eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.2هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
63 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
#داستان_های_اخلاقی ✍️روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می‌گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر. مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور مکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی‌کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ. 📚 کیمیای سعادت، جلد اول ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ ‍ ✍️روزی جوانی نزد حضرت موسی (ع) آمد و گفت: ای موسی (ع) خدا را از عبادت من چه سودی می‌رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟ 🔆حضرت موسی (ع) گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می‌کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره‌ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه‌ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می‌رود. می‌دانی موسی از سکه‌ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی‌نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمی‌بینی و نمی‌شناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست. ☀️ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی‌رسد، بلکه با عبادت می‌خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم. 💠وهر كس كه از ياد خداى رحمان روى گرداند، شيطانى بر او مى‌گماريم كه همواره همراهش باشد. 📚سوره زخرف آیه 36 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ ‍ ✍️روزی جوانی نزد حضرت موسی (ع) آمد و گفت: ای موسی (ع) خدا را از عبادت من چه سودی می‌رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟ 🔆حضرت موسی (ع) گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می‌کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره‌ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه‌ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می‌رود. می‌دانی موسی از سکه‌ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی‌نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمی‌بینی و نمی‌شناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست. ☀️ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی‌رسد، بلکه با عبادت می‌خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم. 💠وهر كس كه از ياد خداى رحمان روى گرداند، شيطانى بر او مى‌گماريم كه همواره همراهش باشد. 📚سوره زخرف آیه 36 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✍️ یک ماجرای تکان دهنده/بهلول دیوانه بود یا یک فقیه؟! 🔹نامش وهب بن عمرو بود. مشهور به بهلول. خیلی‌ها نمی‌دونن این شخصِ به ظاهر مجنون از شاگردان امام صادق علیه السلام و از فقها و علمای برجسته و عارف بوده! میگن هارون‌الرشید یعنی پنجمین خلیفه عباسی می‌خواست برای بغداد قاضی القضات تعیین کنه، با اصحابش مشورت کرد همه گفتن هیچ‌کس مثل بهلول از پس کار بر نمیاد! 🔸هارون به بهلول گفت ای فقیه هوشمند، برای قضاوت کمک‌مون کن! بهلول گفت من صلاحیت این کار رو ندارم. هارون گفت همه مردم بغداد تو رو شایسته این کار می‌دونن. بهلول گفت: عجبا! من بهتر خودم رو میشناسم یا مردم؟ من یا دارم راست میگم صلاحیت ندارم یا دروغ میگم. اگر راست میگم خب صلاحیت این کار رو ندارم اگر هم دروغ میگم که یه دروغگو صلاحیت قضاوت رو نداره گفتند جناب بهلول، زوریه! باید بپذیری بهلول گفت باشه. یک شب مهلت بدید یکم فکر کنم اونا هم گفتن باشه فرداش بهلول یه چوب بلند برداشت سوارش شد و رفت بازار و خودش رو به دیوانگی زد مردم گفتن حضرت بهلول دیوانه شده این خبر به هارون رسید، هارون گفت: "ما جَنّ و لکن فَرّ بدینه منّا" 💢 "او دیوانه نشده بلکه به این وسیله به خاطر دینش از ما فرار کرد." بهلول مجبور شد تا آخر عمر خودش رو به دیوونگی بزنه، تا در گناه بنی عباس شریک نشه... ✾📚 @Dastan 📚✾
✍️شتری مردی را دنبال کرده بود، مرد به نزدیک چاهی رسید. از ترس شتر خود را در چاه آویزان کرد و شاخه‌ای را که در کنار دیواره چاه روییده بود محکم گرفت و جای پایی نیز در داخل چاه یافت. وقتی به اطراف خود نگاه کرد، دید که چهار مار نزدیک پاهای او هستند و اژدهایی نیز در ته چاه هست. به این علت نه می‌تواند ته چاه برود و نه می‌تواند در جای خود باقی بماند. 🔸به بالای سر خود نگاه کرد، دو موش سیاه و سفید مشغول جویدن شاخه ای هستند که او آن را در دست گرفته است. هرچه فکر کرد، چاره‌ای به خاطرش نرسید. مضطر شد، به یاد آورد مقداری عسل با خود دارد، اندکی از آن را به لب برد و آنچنان غرق در لذت شیرینی آن شد که وضع خود را فراموش کرد. وقتی به خود آمد که موش‌ها شاخه را قطع کرده بودند و او به ته چاه افتاد و در دهان اژدها جای گرفت. 🔹دنیا مانند چاه است، موش های سیاه و سفید و مداومت آنها در قطع شاخه، همان شب و روز هستند که انسان را به مرگ نزدیک می‌کنند. و شهدی که آن مرد خورد و به آن سرگرم شد، لذات آنی این جهان است که فایده‌اش کم و رنجش بسیار می‌باشد و آدمی را از کار آخرت باز می‌دارد و اژدها همان مرگ است که از آن چاره‌ای نیست!؟ ‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
✍مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟ 🌟 آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.» گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.» 🤔پرسیدم: «بابت چی؟» ✨✨گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!» 🍃🍂تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم!» 💠مضمون روایتی از امام صادق علیه السلام هست که میفرمایند مردم رو با اعمال خودتون به دین دعوت کنین. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✾📚 @Dastan 📚✾
✍جناب آقاى محمد حسين ركنى سلمه اللّه نقل كرد كه در سنه چهل و دو با خانواده و فرزند به مشهد مقدس مشرف بودم . 🔸 روزى بعد از ظهر حرم مشرف شديم و من در صحن نو منتظر بيرون آمدن خانواده و فرزندم بودم طول كشيد تا اينكه خانواده پريشان و گريان رسيد و گفت بچه (شش ساله بوده ) را گم كردم و هرچه تفحص ‍ كردم او را نيافتم پس به ماءمورين حرم و صحن خبر داديم و كلانترى رفتيم و من به حضرت رضا عليه السّلام عرض كردم هرچه باشد مهمان شما هستم و پيش از آنكه شب شود بچه را به من برسانيد. 🔹چند مرتبه در فلكه دور صحن گردش كردم و سمت بالا خيابان و پايين خيابان هرچه پاسبان مى ديدم سفارش مى كردم ، تا اينكه مغرب شد متوجه حضرت رضا عليه السّلام شدم ، عرض كردم آقا! شب شد چكنم ؟ 🔸 آمدم فلكه بالا خيابان ، در اثر خستگى و ناتوانى از ايستادن دو دستم را گذاردم روى نرده آهنى كه جلو راه گذارده اند كه پياده ازآن راه نرود ناگاه دستم لغزيد و پايين آمد روى سر بچه اى كه آنجا نشسته بود و من او را نديده بودم بچه ناله كرد و سربلند نمود ديدم فرزندم هست معلوم شد كه بچه در اثر خستگى و ترس ، لاى نرده نشسته و به جاده تماشا مى نموده . 📚داستان های شگفت، شهید آیت الله دستغیب ✾📚 @Dastan 📚✾
غیبت در حال روزه ✍️ روایت شده دو زن در عهد پیامبر (صلی الله علیه و آله) روزه‌دار بودند، در آخر روز حالشان از شدت گرسنگی و تشنگی وخیم شد و نزدیک بود که تلف شوند، پس فرستادند کسی را پیش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) که تا از آن حضرت اذن افطار بگیرند، پیامبر (صلی الله علیه و آله) ظرفی را فرستاد برای آن زنان، فرمود: به ایشان بگو که در داخل این ظرف قی کنید آنچه که خوردید، پس یکی از آن دو قی کرد نیمی از آن ظرف را از لخته‌های خون و گوشت خالص پر کرد و آن دیگری نیز با قی و استفراغ خویش بقیه ظرف را پر کرد، مردم از این ماجرا به شگفت در آمدند و تعجب کردند. 🔹 پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: این دو زن از آنچه که بر آنها حلال بود امساک نمودند و بر آنچه که بر آنان حرام بود روزه خویش را باطل کردند، به این صورت که نشستند در کنار هم دیگر، از مردم غیبت کردند و این است آنچه که پشت سر مردم گفتند که در این ظرف است، از گوشت‌های آنان. 📚 روزه از ديدگاه قرآن و عترت، صفحه 70 ✾📚 @Dastan 📚✾
✨﷽✨ ✍ آزادانه راه شیطان را به زور بر خودمان ببندیم! 🔹 نقل می‌کنند روزی یکی از بازرگانان متدین نزد جمعی نشسته بود و گفتگو می‌کرد. 🔸یک نفر آمد و خبر داد که فلان تاجر از دنیا رفت. 🔹بازرگان تا این سخن را شنید به حاضران گفت: آقایان گواه باشید که این تاجر تازه فوت شده فلان مبلغ از من طلبکار است! 🔸یکی از حاضران گفت: چرا این سخن را در این وقت می‌گویی؟ 🔹بازرگان گفت: من مبلغی را از این تاجر قرض گرفتم و هیچ‌گونه سندی به او ندادم و هیچ کس هم به غیر خودش اطلاع نداشت، ترسیدم شیطان وسوسه‌ام کند و در پرداخت دین خود تأخیر یا کوتاهی کنم. 🔸شما را گواه گرفتم تا برای وسوسه شیطان، راه را ببندم... ✾📚 @Dastan 📚✾