#حکایت
دو برادر، #مادر پير و بيماري داشتند .
با خود قرار گذاشتند که يکي #خدمت_خدا کند و ديگري در #خدمت_مادر باشد
يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد .
چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد
و به خود غرّه شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است،
چرا که او در اختيار #مخلوق است و من در خدمت #خالق.
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد : به حرمت برادرت تو را بخشيدم
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت :
يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر،
چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي ،
آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست
ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست ...
📚 @Dastan 📚