eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‍📚 رمان قسمت76 ‍ باباها فقط وظیفه سیر کردن شکم بچه هاشون ندارن بابا جان.فکر می کنی چرا اصرار کردم عقد کنی...ازم دلشکسته شدی اما تو اگر پای زن دیگه ای به زندگیت باز نمی شد هیچ وقت از دست اون زن خلاص نمی شدی...حالا هم کاریه که شده شرمگین از اینکه هیچ زمان اشتباهاتش را به رویش نزده بود،دستی به صورتش کشید -من متاسفم بابا....برای همه کارای گذشته..شرمنده ام...این موضوع رو هم حلش می کنم...یه مقدار یعنی یه صد میلیونی جور کردم اینبار دستان حمایتگر روی شانه اش نشست -تو فعلا جریان فاخته رو داری بابا ....فکرت رو بده پیش اون دست پدر را از روی شانه گرفت تا ببوسد اما پدر مانع شد -همین که سعی در جبران اشتباهات داشتی برای من کلی ارزش داره...من بهت افتخار می کنم باباجان.... لبخندی به روی پدر زد و کلی تشکر کرد.کاش بیشتر اورا می شناخت. او همچین پدری بود و رو نکرده بود. سکوت این اتاق که فقط با صدای چند برگه کاغذ شکسته بود بعد از یک بیخوابی شبانه مرگ آور بود.به نیما نگاه کرد که پاهایش را تکان می داد و پوست لبش را می جوید.اوهم تا صبح فاخته را در آغوش گرفته بود و بیدار بود.فاخته هم هی پوست گوشه انگشتانش را می کند.این دکتر ظاهرا فقط سکوت کردن بلد بود.آخر نیما طاقت از کف داد -دکتر وضعیت خانومم!!! زیر چشمی نگاهی به نیمای پریشان حال ساکت انداخت .برگه ها را روی میز گذاشت و دستانش را در هم قفل کرد -وضعیت معلومه...یکی از کلیه ها باید برداشته بشه.خب شانس خوب اینکه در حال حاضر هیچ عضو دیگه ای را در بر نگرفته.فعلا باید این عضو برداشته بشه تا بریم سراغ کلیه بعدی قلبش فرو ریخت.هیچ چیز خوب در حرفها نبود.طاقت از دست داد و اشکهایش روان شد.نگاه نیما روی فاخته بود.دستش را گرفت -فاخته...عزیزم خواهش می کنم دکتر هم نگاهی به فاخته هراسان انداخت که بی مهابا اشک میریخت -قبلا یادمه با یه خانوم اومدی.اگه الان خیلی راحت دارم حرف می زنم چون در جریان هستی.چرا اینقدر پریشونی دخترم...اتفاقا این یه امتیازه....خوشبختانه در حالت خوش خیم هستی و این یعنی امیدی هست..خداروشکر هم که همسرت باهاته....فقط به خدا توکل کن نتوانست خودش را کنترل کند .اینبار دستانش را روی صورتش گذاشت و بلندتر به حال گریست.صدای دکتر را شنید -برو پسر جان یه لیوان آب بیار براش....یه کم حالش جا بیاد. نیما سریع از اتاق بیرون رفت.خیلی سخت است تظاهر به مقاوم بودن وقتی حتی یک درصد هم مقاومت نداری.اشکهایش را پاک کرد.با یک لیوان آب دوباره پیش فاخته برگشت.آرام روبه رویش دو زانو نشست.دستانش را از روی صورتش برداشت -اینو بخور عزیزم....یه کم حالت جا بیاد حالش با هیچ چیز جا نمی آمد.می ترسید و هیچ کس درک نمی کرد.شاید خیلی ها پیدا میشدند می گفتند از مرگ نمی ترسند ،اما می ترسید...واقعا می ترسید.اصلا از این مریضی عجیب و غریب می ترسید.اسمش می آمد دلش آشوب میشد.انگار در دلش جنگ عظیمی بر پاست.اشکهایش را با دستمال پاک کرد -ببخشید آقای دکتر. من من نتونستم خودمو کنترل کنم لبخندی گرم به روی فاخته زد -طبیعیه عزیزم نیما هم بلند شد و دوباره روی صندلی نشست.دستان سرد فاخته را محکم گرفت -دکتر کی عمل بشه -هر چه زودتر بهتر!وقتی می تونی با سرعت عمل نتیجه خوب بگیری چرا معطل کردن.از نظر من فردا. آزمایشات که جوابشون معلومه سرفه کوچکی کرد تا گلویش صاف شود -دو سه روز دیگه عیده دکتر . ..چقدر باید استراحت کنه..می تونم ببرمش جایی خونه نباشه -فردا آماده بشه برای عمل. ...با توجه به نتایج بعدش ...بهت می گم.فعلا اولویت برداشتن عضو معیوب و نجات دادن بقیه ارگانهای بدنه...تا برسیم به بقیه چیزها ** آهسته نشسته بود و به صدای قیچی که روی موهایش می نشست گوش می کرد.فردا روز عمل بود .از فردا رسما دیگر با بیماری اش روبه رو میشود.مثل دو دوست که سالهاست از هم دور مانده اند و حالا بهم رسیده اند.چقدر نزدیک است....مرگ را می گویم...همین کنار گوش آدم نشسته است.حتی نگاهت می کند و تو بیخبر به دور دستهای امید خیره شده ای که ناگهان دست دور گردنت می اندازد.حالا دیگر وقت دوستی با مرگ است.آنقدر در وصف دوست نزدیکش ،مرگ،در خود فرو رفته بود که صدای نازنین او را از جا پراند -وای ببخشید ترسیدی عزیزم سعی کرد لبخند بزند -مهم نیست جای دیگه ای بودم -کارم تموم شد .بریم تو اتاق برات سشوار کنم. @dastanvpand
‍📚 رمان قسمت 77 ‍ بدون هیچ حرفی بلند شد. با هم به اتاق رفتند. دوباره مثل عروسکی بی جان روی صندلی روبروی آینه نشست. به قیافه در هم خودش نگاه کرد. ابروهایش دوباره نامرتب بود.اصلا دل و دماغی برای زیبایی نداشت.سشوار که روشن شد از آینه به حرکت دستان نازنین نگاه میکرد. از دلش گذشت. خوب که مادر نبود و میرفت وگرنه جگر گوشه هایش چه می شدند. عشق بعد از او بالاخره دیر یا زود در قلب نیما را می زد اما اگر بچه داشت هیچ کس برای آنها تا ابدالدهر مادر نمی شد.کاش مادرش بود و سر روی پاهایش می گذاشت. قصه های زیبایش را گوش می داد و خیلی راحت مثل کودکی که به خواب می رود، سر بر بالین مرگ می گذاشت. با یادآوری مادرش دوباره اشکش ریخت.نازنین در آینه او را دید و سشوار را خاموش کرد -چی شد؟ فاخته جان قطره اشکی را که میرفت تا روی گونه هایش سر بخورد با انگشت گرفت -هیچی ...یهو دلم گرفت ببخشید سرش را در آغوش گرفت -الهی فدای دلت بشم من....اینجوری هستی نیما خیلی غصه می خوره. در همان حال با گریه جواب داد -من نمی خوام غصه بخوره من تحمل ناراحتی نیما رو ندارم سرش را بوسید.در همان حال در باز شد و نیما داخل آمد.سریع به سمت شان رفت .دلواپس نگاهی به نازنین انداخت -چیزی شده با شنیدن صدای نیما گریه اش بیشتر شد. دستان نیما روی شانه هایش نشست و با فشاری کوچک از آغوش نازنین بیرون آمد -گریه نکن اینقدر عزیز دلم نازنین آرام از کنارشان گذشت و بیرون رفت. نیما تنها مسکن موثر در فاخته بود -دیدی گفتم بودن من همش غم و غصه ست اینبار اخم کرد -این دفعه دیگه ناراحتم می کنی فاخته. چه عذابی...خب آره ناراحتم دروغ که نمی تونم بگم اما نه از بودنت فدات شم.... بغض راه حرف زدنش را مسدود کرد. آخر سر اشکی از چشمش چکید. در آغوشش کشید -از اینکه تو یه وضعیتم که کاری نمی تونم بکنم برات.کاش می شد جون داد به کسی.جون مو فدات می کردم قشنگم دستانش دور کمر نیما نشست -نگو اینجوری عزیزم روی صندلی نشست و فاخته را روی پایش نشاند.زل زد به چشمان زلالش -اگه من جای تو بودم چی کار می کردی....هوم؟بهت می گفتم برو می رفتی؟!ولم می کردی،زناشویی یعنی چی از نظر تو...زندگی مشترک....فقط که بگو و بخند نیست...ما این موقعها به درد هم نخوریم پس کی...ها فاخته؟چرا جواب نمی دی....من و تو این روزا کنار هم نباشیم پس عشق و دوست داشتنمون به چه دردی می خوره....یه همچین دوست داشتنی رو بنداز تو آشغالا سگها بخورن. ...تو نه سرباری نه زحمت....تو فقط عشق کوچولوی خودمی....این روزها رو هم با هم می گذرونیم .. .می گذره قشنگم دستانش را بوسید -من دوست دارم...دوست خواهم داشت.. تو شاید مدتی از بیماری وضعیت جسمیت فرق کنه ...اما رنگ دوست داشتنت که فرق نمی کنه....چشمای قشنگت....دوست داشتنت با روح من عجین شده...من تو رو با تمام اینا میغ خوام...من روحت رو می خوام..بعد از خوب شدن دوباره همون فاخته میشی ....می دونم سخته اما هرکاری می کنم تا آرامش داشته باشی...هر کاری.... لبخندی به رویش زد -تو بابای خیلی خوبی میشی. اخمی به ابروانش داد -یعنی شوهر خوبی نیستم شانه هایش را بالا انداخت و از روی پاهایش بلند شد. -تو داری بابا میشی....گفتم که یعنی بابای خوبی میشی نفسش را محکم بیرون داد.همین جریان را کم داشت این وسط.او هم رفت و روبه رویش نشست.دستانش را دوطرف صورتش گذاشت -من هیچوقت....تکرار می کنم هیچوقت!در زمان حضور تو با کسی نبودم مخصوصا با اون عفریته....چطور می تونم عاشق تو باشم و با کس دیگه....قضاوت رو می زارم به عهده خودت....هر چقدر به عشقم نسبت به خودت ایمان داشته باشی حرفهای منو هم باور می کنی آرام بوسه ای بر گونه اش گذاشت و بلند شد -منم برم یه دوش بگیرم.باید شب زود بخوابیم.صبح زود باید بیمارستان باشیم.ضمنا! اینقدر حرف پیش اومد یادم رفت بگم خیلی خوشگل شدی!!! ادامه دارد... @dastanvpand
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : من سرباز کوچک توام بعد از دو سال برگشتم کشورم ... خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود ... نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود ... . . پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن ... . نور چشمی شده بودم ... دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند ... من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند ... نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود ... . برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم ... وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند ... همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند ... سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا ... . مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت ... چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند ... و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد ... خون خونم رو می خورد ... کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد ... دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ... . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 | 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : به قیمت جانم به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ... خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند ... کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است ... من سرباز کوچک توئم ... پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم ... . . در دل، یاعلی گفتم و برخاستم ... از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم: من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ... اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه ... با خوشحالی تمام بهم اجازه داد ... . یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم ... و شروع کردم به پرسیدن سوال ... سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم ... طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ... و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم ... . . جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود ... هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه ... یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : حق با علی است کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد ... در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟ تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: دهان نجست رو ببند ... به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ ... تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود ... کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی ... . . با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد: من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟ ... . . جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم: همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه ... . بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند ... پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است ... 🔵پ.ن: به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتم ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : سلام خدا بر صراط مستقیم نفس و زبانش بند آمده بود ... یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود ... . قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید ... و به سمت منبر حمله کردم ... یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم ... . . جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند ... . جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند ... رفتم سمت منبر ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم ... . . بسم الله الرحمن الرحیم ... سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت ... سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق ... سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد ... سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان ... و اما بعد ... . . سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 😱مداحی سوزناک میثم مطیعی با لباس عجیبش برای شهدای مدافع حرم درحضور رهبر 😔 دختر3 ساله ای وسط مراسم میگه بابامو میخوام و گریه های رهبرانقلاب حفظ الله👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2 مداحی های ناب این کانال خیلی به کارتون میاد تو محرم👆 #حرم امام حسین انلاین زیارت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰 یکی از علمای مشهد می فرمود : روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید . گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت . هنگام نبش قبر ........😱 ادامه این داستان واقعی در لینک زیر👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
آرامش آسمان شب سهم قلبتان باشد و نور ستاره ها روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان شبتون مهتابی❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
صبحانه ام، یک فنجان ، چای بهارنارنج است کمی از تو! وقتی ، رسم عاشقیت همین ، صبح بخیر های دور و نزدیک است...!شب بخیر صیح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓