( ماهی ای که زندگی کسی را نجات داد):
💫ملا نصرالدین از جلو غاری می گذشت، مرتاضی را در حال مراقبه دید و از او پرسید دنبال چه می گردد.
مرتاض گفت:" بر حیوانات مطالعه می کنم، از آن ها درس های زیادی می گیرم که می تواند زندگی آدم را زیر و رو کند."
ملا نصرالدین پاسخ داد:" بله، قبل از این، یک ماهی جان مرا نجات داده. اگر هرچه را که می دانی به من بگویی، من هم ماجرای ماهی را برایت می گویم."
مرتاض از جا پرید:" این اتفاق فقط می توانست برای یک قدیس رخ بدهد."
بنابراین هرچه را که می دانست به او گفت.
-" حالا که همه چیز را به تو گفتم، خوشحال می شوم که بدانم چگونه یک ماهی جان شما را نجات داد؟!"
ملا نصرالدین پاسخ داد:" خیلی ساده! موقع قحطی داشتم از گرسنگی می مردم و به لطف آن ماهی توانستم سه روز دیگر دوام بیاورم"
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌹داستان زیبای حضرت صالح(ع) 🌹
🌸حضرت صالح از پيامبران عظيم الشاني است كه نام مباركش نُه بار در قرآن ذكر شده است.ايشان در 16 سالگي به پيامبري مبعوث وتا 120 سالگي به ارشاد قومش پرداخت ولي جز اندكي به او ايمان نياوردند.ايشان 280 سال عمر كرد وقبرش در وادي السلام نجف ميباشد.
🌹رسالت حضرت صالح
☘خداوند بنده خود صالح را به ميان قوم ثمود فرستاد تا آنها را از گمراهي وبت پرستي نجات دهد .حضرت صالح از راههاي گوناگون به ارشاد قومش ميپرداخت وآنها را به پرستش خداي يگانه دعوت مينمود اما قوم ثمود به او ايمان نمي آوردند وبه پرستش بتهاي 70 گانه خود مشغول بودند.يكي از عادات آنها زياده روي در خوردن وآشاميدن وساختن بناهاي مجلل بود.اما صالح آنها را از اينكار منع ميكرد وبه ارشاد آنها ميپرداخت.اما قومش به جاي تمكين از او وي را به هذيان گوئي متهم مي كردند.آنها از صالح خواستند تا معجزه اي بياورد تا دليلي بر حقانيتش باشد.از اينرو خداوند معجزه اي روشن براي آنها آورد.
🐪معجزه حضرت صالح
🌹حضرت صالح عاقبت از ارشاد قومش مايوس شد وبه آنها پيشنهادي كرد.او به مردم گفت كه من از خداي شما چيزي درخواست ميكنم كه اگر اجابت كرد من از ميان شما ميروم وشما نيز از خداي من درخواستي كنيد.قوم ثمود اين پيشنهاد را قبول كردند.بنا شد اول صالح از بتها درخواستي نمايد.روز وساعت تعيين شده فرا رسيد ومردم به كنار بتها رفته وغذاهاي خود را به پاي آنها ريخته وسپس به عنوان تبرك مصرف كردند.
🌹حضرت صالح خودنیز به آن مكان رفته ودرخواست خود را از بت بزرگي درخواست نمود.اما بت هيچ جوابي به اونداد.مردم از صالح خواستند درخواست خود را از بتي ديگر بخواهد واو چنين كرد اما باز هم هيچ صدايي از بت نيامد .
☀️روز اول اينگونه سپري شد وآبروي مردم وبتها نزد صالح رفت.در روز دوم قرار شد مردم از حضرت صالح درخواستي نمايند.
🌱درخواست آنها اين بود كه يك ناقه 🐪كه بچه 10 ماهه اي در شكم دارد از دل كوهي بيرون آيد.بنا به درخواست صالح خداوند ناقه اي را از دل كوهي بيرون آورد كه موجب تعجب همگان شد.باز به درخواست مردم ناقه در همان دم بچه اي را به دنيا آورد.آن 70 نفر تصميم گرفتند ماجرا را به اطلاع قوم خود برسانند اما در ميانه راه 64 نفر مرتد شدند كه از افراد باقي مانده نيز بعدا يك نفر ديگر كافر شد وفقط 5 نفر ايمان آوردند.
🐪اين ناقه مدتها در ميان قوم به چرا وزندگي پرداخت ودر نتيجه اشراف تصميم به قتل ناقه گرفتند وتوصيه هاي صالح نيز هيچ اثري بر آنها نگذاشت.
نقشه قتل صالح
⚫️نُه نفر از قوم صالح كه در فساد وتباهي جلوتر از بقيه بودند تصميم به قتل صالح گرفتند.نقشه آنها اين بود كه زمانيكه صالح براي عبادت به غاري در كوه حجر ميرود او را به صورت مخفيانه به قتل برسانند وسپس خانواده او را نيز نابود نمايند واگر كسي نيز سوال كرد اظهار بي اطلاعي كنند.اما در زمانيكه قصد عملي كردن نقشه خود را داشتندبه اراده خداوند تخته سنگي بر سر آنها فرود آمد وآنها را نابود كرد.
⚡️چگونگي كشتن ناقه صالح
☘بنا به روايتي از كعب نقل شده كه زني بنام ملكاء كه در ميان قوم صالح زندگي ميكرد وداعيه فرمانروائي داشت به صالح حسادت ميكرد.براي همين تصميم به قتل ناقه صالح گرفت.در آن زمان دو نفر زن بدكاره زندگي ميكردند كه با دو مرد رابطه داشتند.ملكاء به سراغ آن دو زن رفت واز آنها خواست كه اگر اين دفعه آن دومرد براي .... آمدند به آنها تمكين ندهند مگر به شرط كشتن ناقه وآن دو زن نيز چنين كردند واينگونه بود كه آن دو مرد به همراه 7 نفر ديگر نقشه قتل ناقه را عملي كردند وپس از كشتن ناقه گوشت آن نيز ميان قوم تقسيم شد.
🌱بعد از اين ماجرا هر كسي گناه را به دوش ديگري مي انداخت.صالح به آنها گفت كه اگر بچه ناقه را سالم به نزد من بياوريد شايد عذاب الهي از شما برداشته شود اما آنها هر چه گشتند اثري از او نيافتند.
⚫️سرنوشت قوم ثمود
قوم ثمود با بي شرمي به نزد صالح رفتند وبه او گفتند اگر تو فرستاده خدايي پس عذابي كه به ما وعده داده بودي عملي كن.خداوند به صالح گفت كه تا سه روز ديگر عذاب من نازل خواهد شد.
🌹بنا به پيشگوئي صالح روز اول چهره كافران زرد ودر روز دوم سرخ ودر روز سوم سياه شد وسپس جبرئيل بر آنها نازل شد وبا صيحه اي بلند پرده گوش آنها پاره وقلبشان شكافته وجگرهايشان متلاشي شد.صبح آن شب نيز خداوند صاعقه اي بر آنها فرستاد وتاروپودشان را نيست ونابود نمود.همه نابود شدند به جز صالح وافراد با ايماني كه به او ايمان آورده بودند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#دوست_آسمانی
#قسمت_پنجم
@Dastanvpand
ماه رمضان رسید...
خواهرم به من گفت که نمی تواند برایم ناهار آماده کند و اگر خودش هم بخواهد، دامادمان-که فرد پایبندی بود- از چنین کاری خوشش نمی آید....
گفت: اگر دوست داری روزه بگیر و با ما افطاری و سحری بخور...و اگر روزه نمی گیری غذایت روزت تق و لق خواهد بود.
دوست نداشتم با روزه خواری علنی ناراحتشان کنم خاصتا که همانطور که گفت اگر روزه هم نمی گرفتم چندان فرقی نمی کرد و در طول روز کسی برایم غذایی آماده نمی کرد.
بدون اینکه باور و اعتقادی در کار باشد عملا شروع به روزه گرفتن کردم ...و البته این کار را صادقانه انجام می دادم یعنی در طول روز چیزی نمی خوردم...
چند روزی گذشت...
متوجه شدم که دامادمان شبها بعد از افطاری از منزل خارج می شود و دیر وقت بر می گردد...
از خواهرم علت را جویا شدم....
گفت برای نماز تراویح به مسجدی در شهر می رود.
اولین بار بود که نام" تراویح"به گوشم می خورد..
از خواهرم پرسیدم که چگونه نمازی است؟
او گفت که بیست رکعت خوانده می شود و قرائت قرآن در آن طولانی است ...و درباره نماز تهجد هم توضیح داد -که آن هم قرار بود بعد از گذشت بخشی از رمضان در مسجد خوانده شود- و گفت که سجده هایش را طولانی می کنند.
پرسیدم چطور سجده اش را طولانی می کنند؟ چیز خاصی در آن می گویند؟
گفت شب هنگام سر سفره افطار از مجاهد(دامادمان )بپرس تا برایت توضیح بیشتر بدهد.
دامادمان -رحمه الله- که انسان متدینی بود از من خوشش نمی آمد..بلکه بهتر بگویم از من-به خاطر اینکه می دید نماز نمی خوانم و...- متنفر بود.
و بسیار به ندرت اتفاق می افتاد که میان ما سخنی رد و بدل شود.
وقتی سر سفره افطار از او پرسیدم-چون مایل شده بودم که شرکت کنم- که در سجده نماز شب چه می گویند؟
با سردی جواب داد که:تسبیحات و دعا.
و وقتی پرسیدم چه دعایی؟چه تسبیحاتی؟
جوابم را نداد...
سوالم را باز تکرار کردم و باز سکوت کرد.
(البته بعدها رابطه دوستی محکمی میانمان ایجاد شد)
برای گذراندن وقت یا کنجکاوی،تصمیم گرفته بودم در نماز تراویح شرکت کنم.
فکر میکنم در همان روز هم نماز یومیه را شروع کرده بودم..چون با خود گفتم حال که روزه می گیریم چرا نماز نخوانم؟!
آن شب وقتی دیدم دامادمان از منزل خارج می شود به دنبالش راه افتادم...او نیز که دید من برای نماز می آیم دلش نرم شده و به همراهی من با خودش تمایل نشان داد.
جزو اولین افراد به مسجد رسیدیم و در صف اول و تقریبا پشت سر مکان امام قرار گرفتیم...من که زیاد با مسجد و نمازجماعت و ...آشنا نبودم هرچه که مجاهد انجام می داد تقلید می کردم...
بالاخره بعد از اینکه مردم بسیاری در مسجد جمع شدند امام آمد و نماز شروع شد .
امام آن مسجد صدای زیبایی هم داشت...نامش عبدالستار است و در منطقه جنوب او را می شناسند..و بعدها هم دیدم که به خاطر سرودهای اسلامی که می خواند مشهور شده است.
چند رکعت از تراویح خوانده بودیم که یکی از مهمترین اتفاقات زندگی من رخ داد.
یادم نیست رکعت چندم بود...در قیام بودیم و عبدالستار قرآن تلاوت می کرد و من هم گوش می دادم...(و البته آن زمان قرآن را نمی فهمیدم)..
در اثنای استماع قرآن بودم که ناگاه احساس لذت فوق العاده و بی همتایی مرا فرا گرفت....
لذتی فوق الوصف ...
اولین بار بود در عمرم که چنین چیزی را تجربه می کردم من گویی مست شده بودم...اما چه مستی و چه لذتی...
در آن لحظه با خود گفتم:این مستی بیشتر و والاتر و لذت بخش تر از مستی شراب است...در آن هنگام تعبیر دیگری از آن حال نمی توانستم....
گویی مست و سبکبار پرواز می کردم...
در لذت و خوشی و شیرینی و مستی و سبکباری غرق شده بودم....از خود بی خود شده بودم...
حاضر بودم تمام دنیا را بدهم و آن حال شیرین تمام نشود....
حاضر بودم بود و نبودم را بدهم و همیشه در آن حال بمانم....
من آن لحظات گویی به دنیای دیگری پا گذاشته بودم....
-----------------------
شب بعد و شب های دیگر هم با شور و اشتیاق به مسجد آمده و در نماز تراویح شرکت می کردم تا دوباره آن لذت و مستی بی نظیر را بچشم....
و چه حالی داشتم آن شبها...
آن لذت و مستی، برخی شبها بمن داده می شد و برخی شبها نه....
آن شبهایی که آن حلاوت را دوباره می چشیدم شادمان به خانه بر می گشتم...و شبهایی که آن را نمی یافتم محزون شده و در انتظار شب بعد ساعتها را می شمردم تا مگر دوباره آن مستی را در آغوش بگیرم....
ادامه دارد
@Dastanvpand
💕 داستان کوتاه
"پادشاه و پیرزن جاهل"
روزی باز پادشاهی از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پیرزن فرتوتی که مشغول پختن نان بود روی آورد.
پیرزن که آن باز زیبا را دید فورا پاهای حیوان را بست، بال هایش را کوتاه کرد، ناخن هایش را برید و کاه را به عنوان غذا جلوی او گذاشت.
سپس شروع کرد به دلسوزی برای حیوان و گفت: ای حیوان بیچاره!
تو در دست مردم ناشایست گرفتار بودی که ناخن های تو را رها کردند که تا این اندازه دراز شده است؟
مهر جاهل را چنین دان ای رفیق
کژ رود جاهل همیشه در طریق
پادشاه تا آخر روز در جستجوی باز خویش می گشت...
تا گذارش به خانه محقر پیرزن افتاد و باز زیبا را در میان گرد و غبار و دود مشاهده کرد.
با دیدن این منظره شروع به ناله و گریستن کرد و گفت: این است سزای مثل تو حیوانی که از قصر پادشاهی به خانه محقر پیرزنی فرار کند.
هست دنیا جاهل و جاهل پرست
عاقل آن باشد که زین جاهل بِرَست
@Dastanvpand 🍃🍃🍃
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجاهوچهار
لینک قسمت پنجاه و سه
https://eitaa.com/Dastanvpand/10513
-نه بابا فکر نکنم دختره خیلی بچه میزنه
الناز-ای بابا باز که رفتین سر دختره من میگم من از پسره خوشم اومده شما میگین دختره بچس
-خوب تو از پسره خوشت اومده به ما چه؟
-خوب میخوام برم مخش و بزنم
اروم به کامران گفتم
-کامی اماده باش که الان مخت و میزنه
بعدم ریز ریز خندیدم
کامرانم مثل من گفت
-خاک توسرت بهار یکم غیرتی شو خوب خیر سرت شوهرتم
صدای دختره توجهم به خودم جلب کررد
-الان میرم بهش شماره میدم
-الناز بتمرگ سرجات جلف بازی در نیار
-برو بابا
-کامران اومد
کامران بلند زد زیر خنده
منم که تحملم تموم شده بود باهاش میخندیدم
بچه ها با تعجب بهمون نگاه میکردن
با صدای دختره زدم تو پهلوی کامران و گفتم
-طرف و داری؟
کامرانم اروم گفت
-دارمش عشقم
دختره یه ببخشید پرعشوه و نازی گفت که همه برگشتیم طرفش -ببخشید کیانا-بله؟ برگشت طرف کامران و گفت -اقا عذر میخوام قیافه شما خیلی برام اشناس میشه بپرسم ما همو کجا دیدیم؟ عجب ادم پررویی بود یه ابرومو دادم بالا و به کامران نگاه کردم کامرانم خیلی سعی داشت خودشو جدی نشون بده اصلا به روی خودش نیاورد که دختره باهاشه برگشت طرف من و گفت -عزیزم پتو رو بکش دور بچه سردش نشه
از خنده سرخ شده بودم سرمو تکون دادم پتوی ارش و درست کردم
بچه رو بغل کردم و قربون صدقش رفتم
کیانا-کامران این خانوم با شما بود؟
برگشت طرف دختره که مثل ماست واستاده بود و با حالت متعجب گفت
-بله کاری داشتین؟
دیگه طاقت نیاوردم پقی زدم زیر خنده
کامرانم که خندش شدید شده بودو خیلی خودشو کنترل میکرد تا نخنده زیر لب گفت
-کوفت بیشور
صورتمو کردم طرف دیوار و به خندیدنم ادامه دادم
الناز-بله گفتم من شمارو قبلا یه جایی دیدم
کامران نذاشت حرفش و ادامه بده و گفت
-ولی من یادم نمیاد شمارو جایی دیده باشم
-اما….
-اما نداره دیگه خانوم گفتم من به خاطر ندارم شماره جایی دیده باشم
یکی از دخترا اومد طرف النازو گفت
-ببخشید واقعا این دوست من مثل اینکه حالش اصلا خوب نیست
اینا رو با حرص گفت ودست دختره رو کشید و رفت
من و کامرانم زدیم زیر خنده
کیانا-زهرمار شما چراهی دارین میخندین؟
به زور گفتم
-این دختره….
دیگه نتونستم ادامه بدم سرمو گذاشتم رو میز و از ته دل خندیدم
از همه جالبتر اونجاش بود که کامران برداشت گفت
-بله کاری دارین؟
بعد اینکه خوب خندیدم واسشون توضیح دادم چرا میخندیدیم
اونام بعد اینکه کلی خندیدن مشغول حرف زدن با خودشون شدن
کیوان-مامان من جیش دارم
-باشه
-من میبرمش خودمم میخوام دستامو بشورم
-باشه عزیزم کیوان پاشو با زن دایی برو
دست کیوان و گرفتم و رفتم سمت دستشویی های رستوران
منتظر پشت در واستاده بودم تا کامران بیاد بیرون داشتم اطرافمو دید میزدم که دیدم دوتا مرد خیلی بد دارن بهم نگاه میکنن وقتی متوجه نگاهم شدن سریع خودشون و زدن به اون کوچه
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجاهوپنج
وا مردمم دیوانه شدن خدا شفاشون بده
-زن دایی بریم من اومدم
-عزیزم تو برو پیش مامان اینا من برم دستامو بشورم
سرشو تکون داد ورفت
منم رفتم تا دستامو بشورم
تو دستشویی بودم که دیدم اون دختره الناز اومد تو با یه لحن بدی رو کرد بهم و گفت
-ببین دختره عوضی حالت و بعدا میگیرم
با تعجب بهش گفتم
-با منی؟
ادامو در اورد و گفت
-نه با عمتم
با ترحم برگشت طرفش و گفتم
-شفات میده عزیزم امیدوار باش
بعدم با یه پوزخند ازکنارش رد شدم
دیدم که از حرص سرخ شده بود دختره پررو
رفتم نشستم سرجام و ارشو بغل کردم
کامران دستشو انداخت دورم و گفت
-دختره چی گفت؟دیدم اومد دستشویی
-ولش کن بابا روانی بود
بعدم با بد*خصوصی* گفتم
-اگه دیونه نبودن که عاشق تو نمیشدن
-اااا اینجوریاس باشه خانوم بهم میرسیم
کامران میخوام به آرش شیر بدم چیکار کنم
-ولش کن بزار بریم خونه بعد
-۳ ساعته نخورده شیر تایم خاص داره
شالمو طوری انداخت سرم که چیزی معلوم نباشه
راحت به جوجو شیر دادم
ناهارمون و اوردن بعد خوردن
کامران لم داد رو صندلی و گفت
-به خدا اگه بذارم حساب کنی کاوه
کاوه که داشت دندوناشو خلال میکرد گفت
-جون داداش ما که این حرفا رو نداریم من حساب میکنم
این دوتا داشتن کل کل میکردن که منصور گفت من حساب میکنم
رفت پای صندوق
زدم به کامران و گفتم
-ااا کامران پاشو ببینم
کامران سریع از جاش بلند شدو بالاخره تونست منصورو راضی کنه تا خودش حساب کنه
اومدن سر میزو گفتن
-بریم
کیفمو برداشتم ارشم بغلم کردمو از جام بلند شدم
کامران ارش و ازم گرفت
دخترا داشتن بهمون نگاه میکردن
دستمو دور بازوی کامران حلقه کردم و از جلوی دخترا رد شدم
بیرون که رفتیم کامران گفت
-خوب حالا کجا بریم؟
کاوه-بریم یه پارکی دور بزنیم موافقین؟
همه موافقت خودشون و اعلام کردن سوار ماشین شدیم و رفتیم به نزدیکترین پارک
کامران زیر اندازی که تو جعبه داشت و بیرون اورد
بعد پیدا کردن جای مناسب زیر انداز و پهن کردیم و نشستیم
-بهاری پاشو راه بریم که هوا هوای دونفرست
-آرش و چیکار کنم؟
-ابجی آرش و نگه میداری ما بریم و بیایم؟
کیانا با لبخند گفت
-آره بده این خوشگله رو ،شما دوتام برین
تشکری کردمو دست کامران و که به طرف دراز شده بود گرفتم و بلند شدم
اوم اروم راه میرفتیم و از هوا لذت میبردیم
-بهار؟
-هوم؟
-نظرت راجب من چیه؟
-هاااان؟
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح را آغاز می کنیم
🌿با یگانه خدایی
🌸که در دلهای ماست
🌿و در اعماق وجودمان منزل دارد
🌸خدای عاشقی که
🌿هر روز عشق را
🌸ترویج می کند برکل جهان
🌸سلام صبح بخیر
🌸امروزتون سرشار از مهر خدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📕حکایت
از پیرمردی کهن سال روایت است که گفت :
برای پدرم فرزندی زنده نمی ماند تا این که در سنین پیری او ، من به دنیا آمدم و او شادمان شد .
هفت ساله بودم که پدرم از دنیا رفت و عمویم سرپرستی مرا به عهده گرفت .
روزی عمویم مرا باخود نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله) برد و عرض کرد :
🌻 «ای رسول خدا ، برادرم از دنیا رفته و این پسر از او مانده شما تعویذی (دعای حفظ) بیاموزید که با آن در پناهش دارم .»
پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) فرمودند:
چرا به سراغ سوره های «قل» دار نمی روی :
🌹«قُل یا أَیُّها الکافِرون»
🌹قل هُوَاللهُ اَحَد»
🌹«قُل أَعُوذُ بِرَبِّ الفَلَق»
🌹«قُل أَعُوذُ بِرِبِّ النّاس»
🌹 و در روایتی «قُل أُحِیَ اِلَیَّ.....سوره ی جن»
🌸 پیر کهن سال گفت :
«من تابه امروز بدان سوره ها پناه میجویم و تا کنون آسیبی به مال و فرزندم نرسیده است و بیمار و فقیر نگشته ام و به سنی رسیده ام که می بینید.»
📚شفا بخش و مشکل گشا، صحفه ۸۰
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
ﺭﻭﺯﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺤﺜﺸﺎﻥ ﺷﺪ!
ﻣﺎﺭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﻇﺎﻫﺮ
ﺧﻮﻓﻨﺎﮎِ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﯿﺶ ﺯﺩﻧﻢ!
ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﻤﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ.
ﻣﺎﺭ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺣﺮﻓﺶ، ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮐﻪ
ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ
ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺰﻡ
ﻭ ﻣﺨﻔﯽ ﻣﯿﺸﻮﻡ؛ ﺗﻮ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺳﺮ
ﻭ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻦ! ﻣﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻥ
ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ
ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻓﻮﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻟﻌﻨﺘﯽ! ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻣﮑﯿﺪﻥ
ﺟﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﻭ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﺯﻫﺮ ﮐﺮﺩ. ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ
ﺩﺍﺭﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﺧﻤﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ
ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﯾﺎﻓﺖ. ﺳﭙﺲ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ
ﻧﻘﺸﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ: ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﯿﺶ
ﺯﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ! ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ
ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﭘﺎ
ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ!
ﺍﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ، ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻫﺮ
ﺭﺍ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﻧﻨﻤﻮﺩ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﭼﻮﭘﺎﻥ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ ﻭ ﻧﯿﺶ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻣﺮﺩ!!!!!
ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ از ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻧﯿﺰ
ﻫﻤﯿﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ
ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ.
ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺗﻠﻘﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﯿﺪ!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
😳این #پیرزن را می شناسید؟!
از ابن عباس(رض)از پیامبر صلی الله علیه وسلم روایت شده است که فرمود:
🔻روز قیامت #دنیا را بصورت پیرزنی زشت که چشمانش فرورفته ودندانهایش از دهانش بیرون زده درمقابل مردم حاضرمی کنند.سپس می پرسند:
❓آیااین پیرزن را می شناسید؟
پاسخ می دهند این دیگرچه بلایی است؟
گفته میشود: این همان دنیایی است که بخاطرش باهم #حسادت و #بغض و #نفرت و #رقابت داشتید.
آنگاه پیرزن را به داخل #جهنم می اندازند .دنیا فریاد می زند آنان مرا بسیاردوست داشتند ومی پرستیدند آنان راهم بامن به جهنم بیاورید.
آنگاه خداوندمتعال دستور می دهد آنان که دنیاپرست بودندبه همراه دنیا راهی جهنم کنند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
پادشاهی به وزیرش گفت: ۳ سوال میكنم فردا اگر جواب دادى وزیر هستى و اگر نه از مقامت عزل میشوى.
ـ سوال اول: خداوند چه میخورد؟
ـ سوال دوم: خداوند چه میپوشد؟
ـ سوال سوم: خداوند چه كار میكند؟
وزیر كه (به اساس سهمیۀ قومی و حزبی مقرر شده بود) جواب سوالها را نمىدانست؛ ناراحت بود. غلامى فهمیده و بسیار زیرك (تحصیلکردۀ بیواسطه) داشت و به غلامش گفت: سلطان ۳ سوال كرده اگر جواب ندهم بركنار میشوم و هر سه سوال را به غلام حكایت كرد.
غلام گفت: جواب هر سه را میدانم؛ ولى حالا فقط دو جواب را میگویم، اینکه خداوند چه میخورد؟ غم بندههایش را مىخورد. اینكه خداوند چه مىپوشد؟ خداوند عیبهاى بندههایش را مىپوشد.
اما پاسخ سومی را اجازه دهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد پادشاه رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد. سلطان گفت: درست است؛ ولى بگو جوابها را خودت پیدا كردى یا از كسى پرسیدى؟
وزیر گفت: این غلام من انسان فهمیدهیى است جوابها را او داد.
پادشاه گفت: پس لباس وزارت را بدر آور و به این غلام بده و غلام هم لباس نوكرىاش را از تن در آورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت پس سوال سوم چى شد؟
غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدى! خداوند چه كار میكند؟
خدا در یك لحظه غلام را وزیر میكند و وزیر را غلام!
@dastanvpand
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدا_فاصله_ای_نیست.🍒
👈 #قسمت_چهارم
یه مدت که گذشت برادرم گفت مادر میخوام فردا شب دوستانم را برای شام دعوت کنم مادرم گفت قدمشون رو چشم فقط بگو چند نفر هستن تا کمو کسری نباشه برادرم گفت شاید 10یا 15 نفری باشن ، فرداشب دوستاش برای شام اومدن بعد شام باهم شوخی میکردن که یکی گفت احسان چرا ریش گذاشتی؟ مثل مسلمانها شدی همه خندیدن...
احسان گفت مسلمان شدم و به خاطر همین دعوتتون کردم ؛ خوب به حرفم گوش کنید تا قیامت ازم گلایه نکنید که چرا بهمون نگفتی گفتن قیامت چی ول کن بابا...
گفت این راهی که در پیش گرفتید اشتباهه من توبه کردم و از خدا میخوام که منو ببخشه شما هم توبه کنید برگردید دیگه از خدا بد نگید کفر نگید خودتون میدانید که من از همه شما بیشتر کمونیست بودم هر کس از شما فکر میکنه که میتونه با من جدل کنه بسمالله بیاید حرف میزنیم و بهتون ثابت میکنم که خدایی هست و قیامتی...
و اگر ازم قبول نمیکنید دیگه رفاقتمون تمام میشه دیگه من دوست شما نیستم هر کی بره سوی کار خودش همه ساکت بودن یکی گفت من میرم دیگه اینجا کاری ندارم... همه دنبالش رفتن مادرم گفت پسرم این چه کاری بود کردی اینا دوستات بودن برادرم ساکت بود بعد گفت مادر تو دوست داری من تو مدرسه با درس خونها دوست باشم یا با تنبلا...؟
مادرم گفت معلومه پسرم با درسخونها گفت مادر بخدا اینا شاگردای تنبل این دنیا هستن واگه باهاشون دوستی کنم تو قیامت حتما رفوزه میشم...
✍یه مدت که گذشت روزی پدرم عصبانی اومد خونه گفت بیا تحویل بگیر پسرت لات شده از مدرسه زنگ زدن با چند نفر دعوا کرده مادرم گفت چیزیش شده گفت نه ای کاش میشد تا از دستش راحت بشم مادرم گفت بشین براش چای آورد داشت پاهای پدرم ماساژ میداد که پدرم گفت بسه دیگه این صبر حوصله تو هم آدم رو دیوونه میکنه من میگم دعوا کرده تو داری منو ماساژ میدی؟
مادرم چیزی نگفت ناراحت شد رفت تو آشپزخانه پدرم آروم که شد رفت گفت ببخش سرت داد زدم آخه بخدا نگرانشم چرا ریش گذاشته چرا سر دین بچه مردم رو میزنه به ما چه که به دین فحش میدن...
وقتی برادرم اومد مادرم گفت چرا دعوا کردی...؟
گفت چیزی نبود مادر یه کم تکوندمشون...
پدرم گفت این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بهت میگم باید به حرفم گوش کنی باید ریشتو بتراشی گفت محاله تمام پیامبران خدا ریش داشتن چرا من باید بتراشم مادرم گفت پدرت دوست نداره گفت ولی خدا دوست داره این بهتره...
👌چند روزی گذشت تا اینکه صدای عموهام در آمد درست یه هفته هرشب می آمدن خونمون با برادرم حرف بزنن که باید ریشتو بتراشی نمازتو خونه بخونی ما هم مسلمان هستیم ولی هیچ کدوممون مثل تو رفتار نمیکنیم ولی جواب کسی رو نمیداد تا اینکه تصمیم گرفتن که باهاش بی توجهی کنن و کسی ازش نظر نخواد چه تو ورزش و هر کار دیگه ای تشویقش نکنن...
عموم کوچکم میگفت که اگه این کارو بکنیم و کسی رو دور بر خودش نبینه کم کم پشیمون میشه و میفهمه که بدون ما هیچی نیست...
از اون روز بی توجهی به برادرم شروع شد توی جمع کسی باهاش حرف نمیزد وقتی که حرف میزد زود بحث حرفوش عوض میکردن گاه گاهی به مادرم میگفت مادر چرا با من این طوری شدن کسی منو آدم حساب نمیکنه مگه من چیکار کردم...؟
مادرم میگفت چیزی نیست پسرم تو صبور باش همه چیز خوب میشه همه دوستت دارن...
روز به روز بهش بیشتر فشار می آوردن ، تا اینکه یه شب...
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ای_نیست... 🍒
👈 #قسمت_پنجم
برادرم باشگاه بود همه عموهام آمدن گفت که فردا شب همه اینجا جمع میشیم و باید غرور احسان رو بشکنیم و کسی حق نداره پشتشو بگیره وقتی عموهام رفتن مادرم به پدرم گفت که این کار درست نیست نباید اینکارو بکنید ازت دور میشه و دیگه نمیتونی باهاش صمیمی بشی...
پدرم گفت تو پشت منی یا اون مادرم گفت خودتم میدونی که من همیشه پشتت بودم و هستم ولی اون بچته نباید این طوری باهاش رفتار کنی الان تو سن حساسی هست نباید به چیزی غیر از خانواده وابسته بشه اگر شما این کارو بکنید میره دوستای غیر از شما پیدا میکنه...
پدرم گفت نه اینطوری که من میگم براش بهتره فردا شب قبل اینکه بیان مادرم به برادرم گفت برو خونه دایت برادرم گفت حوصله ندارم برم ، ولی مادرم خیلی اسرار کرد که خونه نباشه ولی هر کاری کرد برادرم نرفت همه اومدن تمام عموهام...
با پدرم شیش برادر بودن همه اومده بودن و عموی کوچکم پاش شکسته بود و همیشه اون مجلس رو گرم میکرد پسر عموهام با برادرم یه گوشه نشسته بودن ولی کسی با برادرم حرف نمیزد.....
یکی از دختر عموم هام گفت ریشش رو ببینید چقدر کثیفه هزارتا جانور توش هست...
برادرم گفت توی جانور توش نیستی بسمه پدرم گفت مودب باش...
گفت پدر چرا به من میگی اون داره بهم بی حرمتی میکنه ، اولین باری بود که پدرم تو جمع از برادرم ناراحت شد عموی کوچکم گفت ولش کنید از وقتی که ریش گذاشته بی ادب شده مادرم به برادرم اشاره کرد که چیزه نگه...
بعد عموی کوچکم گفت امشب یه مسابقه میزاریم دو تیم درست میکنیم همه گفتن باشه کی با کی باشه؟
برادرم گفت من با فرهاد پسر عموم ، با برادرم خیلی صمیمی بودن عموم گفت نخیر تو کی هستی میخوای یار برداری؟ اصلا ببینم کسی هست که بخواد با این ریشی هم تیم بشه همه گفتن نه بابا عموم گفت همه یه طرف احسان تو هم برو اون وری برادرم تنها بود...
عموم گفت باید این طوری کشتی بگیری وگرنه بگو که ترسیدم برو مثل ترسوها بشین یه گوشه به بقیه نگاه کن...
احسان گفت من زن نیستم حالا بهتون ثابت میکنم که کی زنه...
ولی روبروش هفت پسر عموم بودن برادرمم تنها.. باید با همه شون کشتی میگرفت از یه طرف تا حالا نشده بود کسی پشت برادرمو زمین بزنه و چند بار پشت همشو نو زمین زده بود ولی این بار هفت نفر بودن....
عموی کوچکم پاش شکسته بود و باید با عصا راه میرفت
قبلا ها پدرم و عموی بزرگم همه جا پوزشو میدادن که کسی نیست با احسان ما کشتی بگیره کشتی اول گرفته شد همه توی هال بودیم فقط پسر عموهامو تشویق میکردن منو شادی( یکی از دختر عموهام) یه گوشه نشسته بودیم تماشا میکردیم....
کشتی رو شروع کردن اولی دومی و سومی رو هم برد دیگه آنقدر خسته شده بود که نمیتوانست رو پاش وایسه، همه بهش تیکه مینداختن به هرسوی که نگاه میکرد کسی پشتش رو نمیگرفت همه مسخرش میکردن به عموم نگاه کرد عموم روشو برگرداند به پدرم و مادرم ولی کسی نبود انگار بیکس بود طوری پسر عموهامو تشویق میکردند که براشون سوت میزدن
همه با برادرم دشمن شده بودن به منو شادی نگاه کرد اشک تو چشماش جمع شده بود انگار داشت با زبون بی زبونی میگفت کمکم کن که عزتم خورد نشه که غرورم رو نگه دارم ولی کاری از ما بر نمیومد... عموی کوچکم همش میگفت ترسیده برادرم درست وسط هال نشسته بود باور کنید نمیتوانست بلند بشه همه مسخرش میکردن به زور بلند شد با چهارمی کشتی گرفت به زور به زمینش زد طوری خسته شده بود که صدای نفسش رو همه میشنیدن مادرم طاقت نیاورد رفت تو اتاق منم رفتم گفتم مادر چرا چیزی نمیگی مگه پسرت نیست مگه از تنت بیرون نیامده مگه تو مادرش نیستی...؟!؟
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ای_نیست...🍒
👈 #قسمت_ششم
گریه میکرد و میگفت پدرت میگه این براش بهتره... گفتم مادر چی براش بهتره... ؟ شکستن غرورش نمیبینی؟همه دارن مسخرش میکنن....
رفتم بیرون پدرم داشت داغون میشد ولی چیزی نمیگفت برادرم داشت کشتی 5 میگرفت که عمو کوچکم از عقب پاشو گرفت خورد زمین ولی هر طوری بود نذاشت پشتش به زمین برسه بلند شد گفت جوانمردی خوب چیزیه... هر طوری بود به لطف خدا پنجمین نفر رو هم زمین زد دیگه زوری نداشت رفت یه گوشه نشست همه بهش میخندیدن شادی گفت بسه دیگه مثل حیوان افتادید به جونش برادرم به زور داشت نفس میکشید شادی براش آب برد تا آب برد تو دهنش عموم گفت بخوریش باختی،
هر چی آب تو دهنش بود تف کرد تو لیوان صداش در نمیومد با اشاره گفت نمیخورم... عموم گفت تو باید یه تنه با دونفر همزمان کشتی بگیری وگرنه بگو باختم...
برادرم سرشو تکون داد به همه نگاه میکرد ولی جز ناامیدی چیزی نمیدید ، بلند شد ولی پاهاش طاقت ایستادن رو نداشتن دوباره نشست و.
گریه کردم گفتم بسه تورخدا بسه
عموم کفر میگفت میگفت ترسوی بی غیرت ، برادرم به عموم و پدرم نگاه کرد ولی اونا چیزی نگفتن بعد نا امیدی از همه سجده کرد تو سجده که بود همه داشتن بهش تیکه میانداختند بلند شد گفت به امید تو خدایا ولی من با چشمام دیدم که خدا پشتش رو خالی نکرد طوری هم زمان با دونفر کشتی میگرفت که انگار از غیب دارن کمکش میکنن عموی کوچکم عصبانی شد از پشت با عصاش زد به مچ پاش که از شدت درد فریاد زد که مادرم آمد بیرون عموم بهش اشاره کرد که ولش کنه چیزی نیست ،
ولی درجا مچ پاش در آمد شادی بلند شد هرچی از دهنش در اومد به عموم گفت عمو بزرگم گفت بسه دیگه بی ادب گفت من بی ادبم یا شما
تا دیروز از بی
خدایی براتون میگفت چیزی نمیگفتید حالا از خدا براتون میگه هار شدید...
با شادی زیر بغلشو گرفتیم بردیمش تو اتاق تا صبح بالا سرش بودیم از شدت درد مثل مار به دور خودش میپیچد...
وقتی برادرم رو بردیم بالا گفت برام یخ بیارید روی پاش گذاشتیم همش میگفت خدایا من در مقابل تو خیلی کفر کردم تو ببخش من به خودم رحم نکردم تو بهم رحم کن خدایا از گذشتم درگذر خدایا توبه...
صبح پدر اومد پیشش گفت بسه دیگه نمیخواهم نماز بخونی من پسر کومونیست میخوام...
برادرم خندید گفت چی میگی پدر نه بخدا ترکش نمیکنم ( پدرم نماز میخونه روزه میگیره ولی نمیدونستم چرا اینار و داره میگه) گفت آبروم رو بردی تو طایفه همه بهت میگن.........
نمیخوام این طوری باشی پسرم نیستی اگه مثل سابق نشی
گفت نه هرگز برنمیگردم هرچی میگن بزار بگن...
بعد یه هفته یه روز پدرم اومد خونه عصبانی بود به برادرم گیر داد گفت لباسات رو در بیار همشونو...
برادرم گفت عیبه نمیشه بزور درش آورد فقط یک شرت داشت برادرم داشت از خجالت آب میشد ، بعدش پدرم همه لباسها و پتو و چیزای گرم رو از اتاقش آورد بیرون گفت اینجا بمیری از سرما کسی حق نداره باهات حرف بزنه روزی یک وعده غذا ویک دفعه دست شویی...
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دوست_آسمانی #قسمت_پنجم @Dastanvpand ماه رمضان رسید... خواهرم به من گفت که نمی تواند برایم ناهار
#دوست_آسمانی
#قسمت_ششم
@Dastanvpand
چند روزی از اولین حضورم در نماز تراویح و چشیدن آن سعادت بهشت مانند،گذشته بود که با خود گفتم:
چرا قرآن مطالعه را نمی کنم؟
منی که هرکتابی را می خوانم،چرا قرآن را نمی خوانم؟!
و با خود گفتم:
قرآن را از ابتدا تا انتها بخوان و اگر باز حقیقت را نیافتی خودکشی کن!
ترجمه ای از قرآن در منزل بود...
من به سراغ قرآن رفتم...
با ذهنی خالی و بدون هیچ پیشداوری و با تهی کردن ذهنم از هر گونه تصور پیشین..
نشستم و با احترام قرآن را بدست گرفتم و از سوره الحمد شروع کردم...
متن هر آیه را خوانده و سپس ترجمه اش را می خواندم...
اینچنین آیه به آیه پیش میرفتم...
سبحان الله العظیم!
ای خواننده محترم!
چگونه برایت بگویم؟
چگونه از بزرگترین و سرنوشت سازترین حادثه عمرم بگویم...این کار برایم هم شیرین ترین کار است و هم سخت ترین...
چگونه بگویم که قرآن با من چه کرد؟
به الله قسم...
چند صفحه بیشتر پیش نرفته بودم که قرآن با تمام ابهت و ثقل و عظمت و کبریایی اش بر وجودم سیطره یافت..
روح و جسم و جان و عقل و هوش و قلبم را مقتدرانه در دستانش گرفت...
چگونه بگویم قرآن با من چه کرد؟
کاش زبانی و بیانی فراتر از این زبان و بیان انسانی ام داشتم تا می توانستم بیانش کنم..
و چگونه می توانم در حالی که آن کلام الله است...الله...سبحانه و تعالی...
آیا یک انسان می تواند شرح عظمت کلام پرورگار جهان را تام و تمام بگوید؟
من همچون کودکی بودم که با همبازی هایم "آب بازی"می کردم و به سر و صورت هم آب می زدیم..گاهی غلبه می کردم و گاه مغلوب می شدم...و گمان می کردم این نهایت وجود آب است!! من گمان می کردم بزرگترین حجم آب همان کوزه ایست که از آن آب برمیدارم!
ناگهان دریایی آمد و مرا با خود برد!
و من فقط نظاره گر عظمت این دریا شدم...
دریایی که انتهایش را هرگز نمی بینم...
و وقتی عظمت دریا را دیدم گفتم این دیگر بازی نیست و مرا توان بازی نیست!...
این بود که خود را رها کرده و به موج سپردم..
من تسلیم شدم...
چه بگویم و چگونه بگویم...
قرآن مرا -به خدا قسم-به زانو در آورد...
قرآن مرا-به سهولت و اقتدار هرچه تمامتر- تسلیم خود کرد...
قرآن به من ایمان بخشید..
به من یقین داد...
مرده بودم..زنده ام کرد...
گریه بودم...خندانم کرد...
نبودم...هستی ام بخشید...
کور بودم...بینایم کرد...
کر بودم...شنوایم نمود...
جاهل بودم...آگاهم کرد...
مرا که شکاک ترین بودم از هرگونه شک و تردید و انکاری زدود و تهی کرد...
بلکه مرا از شک کردن، ناتوان نمود!
هرگونه راه گریز و انکار و عناد را به رویم بست...
دستم را گرفت و از چاهم بیرون کشید...
هر سوالی داشتم جواب داد،هر وسوسه ای را دفع نمود؛ هر شبهه ای را رفع نمود...
هر آتش کفری که در من بود به باران هدایتش خاموش نمود...
همچون آفتابی بر قلب پژمرده من طلوع کرد...تاریکی اش را شست و بدان نور پاشید...
قرآن چیز دیگری بود..
قرآن از جنس این دنیا نبود..
قرآن از جنس دیگری بود...قرآن نه فلسفه بود و نه آن و نه فلان...
قرآن چیز دیگری بود...
چیز دیگری...
منی که با هر کس و هر کتاب و هر استدلال مجادله می کردم،در برابر قرآن به زانو افتادم و ساکت و صامت شدم...
دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم،هیچ سوال و شبهه ای نبود که قرآن جواب ندهد...
چگونه؟
قرآن چگونه و با چه روشی چنین شکاک لجوج عنودی را با اقتدار کامل و سهولت تمام قانع می کند و یقینش می بخشد؟
قرآن چگونه "هدایت" می کند؟
آن چیزی که قرآن آن را "هدایت قرآن"می نامد چیست؟و چگونه عمل می کند؟
برای جواب بدین سوال سترگ،باید هزاران صفحه نوشته شود...
و آنچه اینجا در سطوری کوتاه فقط "اشاره"می کنم همچون آن کودکیست که با مشت کوچکش از دریا قطراتی آب برگیرد..نه بیشتر...
روش و هدایت قرآن نه از جنس فلسفه است و نه دیگر روشها...
یک چیز خاص است...فراتر از روش های بشری...و چرا نباشد در حالی که کلام الله است...کلام الله...
و کجا کلام الله با کلام بشر همانند خواهد بود؟
و چگونه اقناع خداوندی با اقناع بشری یکسان خواهد بود؟
منی که با کلام هیچ بشری قانع نمی شدم...با کلام قرآن قانع شدم...سهل و آسان، قرآن با تمام اقتدار بر من غلبه کرد...
چگونه بگویم؟
قرآن مرا مسحور کرد!
و دوست ندارم این واژه را بکار بگیرم...چون قرآن سحر نیست ؛ کلام الله است...
وقتی آن تاثیر شگرف قرآن را می بینی و خودت با تمام وجودت آن را می چشی آن وقت می فهمی که چرا کسانی که اولین بار در زمان نزول وحی قرآن را می شنیدند میگفتند این سحر است!
آن منکرانی که در واقع با گفتن این سخن،تاثر عمیق خود را از قرآن بیان می کردند..عجز خود را آشکار می کردند...و اعتراف به اینکه این کلام ،با هیچ کلامی شباهت ندارد.
و نمی توانستند پنهان کنند که قرآن با آنها چه کرده است!
ادامه دارد
@Dastanvpand
.
#داستان_کوتاه
پادشاهی کاخ بزرگی با وزیران و درباریان فراوان داشت.او از تمام نقاط حکما،خردمندان و هنرمندان را به قصرش فرا خوانده بود و وزرایش به دانایی و دیانت و کیاست مشهور بودند.
روزی از روز ها حکیمی به دربار پادشاه امد.پادشاه از دیدن او بسیار خوشحال شد و به او خوش آمد گفت.او را بسیار احترام کرد و پرسید:
ای راست کردار از برای چه به قصر آمده ای؟
حکیم پاسخ داد: پادشاها من شنیده ام که وزرای تان در خرد مندی و فرزانگی شهره عام و خاص هستند.به همین دلیل سه عروسک به اینجا آورده ام تا وزرای تان آن ها را بررسی کنند و بگویند کدام از همه بهتر است
پادشاه عروسک ها را به وزیر بزرگ خود،که از همه وزرا باهوش تر بود،داد.
وزیر به عروسک ها نگاه کرد و از پادشاه خواست که دستور دهد سیمی فولادی برایش بیاورند.پادشاه کمی تعجب کرد و با درخواست وزیر موافقت نمود.
وزیر سیم فولادی را گرفت و وارد گوش راست یکی از عروسک ها کرد،سیم فولادی از گوش چپ عروسک خارج شد و وزیر با لبخند به حکیم نگاه کرد و عروسک را به کناری گذاشت،سپس عروسک دوم را برداشت و سیم را داخل گوش راست آن کرد.این بار سیم از دهان عروسک خارج شد و وزیر باز هم لبخندی زد و عروسک دوم را نیز به کناری گذاشت،او عروسک سوم را برداشت و این بار نیز سیم را در گوش راست عروسک وارد کرد،اما سیم نه از دهان عروسک خارج شد و نه از گوشش.پادشاه و درباریان مشتاقانه به این صحنه می نگریستنند.
در همین حال،وزیر بزرگ رو به حکیم تعظیم کرد و گفت:ای بزرگوار،سومین عروسک از همه بهتر است.در حقیقت،سه عروسک نمادی از گروه های انسانی و درک و اگاهی آن ها هستند.انسان ها به سه گروه تقسیم می شوند:
اول کسانی هستند که سخنان را از گوشی گرفته و از گوش دیگر به در می کنند.دوم کسانی که سخنان را شنیده و درک می کنند تا بتوانند خوب صحبت کنند و سومین گروه انسان هایی هستند که سخنان را به گوش جان می شنوند و آنها را مانند گنجی در دل خود نگاه می دارند و به کار می گیرند.در بین این سه گروه،سومین از همه بهتر است.
حکیم به پادشاه برای داشتن چنین وزیر باهوشی تبریک گفت و آنان را برکت داد و قبل از اینکه قصر را ترک کند رو به درباریان کرد و گفت:در زندگی همیشه سخنان خردمندان را بشنوید و سعی کنید معنی آن ها را درک کرده و در ذهن خویش پرورش دهید و برای زندگی بهتر و زیباتر به کار گیرید.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📌خانمای 🙎🙎🙎 محترم
نسبت به شوهرتان بی وفا نباشید ٪
📢 حتما بخون
💞 دو تا عاشق با هم ازدواج کردن
✍وضع پسره زياد خوب نبود برای همين هميشه کار می کرد تا زنش راحت زندگی کنه ، گاهی وقتا حتی شبا هم کار ميکرد.
همه کار ميکرد = کارگری ، فروشندگی حمالی ، عملگی .
سخت کار می کرد اما حلال.
هيچوقت دست خالی نميومد خونه.
🏚 وقتی ميومد دختره با جون و دل ازش استقبال می کرد.
ماساژش ميداد براش غذا ميذاشت پاهاشو پاشوره ميکرد.
هميشه به عشق شوهرش خونه تميز بود و برق ميزد و با چيزايی که داشتن بهترين غذای ممکن رو درست می کرد.
هيچوقت دستشونو جلو کسی دراز نميکردن.
ساده زندگی ميکردن اما خوشبخت بودن.
😳 تا اينکه ... يه شب که پسره برای کار دير کرده بود يه اس ام اس رو گوشی دختره اومد. کارت شارژ بود.
دختره تعجب کرده بود.
بعد از اون هيچکس زنگ نزد.
منتظر شد اما خبری نشد.
فکر کرد اشتباهی اومده ، خوابيد.
صبح که بيدار شد از رو کنجکاوی کارت شارژ رو کارد کرد.
شارژ شد.
دختره تعجب کرده بود.
فکر کرد شايد کسی براش دلسوزی کرده.
خيلی با خودش کلنجار رفت.
شب بعد دو باره يکی اومد.
باز شارژ شد.
اما نه کسی زنگ ميزد نه اس ميداد.
از اون شب به بعد دختره هر شب براش شارژ ميومد.
گوشيش پر بود.
فکر می کرد يکی داره اينجوری بهشون کمک ميکنه.
🤔 ميخاس به شوهرش کمک کنه اما نميخواست به غرور شوهرش بربخوره.
بعد از اون اين کارش بود .
شبا شارژ می کرد و روزا اونو به دوستاش و همسايه ها ميفروخت و پولشو هر چند که کم بود جمع ميکرد.
💥يک ماه گذشت.
يه شب دختره هر چی منتظر موند اس ام اس نيومد.
هزار تا فکر و خيال کرد.
آخرش اين تصميمو گرفت.
چادر سرش کرد و رفت سر کوچه و با تلفن عمومی زنگ زد.
يه پسر گوشی رو برداشت.
دختره نتونست حرف بزنه.
پسره گفت : من اين گوشی رو پيدا کردم صاحبش هم تصادف کرده و فلان بيمارستانه.
دختره قطع کرد و رفت خونه تا صبح گريه کرد برای مردی که بدون چشم داشت به اون کمک می کرد.
📲 روز بعد دو باره زنگ زد ، اين بار با گوشی خودش .
پسره خودش برداشت. حالش بهتر شده بود. دختره کلی گريه 😢 کرد و تشکر کرد و قطع کرد.
اون شب دو تا کارت شارژ اومد.
دختره به رسم ادب براش اس فرستاد ممنونم داداش ، اما جوابی نيومد.
از اون شب هر موقع شارژ ميرسيد دختره پيام تشکر ميفرستاد.
تا اينکه ...
شوهر دختره اومد خونه. خيلی زود خوابش برد. دختره پيشونيشو بوسيد و رفت که لباساشو بشوره ، دست تو جيبش کرد قلبش ايستاد ، پاکت سيگار بود! بی اختيار اشک از چشمش جاری شد. رفت يه گوشه و شروع کرد گريه کردن. پسره شارژ فرستاد اما دختره متوجه نشد تا اس تشکر بفرسته.
بعد از نيم ساعت پسره زنگ زد ، نگران شده بود ، دختره هم بی اختيار گريه ميکرد و شروع کرد به درد دل کردن.
از اون روز به بعد هر چند وقت يکبار دختره تو جيب شوهره سيگار ميديد. ديگه آروم آروم عادی شده بود براش.
اما به شوهرش نميگفت.
گريه ها و درد دلاشو ميبرد پيش پسره. ديگه بهش نميگفت داداش.
ديگه اگه اس نميداد نگران ميشد.
ديگه کمتر و کمتر شوهرشو ماساژ ميداد. ديگه لباساشو خوب تميز نميشست.
ديگه براش نميخنديد.
به پسره ميگفت: شوهرم لياقت نداره اگه داشت ترک ميکرد.
آروم آروم مهر پسره تو دلش نشست.
از شوهر قبلی فقط اسمی که تو شناسنامه اش بود مونده بود و اگه کاری ميکرد يا از سر اجبار بود يا از روی عادت.
دختره گفت: ميخوام ببينمت.
پسره هم از خداش بود ، قرار گذاشتن.
يه ماشين باکلاس جلوش ترمز زد.
دختره تازه داشت می فهميد اين يعنی زندگی ، با شوهرش فقط جوونيش حروم ميشد. شده بودن دو تا دوست صميمی.
👥 يه روز دختره بهش گفت بيا خونه شوهرم تا شب نمياد.
پسره قبول کرد اما گفت: اول بريم بيرون دور بزنيم.
سوار شد.
يه خيابون دو خيابون يه چهار راه دو چهار راه.
اما پسره حرف نميزد و فقط ميگفت طاقت داشته باش يه سورپرايز برات دارم !!!
رسيدن به يه جايی .
پسره گفت: اونجا رو ببين.
يه مرد بود با چهره ای خسته ، شيک بود اما کمرش خم شده بود.
سيگار فروش بود.
آره شوهره می فروخت نمی کشيد !!!
🗣 حرف اخر پسره اين بود 👈 برو پايين بی وفا ...
✔️ حداقل بخونش و بهش فكركن و جهت گرفتن درس عبرت و بی وفا نبودن نسبت به همسرت ،
برای دوستانت بفرست ، آن دوستانت که شوهر دارند .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجاهوشش
لینک قسمت پنجاه پنج
https://eitaa.com/Dastanvpand/10562
-میگم نظرت راجب من چیه؟
با شیطنت نگاش کردم و گفتم
-نظر خاصی ندارم فقط خیلی ادم مزخرفی هستی
یه تای ابروش و داد بالا و واستاد و رو به من گفت
-جووووون؟
-بادمجون
-خانومی امروز داری خیلی شیرین میزنی ها حواست هست؟
پشت چشمی براش نازک کردم دستشو کشیدم و دوباره راه افتادیم
-کامران؟
-ها؟
-کامران؟
-چیه؟
-کامران؟
-ای بابا بله؟
-کامران؟
منتظر بودم که الان بگه زهرمار ولی برخلاف انتظارم گفت
-جونم؟
-چه خبر از دوست دخترای رنگارنگت؟
-ای ضدحال،خوبن سلام دارن خدمتتون
بعدم برگشت و چشمکی بهم زد
منم نامردی نکردم و گفتم
-سلامت باشن سلام برسونی بهشون
با دست دیگش من و بغل کرد و به خودش فشار داد
-شیطونی نکن دیگه خانوم خانوما
با دیدن تاب و سرسره ها با ذوق بهش گفتم
-کامران بریم تاب بازی؟
-بشین بچه من با این هیکلم بیام تاب سواری؟
-اره خوب مگه چشه
بعد کامران و در حال تاب سواری تصور کردم و زدم زیر خنده
کامرانم خندش گرفت و زد زیر خنده
-رو اب بخندی بهار
با چشم غره ای که دوتا خانوم ازاونجا رد میشدن بهم رفتن ساکت شدم و دست کامران و گرفتم و رفتیم طرف تاب سریع نشستم روش و به کامران گفتم
-هولم بده
اومد پشت سرم واستاد وهولم داد و گفت
-نگاه تو رو خدا مثلا مامان یه بچه ای ها
با لجبازی گفتم
-خوب باشم مگه مامانا دل ندارن
اومد جلوم واستاد و گشیشو در اورد و ازم عکس گرفت
-ااا خوب یه اماده باشی میگفتی
-خوب بیا این یکی فیلمه
بعدم شروع کرد فیلم گرفتن
-بسه دیگه کامران چقدر فیلم میگیری؟
-خوب
بعد به خانومی که اونجا بود گفت بیاد ازمون یه عکس بگیره
کامران اومد کنارم و دستشو دورم حلقه کرد منم سرم و گذاشتم رو شونش و رو به دوربین لبخند زدم
بعد تشکر از خانومه یکم دیگه بازی کردم
-بهاری بسه دیگه پاشو بریم
-باشه
بعدم از رو تاب پریدم پایین که کامران دعوام کرد
-این چه وضع پایین اومدن دختر الان اگه میفتادی چی؟
لبخند پرعشوه ای بهش زدم و دستش و گرفتم و گفتم
-عزیزممم خدانکنه
-خوب خدانکنه دیگه
-حالا بریم
برگشتیم پیش بچه ها کنار لادن نشستم
کاوه-خوش گذشت؟
لبخندی بهش زدم و گفتم
-بله جای شما خالی
-دوستان به جای ما
آرش بغل کیانا بود و کیوان داشت باهاش بازی میکرد
کامران-ای کاش یه توپی چیزی داشتیم یه بازی میکردیم
منصور-اره حیف شد الان یه والیبال میچسبید
چه عجب این منصورم حرفی زد ما فهمیدیم بچه لال نیست
لادن-حالا باشه یه وقت دیگه امشب میریم پارک سر کوچتون بازی میکنیم
-ای گل گفتی زن داداش،آبجی این فنچول بابا رو بده
کیانا-چیکارش داری جاش خوبه
-ای بابا آبجی یعنی ما نباید دلمون واسه ای جوجوم تنگ بشه؟؟
-خوبه خوبه حالا نیم ساعت ندیدیش
-حالا هرچی
-نمیدمش هرکاری میخوای بکن
کیوان-مامان توکه من و تاب بازی نبردی
کاوه ازجاش بلند شدو گفت
-بلند شو دایی جون خودم میبرمت
کامران-فقط زودی بیاین که بریم
اون دوتام باشه ای گفتن و دست تو دست هم راه افتادن سمت وسایل بازی
هرکی واسه خودش جفتی پیدا کرده بود و داشت باهاش حرف میزد
کامران و منصور ،من و لادن و کیانا
از هر دری میگفتیم و میخندیدیم
عروسی نوشین و علی آخر هفته بود یه باغ اجاره کرده بودن خارج از شهر
نوشین که فهمیده بود بچه ها از امریکا برگشتن زنگ زده بود و اونارم دعوت کرده بود
لادن-بهار واسه عروسی لباس داری؟
-نه باید بخرم شماها لباس دارین؟
کیانا-من که لباس با خودم اوردم
با تعجب گفتم
-مگه میدونستی عروسیه؟
لادن-نه بابا این هروقت میاد ایران با خودش لباس مجلسیم میاره شاید لازمش بشه
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجاهوهفت
که این دفعه واقعا نیازش شد
وا چه اخلاقا داشت این ها
-توچی لادن؟
-نه من نیاوردم،تو کی میری لباس بگیری؟
-فردا صبح بریم؟
-اره بریم
-فقط من آرش و چیکارش کنم؟
کیانا-خوب من هستم دیگه
-مگه تو با ما نمیای؟
-نه من که لباس دارم شماها برین
-باشه پس فردا صبح خودمون دوتا بریم این مردام که نیستن احمالا با کامران برن شرکت
-باشه اینجوری بهتره
با اومدن کاوه و کیوان بحثمون و تموم کردیم و بعد جمع کردن وسایل راه افتادیم طرف ماشین
اخ که فقط دوس داشتم برسم خونه و یه چرت بزنم
وقتی رسیدیم بی حال از همه عذر خواهی کردم و گرفتم خوابیدم
کامران-بهار بلند شو دیگه چقدر میخوابی ؟میخوایم بریم پارک پاشو
-ساعت چنده؟
-۷ و نیم بلند شو
-باشه
کس و قوسی به بدنم دادم و رفتم دست و صورتمو شستم
-اماده بشم؟
-اره زود باشه بچه هام دارن اماده میشن
-آرش کجاست؟
-پیش کیوانه؟
-وا بچه رو سپردی دست کیوان؟
-اره بابا نگران نباش رو زمین گذاشتمش کیوانم گفتم مراقبش باشه
کامران کپشن شلوار ورزشی مشکی puma شو تنش کرد کلاهشم رو سرش گذاشت
منم شلوار ورزشم خاکسترسمو که کنارش سه تا خط صورتی داشت پام کرم با یه مانتوی کوتاه خاکستریو استیناش و دم بالا شال صورتیمم سرم انداختم و موهامو فرق ریختم تو صورتم بعد یه ارایش مختصر گوشیم و از رو میز برداشتم و رفتم بیرون
کالجای صورتیمم پام کردم
لباسای ارش و کیانا عوض کرده بود کامرران آرش و بغل کرد و رفت بیرون هرکدوم ازماهام یه تیکه وسیله برداشتیم
کامران-کیوان دایی برو اون توپ والیبال و از زیر پله ها بیار
کیوان اطاعت کردو با توپ برگشت
پارک یه میدون اونطرف تر از خونه بود واسه همین پیاده رفتیم
چون شب بود یکم هوا سرد شده بود
مردا جلوتر میرفتن و ما پشت سرشون بودیم
-کامران؟
برگشت طرفم
-جانم؟
-ارش و بیار بده من تو اینارو بگیر هوا یکم سوز داره سرما میخوره
کامران وسایلای دستمو گرفت و ارش و تحویلم داد
پتوی ارش و محکم دورش پیچیدم و به خودم چسبوندمش
پارک شلوغ بود بعد پیدا کردن جای مناسب زیر انداز و پهن کردیم و روش نشستیم
کامران-اقایون پاشین بریم به دور مجردی بزنیم
کاوه و منصورم که لباس ورزشی پوشیده بودن از جاشون بلند شدن و دنبالش رفتن
کیانا-منصورجان کیوانم با خودتون ببرید
بعدم رو کرد به کیوان و گفت
-پاشو پسرم با بابا اینا برو
کیوانم فرستادی باهاشون رفت
آرش و رو زمین گذاشتم و پتوش و دورش پیچیدم توی ساک یه بالش کوچولو مخصوص آرش اورده بودم
بالشش و گذاشتم رو زمین و سرشو گذاشتم رو اون
کیانا شنلی رو که با خودشو اورده بود که اگه یه موقع سردش بشه انداخت رو آرش
پسر کوچولومم چشاش و بست و راحت خوابید
با سوالی که کیانا یه دفعه پرسید هنگ کردم
-بهار از زندگیت راضی هستی؟کامران و دوست داری؟دیگه اذیتت نمیکنه؟
ساکت بهش نگاه کردم که با ناامیدی گفت
-ولی بهار به خدا کامران خیلی مرد خوب و دوست داشتنی هست
-مگه من چیزی گفتم؟
-خوب نه ولی این سکوتت دلیل رضایتت نیس
-درسته که به زور زنش شدم و باهاش ازدواج کردم ولی الان خیلی دوسش دارم و از زندگیم راضیم
با خوشحالی گفت
-راست میگی؟
کاست و بیار ماست بگیر
-اره دروغم چیه
با خوشحالی خودشو به طرف من خم کرد و بوسیدم و گفت
-خیلی ازت ممنونم بهار نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم
خندم گرفت ازین کاراش واسه همین با خنده گفتم
-بیخیال بابا کیانا حالت خوب نیست ها
لادن-این و بیخیال بابا باز جو گرفتتش
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ چه اسب زیبایی 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓