eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
67.9هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
71 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‍ 💠✨ 💢 در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. 💢در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. 💢آن زن را خداددادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت. 💢خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. 💢 شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. 💢 شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. 💢 ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم. 💢 بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر. 💢 شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. 💢 دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟ 📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ •✾📚 @Dastan 📚✾•
🌹میرزا احمد نهاوندی مشهور به حاج مرشد چلویی در بازار تهران دوکان غذاخوری داشت! مردم او را بهترین کاسب قرن می دانستند! پیرمردی بود قد بلند با چهره نورانی و دلنشین و محاسن سفید... 🌹بر پیشخوان مغازه زده بود "نسیه و وجه دستی داده می‌شود به قدر قوه!" هر وقت کودکی برای بردن غذا برای صاحب کارشان می آمدند، لقمه ای چرب و لذیذ از گوشت، 🌹 کباب و ته دیگ زعفرانی درست می‌کرد و خود به دستانش در دهان می‌گذاشت و می‌گفت: "مبادا صاحب کارش به او از این غذا ندهد و او چشمانش به این غذا بماند و من شرمنده خدا بشم" 🌹مرشد چلویی در سال ۱۳۵۷ در گذشت اما نام و یادش و هیچوقت فراموش نشد .. روی سنگ قبرش نوشته بود: بهترین کافه قرن! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ •✾📚 @Dastan 📚✾•
‍ ‍ ⛔️ سید جیکاک آیت الله جاسوس 1️⃣ می گفت حضرت علی (ع) را در خواب دیده که مردم را به فاصله گرفتن از نفت توصیه کرده و آن را نجس خوانده است. کاغذی را به شکل دست انسان بریده و روی شانه خودش چسبانده بود. بعد زیر آفتاب دراز کشیده بود تا پوستش تیره و جای انگشتان دست روی تنش مشخص شود. به همه می گفت این جای دست حضرت علی است. این شعر را یاد مردم ساده دل و خوش باور داده بود: تو که مهر علی مِنِ دلته/ نفت ملی سی چنته؟ ( تو که عشق علی توی سینه ات است، نفت ملی را می خواهی چکار؟) 2️⃣ در مجلسی حاضران را دروغگو معرفی می کرد و هنگامی که قرار بر اثبات شد، کبریتی روشن کرد و گفت: هر کس راست بگوید این کبریت ریشش را نمی سوزاند. اول کبریت را به ریش خود گرفت که نسوخت سپس ریش تمام افراد ساده لوح حاضر را سوزاند. به مردم قبولاند که دروغ گفته اند و البته بعدها مشخص شد که ریش او مصنوعی و نسوز بود. مردم با دهان باز این کرامات او را تحسین می کردند. 3️⃣ عصای معروف داشت که با آن معجزه می کرد. وقتی به بدن کسی می زد به او شوک عجیبی منتقل می شد! جیکاک مدعی بود عصای او بهترین وسیله برای تشخیص حلال زاده بودن افراد است و با همین شگرد بسیاری از کسانی را که به دلیل مختلف می خواست از وجهه اجتماعی و قدرت بیندازد، تخریب می کرد! بعدها فاش شد که در عصای معجزه آسای مستر جیکاک جز یک پیل خشک الکتریکی و یک مدار ضعیف انتقال برق هیچ چیز وجود نداشته و جریان ضعیف برق باعث انتقال شوک الکتریکی به افراد نگون بختی می شده که مستر جیکاک هنگام تماس عصا با آنها، دکمه وصل جریان را فشار میداده ! ادامه در پست بعد👇👇👇
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔹 فضيل عياض شاگردان زيادى را تربيت كرد. شاگرد درس خوان و جوانش به حال افتاد. 🔹 فضيل بالاى سرش آمد، گفت: بگو: «لا اله الا الله» گفت: هم نمی گويم و هم از اين چيزى كه تو می گويى. 🔹 فضيل گفت: قرآن بياوريد تا سوره مباركه «» را بخوانم، شايد گرهش باز شود. 🌸 پيغمبر (ص) فرمود: « لكلّ شىء قلب و قلب القرآن يس » 🔹 گفت: نخوان، من از شنيدنش می كشم و مرد. استاد غرق در شگفتى شد. خيلى پی جو شد كه چه چيزى باعث شد كه اين شاگرد درس خوانده و با معرفت، هنگام مرگش به اين بلا دچار شد و بی دين مرد. 🔹 خيلى در فكر بود، تا يك شب در عالم رؤيا ديد كه روز قيامت شده است. شاگردش را ديد كه در آتش است، گفت: چه شد كه وضع تو به اينجا كشيد؟ گفت: من دچار بودم و تا زمان مردنم ادامه داشت؛ ⛔ گناه اول: بودم، هيچ نعمتى را براى ديگرى تحمل نداشتم ببينم. ⛔ گناه دوم: من بودم ⛔ و گناه سوم من: سالى يكبار می خوردم. اگر كرده بودم، به اين بلا دچار نمی شدم. 📚 استاد انصاریان- سایت عرفان ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان_واقعی 🌹میرزا احمد نهاوندی مشهور به حاج مرشد چلویی در بازار تهران دوکان غذاخوری داشت! مردم او را بهترین کاسب قرن می دانستند! پیرمردی بود قد بلند با چهره نورانی و دلنشین و محاسن سفید... 🌹بر پیشخوان مغازه زده بود "نسیه و وجه دستی داده می‌شود به قدر قوه!" هر وقت کودکی برای بردن غذا برای صاحب کارشان می آمدند، لقمه ای چرب و لذیذ از گوشت، 🌹 کباب و ته دیگ زعفرانی درست می‌کرد و خود به دستانش در دهان می‌گذاشت و می‌گفت: "مبادا صاحب کارش به او از این غذا ندهد و او چشمانش به این غذا بماند و من شرمنده خدا بشم" 🌹مرشد چلویی در سال ۱۳۵۷ در گذشت اما نام و یادش و هیچوقت فراموش نشد .. روی سنگ قبرش نوشته بود: بهترین کافه قرن! #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
😞🌡️🚨📣 در یوسف آباد تهران، خانواده ای بود که مرد خانواده، کارمند اداره بود، و همسرش رعایت حجاب و شئون اسلامی را نمی کرد. روزی طبق معمول، مرد به اداره می رود و زن نیز پس از دادن صبحانة بچه ها به قصد خرید گوشت، از خانه بیرون می رود. پس از گذشت چند ساعت، بچه ها از بازی خسته شده و شروع به گریه می کنند و تا آمدن مرد به خانه، ناآرامی بچه ها طول می کشد. مرد خانه، سراغ همسر خود را از بچه ها می گیرد و بچه ها می گویند که مادر برای خرید گوشت از خانه بیرون رفته و هنوز برنگشته، مرد سراغ قصاب محله می رود و پرس و جو می کند؛ ولی قصاب اظهار بی اطلاعی می کند. آن مرد پس از تلفن به اقوام و آشنایان سراغ پاسگاه نیروی انتظامی می رود و جریان را تعریف می کند. مأموران پس از تحقیقات اولیه، سراغ قصاب رفته و از وی پرسش می کنند اما قصاب با قاطعیت تمام، اظهار بی اطلاعی کرد. مأمورین به تفحص در مغازه پرداختند. سپس به زیرزمین که گوسفندان را پس از ذبح به آن جا می بردند، رفتند. هنگام خارج شدن، مأمورین مقداری مو می یابند که موها، موی گوسفند نیست و قصاب برای بازجویی بیشتر به پاسگاه بردند. سرانجام با پیگیری های دقیق، قصاب به جنایت خود اعتراف کرد که: این زن، همسایة ما بود ولی رعایت پاکدامنی را نمی کرد و سر و سینه خود را نمی پوشاند. و از جمال خوبی هم برخوردار بود. آن روز که به مغازه آمد به گونه ای به خودش رسیده بود که نفس اماره مرا وادار کرد کامی از آن زن بگیرم. او را برای دیدن گوشت بهتر به داخل مغازه دعوت کردم و به او گفتم گوشت خوب و مورد پسند شما، پشت یخچال است. وقتی پشت یخچال رفت او را به زیرزمین کشاندم و با کاردی که در دست داشتم او را تهدید کردم و از او خواستم تن به زنا بدهد، بیچاره می لرزید، اما چاره ای نداشت. در پایان که از او کامی گرفتم. افکار شیطانی مرا واداشت برای آن که کسی از ماجرا باخبر نشود، او را بکشم اما باز افکار شیطانی مرا رها نکرد و گوشت زن را جدا کرده، همراه گوشت گوسفندان چرخ کردم و فروختم و استخوانها را نیز در فلان منطقه خاک کردم. این داستان از بدحجابی زن سرچشمه گرفت. شاید هیچگاه آن زن فکر نمی کرد که بدحجابی می تواند پایانی چنین تلخ و پرگناه داشته باشد و به تجاوز، قتل، یتیم شدن فرزندان و سرگردانی همسرش بینجامد و نیز چنین عواقبی برای قابل خود در پی داشته باشد. •✾📚 @Dastan 📚✾•
🔴لبخند امام حسين(ع) هر شب جمعه 💠عالم زاهد و وارسته، مرحوم شيخ حسين بن شيخ مشکور قدس سره فرمود: 🔆در عالم رؤيا ديدم در حرم مطهر حضرت اباعبدالله عليه السلام مشرف هستم و آن حضرت نيز در آنجا تشريف دارند. در اين اثناء يک نفر جوان عرب معدي (دهاتي) وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام کرد و حضرت نيز با لبخند جوابش دادند. 🔆فرداي آن شب که شب جمعه بود، به حرم امام حسين عليه السلام مشرف شدم و در گوشه ي حرم توقف کردم. 🌸ناگهان آن جوان عرب معدي را که در خواب ديده بودم، وارد حرم شد و چون مقابل ضريح مقدس رسيد، با لبخند به آن حضرت سلام کرد! ولي حضرت سيدالشهداء عليه السلام را نديدم و مراقب آن جوان عرب بودم تا از حرم خارج شد. 🌸به دنبال او رفتم و سبب لبخندش را در هنگام سلام دادن به امام عليه السلام پرسيدم. و تفصيل خواب خود را نيز برايش نقل کردم و سپس گفتم: چه کرده اي که امام عليه السلام با لبخند به تو جواب مي دهند؟ 🌸جوان گفت: من پدر و مادر پيري دارم و در چند فرسخي کربلا زندگي مي کنيم. شبهاي جمعه که براي زيارت مي آمدم، يک هفته پدرم را سوار بر الاغ مي کردم و مي آوردم و يک هفته هم مادرم را مي آوردم. 🌸 تا اينکه شب جمعه اي نوبت پدرم بود، چون او را بر الاغ سوار کردم؛ مادرم گريه کرد و گفت: مرا هم بايد ببري! شايد تا هفته ي ديگر زنده نباشم! 🌸 به مادرم گفتم: امشب باران مي بارد و هوا سرد است و بردن دو نفر مشکل است. اما نپذيرفت! ناچار پدرم را سوار کردم و مادرم را بر دوش کشيدم و با زحمت بسيار آنها را به حرم امام حسين عليه السلام رسانيدم. 🌸چون در آن حالت همراه با پدر و مادرم وارد حرم شدم، حضرت سيدالشهداء عليه السلام را ديدم و سلام کردم. آن بزرگوار نيز به من لبخند زدند و جوابم را دادند و از آن وقت تا به حال، هر شب جمعه که به کربلا مشرف مي شوم، حضرت امام حسين عليه السلام را مي بينم و ايشان با تبسم جوابم را مي دهند. 📚کرامات الحسينيه ج •✾📚 @Dastan 📚✾•
فلمینگ ،یک کشاورز فقیراسکاتلندی بود. یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند. فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد. روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت: " می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی". کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم". در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد. اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟" کشاورز با افتخار جواب داد: "بله" با هم معامله می کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد. پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین مشهور شد. سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین... •✾📚 @Dastan 📚✾•
#کرامات‌امام‌رضا_ع 🔸️حکایت سرباز یزدی که با عنایت امام مهربانی‌ها شفا گرفت 🔹️یکی از سربازان مشغول به خدمت در یزد بود که ناگهان به بیماری نامعلوم مبتلا شد، سه روز از بیماری‌اش گذشت چهره‌‌اش سیاه شده بود و با ناراحتی و اضطراب دست و پا می‌زد. 🔹️بیماری‌اش به قدری شدت گرفته بود که پزشکان از او قطع امید کردند، نزدیک عصر روز سوم ناگهان از جایش بلند شد و فریاد زد «یا امام رضا روحی فداک». 🔹️اطرافیانش که تعجب کرده بودند ماجرا را جویا شدند و جعفر تعریف کرد: به یک‌بار دنیا پیش چشمانم سیاه شد، بعد دیدم دو نفر سیاه رنگ به صورت ترسناک دستانشان را به گلویم گذاشته و در حال خفه کردنم بودند که بزرگواری ظاهر شد و به آن دو نفر خطاب کرد که: «مگر نمی‌دانید منم امام رضا ضامن غریبان». 🔹️آن دو نفر به محض شنیدن این سخن دست از گلوی من برداشتند و از نظرم محو شدند، امام رضا(ع) به من فرمودند: «برخیز» وقتی بلند شدم کسی را ندیدم». 🔹️سرباز روز بعد از پادگان مرخصی گرفت و برای پابوسی حرم مطهر رضوی عازم مشهد شد. #داستان_واقعی #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم دکتر گفت که اینبار من نظارت میکنم و شما عمل میکنید به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر... بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد خیلی تلخ دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی میکردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانواییها تعطیل مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی میکشیدند که داستانش را همه میدانند عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه میکردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو میفروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر ... بعد از بهوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم چقدر آشنا بود وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت : ➕بچه پامنار بودم گندم و جو میفروختم خیلی سال پیش قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم... دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم ➕من باور داشتم که از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم •✾📚 @Dastan 📚✾•
📩نامه واقعی به خدا 💌 ( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود) این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش آموزی در مدرسه مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد. نامه او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود. مضمون این نامه : بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا !!! سلام علیکم ، اینجانب بنده شما هستم. از آن جا که شما در قران فرموده اید : "و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها" «هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده من است.» من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین. در جای دیگر از قران فرموده اید : "ان الله لا یخلف المیعاد" مسلما خدا خلف وعده نمیکند. بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم : ۱ - همسری زیبا و متدین ۲ - خانه ای وسیع ۳ - یک خادم ۴ - یک کالسکه و سورچی ۵ - یک باغ ۶ - مقداری پول برای تجارت ۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ باخودش گفت،مسجد خانه خداست. پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که(به قول پروین اعتصامی) "نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست" ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود. این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود. این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید. ❤یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری فقط باید صفای دل داشته باشی❤ •✾📚 @Dastan 📚✾•
✍یکی از معجزات امام رضا ع که اخیرا اتفاق افتاده است: یک عروس و داماد تهرانی که تازه عروسی میکنند تصمیم میگیرند بنا به اصرار آقا داماد بیایند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاضر میشه بیاد مشهد که فقط برن تفریح و دیدن طرقبه و شاندیز و اصلا داخل حرم نروند و زیارت نکنند. درست چند روزی هم که مشهد بودند را با تفریح و بازار و خرید گذراندند تا اینکه روز آخر شد و چمدانهایشان را داخل ماشینشان گذاشتند و از هتل خارج شدند. وقتی به میدان پانزده خرداد یا به قول مشهدی ها میدان ضد رسیدند آقا داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا داد و مشغول دعا بود که عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آورد به تمسخر گفت: امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛بای بای داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند،توی راه بودند که عروس خانم خوابش برد،تقریبا نزدیک ظهر بود و چند کیلومتری داشتند تا برسند به نیشابور که ناگهان عروس گریه کنان از خواب پرید و زار زار گریه میکرد، از شوهرش پرسید که الان به کجا رسیدند؟ شوهرش هم جواب داد نزدیک نیشابور هستیم؛ عروس هم در حالی که گریه میکرد و رنگ پریده گفت برگردیم مشهد داماد هرچی اصرار کرد که چرا؟ ما صبح مشهد بودیم واسه چی برگردیم عزیزم؟ عروس گفت : فقط برگردیم مشهد برگشتند به مشهد و وقتی رسیدند به نزدیک حرم؛عروس اصرار کرد که بروند حرم ؛داماد با ادب هم اطاعت کرد ولی با اصرار فراوان دلیل گریه و اصرار برگشتن و حرم رفتن را از خانمش جویا شد که عروس خانم اینطور جواب داد : وقتی در ماشین خواب بودم،خواب دیدم که داخل حرم ،امام رضا ایستاده و یکی از خادمها هم داره اسامی زایرین را برایشان میخوانند و امام رضا هم تایید میکند و برای زوارش مهر تایید میزنن تا اینکه امام رضا گفتند که پس چرا اسم این خانم(عروس)را نخواندی؟ خادم هم جواب داد که آقاجان ایشان این چند روزی که مشهد آمده بودند به زیارت شما نیامده و اعتنایی به حرم و زیارت شما نداشتند آقا... ✔امام رضا جواب داد که اسم ایشان را هم داخل لیست زایرین ما بنویسید؛ این خانم وقت رفتن و خروج از مشهد از من خداحافظی کردند و تشکر کردند پس ایشان هم زایر ما بودند. السلام علیک یاعلی بن موسی رضا •✾📚 @Dastan 📚✾•