🚩#رکسانا
#قسمت_هشتم
« بلند شدم و بهش تعارف کردم. یکی برداشت و براش روشن کردم و دو تام برای خودم و مانی روشن کردم. اومدم بدم بهش که دیدم با چشم داره یه جا رو نشون می ده! برگشتم طرف اونجایی رو که نشون می داد نگاه کردم که دیدم سر بخاری اتاق، چند تا قاب عکس کوچیکه! دوباره برگشتم طرف مانی که یه مرتبه انگار تصویر عکس آ تو ذهنم جا افتاد! رفتم جلوتر که دیدم انگار هیچ اشتباهی پیش نیومده!
چهار تا عکس تو قاب روی بخاری اتاق بود. همه قدیمی و زرد شده! تو دو تا شون عکس دو تا پسر بچه و یه دختر بزرگتر بود! عکس اون دو تا پسر بچه رو کاملا می شناختم! پدرم و عموم!
دو تا عکس دیگه که سه تایی بود. عکس پدر بزرگم و یه زن و همون دختر بچه بود!
برگشتم طرف اون خانم که با یه لبخند گفت:
- شناختی؟
- عکس پدرمو عمومه!
عمه خانم - اون دخترم که منم!
« یه نگاه دیگه به عکسا کردم و سیگار مانی رو بهش دادم و گفتم:»
- زیاد معلوم نیس!
عمه خانم - اون یکی آ چی؟! عکس پدر بزرگت رو که می شناسی؟!
« دیگه این یکی قابل انکار نبود!»
- یعنی شما عمه ی ما هستین؟
عمه خانم - آره پسر جون! هیچ دروغی در کار نیس!
- پس تا حالا کجا بودین؟ چرا تا حالا پدرامون در مورد شما چیزی به ما نگفتن؟!
عمه خانم نگاهی به رکسانا کرد که اونم یه اشاره به مریم و سارا کرد و سه تایی از جاشون بلند شدند و از اتاق رفتن بیرون.»
عمه خانم - حالا چایی تون رو بخورین تا کم کم حالی تون کنم!
« چایی آمون رو ورداشتیم و کمی ازش خوردیم که گفت:»
-آخرین بار که دیدمتون دو سه ماه پیش بود!
-کجا؟
عمّه خانم- درست دم خونه تون! تاحالا دو سه بار اومدم دم خونه تون و برادرامو دیدم!
-چطور پی دامون کردین؟
عمّه خانم- باباهاتون عدمهای کوچیکی نیستن که نشه پیداشون کرد! اونم با اون کارخانهٔ بزرگ و معروف!
-حالا چرا خواستین پیدامون کنین؟
عمّه خانوم- داستانش خیلی طولانیه! باید سر فرصت براتون تعریف کنم!
-ولی باید ما بدونیم!
عمّه خانوم- آره ولی شما رو برای یه چیز دیگه خواستم! یعنی برای یه کمک! راستش اولش برای کمک اما تا پاتون رو گذاشتین تو این خونه، یه مرتبه یه احساس دلگرمی و پشت گرمی بهم دست داد! احساس کردم که دیگه تنها و بیکس نیستم! یعنی هرکسی دوتا جوون مثل شماها برادرزادش باشن دیگه بیکس نیست!
-ممنون چه کمکی از دست ما بر میاد؟ مشکله مالی دارین؟
عمّه خانوم- دخترم! دخترم رو برام بیارین!
منو مانی یه نگاه به همدیگه کردیم که مانی گفت:
-از خونه فرار کرده؟
عمّه خانوم- تقریبا
مانی- تقریبا فرار کرده؟ یعنی نصف روز خونه ست نصف روز فرار میکنه؟
عمّه خندید و گفت:
-ا زم قهر کرده.دوسالی میشه!
مانی- دوساله که قهر کرده حالا به فکرش افتادین؟
عمّه خانوم- ازش خبر داشتم! یه اتاق توی خونه یه خوب و مطمئن اجاره کرده بود و زندگیش رو میکرد! گفتم کمی که بگذره و آروم تر بشه میرم سراغش و برش میگردونم اما اشتباه میکردم!
مانی- ازدواج نکرده؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_نهم
عمّه خانم- نه!
مانی- چند سالیش هست حالا؟
عمّه خانم- حدود بیست دو و سه سالشه.
من و مانی یه نگاه به همدیگه کردیم و مانی گفت:
ببخشید عمّه خانم، شما چند سالته؟
عمّه خانم- دورور هشتاد، هشتاد خرده آی.
مانی- ماشالا! روغن کرمونشاهی اینه ها!هزار الله اکبر! یعنی حدودا شصت سالتون که بود این گیس گلابتون رو به دنیا آوردین؟! دستتون درد نکنه! زن ایرانی رو رسفید کردین!
عمّه خندید و گفت:
-دختر خودم نیست!آوردمش و بزرگش کردم!همین و که فهمید گذاشت رفت!
-بهش نگفته بودین؟
عمّه خانم- نه!
-چرا؟
عمّه خانم- خرییت!
مانی- دور از جون شما اما خودش چه جوری فهمید؟
عمّه خانم- یه پدر سوخته بش گفت! یه آدم شار لاتن!
-باهاتون دشمنی داشت؟
عمّه خانم- کم کم همه رو براتون میگم.
مانی- عکسی چیزی ازش ندارین؟
عمّه خانم- شما حتما میشناسینش!
مانی- ما؟ بجون عمّه خانم من یکی که تو این دوساله توبه کردم و همش تو خونه وره دل بابام بودم! هرکسی هم هرچیزی بهتون گفت از سر دشمنی بوده!میگین نه این هامون شاهد!
عمّه خانم-ای پدر سوخته!
مانی- یعنی شما میفرمایین ما به عمّه مون خیانت میکنیم؟! یعنی ما ا دمهایی هستیم که بریم و دختر عمّه مون رو فریم بدیم؟! اصلا به قیافهٔ ما میخوره که یه هم چین ا دمهایی باشیم؟!
عمه نگاهش کرد و بهش خندید كه مانی گفت:
-فرمودین دو سال؟
عمه سرش رو تکون داد
مانی- ببخشید اسم دختر عمه جون فریباست؟
عمه خانوم- نه.
مانی خندید و آروم گفت:
-بیتا؟
عمه بازم خندید و گفت:
-نه.
مانی بازم با خنده گفت:
-صحرا؟شهره؟آزیتا؟لیدا؟پانت ه ا؟ویولت؟
عمه خانم- هیچ کدوم نیست!
مانی- خوب، الحمدلله ی سالش كه هیچی! بخیر گذشت!
عمه م خندید و آروم از جاش بلند شد و رفت از اتاق بیرون و ی لحضه بعد با ی مجله برگشت و مجله رو گذاشت جلو ما!من مانی یه نگاه به مجله کردیم.یه مجله جدول بود! مانی ورش داشت همین جوری ورق زد و بعد رویه صفحه نگه داشت و یه نگاه بهش کرد.
-خوب! احتمالا راحت میشه پیداش کرد!
یه نگاه به لای مجله کردم!فکر کردم عکس ی چیز دیگه ی از دختر عمه موون لای مجلس كه مانی گفت:
-شروع میکنیم ! از از نوشت های زند یاد جلال احمد؟هفت حرف!
-چی؟
مانی- از مشتقات نفت؟ سه حرف!ببخشین عمه جون! اسم دختر عمه موون رمز جدول؟
عمه م خوانید و گفت:
-رو جلدش رو نگاه کنین!
ی نگاه با تعجب به عمه م کردم و مجله رو از دست مانی كه اونم به عمه م مت شده بود گرفتم و عکسه رو جلد رو نگاه کردم!باورم نمیشود!
دوبار به عمه م نگاه کردم! یه لحضه بعد گفتم:
-ایشون دختر عمه ما هستن؟
مانی مجله رو از دستم گرفت و یه نگاه بهش کرد گفت:
-ا ا ا ا...! پس ما تاحالا بیخودی پول بلیط سینما رو میدادیم!
مجله رو دوبار از دستش گرفتم و نگاه کردم! رویه جلد عکسه ..... خانوم بود كه همین چند وقت پیش توی یه فیلم بازی کرده بود! دختر قشنگی بود! چشم و مو مشکی و خیلی خوش تیپ! اتفاقا به خاطره قشنگیش، با همون یه فیلم گل کرده بود !
مجله رو گذاشتم رویه میز و به عمه خانم گفتم:
-اسمش همین .... كه باهاش معروف شد؟
عمه خانوم- نه! اسمش ترمه اس! وقتی فهمید كه دختر من نیست رفت وبرای خودش یه شناسنامه دیگه گرفت!یعنی به نام پدرش شناس نام گرفت! اسمش رو هم عوض کرد اینو رو خودش گذاشت!
مانی- اسم خودش كه قشنگ تر بود!
عمه خانم- دیگه؟!
مانی- هلاکه هنر پیشگی به دهانش مزه کرده و معروف شد؟!مگه میآد؟!
عمه خانوم- نمیخوام دیگه بازی کنه!
-چرا؟!
عمه خانوم- بعدا بهتون میگم!
-اگه نخواست بیاد چی؟
عمه خانم- میخواد!حتما میآد!فقط باید کمکش کرد!
-ماها رو میشناسه؟
عمه خانوم- براش از برادرم گفتم. میدونه كه برادر هام هرکدوم یه پسر دارن. همین.
مانی-آدرسی چیزی ازش دارین؟
عمه خانوم- خونه جدیدش رو نه ولی امشب فیلمبر داری داره!
-کجا؟
عمه خانوم- است ۲ بعد از نصفه شب توخیابون....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_دهم
تو همین موقع در اتاق واشد و رکسانا با ی سینه چایی دیگه امد تو و تعارف کرد كه عمه خانوم گفت:
-رکسانا همه چیز رو میدونه خدا حفظش کنه خیلی برام کمکه!
رکسانا- اختیار دارین!کاری نکردم!
-ترمه خانم تحصیل کردن؟
عمه خانم- آره!دانشگاهش رو تمام کرده!
رکسانا سینی رو گذاشت رویه میز و خودشم نشست. چایی موون رو خوردیم كه گفتم:
-خوب اگه اجازه بدین رفع زحمت کنیم!
عمه خانوم- حالا كه زود!
-از صبح كه از خونه اومدیم بیرون هنوز بر نگشتیم!دلشون شور میزنه!
اینو گفتم و بلند شدم مانی م بلند شد و یه خداحافظی معمولی کردیم و از اتاق اومدیم بیرون.دم در راهرو عمه م گفت:
-هامون!
برگشتم طرفش.
عمه خانم- کمکم میکنین؟
-سعی میکنیم.
زد زیره گریه و گفت:
-اگه شما ها کاری برام نکنین،دیگه کسی رو ندارم!اگه قرار باشه برگرده فقط شما ها میتونین برش گردونین!
مانی- مگه کسه دیگه ی ام رفته دنبالش؟
اشک هاشو پاک کردوگفت:
-دوبار خودم،یه بار هام رکسانا با مریم اینا!
دوبار شروع کرد به گریه کردن مانی رفت جلو و پیشونیش رو مکه کرد و گفت:
-غصه نخورین!خدا بزرگه!
دوبار زیره لب یه خداحافظی کردم و رفتم تو راهرو و رفتم تو حیاط مانی و رکسانا پشت سرم امدن تو حیاط كه رسیدیم مانی به رکسانا گفت:
-شما با این دختر عمه ما حرف زدین؟
رکسانا- آره.
مانی- چه جور دختریه؟
رکسانا- دختر خوبییه!
مانی- دوخت خانوما همه خوبان اما میخوام بدونم از اناس كه خودش رو میگیره؟
رکسانا خندید و گفت:
-خوب الان دیگه ترمه خانوم هنر پیشه هستن!طبیان یه مقدار رهایی شون عوض شده!
مانی- خوب فهمیدم! دیگه نمیخواد بگی!رفتی اینجا تلفن دارین؟
رکسانا- الان شماره رو براتون می نویسم می ارم !
مانی- نمیخواد! همین بگین میزنم تو موبیل!
رکسانا شماره خونه رو به مانی داد و مانی شماره موبایلش رو به رکسانا داد و ازش خداحافظی کردیم و اومدیم از خونه بیرون و سوره ماشین شدیم و حرکت کردیم.
تا وسطای پارک وی هیچ کدوم چیزی نگفتیم كه یه مرتبه مانی گفت:
-چرا از ما این جریان رو پنهون کردن؟
-نمیدونم!
مانی- فکر کنم عمه موون جوون كه بوده یه خورده شیطونی کرده و از بهشت روند شده!
-نباید در موردش اینطوری حرف بزنی!هرچی باشه عمه مونه!
مانی-شیطونی كه یه خورده اشکالی نداره!
-حالا چه جوری برش گردونیم؟
مانی-کاری نداره یه شایعه براش درست میکنیم و میزنن از عالمه هنر بیرونش میکنن!
- این یکی دیگه شوخی نیست ! کار سختیه !
مانی – خدا بزرگه !
(( نیم ساعت بعد رسیدیم خونه . پدرم و عموم و مادرم داشتن نهار می خوردن . تا رسیدیم شروع کردن به غر زدن که تا حالا کجا بودین و چرا موبایل تون خاموش بوده !
سلام کردیم و دو تایی رفتیم لباسامونو عوض کردیم و دست و صورتمونو شستیم و اومدیم سر میز نهار . مادرم برامون غذا کشیده بود . مانی شروع کرد به خوردن که عموم بهش گفت ))
- کجا بودین تا حالا ؟!
مانی – اسیر همشیرۀ شما !
(( یه مرتبه پدرم و عموم و مادرم دست از غذا کشیدن و مات به من و مانی نگاه کردن ! شاید حدود سی ثانیه ، یه دقیقه فقط نگامون می کردن ! بعدش عموم گفت ))
- باز چرت و پرت گفتی پسر ؟ !
- نه عمو جون ! راست میگه !
پدرم – یعنی چی ؟ !
- عمه مون فرستاده بود دنبالمون ! ماهام رفتیم اونجا !
(( پدرم بلند شد و یه سیگار روشن کرد و دوباره برگشت سر میز و گفت ))
- خب ؟
- هیچی دیگه ! رفتیم خونش ! گیشا !
پدرم – خب ! ؟
مانی – می خواست ما رو ببینه و باهامون حرف بزنه !
(( تا مانی اینو گفت درم از جاش بلند شد و رفت تو حیاط ! عمومم دنبالش رفت ! یه نگاه به مانی کردم که بلند شد دنبالشون رفت و یه دقیقۀ بعد برگشت و گفت ))
- دوتا داداشا سر گذاشتن به بیابون !
- چی ؟!
مانی – سوار ماشین شدن و رفتن !
(( برگشتم طرف مادرم و گفتم ))
- جریان چیه ؟!
مادرم – چی بگم آخه ؟!
مانی – بگو عزیز ؟ ما که امروز فردا همه چیز رو میفهمیم !
(( مانی مادرم رو عزیز صدا می کرد . مادرم یه لحظه مکث کرد و بعدش گفت ))
- پدراتون یه خواهر داشتن که باهاشون ناتنی بوده ! گویا از خونه فرار می کنه و پدر بزرگ تون هم از ارث و همه چیز محرومش می کنه ! من فقط همین رو می دونم !
- اسم این خانم چیه ؟
مادرم – اسم عمه تون ؟
(( سرمو تکون دادم که گفت ))
- لیا .
- لیا ؟!
مانی – این چه اسمیه ؟!
مادرم – آخه مادرش ایرانی نبوده !
- برای چی پدر زرگ این کارو می کنه ؟
مادرم – آخه اون وقتا که مثل حالا نبوده ! فرار از خونه مثل یه گناه بوده ! اونم برای دختر!
- پدر اینا چی ؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت76
باباها فقط وظیفه سیر کردن شکم بچه هاشون ندارن بابا جان.فکر می کنی چرا اصرار کردم عقد کنی...ازم دلشکسته شدی اما تو اگر پای زن دیگه ای به زندگیت باز نمی شد هیچ وقت از دست اون زن خلاص نمی شدی...حالا هم کاریه که شده
شرمگین از اینکه هیچ زمان اشتباهاتش را به رویش نزده بود،دستی به صورتش کشید
-من متاسفم بابا....برای همه کارای گذشته..شرمنده ام...این موضوع رو هم حلش می کنم...یه مقدار یعنی یه صد میلیونی جور کردم
اینبار دستان حمایتگر روی شانه اش نشست
-تو فعلا جریان فاخته رو داری بابا ....فکرت رو بده پیش اون
دست پدر را از روی شانه گرفت تا ببوسد اما پدر مانع شد
-همین که سعی در جبران اشتباهات داشتی برای من کلی ارزش داره...من بهت افتخار می کنم باباجان....
لبخندی به روی پدر زد و کلی تشکر کرد.کاش بیشتر اورا می شناخت. او همچین پدری بود و رو نکرده بود.
سکوت این اتاق که فقط با صدای چند برگه کاغذ شکسته بود بعد از یک بیخوابی شبانه مرگ آور بود.به نیما نگاه کرد که پاهایش را تکان می داد و پوست لبش را می جوید.اوهم تا صبح فاخته را در آغوش گرفته بود و بیدار بود.فاخته هم هی پوست گوشه انگشتانش را می کند.این دکتر ظاهرا فقط سکوت کردن بلد بود.آخر نیما طاقت از کف داد
-دکتر وضعیت خانومم!!!
زیر چشمی نگاهی به نیمای پریشان حال ساکت انداخت
.برگه ها را روی میز گذاشت و دستانش را در هم قفل کرد
-وضعیت معلومه...یکی از کلیه ها باید برداشته بشه.خب شانس خوب اینکه در حال حاضر هیچ عضو دیگه ای را در بر نگرفته.فعلا باید این عضو برداشته بشه تا بریم سراغ کلیه بعدی
قلبش فرو ریخت.هیچ چیز خوب در حرفها نبود.طاقت از دست داد و اشکهایش روان شد.نگاه نیما روی فاخته بود.دستش را گرفت
-فاخته...عزیزم خواهش می کنم
دکتر هم نگاهی به فاخته هراسان انداخت که بی مهابا اشک میریخت
-قبلا یادمه با یه خانوم اومدی.اگه الان خیلی راحت دارم حرف می زنم چون در جریان هستی.چرا اینقدر پریشونی دخترم...اتفاقا این یه امتیازه....خوشبختانه در حالت خوش خیم هستی و این یعنی امیدی هست..خداروشکر هم که همسرت باهاته....فقط به خدا توکل کن
نتوانست خودش را کنترل کند .اینبار دستانش را روی صورتش گذاشت و بلندتر به حال گریست.صدای دکتر را شنید
-برو پسر جان یه لیوان آب بیار براش....یه کم حالش جا بیاد.
نیما سریع از اتاق بیرون رفت.خیلی سخت است تظاهر به مقاوم بودن وقتی حتی یک درصد هم مقاومت نداری.اشکهایش را پاک کرد.با یک لیوان آب دوباره پیش فاخته برگشت.آرام روبه رویش دو زانو نشست.دستانش را از روی صورتش برداشت
-اینو بخور عزیزم....یه کم حالت جا بیاد
حالش با هیچ چیز جا نمی آمد.می ترسید و هیچ کس درک نمی کرد.شاید خیلی ها پیدا میشدند می گفتند از مرگ نمی ترسند ،اما می ترسید...واقعا می ترسید.اصلا از این مریضی عجیب و غریب می ترسید.اسمش می آمد دلش آشوب میشد.انگار در دلش جنگ عظیمی بر پاست.اشکهایش را با دستمال پاک کرد
-ببخشید آقای دکتر. من من نتونستم خودمو کنترل کنم
لبخندی گرم به روی فاخته زد
-طبیعیه عزیزم
نیما هم بلند شد و دوباره روی صندلی نشست.دستان سرد فاخته را محکم گرفت
-دکتر کی عمل بشه
-هر چه زودتر بهتر!وقتی می تونی با سرعت عمل نتیجه خوب بگیری چرا معطل کردن.از نظر من فردا. آزمایشات که جوابشون معلومه
سرفه کوچکی کرد تا گلویش صاف شود
-دو سه روز دیگه عیده دکتر . ..چقدر باید استراحت کنه..می تونم ببرمش جایی خونه نباشه
-فردا آماده بشه برای عمل. ...با توجه به نتایج بعدش ...بهت می گم.فعلا اولویت برداشتن عضو معیوب و نجات دادن بقیه ارگانهای بدنه...تا برسیم به بقیه چیزها
**
آهسته نشسته بود و به صدای قیچی که روی موهایش می نشست گوش می کرد.فردا روز عمل بود .از فردا رسما دیگر با بیماری اش روبه رو میشود.مثل دو دوست که سالهاست از هم دور مانده اند و حالا بهم رسیده اند.چقدر نزدیک است....مرگ را می گویم...همین کنار گوش آدم نشسته است.حتی نگاهت می کند و تو بیخبر به دور دستهای امید خیره شده ای که ناگهان دست دور گردنت می اندازد.حالا دیگر وقت دوستی با مرگ است.آنقدر در وصف دوست نزدیکش ،مرگ،در خود فرو رفته بود که صدای نازنین او را از جا پراند
-وای ببخشید ترسیدی عزیزم
سعی کرد لبخند بزند
-مهم نیست جای دیگه ای بودم
-کارم تموم شد .بریم تو اتاق برات سشوار کنم.
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 77
بدون هیچ حرفی بلند شد. با هم به اتاق رفتند. دوباره مثل عروسکی بی جان روی صندلی روبروی آینه نشست. به قیافه در هم خودش نگاه کرد. ابروهایش دوباره نامرتب بود.اصلا دل و دماغی برای زیبایی نداشت.سشوار که روشن شد از آینه به حرکت دستان نازنین نگاه میکرد. از دلش گذشت. خوب که مادر نبود و میرفت وگرنه جگر گوشه هایش چه می شدند. عشق بعد از او بالاخره دیر یا زود در قلب نیما را می زد اما اگر بچه داشت هیچ کس برای آنها تا ابدالدهر مادر نمی شد.کاش مادرش بود و سر روی پاهایش می گذاشت. قصه های زیبایش را گوش می داد و خیلی راحت مثل کودکی که به خواب می رود، سر بر بالین مرگ می گذاشت. با یادآوری مادرش دوباره اشکش ریخت.نازنین در آینه او را دید و سشوار را خاموش کرد
-چی شد؟ فاخته جان
قطره اشکی را که میرفت تا روی گونه هایش سر بخورد با انگشت گرفت
-هیچی ...یهو دلم گرفت ببخشید
سرش را در آغوش گرفت
-الهی فدای دلت بشم من....اینجوری هستی نیما خیلی غصه می خوره.
در همان حال با گریه جواب داد
-من نمی خوام غصه بخوره من تحمل ناراحتی نیما رو ندارم
سرش را بوسید.در همان حال در باز شد و نیما داخل آمد.سریع به سمت شان رفت .دلواپس نگاهی به نازنین انداخت
-چیزی شده
با شنیدن صدای نیما گریه اش بیشتر شد. دستان نیما روی شانه هایش نشست و با فشاری کوچک از آغوش نازنین بیرون آمد
-گریه نکن اینقدر عزیز دلم
نازنین آرام از کنارشان گذشت و بیرون رفت. نیما تنها مسکن موثر در فاخته بود
-دیدی گفتم بودن من همش غم و غصه ست
اینبار اخم کرد
-این دفعه دیگه ناراحتم می کنی فاخته. چه عذابی...خب آره ناراحتم دروغ که نمی تونم بگم اما نه از بودنت فدات شم....
بغض راه حرف زدنش را مسدود کرد. آخر سر اشکی از چشمش چکید. در آغوشش کشید
-از اینکه تو یه وضعیتم که کاری نمی تونم بکنم برات.کاش می شد جون داد به کسی.جون مو فدات می کردم قشنگم
دستانش دور کمر نیما نشست
-نگو اینجوری عزیزم
روی صندلی نشست و فاخته را روی پایش نشاند.زل زد به چشمان زلالش
-اگه من جای تو بودم چی کار می کردی....هوم؟بهت می گفتم برو می رفتی؟!ولم می کردی،زناشویی یعنی چی از نظر تو...زندگی مشترک....فقط که بگو و بخند نیست...ما این موقعها به درد هم نخوریم پس کی...ها فاخته؟چرا جواب نمی دی....من و تو این روزا کنار هم نباشیم پس عشق و دوست داشتنمون به چه دردی می خوره....یه همچین دوست داشتنی رو بنداز تو آشغالا سگها بخورن. ...تو نه سرباری نه زحمت....تو فقط عشق کوچولوی خودمی....این روزها رو هم با هم می گذرونیم .. .می گذره قشنگم
دستانش را بوسید
-من دوست دارم...دوست خواهم داشت.. تو شاید مدتی از بیماری وضعیت جسمیت فرق کنه ...اما رنگ دوست داشتنت که فرق نمی کنه....چشمای قشنگت....دوست داشتنت با روح من عجین شده...من تو رو با تمام اینا میغ خوام...من روحت رو می خوام..بعد از خوب شدن دوباره همون فاخته میشی ....می دونم سخته اما هرکاری می کنم تا آرامش داشته باشی...هر کاری....
لبخندی به رویش زد
-تو بابای خیلی خوبی میشی.
اخمی به ابروانش داد
-یعنی شوهر خوبی نیستم
شانه هایش را بالا انداخت و از روی پاهایش بلند شد.
-تو داری بابا میشی....گفتم که یعنی بابای خوبی میشی
نفسش را محکم بیرون داد.همین جریان را کم داشت این وسط.او هم رفت و روبه رویش نشست.دستانش را دوطرف صورتش گذاشت
-من هیچوقت....تکرار می کنم هیچوقت!در زمان حضور تو با کسی نبودم مخصوصا با اون عفریته....چطور می تونم عاشق تو باشم و با کس دیگه....قضاوت رو می زارم به عهده خودت....هر چقدر به عشقم نسبت به خودت ایمان داشته باشی حرفهای منو هم باور می کنی
آرام بوسه ای بر گونه اش گذاشت و بلند شد
-منم برم یه دوش بگیرم.باید شب زود بخوابیم.صبح زود باید بیمارستان باشیم.ضمنا! اینقدر حرف پیش اومد یادم رفت بگم خیلی خوشگل شدی!!!
ادامه دارد...
@dastanvpand
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_سی_و_ششم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : من سرباز کوچک توام
بعد از دو سال برگشتم کشورم ... خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود ... نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود ... .
.
پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن ... .
نور چشمی شده بودم ... دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند ... من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند ... نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود ... .
برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم ... وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند ... همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند ... سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا ...
.
مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت ... چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند ... و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد ...
خون خونم رو می خورد ... کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد ... دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ... .
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿 |
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_سی_و_هفتم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : به قیمت جانم
به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ... خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند ... کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است ... من سرباز کوچک توئم ... پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم ... .
.
در دل، یاعلی گفتم و برخاستم ... از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم: من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ... اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه ... با خوشحالی تمام بهم اجازه داد ...
.
یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم ... و شروع کردم به پرسیدن سوال ... سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم ... طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ... و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم ... .
.
جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود ... هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه ... یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_سی_و_هشتم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : حق با علی است
کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد ... در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟
تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: دهان نجست رو ببند ... به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ ... تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود ... کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی ... .
.
با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد: من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟ ... .
.
جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم: همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه ... .
بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند ... پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است ...
🔵پ.ن: به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتم
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_سی_و_نهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : سلام خدا بر صراط مستقیم
نفس و زبانش بند آمده بود ... یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود ...
.
قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید ... و به سمت منبر حمله کردم ... یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم ... .
.
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند ... .
جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند ... رفتم سمت منبر ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم ... .
.
بسم الله الرحمن الرحیم ... سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت ... سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق ... سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد ... سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان ... و اما بعد ... .
.
سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓