eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ رنگش مے پرد و بہ تتہ پتہ مے افتد: مح...محیا...تو...تو... بہ تلخے لبخند مے زنم و تایید میڪنم: آره...میدونم...داغونم! مانتو و سر زانوهایم پاره شده، نمیتوانستم بہ خانہ بروم تنها راهے ڪہ داشتم خانہ ے میترا بود. الان هم بدون آنڪہ داخل بروم در پارڪینگشان ماندم تاخودش پایین بیاید و فڪرے براے ظاهرم ڪند! نگران دو دستش راروے گونہ هایم میگذارد و میپرسد: محیا...چرا این شڪلے... دارم سڪتہ میڪنم! نمیتوانم چیزے بہ او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد میترسم... نگاه هاے تیز محمدمهدے تنم را میلرزاند... میترسم بلایے سرم بیاورد! از آن حیوان چیزے بعید نیست! من من میڪنم و میگویم: یہ ماشین سر یہ خیابون زد بهم ولے در رفت! چشمانش ازحدقہ بیرون مے زند: واے یاخدا... بیشور...ڪسے جلوشو نگرفت! وقت گیر اورده ها _ نہ! خلوت بود! _ الهے بمیرم عزیزم! بغض میڪنم و خاڪ مانتوام را مے تڪاند... وقت ندارم! سریع میپرسم: تو پارڪینگتون دستشویے دارید؟ خودش تازه متوجہ نیازم میشود و میگوید: آره آره پشت پلہ ها! روشویے هم داره میتونے صورتتو بشورے... موهاتم بهم ریختہ... زخم شده ڪنار لبت برو منم میام! _ ڪجا؟ میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم ڪہ! میرم بالا برمیگردم. بہ دستشویی میروم و مقنعہ ام رادر مے آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم و لبم رابا دندان میگزم. پوست ڪف دستم روے آسفالت خیابان ڪشیده شده و حالا گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینے میڪند. یڪ آینہ ے شڪستہ بہ دیوار زده اند. بہ چشمانم خیره میشوم" محیا...توچیڪار ڪردے..." موهایم را باز و یڪبار دیگر میبندم... صورتم را میشویم و ڪنار لبم را باسرانگشت لمس میڪنم. حسابے مے سوزد. باورم نمیشود من یڪ دیوانہ را اینقدردوست داشتم؟پست! بہ شلوارم نگاه میڪنم. همان لحظہ چند تقہ بہ در فلزے دستشویے میخورد و صداے میترا آرام مے آید: عزیزم! بیا برات مقنعہ و شلوارآورم... در را باز میڪنم. لبخندڪجے مے زند... نفسم را بہ بیرون فوت میڪنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجہ جاے دست روے دهان و گونہ هایم شد... برایم ڪرم آرایشے آورد تا حسابے ڪبودی را بپوشانم چشمانم رامیبندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد! ❀✿ بلند سلام میڪنم و وارد پذیرایے مےشوم...خبرے ازهیچ ڪس نیست! زمزمہ میڪنم خداروشڪر و بہ سختے از پلہ ها بالا مے روم. میترا حسابے ڪلید ڪرد تا حقیقت را بگویم اما من دروغ دوم را گفتم ڪہ یڪ پسر آمده بود براے زورگیرے! اوهم باورش شد و گفت: واے اگر محمدمهدے بود لهش میڪرد! و تنها جواب من تبسمے تلخ بادلے شڪستہ بود! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ فنجان قهوه را روے میز میگذارم و از پنجره ے سرتاسرے ڪافہ بہ خیابان خیره مے شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینڪہ خیال ندارد ڪم ڪم جایش را بابهار عوض ڪند! نیمہ اسفندماه و پیش بہ سوے سالے ڪہ بادیدگاه جدید من شروع مے شود. یڪ دستم رازیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسے مژه هاے بلندم را میگیرم. اخم ظریفے ڪہ بین ابروهایم انداختہ ام تداعے همان روز وحشتناڪ است! محمدمهدے... هنوز باورش سخت است...مردے ڪہ متانت و برخورد خاصش بادخترها زبان زد همہ بود! ریش و یقہ ے بستہ و....ظاهر موقرش! فنجان رابالا مے آورم و لبہ اش را روے لبم میگذارم. زندگے تلخ من روے این قهوه راهم ڪم میڪند! صداے خنده ے مردے نظرم راجلب میڪند. اڪیپ چهارنفره ڪہ همگے بسیجے بنظر مے رسند! حالت تهوع میگیرم! زمانے ازچادر فرار مے ڪردم... امروز از دین! از ڪسانے ڪہ تسبیح بہ دست هرغلطے میڪنند و آخرسر باوضو بہ خیال خودشان ڪثافت ڪاریشان پاڪ میشود! باتنفر و خشم بہ چهره شان خیره میشوم. پشت میز میشینندو سفارش شڪلات داغ میدهند...صدایشان را واضح مے شنوم. دوست دارم بپرم و ریش تڪ تڪشان را از بیخ بزنم! همہ شان ازیڪ قماشند! ظاهرنما و پست! موهایم راچنگ میزنم و شالم راڪمے جلو میڪشم... اگر این دین است؛ ترجیح میدهم ببوسمش و ڪنارش بگذارم! مثل اینڪہ دین دارها بویے از انسانیت نبرده اند... فنجانم را پایین مے آورم و ڪنارش انعام میگذارم. ازجا بلند مے شوم ڪہ نگاه یڪے از آنها بہ صورتم مے افتد! سریع پایین رانگاه میڪند. پوزخندمیزنم و بہ سرعت از ڪنارشان عبور میڪنم. پالتوے قرمزم را بہ تن میڪنم و غرق در خیال بہ خیابان پناه مے برم. چادر ڪہ هیچ... دیگر از نمازهم بیزارم! دورعاشقے راخط ڪشیده ام... یڪ خط پررنگ بہ عمق زخمے ڪہ بہ دلم مانده! اشتباه من اعتماد بہ او بود! پس دیگر این اشتباه را نمیڪنم... بہ پشت سر نگاه میڪنم رد پایم برف را تیره ڪرد... ڪاش مےشد گذشته راپاڪ ڪرد.امانھ! گذشتھ ی من درس بزرگے بود ڪھ تمام وجودم خوب ازبرش ڪرد. ❀✿ ڪلاسهای محمدمهدی جهنم بھ تمام معنا بود.گاها از ڪلاسش بیرون مے زدم و تااخر زنگ در حیاط میماندم.اوهم خیلے سخت نمیگرفت. رفت و آمدهایم بھ موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد!! دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد.ڪمرم رامحڪم بھ درس بستھ بودم. حرفهای میترا حسابے رویم اثرگذاشتھ بود.من باید ڪنڪور راخوب پشت سر میگذاشتم و برای ادامھ تحصیل بھ دانشگاه تهران راه پیدا میڪردم.شبها تادیروقت صرف تست زنے مےشد. حتے برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنے بھ بازار نرفتم. پدرم حسابے بھ خودش میبالید ڪھ من اینقدر سربه راه شده ام. خبرنداشت ڪھ ازعالم و عقاید او به ڪلی بیزار شده ام و میخوام فرار ڪنم. عیدهم ازراه رسید و تنها دغدغه ی ذهنے من ڪنڪور بود. درراه دید و بازدیدهم یڪ ڪتاب دستم میگرفتم و میخواندم.بھ قولے شورش را دراورده بودم.قراربود درایام تعطیلات سری هم بھ تهران بزنیم اما برای پدرڪارمهمے پیش آمد و خودش بھ تنهایے برای معاملھ ای بزرگ بھ شیراز رفت. عیدباتمام شلوغے وهیجان اش برایم خستھ ڪننده بود. برای امتحان بزرگ زندگے ام روز شماری میڪردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز میگذاشتم تا حواسم جمع درسم باشد.مادرم دورسرم اسپند میگرداندو صلوات میفرستاد. ذڪر میگفت و برایم دعامیڪرد ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ .دیگراعتقادی بھ رفتارو ڪارهایش نداشتم. مرور زمان ڪورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد ڪرد.من تمام شدم! ❀✿ عصبے و تلخ بغضم راقورت مے دهم و دندان قروچھ میڪنم.باڪف دست روی میزمیڪوبم و ازآشپزخانھ بیرون میروم.نگاه تیزم رابھ مادرم میدوزم و میپرسم: ینے میخوای همینجوری ساڪت بشینے؟ اره؟ مستاسل نگاهم میڪند و سرش رازیر میندازد. بھ سمت پدرم مےچرخم و بلند میگویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نڪندم ڪھ الان بگے حق نداری بری دانشگاه! ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون ڪندنتو!ولی دل و دینم اجازه نمیده دستے دستی دخترمو بسپارم بھ یھ شهردیگھ. دستهایم رابالا مے اورم و باغیض میگویم: عی بابا! بیخیال دیگھ!همھ آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های دوستام میلیونے خرج ڪردن تا بچھ های خنگشون رتبھ قابل قبول بیارن ولے نیاووردن!الان من ...بعد اون همھ زحمت...راه برام آسفالت شده!چھ گیریھ اخھ!؟ دستهای گره شده اش را زیر چانھ میگذارد و یڪ نھ محڪم میگوید. باحرص برای بار آخر بھ مادرم نگاه میڪنم چشمانش همان خواستھ ی من را فریاد میزند.اما بقول خودش دهانش بھ احترام پدر بستھ شده اما من اعتقاد دارم ڪھ او میترسد!! ازدواج محمولھ ی عجیبے است .اخرش باید همینجور توسری خور باشے!! بغضم میترڪد و جیغ میڪشم: من باید درسمو ادامه بدم.جایےڪھ دوست دارم.!رشتھ ای ڪھ دوست دارم . اگر توذهنتونھ ڪھ جلومو بگیرید و سرسال یھ آقابالاسر برام بیارید باید بگم اشتباه ڪردی باباجون! اشتباه!! بھ طرف راه پله مے دوم تا بھ اتاقم بروم ڪھ صدای بلندش مراسرجامیخڪوب میڪند _ وایسا! ازغلدر بازی بدم میاد! میدونے !؟ نفس های تند و ڪوتاهم را درسینھ حبس میڪنم _ فڪ نڪن بخاطر جیغ و دادات راضے شدم.ازقبل خانوم باهام حرف زد.گفت ڪھ سربه راه شدی...فقط فڪر و ذڪرت شده درس.من نمیخوام جلوتو بگیرم ڪھ...فقط تواین مدت میخواستم فڪر خوابگاه و اینجورجاهارو ازمغزت برونے!.... اگر اجازه میدم بھ یھ دلیل و یھ شرطھ....اگر قبول میڪنے بگم! مبهوت و بادهان باز صدای ضعیفم را ازاد میڪنم. _ قبول _ دلیل این بود ڪھ ترسیدم دوصباح دیگھ یقھ ام رو بگیرن و بگن تو حق این بچرو خوردی.نزاشتے پیشرفت ڪنھ...زحمتشو حروم ڪردی... اماشرطم... میزارم بری تهران ولے باید بری پیش جواد بمونے...خوشم نمیاد شب سرتو رو بالشت جایے بزاری ڪھ من ازش بے خبرم! خوابگاه تعطیل! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ سریع نگاهم را روی لبهایش میڪشم _ عموجواد؟؟ _ بلھ. _ ولے بابا.. _ همین ڪھ گفتم...یااونجا یاهیچے. زیر لب واقعا ڪھ ای میگویم و ازپلھ ها بالا مے روم... ❀✿ نمیدانستم باید ازخوشحالے پرواز ڪنم یا ازناراحتے بمیرم. اینڪھ بعد از دوهفتھ جنجال پدرم رضایت بھ خواسته ام داد جای شڪر داشت . ولے...هضم مسئلھ ی عموجواد برایم سخت و غیر ممڪن بود . نقشھ ڪشیدم تا تهران خانھ ی آزادی ام شود.نمیخواستم از چالھ بھ چاه بپرم . عمو برادر بزرگ تر پدرم ؛ مردی متعصب و بیش ازحد مذهبے بود . قضاوت خوانده و بھ قول خودش گرد جبهھ محاسنش را سفید ڪرده .زن عمو ....صحبتش را نڪنم بهتراست . آنقدر ڪیپ رو میگیرد که میترسم بلاخره یڪ روز راه نفسش بستھ شود و خدایے نڪرده بمیرد ! سھ دخترو یڪ پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش میڪنند . همان شب باخودم عهد ڪردم ڪھ هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمیڪنم ولے ... ❀✿ آدامس بین دوردیف دندانم میترڪد و صدایش منجر بھ اخم ظریف پدرم مے شود. چمدانم را ڪنارم میڪشم و میگویم: اوڪے ممنون ڪھ زحمت ڪشیدید . مادرم اشڪش را باگوشھ ی چادر پاڪ میڪند و صورتم رامحڪم و گرم مےبوسد... _ مادر مراقب خودت باش....اسه برو...آسه بیا! _ باشھ صدبار گفتے! پدرم جلو مے اید و شالم راڪامل روی موهایم میڪشد _ محیا حفظ ابرو ڪن اونجا!..یوقت جلوی جواب خجالت زده نشم بابا. حرصم میگیرد _چیڪاڪردم مگھ!؟ _ هیچے...فقط همین قدر ڪھ اونا الان منتظر یھ دخترچادری ان...اما.. عصبے قدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نڪن پدرمن! نمیشھ طبق علایق اونا زندگے ڪنیم ڪھ... چادر داشتن یانداشتن من یھ سودی بحال زن عمو و عمو داره . _ چقد تو حاضرجوابے!!..فقط خواستم گوشزد ڪنم... _ بلھ صورتش را مے بوسم و چندقدمے عقب مے روم... _ محیا بابا!...همین یھ جملھ رو یادت نره.. درستھ جواد استقبال کرد و گفت مثل دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو ڪنارش باشے... ولے باهمه اینا تو مهمونے. سری تڪان میدهم و چشم ڪش داری میگویم.مادرم بغضش راقورت میدهد و میگوید: بزرگ شدی دیگه دختر...حواست به همه چیز باشھ بلاخره بعداز نصیحت و دور ازجان وصیت یقھ ام را ول ڪردن تامن بھ پروازم برسم.دم آخری هم برایشان دست تڪان دادم و بوس فرستادم. بلھ...خلاف تصوراتم من حاضر بھ پذیرفتن زندان جواد جون شدم . گرچھ خودم راهنوز هم نزدیڪ بھ آزادی میبینم. قراراست تنها ڪنارشان بخوابم و غذامیل ڪنم.مابقے چیزها به صغرا وڪبری خانوم مربوط نمیشود . صحبتهای پدرم جای خود...ولے بقول مادر من دیگر بزرگ شده ام . گلیمم مگر چندمتراست ڪھ درگل گیر ڪند؟ تصمیم دارم گربھ راهمین دم اولے حلق آویز ڪنم تا دست همھ بیاید ڪھ یڪ من ماست چقدر ڪره میده. لبخند مرموزی میزنم و سواربرهواپیما دردل آسمان و ابرها محو میشوم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💕 لذت بردن از زندگی هیچ هزینه ای نداره. 🌸 به جزء هزینه ای که باید برای ذهنت بکنی 💕 و نگاهت رو عوض کنی. @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک آهنگ تقدیم به تک تک شما عزیزان 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 لینک چهل سوم داستان: https://eitaa.com/Dastanvpand/15242 ترمه هامون خان چایی یخ کرد ولش کنین این بی سلیقه رو توهمین موقع کارگردان دوباره همه رو صدا کرد و ترمه م بلند شد و رفت سرجای اولشواستاد کامبیزم سرجاش واستاد و نور وصدا و چیزای دیگه رو درست کردن که کارگردانحرکت داد داشتن از بقیه داستان فیلم برداری میکردن صحرا با همون حالت عصبی رفت طرفیه میز و سوییچ و از روش برداشت و رفت طرف کامبیز و جلوش واستاد و سرش دادکشید و گفت تا من نفهمم شغل تو چیه نمیتونم باهات زندگی کنم اینو گفت وبرگشت طرف در خونه و دوسه قدم تند برداشت و انگار دوباره پشیمون شد و برگشت طرفکامبیز و یه مرتبه خیلی سریع پیراهن کامبیز رو که رو شلوارش انداخته بود رو شلوارشزد بالا و از زیرش یه چیزی شبیه یه موبایل بزرگ با یه آنتن تسبتا بزگ رو در آوردوتا کامبیز خواست جلوشو بگیره محکم پرتش کرد طرف دیوار یه مرتبه مادرش زد توصورت خودش و بلند داد زد چیکار میکنی دختر زده به کله ت صحرا یه چپ چپ بهمادرش نگاه کرد و دویید طرف در خونه و وازش کرد و رفت بیرون که کارگردان دوباره کاتداد و فیلمبرداری قطع شد و همه به همدیگه خسته نباشین گفتن که کارگردان به یه نفرگفت یادت نره یه پلان چند ثانیه ای از جلو دانشگاه بگیری موقع تعطیل دانشجوآ برو کهیه شلوغی طبیعی باشه بعدشم صحنه کامبیز و چندتا موتورسوار و دوستاش رو مونتاژ کنینروش دو سه تا چوب م دستشون باشه بعدش دوباره صحنه رو آماده کردن و کارگردان حرکتداد و یه تیکه کوتاه بود کامبیز بعد از یه لحظه نگاه کردن به اون موبایل آنتن بلندکه شبیه بیسیم بود و افتاده بود رو زمین دویید طرف درو از خونه اومد بیرون وکارگردان کات داد و فیلم برداری تموم شد و من ومانی رفتیم و به کارگردان خستهنباشین گفتیم که ترمه یه خرده بعد لباس شو عوض کرد و اومد پیش ما و از اون هنرپیشههه و بقیه خداحافظی کردیم و مانی رفت ماشینش رو آورد جلو خونه و من وترمه سوار شدیمو حرکت کردیم و از محوطه فیلم برداری اومدیم بیرون که ترمه به مانی گفت خب چطور بودآقای منتقد مانی واقعا عالی بود کاشکی نیکولاس کیج و نیکول کیدمن هردو اینجابودن و نیکولاس بازی کامبیز و نیکول بازی ترو بعدش با خجالت برمیگشتن هالیوود ودیگه م سرشونو جلو مردم بلند نمیکردن من جای هیات داوران بودم جای سیمرغ بلورین چهلمرغ بلورین به شما میدادم تازه برای این بازی چهل تا کمه دروغ نگفته باشم برای همینیه صحنه ۶۰ یا ۷۰ تا مرغ لازمه اون وقت میگن چرا سینمای ایران گیشه نداره خب بههنرپیشه هامون مرغ نمیدن بخورن جون بگیرن و درست بازی کنن ترمه اسم مرغ روبردیگرسنه م شد مانی خب اگه قرار باشه تو هرشب بعد از فیلم برداری گشنه ت بشه و هوسمرغ بکنی دیگه موقع تقسیم جوایز مرغ نمیمونه که سی تاش و بدن به تو ترمه جدییعنی انقدر بد بازی کردم ترمه خانم این عادتشه که چرت و پرت بگه وگرنه بازی شماخیلی خوب بود ترمه ممنون هامون خان کاشکی شما جز هیات داوران بودین مانی توغصه نخور فعلا بازیت رو بکن من به ضرب پول وپارتی بازی برات خود سیمرغ واقعی رو ازقله قاف میگیرم و می آرم میدم بهت ترمه دیگه اینکارو نمیشه با پول کرد مانی تو خبر نداری امروز روز با پل میشه مرده رو زنده کرد دخترجون ترمه منسیمرغ واقعی رو نمیخوام همون سیمرغ بلوری رو اگه بهم بدن برام کافیه مانی اونمراه داره فعلا بذار یه سیخ جوجه از نوادگان همون سیمرغه بعت بدم که در حال حاضربرای آدم گشته از صدتا سیمرغ بلوری بهتره کجا میخوای بری مانی همین نزدیکیااغذیه فروشیه کوچیکه اما غذاش خوبه و شبانه روزیم هس الان میرسیم اینو گفت وپیچید تو یه خیابون و از اونجا انداخت تو خیابون اصلی یه خرده که رفتیم جلو دیدیم که ته خیابون رو بستن و دارن ماشین ها رو می گردن!مانی سرعت را کم کردو گفت:مردشور این شغلت رو ببرن ترمه!بیا!حالا باید امشب رو تو بازداشتگاه به صبح برسونیم!آخه اینم کاه که تو داری؟! برگشتم به طرف ترمه که دیدم رنگش پریده!آروم بهش گفتم: -ناراحت نشو چیزی نیس! ترمه-اگه بگیرنمون چی ؟! مانی-اگه بگیرن؟!دل خوش داری آ؟!با دست بند ترتیبمون رو می دن!البته با یه خورده ادویه وچاشنی! ترمه-با چی؟ مانی-فحش خواهر مادرو بقیه چیزا! ترمه-نمیشه از همین جا دور بزنیم و برگردیم؟ مانی-فکر کردی که این فیلمه که کامبیز خان یه دور آرتیستی بزنه و فرار کنه و هیچ کسم نتونه بگیردش؟ می دونی تا من بخوام یه دور بزنم با یه بی سیم زدن و چهار تا از اون موتورا که اونجاس گرفتنمون و اون وقت دیگه جای چاشنی ساده یه پیاز داغ نعنا داغی برامون درست می کنن که نگو! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 اینو گفت و یه گاز دادو رسید همونجا که خیابون رو بسته بودن ترمز کرزد که یه پسر جوون اومد جلو ماشین و به مانی سلام کردو گفت: لطفا مدارک ماشین. مانی از تو داشپورت ماشین مدارک رو د آوردوبهش داد. یه نگاه سر سری بهشون انداخت و بلافاصله گفت: -ببخشین کجا تشریف می برین؟ مانی- والا گشنمون شده داریم می ریم جهار تا سیخ سیمرغ بخوریم. یعنی جوجه کباب بخوریم.البته اگر لطف شما شامل حال ما بشه! یه خنده ای کردو گفت: -شما با خانم چه نسبتی دارین؟ مانی- خواهر برادر! من برادر این خانمم،این آقا برادربنده است! شما برادر این خانمین،بنده برادر شمام و الی آخر!یعنی در واقعد غریبه نیستیم با هم دیگه! پسره خندید و از همونجا داد زدو یه نفردیگه رو صدا زد و با خنده به مانی گفت -کار گیرپیدا کرد! مانی- ببخشین گیرش چند پیچه اس؟ - به اندازه کافی پیچ داره! آروم به مانی گفتم: سربه سرشون نزار! دیوونه ای آ!؟ ترمه ام که خیلی ترسیده بود آروم و با التماس گفت: مانی تروخدا باهاشون درست و مودب صحبت کن!منم دارم تند تند دعا می خونم!حتمنا ولمون می کنن! بهش بگو دختر عمه پسر دایی هستیم! مانی-می گم ولی اگه بادعا می شد کاری کردبا نفرین الن ترتیبشو داده بودم! اینو گفت و از تو ماشین پیاده شد.ت همین موقع یه مرد دیگه جلو اومد و با اون پسر جوونه یه خرده صحبت کردویه دستی به ریشش کشید واومد جلوبه مانی گفت: -خوب جوون این وقت شب با خانم کجا دارین می رین؟ مانی- اولا سلام عرض کردم! -سلام علیکم! مانی- دوما خسته نباشین! خندیدو گفت:سلامت باشین! مانی-سوما عرضم به خدمتتو که بنده مسافر کشم! - با این ماشین!؟ این هیچی هیچی سیصد ملیون قیمتشه؟! مانی- عرض می کنم به خدمتتون!بنده گاه گداری مسافر کشی می کنم!امشب داشتم می رفتم منزل که دیدم این خانم و آقا ایستادن کنار خیابون و هی دارن با هم دیگه حرف می زنن و به یه چیزی نگاه می کنن! -خوب موضوع جالب شد! مانی- قربون دهنتون!حالا جالب ترم میشه! جونم فداتون که بعله،داشتن با هم دیگه حرف می زدن و هی به یه کاغذ نگاه می کردن!منم از اونجاکه آأم کنجکاوی هستم زدم رو ترمز!یعنی گفتم نکنه واسه این خواهرو برادرمون اتفاقی افتاده باشه! یارو خندیدو گفت: کار خوبی کردین! مانی-تصدق سرتون!پیاده شدم و پرسیدم: برادر خواهر اتفاقی افتاده؟ آقایی که شملا باشین این آقا که الان عین ماست نشسته تو ماشین دستشو آورد جلو بنده و اینو بهم نشون داد! تو همین موقع کیفش رو از تو جیبش در آورد و از توش یه چک بانکی در آورد و نشون یارو دادو گفت: -بعله!عرض می کردم!این چک پنجاه هزار تومنی رو به بنده نشون دادو گفت که همراه این خواهر تو خیابون پیداش کردن! یارو-خوب خوب مانی-جونم براتون بگه! ععقلامونو ریختیم رو هم وگفتیم چی کار کنیم این وامونده روکه این خواهر گفت: می ریم جلو بالاخره به یه آدم خوب مثل شما بر می خوریم!تا برخوردیم اینو می دیم بهش تا بده دست صاحبش! -یارو خندیدو گفت: فکر بسیار خوبی کردن! مانی-صدالبته! مانی چک رو به یارو دادو گفت: -خدمت شما دیگه از گردن ما برداشته شد! یارو- دست شما درد نکنه!اما مطمئن هستید که فقط همین یه چک بوده؟! مانی-کاملا! همین یه دونه یه دونس! خوب حالا که دیگه وظیفمونو انجام دادیم،اجازه داریم بریم به استراحتمون برسیم؟ -البته! بفرما یین خواهش می کنم! از بابت این خیالتون راحت راحت! مانی- خیالمون راحت راحته! ما اصلا از اول که شما را دیدیم قید اینارو زدیم! یعنی همین فکرو کردیم! -حالا تا دیر نشده بفرمایین! مانی-ببخشین،جلوتر بازم خیابون بسته هست؟ -چطور مگه؟ مانی- می گم اگه یه چک دیگه پیدا شد بدیم به اونا! یارو دوباره خندیدوگفت: فکر نکنم احتمال اینم که شما یه چک دیگه پیدا کنین خیلی کمه! بفرمایین! مانی-راسته اگه لازم به تحقیق در مورد این خانم و بنده و این آقاست در خدمت هستیم آ! -شما که این قدر صداقت در اعمالتون دارین حتما در گفتارتون هم همین قدر صادق هستین! بفرمایین! مانی- خدا امواتتون رو بیامرزه که آخر شبی زابرامون نکردین! یارو- خدا اموات شمارو بیامرزه! مانی سوار شدو یه دست واسه یارو تکون داد و حرکت کرد و یه خرده که رفتیم ترمه یه مرتبه آه بلندی کشیدو گفت: - وای که داشتم از ترس سکته می کردم! مانی- تاحالا نگرفتنت؟! ترمه- نه به خدا!؟ مانی- یه چهار مرتبه که بگیرنت عادت می کنی!اما دعا هات زود مستجاب میشه ها!البته با یه خرده کمک من! ترمه- مانی تو واقعا دیگه چه موجودی هستی!؟ مانی- چطور مگه؟ ترمه- خونسرد، آروم ،حاضر جواب! -پس کجاشو دیدن؟ ترمه- جدا ابن حرفا و داستان رو از کجا گیر آوردی؟ دارم کم کم ازت می ترسم! مانی- من کم کم باید ازت بترسم!با اون اجابت سریع دعاهات! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpa
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ شالم را پشت گوش مے دهم و ڪیفم رااز قسمت بار برمیدارم. سفربا هواپیما عجیب مے چسبد ها!! تا بھ خودت بجنبے و بفهمے ڪجای ابرهایـے بھ مقصد رسیدی. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و بھ سمت درب خروجے مے روم ڪھ صدایے ازپشت سر نگاه چندنفررا بھ سمت خودش میکشد: ببخشید خانوم!... خانوم.. حتم دارم ڪھ. ان خانوم من نیستم. بھ سرعت چندقدم دیگر برمیدارم ڪھ ڪسے دستھ ی ڪیفم راازپشت سرمیگیرد.باتعجب مے ایستم و نگاهم مے چرخد تاصاحب دست را ببینم.پسری باقد نسبتا بلند و شش تیغھ ڪھ عطر تلخش درهمان چندلحظه توذوق زد!اب دهانش را قورت مے دهد و میگوید: فڪ ڪنم متوجھ نشدید ڪھ گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده! بے اراده دستم سمت جیبم مے رود. پوچ بودنش حرف پسر را تایید مے ڪند. تلفن همراهم را بھ طرفم مے گیرد و من بالبخندگرم و نگاه مستقیم ازاو تشکر میڪنم و تلفنم را در جیب ڪوچک ڪیفم میندازم دست بھ سینھ منتظر رسیدن چمدان ها مے ایستم.نگاهم تڪ تڪ چمدان هایے ڪھ بھ صف مے رسند را وارسے مے ڪند. یڪ لحظه همان بوی تلخ در فضای بینے ام مے پیچد.بے سمت راستم نگاه مےکنم و بادیدن لبخند اشنای پسری ڪھ درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند مے زنم. دوباره سرم را به طرف چمدانها مے چرخانم ڪھ صدایش تمرڪزم رابهم مے زند: پارسا هستم!... مهران پارسا! دردلم می گویم خب باش. خوش بحالت. اماسڪوت تنها عڪس العمل بارز من است! دوباره میگوید: چھ جالب ڪھ دوباره دیدمتون! پوزخندی مے زنم و دوباره دردل میخندم بدون مڪث مے پرسد: میشھ اسم شریفتون رو بدونم؟ یڪ آن بھ خودم مے ایم.بابا راست مےگفت ها. تهران برسے سوارت میشن! بدون قصد جواب میدهم: ایران منش هستم. _ چھ فامیلے برازنده ای! و اسم ڪوچیڪ؟ ڪلافھ مے شوم و میگویم: مسئلھ ای هست ڪھ این سوالات رو مے پرسید!؟ چشمان مشڪے و موربش برق مے زنند. _ راستش،خوشحال مے شم باهاتون اشنا شم.شاید افتادن گوشیتون اتفاقے نبوده!! من به تهران نیامدم برای وقت تلف ڪردن.دوست دارم ڪھ اول ڪاری پرش را طوری بچینم ڪھ دیگر فڪر اشنایے باڪسے بھ مغزش نزند. _ اوه! چھ جالب! فڪر ڪنم خیلے فیلم میبینید اقای پارسا. جا مے خورد اما خودش را نمے بازد _ به فیلم هم مےرسیم. چقدر پررو! _ فڪر نڪنم. من باید سریع برم. _ ڪجا میرید؟! میتونم برسونمتون.ماشینم توی پارکینگھ. البتھ اگر افتخار بدید.. لبخند ڪجی مے زنم و بارندی جواب میدهم: نھ افتخار نمیدم! اینبار پڪر مے شود و سڪوت مے ڪند. زیرچشمے چهره اش را دقیق ڪنڪاش میڪنم.بدڪ نیست. ازاین بهترزیاد... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم ڪنارهم چیده مے شود.عرق سرد روی تنم مے شیند ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ یعنے هنوز نتوانستم نام اورا به طور ڪامل از تیتر سرنوشتم پاڪ ڪنم؟ لب پایینم را مے گزم و بادیدن چمدانم باخوشحالے لبخند مے زنم، اما قلبم همچنان سریع و بے تاب مے ڪوبد. لعنتی تاریڪے سایھ اش دست ازسر زندگے ام برنمیدارد.طوری ڪ، اینگار از ابتدا پارسایـے نبوده بھ سمت درب خروجے مے روم ڪھ صدایش زنگ تیزی میشود میان موجی از خیالات گذشتھ.. _ خانوم ایران منش!...خانوم...!! چندلحظھ .. تقریبا بھ حالت دو خودش را بمن مے رساند و شمرده شمرده میگوید: حقیقتش اینڪھ تابحال ڪسے منو رد نڪرده. شما یھ زیبایـے خاصے توی چهرتونھ.موها و چشمهاتون وصف نشدنیھ. خیلے بدلم نشستید! باورم نمے شود! چھ راحت مزخرف میبافد.باچشمانے گرد بھ لبهایش خیره مے شوم. _ یھ فرصت ڪوچیڪ بمن بدید ڪارت سرخابے رنگی راسمتم میگیرد _ این ڪارت شرڪتمھ.منن مدیرش هستم...یعنے هم من هم پدرم. مهرداد پارسا! یھ تاازابروهایم رابالا میندازم و جدی ، محڪم و بلند جواب میدهم: گوش ڪنید اقای پارسا! من هیچ علاقھ ای بھ اشنایـے ا شما یا...یاپدرتون...یاڪلا هرڪس دیگھ ای رو ندارم. برام عجیبھ ڪھ چطور جرات میڪنید بیاید و ازظاهر من تعریف ڪنید. لطفا تااین برخوردتون رو مزاحمت تلقے نڪردم بایھ خداحافظے رسمے خوشحالم ڪنید! امیدش رنگ ناامیدی مے گیرد و برق نگاهش مے پرد. بدون توجھ خداحافظے مےڪنم و قدمهای را سریع و بلندتر برمیدارم. ❀✿ راننده پڪ محڪمے بھ تھ سیگارش مے زند و میگوید: خلاصھ همھ یجور بدبختن! دستم راروی شقیقھ ام مے گذارم و زیرلب زمزمه میڪنم: بدبختے منم اینڪھ گیر تویھ وراج افتادم! درآینه نگاهے میندازد و مے پرسد: بامن بودید؟ مصنوعے لبخند مے زنم: نخیر!...ببخشید ڪے میرسیم!؟ _ خیلے نمونده یھ خیابون بالاتره!....راسے منزل خودتونھ؟ _ نخیر!مهمون هستم! _ اها پس مال تهران نیستے! نگفتھ بودی!... باحرص ازپنجره بھ خیابان زل مےزنم.مگھ مهلت میدی ادم حرف بزنھ! ازفرودگاه یڪ بند حرافے مےڪند! میترسم فڪش شل و ڪف ماشین ولو شود. مخم را تیلیت ڪرد مردڪ نفهم! درخیابان بزرگ و پهنھ می پیچد و میگوید: بفرما خانوم! ڪم ڪم داریم میرسیم.. اولین باراست ڪھ میخواهم سجده شڪر بھ جا بیاورم.ڪم مانده بود زار بزنم. چنددقیقھ نگذشته پایش راروی ترمز مے گذارد . _ رسیدیم. کرایه را سمتش میگیرم ڪھ بانیش گشادی ڪھ میان انبوهے ریش بلند و ژولیده نقش بستھ، میگوید: قابل نداره ها! درحالیڪھ حسابے خستھ شده ام با حرص و صدایـے ڪھ ازبین دندانهایم بیرون مے اید جواب میدهم: اقا بگیرید لطفا. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پول رامیگیرد و من مثل برق ازماشین بیرون مے پرم! پیاده مے شود و چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد. _ ببخشید سرت رو دردآوردم دختر! _ نہ خواهش میڪنم! دوست دارم پاشنہ ڪفشم را درچشمش فرو ڪنم! _ هستن خونہ؟ خنده ام میگیرد! ول ڪن نیست! همان لحظہ نور زرد رنگے رویمان مے افتد ڪہ چشم را بہ شدت مے زند. دستم راجلوے صورتم میگیرم و از لابہ لاے انگشتانم بہ مسیرنور نگاه میڪنم. پرشیاے نوڪ مدادے رنگے ڪہ نورچراغهاے جلویش را روے ما انداختہ. عصبے بادست اشاره میڪنم ڪہ بنداز پایین نورو! راننده گویے توجهش عمیق و دقیق جلب ماست ڪہ نور را خاموش میڪند. دستم را پایین مے آورم و چشمانم را براے دیدن چهره ے راننده ریز مے ڪنم...چیزے جز پیراهن سفید یقہ بستہ میان قاب ڪت مشڪے مشخص نیست! راننده میگوید: عجب مردم آزاریہ ها! ڪور شدیم رفت! آمدم دهانم را پرڪنم: مث توڪہ ڪرم ڪردے باحرفاے صدمن یہ غازت.... نمیدانم ضرب المثل را درست گفتم یانہ! بهرحال عصبے نفسم را بیرون مے دهم و ماشینش را دور مے زنم. دستش رابالا مے آورد و بلند میگوید: چاڪر شماهستیم! شمارمو انداختم تو جیب ڪوچیڪ چمدونتون! هرجاخواستید برید من درخدمتم! _ ممنون لطف ڪردید! میخواهم جیغ بزنم: جون بچت گورتو گم ڪن! پشتم را بہ ماشینش میڪنم و بہ برگہ ے ڪوچڪے ڪہ آدرس خانہ عموجواد رارویش یادداشت ڪرده بودم، بادقت نگاه میڪنم. _ پلاڪ.. چهار.... سرم رابالا مے گیرم، همان لحظہ راننده ے پرشیا دررا باز میڪند و با آرامش خاصے ازماشین پیاده مے شود. بے اراده سرم بہ طرفش مے چرخد. قدبلند و چهارشانہ، ڪت و شلوار مشڪے و یقہ ے بستہ ڪہ یڪ ڪروات قرمز ڪم دارد! فرصت نمیڪنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوے در خانہ ے عمو پارڪ شده! پرشیا تقریبا بہ در چسبیده و اجازه عبور بہ چمدانم را نمے دهد. می ایستم و با لحن شکایت آمیزے میپرسم: ببخشید آقا! درستہ یجایے پارڪ ڪنید ڪہ اجازه رفت و آمد بہ افراد نده؟ نگاهش خیره بہ در مانده. گلویش راصاف میڪند و میپرسد: باڪے ڪاردارید؟ صداے بم و مردانہ اش حرفم را به ڪلے ازذهنم مے پراند! چند بار پلڪ مے زنم و میگویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ درخانھ باز مے شود و زن عموجواددرحالیڪھ چادر طرح دارش را بادندان روی سرش نگھ داشته ازخانھ بیرون مے اید. نگاهش زیراست و یڪ چیزهایی تندتند باخودش میگوید.چمدان را بھ پرشیا تڪیھ میدهم و تقریبا بلند میگویم: اذر جون! بچه ڪھ بودم بعداز مدتے بخاطر رفت و آمد زیادمان درخانھ عموجواد، همسرش را اذر جون صدامیڪردم.باراول مادرم گوشھ چشمے برایم نازڪ ڪرد و لب برچید.امامهم نبود.ازهمان بچگے سرتق بودم. سرش را بلند میڪند و با چشمهایـے بھ قدر دوفنجان بھ صورتم زل مے زند.تازه یادم مے افتد ڪھ ماجرا شروع شد.بھ بھ. موهای ازاد و ارایش نھ چندان ملایم ،خصوصن رژ لب اجری رنگم، برق از نگاه عسلـے اذر پراند! بعداز چندلحظھ سکوت و بهت یڪدفعه ڪج و ڪولھ لبخند مے زند و درحالیڪھ بایڪ دست چادرش را نگھ داشتھ، دست دیگرش را برای بھ اغوش ڪشیدنم باز میڪند. _ محیا! زن عمو!... بھ طرفش میروم و جثھ ی ریز و تقریبا تپلش را دربرمیگیرم.حتم دارم عطرتندم دلش را مے زند! سرش را عقب مے گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی خورده اش را تابھ تا بالا پایین میڪند و می گوید: خیلے خوش اومدی فدات شم! ولے مگه قرارنبود فردا بیای؟! میخندم، بلند! _ میخواید برگردم؟! لبش را گاز میگیرد _ نه این چھ حرفیھ! قدمت سرچشم... جملاتش سرد و مصنوعے است. مشخص است بادیدن تیپ جدیدم خیلے هم خوشحال نشده! _ سرم را ڪج میڪنم و با چشم بھ راننده پرشیا اشاره میڪنم _ فعلا ڪھ این اقا چسبوندن به در...نمیتونم باچمدون رد شم. اذر نگاهش رابھ سمت پسر میچرخاند و باملایمت میگوید: شناختے یحیے؟....ببین چقدر بزرگ شده! اب دهانم خشڪ مے شود.یحیے! پسرعمو. پس چرا نشناختم! تاریڪے ڪوچھ دیدرا محدود میڪند.چشمهایم راتنگ میڪنم.چهره اش درسایھ، روشن تیرهای چراغ برق گم شده. یحیـے سرفھ میڪند و درحالیڪھ نگاهش بھ چهره ی اذر خیره مانده باتعجب و همراه با تردید جواب میدهد: محیا خانوم هستن؟!... نشناختم! پوزخند میزنم" اصن نگام ڪردی؟!" گرچھ اگر هم نگاه میڪرد مطمئنم نمیشناخت. بعد اینهمھ سال! بدون انڪھ سرش را بچرخاند میگوید: عذرمیخوام نشناختم! خوش اومدید دخترعمو! زیرلب ممنونے میگویم و سعی میڪنم چهره اش را بهتر ببینم. د بیا جلو قیافتو ببینم! سوارماشین مے شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم.دستھ ی چمدانم را دردست مے فشارم و ازاذر مے پرسم: بھ سلامتی جایـے میرفتید؟! گل از گلش میشڪفد و ارام میخندد. جلومے اید و دم گوشم آهستھ نجوا میکند: میریم خواستگاری! ... باتعجب میپرسم: واسه یحیے؟! خب چرااروم میگید! _ اخه خوشش نمیاد هی راجبش حرف بزنیم! بزور راضیش ڪردیم! شانھ بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یڪپارچه خل است! من_ ایشالا خیره! پس یھ بزن برقص توراهھ. آذر چپ چپ نگاهم میڪند.من هم بے تفاوت سڪوت میڪنم. عموجواد یاالله گویان ازخانھ خارج مے شود. این دیگر چه صیغھ است. بیرون هم مے ایند یااللھ مے گویند. نڪند درخت هاهم چادر میپوشند. مادرم همیشھ توجیھ میڪرد منظور این دوڪلمھ توڪل ڪردن بھ خداست! درڪے نداشتم!عمو جواد بادیدنم وا و یڪ قدم عقب مے رود.بسم اللھ ، جن دیده. لبهایش تڪان مے خورند اما صدایـے شنیده نمے شود. آذر فضای سنگین را باصدای طنازش برهم مے زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده!! عمو هاج و واج باصدایـے ناله مانند میگوید: خیلی!...ماشا...اللھ... لبخند پهن و بزرگے میزنم و دستم را به طرفش دراز میکنم.دستش بھ وضوح مے لرزد. حرصم مے گیرد.یعنے اینقدر تابلو شده ام؟!دستم را میگیرد اما خبری از گرمانیست! دستش را پس میڪشد و میگوید: خوش اومدی عموجون!...منتظرت بودیم...ولے...مگھ... بین حرفش مے پرم: حتمن اشتباه گفتن! ....هول شدن، پروازم چهارشنبھ بود دیگھ خودش راجمع و جور میڪند و درحالیڪھ نگاهش تاپایم ڪشیده مے شود جواب میدهد: بهرحال امروز یافردا...خوشحالیم ڪھ مهمون مایـے دخترجون! میخواهم بگویم: مشخصھ. رنگ از رخساره پریده است عمو!! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓