب، اگر چیزی بیاورند، ما میخوریم. بعد خود آقا گفت: بله، دخترم! اگر زحمت بکشید و چایی یا آبمیوه بیاورید، من هم چایی و هم آبمیوه شما را میخورم. اینها رفتند چایی آوردند: آقا خورد؛ آبمیوه آوردند، آقا خورد؛ شیرینی آوردند؛ آقا خورد!
آقا حدود چهل دقیقه توی خانه این ارمنیها بود و با آنها صحبت کرد و بعد مثل بقیه جاها آقا فرمود: عکس شهیدتان را من نمیبینم؛ عکس شهید عزیزمان را بیاورید ببینم!
آنها رفتند آلبوم عکسشان را آوردند. آلبوم عکس هم متأسفانه برای شب عروسی شهید بود! آلبوم را گذاشتند جلوی آقا. آقا همین جوری که نگاه میکرد، شروع کرد به صحبت کردن و صفحهها را ورق میزد تا تمام شود و وقتی تمام شد گفت: خُب! عکس تکی شهید را ندارید؟ یک عکس تکی از شهید پیدا کردند و آوردند گذاشتند جلوی آقا. آقا شروع کرد از شهید تعریف کردن. ما فهمیدیم نام این شهید بزرگوار، شهید «مانوکیان» است و به اندازه شهیدان «بابایی»، «اردستانی» و «دوران»، پرواز عملیاتی جنگی داشته است. خلبان هواپیمایش ۱۴F، بمبافکن رهگیر بوده و بالای صد سُرتی پرواز موفق در بغداد داشته است. بعد هواپیمایش را توی دژ آهنی بغداد میزنند و شهید، هواپیما را تا آنجا که ممکن است، اوج میدهد و هواپیما در اوج تا نقطه صفر خودش که اتمسفر است، بالا میآید و بقیهاش را به سمت ایران سرازیر میکند. چهار موتور هواپیما منهدم میشوند و هواپیما لاشهاش توی خاک ایران میافتد؛ ولی چون دیگر سیستم برقی هواپیما کار نمیکرده، نتوانسته ایجکت کند و نشد که چتر برای شهید کار کند. سرانجام، هواپیما به زمین خورد و وی به شهادت رسید. او ارمنیای بود که حتی حاضر نشد لاشه هواپیمای جمهوری اسلامی بهدست عراقیها بیفتد. این بزرگوار در نیروی هوایی، مشهور است.
مادر شهید گفت: آقا! حالا که منزل ما هستید، من میتوانم جملهای به شما عرض کنم؟ آقا گفت: بفرمایید، من آمدم اینجا که حرف شما را بشنوم. گفت: ما هر چند با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم، اما در روضههایتان شرکت میکنیم؛ ولی خیلی مواقع داخل نمیآییم. روز شهادت امام حسین علیهالسلام، روز عاشورا و تاسوعا، به دستههای سینهزنی امام حسین علیهالسلام، شربت میدهیم و میآییم توی دستههایتان مینشینیم؛ ظرف یکبار مصرف میگیریم که شما مشکل خوردن نداشته باشید. توی مجالس شما شرکت میکنیم و بعضی از حرفها را میشنویم. من تا الآن بعضی چیزها را نمیفهمیدم. میگفتند: مسلمانها یک رهبری داشتند به نام علی علیهالسلام که دستش را بستند و ۲۵ سال حکومتش را غصب کردند؛ نمیفهیمدم یعنی چی! میگفتند: آخر شب، نان و خرما میگذاشت روی کولش میرفت خانه یتیمان که این را هم نمیفهمیدم؛ ولی امروز فهمیدم که علی علیهالسلام کیست؛ امروز با ورود شما به منزلمان، با این همه گرفتاریای که دارید، وقت گذاشتید و به خانه منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید. اُسقُف ما، کشیش محله ما هم به خانه ما نیامده است! شما رهبر مسلمین هستید. من فهمیدم علی علیهالسلام که خانه یتیمهایش میرفت، چهقدر بزرگ است.🌸❤️🍏🍒🌸
@Dastan
📌از قرآن بپرس :
👈🏻با مقداری گفتگو و معامله میتوانیم با آمریکا در فضای آشتی زندگی کنیم تا این همه مشکلات فرهنگی و اقتصادی را بر ما تحمیل نکنند. چه لزومی دارد که ابرقدرتها را وادار به دشمنی با خود کنیم؟ ❌
🍃فَلَا تَهِنُوا وَتَدْعُوا إِلَى السَّلْمِ وَأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَاللَّـهُ مَعَكُمْ وَلَن يَتِرَكُمْ أَعْمَالَكُمْ ﴿٣٥﴾🍃
🔶پس سستی مکنید و (کافران را) به صلح و آشتی مخوانید؛ شما برترید و خدا با شماست و هرگز پاداش اعمالتان را کم نخواهد گذاشت.🌷🍃
📚سوره مباركه محمد(صلی الله علیه وآله ) آيه 35
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🍃🌸🍃
انس بن مالك سالها در خانه رسول خدا خدمتكار بود و تا آخرين روز حيات رسول خدا اين افتخار را داشت. او بيش از هركس ديگر به اخلاق و عادات شخصى رسول اكرم آشنا بود. آگاه بود كه رسول اكرم در خوراك و پوشاك چقدر ساده و بى تكلف زندگى مىكند. در روزهايى كه روزه مىگرفت همه افطارى و سحرى او عبارت بود از مقدارى شير يا شربت و مقدارى تريد ساده. گاهى براى افطار و سحر، جداگانه، اين غذاى ساده تهيه مىشد و گاهى به يك نوبت غذا اكتفا مىكرد و با همان روزه مىگرفت.
يك شب، طبق معمول، انس بن مالك مقدارى شير يا چيز ديگر براى افطارى رسول اكرم آماده كرد. اما رسول اكرم آن روز وقت افطار نيامد، پاسى از شب گذشت و مراجعت نفرمود. انس مطمئن شد كه رسول اكرم خواهش بعضى از اصحاب را اجابت كرده و افطارى را در خانه آنان خورده است. از اين رو آنچه تهيه ديده بود خودش خورد.
طولى نكشيد رسول اكرم به خانه برگشت. انس از يك نفر كه همراه حضرت بود پرسيد: «ايشان امشب كجا افطار كردند؟» گفت: «هنوز افطار نكردهاند. بعضى گرفتاريها پيش آمد و آمدنشان دير شد.»
انس از كار خود يك دنيا پشيمان و شرمسار شد، زيرا شب گذشته بود و تهيه چيزى ممكن نبود. منتظر بود رسول اكرم از او غذا بخواهد و او از كرده خود معذرت خواهى كند. اما از آن سو رسول اكرم از قرائن و احوال فهميد چه شده، نامى از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت. انس گفت: «رسول خدا تا زنده بود موضوع آن شب را بازگو نكرد و به روى من نياورد.»
#منبع:
مجموعه آثاراستادشهيدمطهرى، ج18، ص: 385
👤 حاج آقا دولابی :
اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی اوضاع خیلی بی ریخت می شود ...
همیشه بگویید الحمدلله، شکر خدا ، بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی ...
اگر پکر هستی دو مرتبه همراه با دلت بگو الحمدلله ، آن وقت غمت را از بین می برد ...
👌امیدوارم جلوی زبانت را بگیری که موثر است
📚طوبای محبت، جلد یک، صفحه ۳۷
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•