داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_پنجاه_هفت (شیده) امشب شب خواستگاریمه ولی نه مثل دخترای دیگه هو
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_هشت
(امیر)
دیشب اینموقع منوشیده کنار هم نشستیم و رسماً باهم نامزد شدیم. اون که کلاً اهل احوال پرسی از من نیست، منم از صبح درگیره سور دادن به کسری و چنتا دیگه از بچهها بودم فرصت نشد حالی ازش بپرسم. با فکر کردن به دیشب قندی تو دلم آب میشد که دیابت نوع بی از عوارضش بود، همش صورت شیده موقع خوندن اون آیه که مارو به هم محرم کرد جلوی چشمامه، گوشیو برداشتمو شمارشو گرفتم، دیگه بوقای آخر بود که گوشیو برداشت
شیده: بله
من:سلام عزیزم
شیده: سلام خوبی؟
من: معلومه که خوبم، تو چطوری؟
شیده: منم خوبم
من: شما که بایدم خوب باشی
شیده: چطور؟
من: چشاتو بستی باز کردی یه شوهر خوش تیپ نصیبت شد
شیده: چقدم که من حسرت شوهر داشتم
من: دیگه الله واعلم من که از دلت خبر نداشتم ولی معمولاً تا چیزی از خدا نخوای بهت نمیده، حالا بشین فکر کن ببین سر کدوم نمازت منو با گریه از خدا خواستی
شیده: با گریه؟؟! اونم تورو؟؟!
شاید شیده از این حرفش منظوری نداشت ولی منویاد فرزاد انداخت، دلم گرفتو پیش خودم گفتم اونی که با گریه سر نماز خواسته تو نبودی، لعنت به این حس حسادت که گاهی تموم تنمو به مور مور مینداخت.
خواستم بحثو عوض کنم گفتم: آقای راد منش خوبن؟
شیده: آره ممنون مامان بابای تو چطورن؟
من: به خوشی تک پسرشون اونام خوشن
شیده: راستی امیر یچیزی میخواستم ازت بپرسم
من: جانم بپرس
شیده: خواهرت حاملس؟
من: پس دیگه حسابی تابلو شده، آره عزیزم 4 پنج ماهشه
شیده: آخی بسلامتی، خیلیام خوشگله.
من: ایشالا بچه خودمون، بچش خوشگله؟؟؟
شیده: بچه چیه خودشو میگم
من: میییییگم، آخه بچش خیلیام کریه المنظره.
شیده: بچش چیه؟
من: کریه المنظر
شیده: آهان اونوقت تو بچشو دیدی؟
من: آره بابا یه عکس تمام رنگیه 3 بعدی دیدم ازش
شیده: سونوگرافیو میگی؟
من: آره بابا ولی اینجوری رک نگو خجالت میکشم
شیده: چرا؟!!!
من: یاد بچه خودم میفتم
شیده: تو اصلاً میفهمی چی میگی؟ خدا شفات بده
من: دعا نکن، من تا دیوونم به درد تو میخورم عاقلشم میزارم میرما، میرم با یکی دیگه عروسی میکنم
شیده: بگو با هم بریم خواستگاری
من: ع ع تو چقد بی غیرتی
شیده خندید و گفت: بی غیرت نیستم بهت اطمینان دارم که از این کارا نمیکنی عزیزم.
یه لحظه از لحن حرف زدنش گیجو منگ شدم، اصلاااا عادت نداشتم شیده باهام مهربون حرف بزنه و بهم بگه عزیزم!!!!!!!!!!!!!!
من: عشقم خودتی؟
شیده: چطور؟
من: هیچی، بابا میگم تو که میتونی انقد جیگر باشی چرا همیشه خودتو سیرابی میکنی؟؟
شیده: خیلی بی جنبهای باز بروت خندیدم؟ سیرابی چیه؟
من: هیچی بخدا خودمم نفهمیدم چی گفتم
شیده: بس که دیوونه ای
من: کی بیام ببینمت؟
شیده: به چه مناسبت؟
من: خانوم شما الان دیگه عیال بندهای دیدنت مناسبت نمیخواد یه دل تنگ میخواد که من همیشه دارم.
شیده: علاوه بر این دل تنگ یه زبون درازم داری که من خیلی دوس دارم کوتاش کنم
من: ای جونم دلت میاد؟
شیده: راستش نه چون این زبونو ازت بگیرن دیگه چیزی برات نمیمونه
من: ای بابا منمو قلب پاکم همین برام بسه
بعدم هر دو خندیدیم، البته من بیشتر به صدای خندهی شیده گوش کردم، این صدا واسه چند ثانیه هم که شده میتونست دنیای منو زیرو رو کنه
من: خب نگفتی کی بیام؟؟
شیده: فردا که میخوام یسر برم خونه فلور اینا، تو پس فردا بیا
من: عزیزم دیدن اون فلوره عجوبه از من واجبتره؟!!
شیده: چند وقته خیلی بام سرسنگین شده میخوام برم ببینم چشه، خبرای جدیدم بهش بدم
من: ای جونم به این خبرای جدید، ولی بنظرم نروآدم مضخرفیه.
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_نه
من: ای جونم به این خبرای جدید، ولی بنظرم نرو آدم مضخرفیه
شیده: دوس ندارم راجبه دوستام اینجوری حرف بزنی
من: دوستات رو سر ما ولی این یکی یجوریه خیلیام به تو حسادت میکنه
شیده: فلور به من حسودی کنه؟؟؟ اینم ازاون حرفا بود
من: نمیدونم شایدم من اشتباه میکنم، بیخیال من یه پیشنهادی دارم
شیده: چی؟
من: میگم من فردا میام دنبالت میریم یکی دو ساعت میچرخیم بعدم میرسونمت خونه فلور بعدشم که کارت تموم شد آژانس میگیری میری،خونه
شیده: نمیشه با تاکسی برم؟؟
من: نه
شیده: با شخصی؟؟
من: الان داری غیرت منو قلقلک میدی؟
شیده خندید و گفت: نه
منم خندیدمو گفتم: انقد دلبری نکن من طاقت ندارما الان پا میشم میام اونجا
شیده: همین الان؟؟!! هتله؟؟
من: هتل نیست خونه پدر خانوممه هروقت دلم بخواد میام
شیده: بس که پررویی
من: من فقط عاشقم همین، شیده؟
شیده: بله
من: فردا با آژانس برگرد
شیده: باشه.
من: آفرین، بعدشم باشه نه، بگو چشم عشقم
شیده: امیییییییر؟؟؟؟
من: حالا نگفتیام نگو ما که این، حرفارو با هم نداریم
شیده: واقعاً خدا شفات بده
من: تو دعا کنی خدا شفامم میده، راستی شیده فردا یادم بنداز یچیزی راجبه قلبم بهت بگم
شیده: نگو که متن عاشقانست!!!
من: نه عشقم این بار استثناعا متنش کاملاً فیزیولوژیکه
شیده: چیزی شده؟؟
من: نه ولی قول بده فردا که شنیدی نامزدیمونو بهم نزنی، یعنی حق نداری بهم بزنی، گفته باشم
شیده: ببین حالا چه جوسازی میکنه، باشه فردا بگو ببینم چیشده
من: باشه عزیزم.
شید: فعلاً کاری نداری؟
من: نه دیگه برو به کارات برس فردا میبینمت
شیده: فردا ساعت چند میای؟
منم خندیدموگفتم: ای جونم عشقم زشته انقد هولی، حداقل یجور رفتار کن من نفهمم
شیده: من هولم؟؟؟؟؟؟ اصلاً نمیخواد فردا بیای
من: شیده؟؟
شیده: چیه؟؟ من اگه پرسیدم برا این بود که قبلش آماده شم تو معطل نشی، حالام نمیخواد بیای
دوباره صداش زدم، شیده؟؟
با ناز و قهر گفت: بله
من: نیام که دیوونه میشم از دلتنگی
بعدم چند ثانیه صبر کردم تا جملم اثر خودشو بزاره و گفتم: فردا ساعت 3 اونجام.
شیده: باشه.
من: مواظب خودت باش، انقدم از شوخیای من ناراحت نشو خانوم.
شیده: نشدم.
من: شدی ولی جون امیر دیگه نشو
شیده: برو دیگه خدافظ
من: چشم رفتم، خدافظ
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت
(شیده)
درست سر ساعت 3 رفتم پایین، امیر روبروی در مجتمع تو ماشینش نشسته بود، فک کنم چند دقبقه ای بود که رسیده بود، تا منو دید با لبخند پیاده شد و سلام کرد بعدم دستشو سمت من دراز کرد، حقم داشت چون حالا دیگه ما هم نامزد بودیم هم محرم، باهاش دست دادمو بعدم سوار شدیمو راه افتاد، یه سلام احوال پرسی کوتاه کردیموبعدش من گفتم: خیلی وقت بود اومده بودی؟
امیر: نه یه یربعی میشد.
من: چرا انقد زود؟ خب زنگ میزدی منم زودتربیام پایین
امیر: نه دیگه گفتم خانومم هول هولکی حاضر نشه.
بعدم یه نگاه به من انداخت و گفت: امروزم که حسابی خوشگل شدی
من: مگه روزای قبل نبودم؟
امیر: چرا ولی امروز خوشگلتر شدی..
من: نخیر من همیشه خوشگلم..
امیر: اونکه بله اصلاً با همین خوشگلیت منو دیوونه کردی وگرنه اخلاق که نداری
یکم چپ چپ بهش نگاه کردم، خندید و گفت: ای جونم اینجوری نگام نکن
من: من اخلاق ندارم؟
امیر: حالا اخلاق چیز مهمی نیست مثلاً من که دارم کجارو گرفتم؟؟
من: واقعاً که.
رومو برگردوندمو به بیرون خیره شدم، وقتی فهمید ناراحت شدم شروع کرد به صدا زدن
امیر: شیده؟ شیده جونم؟ بابا عشقم بخداشوخی کردم، معلومه که اخلاق داری، اصن من هرجا حرف اخلاق میشه یاد تو میفتم، بجون کسری اگه دروغ بگم
از حرفاش کم کم خندم گرفتو خندیدم اونم که خندهی منو دید دیگه دست از چرتوپرت گفتن برداشتو گفت: خب حالا که آشتی کردی بگو ببینم کجا بریم؟؟؟
من: نمیدونم.
امیر: من بگم؟؟؟ من میدونم..
من: آره بگو.
امیر: دوس دارم بریم همون پارک پایینتر از دانشگاهمون،
من: اونجا چرا؟
امیر: به یاد خاطراتمون، یادته چقد باهم اونجا میرفتیم؟؟
من: والا من فقط یادمه همیشه منوفلور میرفتیم بعد یهو مثل جن بو داده سروکلهی تو هم پیدا میشدو چترتو پهن میکردی
امیر یه اخم مردونه کرد و گفت: خب پارکش مناسبه اینکه دوتا دختر تنها برن بشینن نیست، مزاحم زیاد داره باید یه مرد همراتون میومد
من: والا ما که مزاحمی تو اون پارک ندیدیم
امیر: همین دیگه ندیدین چون من باهاتون بودم، اگه یبار تنها میرفتین میدیدین که...
بعد منو نگاه کرد و حرفشو قطع کرد، منم شیطنتم گل کردو گفتم: خب اونوقت،میدیدیم که چی؟
امیر: هیچی ولش کن
من: بگو دیگه
امیر: گفتم هیچی
من: مثلاً اگه یروز میومدی میدیدی با یکی از اون مزاحما داریم میگیم میخندیم چیکار میکردی؟
یکم با اخم بهم زل زدو گفت: اونوقت
خودت خون خودتو حلال کرده بودی
من: چه خشن
امیر: بله خانوم ما رو ناموسمون غیرت داریم
من: والا اونموقع منو فلور ناموس جنابعالی نبودیم فقط همکلاست بودیم
امیر: فلور شاید ولی تو همونموقع هم بحثت جدا بود
من: راستی تو هیچوقت از فلور خوشت نمیومد؟
امیر: از چه لحاظ؟
من: مثلاً هیچوقت عاشقش نبودی؟
امیرخندید و گفت: عاشق فلور؟؟؟ دیگه چی؟
من: جدی پرسیدم
امیربهم زل زدو گفت: این چه حرفیه آخه؟ من نه فقط فلور که عاشق هیشکی جز تو نبودم
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_یک
من: آخه من اون اولاً فکر میکردم بخاطر فلور میای دوروبر ما
امیر: ع پس همین بود، یادمه سری اول که بهت گفتم دوست دارم تعجب کردیو گفتی من یا فلور؟؟ منم گفتم خوده تو
من: آره
امیر: نه عشقم هیچوقت از این خبرا نبوده من از همون اولشم عاشق تو بودم
رسیدیم پارک، رفتیم روی یه نیمکت با فاصلهی کمی از هم نشستیم، بعده چند ثانیه سکوت امیر خندید و گفت: شیده فالگیررو یادته؟
منم خندیدموگفتم: وای آره چه سیریشی ام بود ول.نمیکرد
امیر: برگشته میگه تو چشماتون میبینم که چقد عاشق همین حالا خبر نداشت شیده خانوم سایهی مارو با تیر میکوبید
هر دو خندیدیمو من گفتم: کلاً مضخرف میگفت.
امیر: انصافاً حالا همه حرفاشم بد نبود، مخصوصاً وقتی به فلور گفت اصلاً از تو خوشم نمیاد ازت انرژی منفی میگیرم
بعدم بلند بلند خندید منم خندیدمو گفتم: بیچاره فلور چشاش دایره شده بود از عصبانیت
امیر: ولی دمش گرم که هی به منو تو میگفت چقد به هم میاین
من: اینو میگفت که ازت پول بگیره
امیر: نوش جونش هرچی پول واسه این جمله گرفت.
من: خیلیام کوفتش شه.
امیر: عشقم؟!! تو که خسیس نبودی.
من: آخه دروغ میگن پولم میگیرن
امیر: فداسرت
من: تو از اون حرفش ناراحت نشدی؟
امیر: کدوم؟
من: همون که گفت تو...
امیر حرفمو قطع کرد و گفت: آهان یادم اومد نه بابا چرا ناراحت بشم مگه به حرفه اونه؟
اینو گفت و دستشو دراز کرد سمت منو دستمو گرفت، یه لحظه جا خوردم اما دستمو نکشیدم، یه فشار کوچیک به دستم داد و گفت: دیروز بهت گفتم که میخوام راجبه قلبم یچیزی بهت بگم
من: آره مثلاً قرار بود من یادت بندازم به کل یادم رفته بود، بگو ببینم چیشده؟
امیر: شیده من قلبم یکم مریضه، از بچگیم همینجوری بوده دکترا میگن مادرزادیه، گاهی اذیتم میکنه حتی بعضی وقتا راهی بیمارستانمم میکنه اما خیلی زود باز خوب میشه در کل چیز خاصی نیست اما حالا که تصمیم گرفتی باهام ازدواج کنی پس حقته که بدونی تا بتونی بهتر تصمیم بگیری
نمیدونستم چی بهش بگم؟ من تو چه فکری بودمو اون تو چه فکری؟ من داشتم اونو بازی میدادم بعداون تا این حد با من صادق بود، گاهی واقعاً از خودم بدم میاد. خیلی افسوس خوردم بخاطر امیر، هیچوقت حتی فکرشم نمیکردم پسری مثل امیر که مدام میگه میخنده، بمب انرژی بین دوستاش مریض باشه اونم انقد شدید که راهی بیمارستان بشه، چیزی نمیگفتمونگاهش میکردم که گفت: نکنه پشیمون شدی شیده؟
من: نه پشیمون که نشدم فقط میخوام بدونم خیلی دردت میگیره؟؟
امیر: نه فقط بعضی وقتا شیطنت میکنه یکم اذیت میشم، بعدشم من بهت قول میدم هروقتم درد داشتم نزارم تو اذیتشی اصلاً اگه بخوای حتی بهت نمیگم که ناراحتم نشی، شیده من نمیزارم مریضیم وبال گردن تو بشه، خودم باهاش میسازم، فقط اگه میشه تو تنهام نزار، قلب من تا وقتی تورو داشته باشه خوب میزنه، تنهام نمیزاری؟؟
احساساتی شده بودم دیگه همه چی تو اون لحظه، یادم رفته بود، یادم رفته بود که دارم بهش دروغ میگم، فقط به خوشحال کردنش فکر میکردم شاید دلم براش سوخته بود، دستشو محکمتر گرفتموگفتم: من پیشت میمونم امیر توام قول بده زود خوبشی
امیر: ای به چشم، شما جون بخواه خانوم
هر دو خندیدیمو به پیشنهاد امیر رفتیم بوفه یکم هله هوله خریدیمو خوردیم، کلیام خاطره از دانشگاه تعریف کردیمو خندیدیم. جالب اینجا بود که دیگه نه تو ذوقش میزدم نه ازش حرصم میگرفت، مثل یه دوست کنار خودم.پذیرفته بودمش، داشت به هر دومون خوش میگذشت، نزدیک ساعت 5 منو رسوند جلو خونه ی فلور، قبل از اینکه پیاده شم گفت: بمونم برت گردونم؟؟
من: نه خودم میرم
امیر: من که کاری ندارم منتظر میشم تا بیای.
من: نه اینجوری من معذبم ولی تو که بری با خیال راحت تا هروقت دلم بخواد میشینم
امیر: نه دیگه نشد، منم برم شما تا هروقت دلت بخواد نمیمونی، یجوری بر میگردی که تا قبل از تاریکی خونه باشی
خندیدموگفتم: نشنیده میگیرم
امیر: یه دختر خوب حرف شوهرشونشنیده نمیگیره
من: بعضی وقتا لازمه
امیر خندید و گفت: جدی یجوری برو به تاریکی نخوری، با آژانسم برو تا من نگران نشم
خندیدموگفتم: باشه ولی شوهرداریام سخته ها
امیر: ای جونم
خدافظی کردیمو پیاده شدم قبل از اینکه درو ببندم بدون اینکه حواسم به چیزی باشه گفتم: مواظب خودت باش
امیرکه انگار چیز عجیبی شنیده باشه فقط نگام میکرد منم لبخند زدمو گفتم: چیه؟ حرف بدی زدم؟
امیر: نه عشقم
من: پس برو دیگه خدافظ
امیر: خدافظ خانومم
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_دو
من رفتم زنگو زدم بعد وارد حیاط شدم درو که بستم تازه اونموقع صدای ماشین امیر بلند شد و فهمیدم که رفت. پله هارو با خنده بالا رفتم فلور در ورودیو برام باز کرد روبوسی کردیمو رفتیم داخل، با مادرشو فلورا خواهر 16 سالش هم سلام علیک کردم بعدم با فلورو فلورا رفتیم تو اتاقشون، یکم حرف زدیمو با فلور سربه سرفلورا گذاشتیم، بعدم فلورا رفتو منو فلور تنها شدیم. روی تختش روبروی هم نشسته بودیم بهش گفتم: اومدم یه خبریو حضوری بهت،بگم
فلور: پس خبر مهمیه که اومدی شخصاً ابلاغ کنی
من: بگم باورت نمیشه
فلور: حالا بگو من یجوری باورش میکنم
من: اصلاً وایسا ببینم، اول بگو این چنوقته چرا با من بد شدی؟؟
فلور: چه بدی؟ چرت نگو
من: تو چرت نگو من که خر نیستم کلاً رفتارت با من عوض شده
فلور: من اگه ناراحتم بخاطر خودته، معلوم نیست داری چیکار میکنی!
من: مگه چیکار کردم؟ تو باید جای من باشی تا بتونی درکم کنی، چرا هیشکی منو نمیفهمه؟ نه تو نه سامان نه امیر، همتون از بیرون به قضیه نگاه میکنین، بابا من جلو،فرزاد خورد شدم حالام میخوام جلوش یکم خودمو جموجور کنموغرور از دست رفتمو برگردونم، این حق منه.
فلور: طرز فکرت درست نیست
من: من مگه وقت فکر کردنم دارم؟؟ هفتهی دیگه عروسیشه، جلو چشم من قراره به سوین خانوم بله بگه، هیشکی ندونه تو که میدونی فرزاد برا من چی بود، حالام داره میره دنبال زندگی خودش، زندگی که من هیچ جایی توش ندارم.
با این حرفم اشکم درومد، فلور اومد کنارم نشستودستمو گرفتوگفت: میدونم چی میگی تا حدودیام بهت حق میدم اما...
نزاشتم حرفشو کامل کنه اشکمو پاک کردموگفتم: من نمیخوام شب عروسیش تنها پاشم برم یه گوشه بغ کنم
فلور: یعنی،عروسیش نمیری؟
من: چرا میرم، ولی نه تنها، با امیر میرم
فلور: دیگه رسماً خل شدی، با امیر بری بگی کیمه؟ بگی دوسپسرمه؟!!!
من: امیر دیگه دوسپسر من نیست، نامزدمه، پریشب اومد خواستگاریم منم قبول کردم، تازه صیغه هم، خوندیم پس اومدنش مشکلی نداره
اینو که گفتم فلور دستمو ول کرد بلند شد رفت جلوی پنجره پشت به من وایساد، دوسه بار صداش زدم جواب نداد وقتی بلند شدمورفتم بازوشوگرفتم برش گردوندم سمت خودم دیدم داره بی صدا اشک میریزه بهش گفتم: چیشده؟؟
فلور: خفه شو
من: فلور چت شده؟؟
فلور: خفه شو، از اینجا برو..
من: فلور خوبی؟
فلور با عصبانیت و صدای بلند گفت: آره خیلی، خوبم، خیلی خوبم دوست من، آخرش کار خودتو کردی؟ امیرو ازم گرفتی؟ برا همیشه گرفتیش؟ شیده ازت متنفرم، سه ساله که ازت بدم میاد، امیر عشق من بود، از همون اول من بودم که عاشقش شدم ولی تو با اون اداها و عشوه هات ازم گرفتیش
من: فلور من...
فلور: تو چی؟؟ بسه دیگه مظلوم نمایی از اونور میگفتی عاشق فرزادم از اینور برا امیر پشت چشم نازک میکردی
من: معلوم هست چی میگی؟؟
فلور: دیگه خسته شدم از بس هیچی نگفتم تا هر غلطی دلت میخواد بکنی، من هنوزم امیرو دوست داشتم، همه امیدم این بود وقتی از تو کامل نا امید شد بیاد سمت من ولی تو دوباره امیدوارش کردی، تا پای عقد و عروسی هم پیش رفتی
من: تو بخوای به همش میزنم
فلور: خفه شو الکی حرف نزن، تا امروز فقط از تو متنفر بودم حالا از امیرم بدم میاد، هردوتون لنگه همین، جفتتون بی لیاقتین، خلایق هرچه لایق، اون لیاقت منو نداره
من: تقصیره منه که امیر دوست نداشت؟؟
فلور: تو گذاشتی من دیده بشم؟؟ لابد الانم فکر میکنی خیلی از من سرتری!!
من: نخیر منظور من...
فلور: نمیخواد منظورتو بگی، بزار راحتت کنم تو یه دختر بدبخت افسردهای که جز فاز منفی هیچی برا دوروبریات نداری، دقیقاً حکمت حکم یه ضد حاله، نمیدونم اون بی لیاقت از چیه تو خوشش اومده ولی من دارم بهت میگم که بدونی تو خیلی گوشت تلخو نچسبی اگه منه خر شدم دوست صمیمیتو 3 ساله دارم تحملت میکنم فقطوفقط بخاطر عشقم به امیر بود میخواستم پیش تو باشم تا وقتی میاد سمتت منم ببینه به منم نگاه کنه از اونورم،همه سعیمو میکردم که تو بیشتر به فرزاد فکر کنی هروز از اون میپرسیدمو تورو یاد خاطرات اون مینداختم، همونی که پست زدو 5 سال سرکارت گذاشت، اره شیده تو نه سرتری نه تحفه فقط یه مارموزه آب زیرکاهی
حالا دیگه هردوتامون داشتیم گریه میکردیم، بهترین دوستم کسی که فکر میکردم برام خواهره داشت این حرفارو بهم میزد اونم بخاطر گناه نکرده، چقد از این دنیا و آدماش بدم میومد، از خودم از فلور
رفتم سمت در اتاقش به چارچوب در که رسیدم گفت: ببین دختره ی لوس دیگه اصلاً دوس ندارم تو یا اون امیره بی لیاقتو ببینم تا جایی که میشه تو دانشگام جلو چشمم نباشین واحدامو جوری تنظیم میکنم که کلاسام با شما نیفته، الانم پشت سرت یه حلوا میپزم فاتحشو برا جفتتون میفرستم، بریدبمیرید
برگشتم یه نگاه بهش کردمو از اتاقش رفتم بیرون، مامانشو فلورا پشت در اتاق بودن انگار صدای فلور اونقدی بلند بود که متوجه دعوامون شد
🌸🌼🌸
ناحله🌺
#قسمت_نود_و_یک
مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت:
+تو جای پسر منی .بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی در بیاد
محمد لبخندی زد و چیزی نگفت
مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون
دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چی رو.غرور ساختگیم رو دوباره فعال کردم
و گفتم خداحافظ
از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم
همین
نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر
قدم های محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم ب عقب
نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه.
برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت
از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلممیخواست گریه کنم
حواسم و جمع میکردماینطوری بود
جمع نمیکردم چی میشد
برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده .
بغض کرده بودم
چرا امید داشتم؟محمد مگه مغز خر خورده بود بیاد ادم بی دست و پایی مثل منو بگیره؟
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم.
داشتم از اتاق بیرون میرفتم که باصدای محمد ایستادم:
+بازم ممنونم ازتون
برگشتم و با همون لحن بغض آلودم گفتم:
_خواهش میکنم
از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدیم
___
محمد:
تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم
درد خیلی شدیدی داشتم.
همه ی بند بند وجودم دردآلود بود.
حتی موقع نفس کشیدن،غذا خوردن؛خندیدن ....
لیاقت ک نداشتم واسه شهادت
ولی خب ....
خواستم سینمو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد.
صورتم جمع شده بود از درد.
تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد.
دقت کردم ببینم چی میگن که یهو ی صدای آشنا گفت:
+عه آره اینجاست. بچه ها بریم تو
جملش تموم نشد که طاها اومد تو و
پشت سرش بقیه بچه ها هم حمله ور شدن.
حامد؛مهدی؛حسام؛امیرماهان،محمدحسین و کاوه.....
تقریبا شیش هفت نفری بودن.
حسام اومد نزدیکم و :
+عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟
چیشدی تو پسر؟؟؟
یه لبخند کمرنگ و بی جون نشست رو لبم.
دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکمو سلام و احوال پرسی کردن.
کمپوتا و آبمیوه های تو دستشونو دادن به طاها.
طاها هم همه رو چپوند تو یخچال.
بچه ها حرف میزدن و میخندیدن.
تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت.
داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو محسن وارد شد!
با دیدن قیافه ی کج و کولش لبخند زدم و اروم گفتم:
+چیه؟کشتیات غرق شده؟
شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم
دم گوشم گفت:
+محمد اقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا
_کدوم؟
+همون دیگه
با تعجب گفتم
_چرا؟
+من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرتو میگرفتن
بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه ک از محمدخبر میخای
داد زد گف ریحانه منو فرستاده
چیکارش کنم؟
بگم بیاد تو؟
ترجیح دادم عادی تر از قبل برخورد کنم.
خودمو جمع و جور کردم
تعجبه رو صورتمو محو کردم و جاشو به یه لبخند دادم و گفتم
_ایرادی نداره نترس حالا.
تنهاس؟
+نه با مامانشه.
_خب بگو بیان تو زشته دیگه!
+ولی حاجی....
_ولی نداره ک دوست ابجیمه.
حالا هم چیزی نشده که.
ما میتونیم راهشون ندیم؟
فقط محسن جان
+جانم داداش
_این بالش زیر سرم رو یخورده بیار بالا تر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم.
+چشم.
بالش رو جابه جا کرد و رفت سمت در.
بقیه بچه ها هم تو حال و هوای خودشون بودن
حرف میزدن و میخندیدن.
به سختی خودمو کشیدم بالاتر .
درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم.
برا همین خیلی اذیت میشدم.
تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد.
پشت سرشم خودش.
خو پس خوبه!زیادی هم بد نشد!
با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده
بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو.
نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون.
خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم.
با صورت جمع شدم اروم زمزمه کردم:
_چه خبرتونه؟
با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن.
یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنم و با بدرقه ی محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق.
جمعیت کم شده بود.
حالا فاطمه رو میدیدم.
چشم هاشو بسته بود و نفس عمیق میکشید.
مامانش نزدیک تخت شد.
محسن از رو صندلی ای که نشسته بود ما رو می پایید و همینجور حرص میخورد
از رفتارش خندم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد:
+بازم که خاهرِ بیچارت رو نگران کردی اقا محمد؟
چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
آب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم
_تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم بهشون....
میفهمید یه چیزی شده نگران میشد.
الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه...
یه نفس کوتاه کشیدم و نمیخواستم کاری کنم اذیت شم....
سرفم گرفت.
نمیتونستم سرفه کنم .
حالم بدتر از قبل شد.
چشامو بستم و اروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره.
#غین_میم #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_نود_و_دو
فاطمه اومد نزدیکتر
با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم نگاه کردو
+ولی اینطور بیشتر نگران شد
با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد.
یه خورره مکث کرد و گف
+سلام
چشم ازش برنداشتم و گفتم
_سلام به ریحانه که نگفتید؟
دقیق شدو گفت:
+نگفتم.ولی میخوام بگم
_میشه لطف کنید نگیدبهش؟
خواهش میکنم
شوهرش هم درس داره هم کار...
برادرم هم نمیتونه ....
خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم.
بعد از ی خورده مکث گف
_ببخشید منو ولی نمیتونم نگم بهش.
اون به شما خیلی وابستس
با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم.
رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود.
دوباره صورتم جمع شد.
گفتم:
_من شرمندم واقعا
باعث زحمت شماهم شدم
دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی اراده از درد خم شد
خیلی سخت گفتم:
_ممنون از لطفی که به خواهرم دارین ....
نمیتونستم لبخندمو پنهون کنم
بی اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق تر هم میشد.
مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم
قیافه پر از استرسش منو یاد ریحانه مینداخت.
با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره ی فاطمه اضطراب دیده میشد.
تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن .
جواب سوال های مامان فاطمه رو دادم و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم ی نفر بالش زیر گردنمو خوابونده
مامان فاطمه بود
عجیب بود واسم که گف:
+نباید اینجوری بشینی
تکیه بده انقد سخت نگیر.
جلوم یه لیوان گرفت
سرم رو یخورده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناکو تو کتفم حس کنم
یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم.
چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود.
مامانش خندید و گف:
+تو جای پسر منی .
دیگه نفهمیدم حرفاشو.
فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد...
مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون.
منم جوابش رو دادم
فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه ی تختم.
انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرشو کشید .
از کارای عجله ایش خندم میگرفت.
به نظر آدم آرومی میرسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم
فقط از کارش خندم گرفته بود.
سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه...
چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون ک گفتم:
_بازم ممنونم ازتون.
یه خواهش میکنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون.
حس بهتری داشتم.
شاید یه حس بهتر از بهتر.
درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونم تیر کشید.
ابروهام تو هم گره خورد و گفتم
_اه.
محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم.
+چطور خوب شدی باهاش؟
_رفتارم ک تغییری نکرده که.
+چرا کرده خودت متوجه نیستی
راست میگفت.
رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود.
ولی باز هم با این وجود انکارش کردم وبرای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم :
_نه فکر میکنی!
اینجوری نیست.
فقط یه ذره حالم خوب نیست.
محسن برو ب پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره.
محسن شونشو انداخت بالا و گفت:
+ان شالله .
این رو گفت و از اتاق رفت بیرون.
نمیدونستم چم شده بود.
ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفت و همش پنهون کردن انگشتش تو استین چادرش منو به خنده وا میداشت.
___
از بیمارستان مرخص شده بودم.
محسن منو از تهران اورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم.
یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شب ها راحت تر بخوابم .
دردام خیلی کمتر شده بود.
منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم.
زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن
بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام میکرد و از کارم شاکی بود.
ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم.
ی دلیل موجه.
رفتم جلو آینه و دکمه ی پیرهنمو باز کردم و ب زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم.
خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن ...
خودم هم دیگه توان بدنیم
.
نمی تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه ب ماموریت.
کمدرو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم.
با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم.
شلوار تو خونمو با یه شلوار کرم عوض کردم.
با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام میدادم.
داشتم موهامو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق.
+عه داداش کجا به سلامتی؟🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_نود_و_سه
_میخام برم بیرون
+کجای بیرون؟
تو الان باید استراحت کنی
_پوسیدم تو خونه.
میخوام برم دریا
+عهههه دریا چراا؟
_چقدز سوال میپرسی تو؟
ول کن دیگه
+پررو شدیا. اخه منم میخواستم برم دریا برا همین کنجکاو شدم.
چشامو ریز کردم و بهش خیره شدم
_تو با کی میخای بری دریا؟
ن ب من بگو تو این وقت روز دریا چیکار داری؟
+ایناها . بعد ب من میگه چقدر سوال میپرسی.
تولد فاطمس خب.
فکر کنم یادش رفته. به زور الان ازش وقت گرفتم باهم بریم لب دریا منم بهش کادو بدم
خانم دکتره دیگه.
وقت نداره.
_حالا چی گرفتی براش؟
من و من کرد و
+راسش شعر زیاد دوس داره.
خیلی دوس داره ها!
یه کتاب شعر نو گرفتم.
_خب خوبه.افرین.
+داداش!
_بله؟
+یه کاری بگم میکنی؟
_بستگی داره حالا بگو
+میخوام واسم اول جلد کتاب یه بیت شعر بنویسی یا مثلا بنویسی تقدیم به دوست خوبم یه چیزی تو این مایه ها
_من بنویسم؟خب خودت بنویس
+اخه خط تو قشنگ تره.
_باشه.
فقط روان نویسم تو کتابخونه پیش لپ تاپمه.
اون روهم بیار
یه باشه گفت و با ذوق رفت سمت هال.
کتاب رو اورد و روان نویسم رو هم از تو کتابخونه برداشت و اومد سمتم.
رو زمین نشستم
کتاب رو ورق زدم و صفحه اولش رو باز کردم.
یه خورده فکر کردم که باید چی بنویسم که خوب باشه.
در روان نویسو باز کردم که یهو یه چیزی یادم اومد .
با خط نستعلیق که قبلا ها خیلی تمرین میکردم تو تنهایی نوشتم
("تقدیم به جآنِ جآنان
فاطمه ی عزیز تر از جان")
از نوشتم خندم گرفت و با هیجان بهش خیره شدم.
یخورده صبر کردم تا خشک شه.
بعداز چند دقیقه کتاب رو بستم و رفتم سمت ریحانه که داشت چادر سرش میکرد.
کتاب رو دادم دستش و با شیطنت گفتم:
_بفرمایید.
چادرش رو سر کرد
چند دیقه بعد آژانسی ک بهش زنگ زده بودیم اومد
رفتم طرف سنگچین ها
جایی که بیشتر اوقات میرفتم و خلوت تر بود
رو نیمکت نشستم
ریحانه رفت سمت دیگه
نسیمی که به صورتم میخورد حالم رو عوض کرده بود
نمیدونم چقدر گذشت و چند دیقه به دریا خیره موندم که با صدای ریحانه برگشتم به سمت راستم و نگاه کردم
داشتن با خنده میومدن سمت من
نزدیک که شدن پاشدم و سلام کردم
فاطمه جوابم رو داد
نگاهم به کتاب تو دستش که افتاد گفتم:
_تولدتون مبارک
با خجالت یه لبخندی زد و گفت:
+ممنونم
نشستیم
ریحانه بینمون نشست
اروم در گوشش گفتم :
_چیشد؟
ریحانه:
+روح الله داره میاد دنبالم مادرش مریضه بعد اومدن ملاقاتش من باید برم غذا درست کنم
_یعنی چی .عروسای دیگش چیکارن پس؟روح الله هم از الان شروع کرد به اذیت کردنت؟
ریحانه:
+نگو اینجوری .اشکالی نداره .مامانش مریضه دیگه بیچاره . وظیفه امه کمک کنم
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم
فاطمه گوشیش و در اورد و گفت:
_ریحانه بیا تا نرفتی چندتا عکس هم بگیریم
ریحانه:
+بااش
داشتن سلفی میگرفتن سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه
گوشی ریحانه زنگ خورد
فاطمه رو بوسید و ازمون خداحافظی کرد
من مونده بودم وفاطمه
به محسن پیام دادم تا بیاد دنبالم
دیگه کم کم باید میرفتم.
زیر چشمی نگاهم به فاطمه بود که کتاب تو دستش رو ورق میزد
چرا نرفته بود؟
از جام بلند شدم
میخواستم بگم اگه میخواد برگرده میتونه با ما بیاد ولی نمیدونستم چجوری جمله ام رو بگم
اگه میدونستم هم روم نمیشد بگم
بیخیال شدم و فقط گفتم :
_خداحافظ
منتظر موندم جواب بده نگاهش به کتاب بودو جوابم رو نداد
به غرورم برخورده بود
ترجیح دادم بیشتر از این خودم رو سبک نکنم
حس خیلی بدی بهم دست داده بود
برگشتم و چند قدم ازش دور شدم که با شنیدن صداش توجه ام جلب شدو ایستادم
+زندگي حس غريبي است
که يک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار مي رقصند
(قطعا بلند خوندش نمیتونست بی علت باشه بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد):
_من در کنار تو به آرامش مي رسم
و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم
دوستت دارم
با همه هستي خود،
اي همه هستي من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را!
دلم میخواست به خودم بگیرم
ولی واقعا مخاطبش من بودم؟
فاطمه دوستم داشت؟
بعد از مکث چند لحظه ایش گفت :
+خداحافظ
مطمئن نبودم از حسش
ولی بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم و دور شدم
_
فاطمه:
لباسام رو عوض کردم و رو تختم نشستم
داشتم به کاری ک کردم فکر میکردم
با اینکه میترسیدم همچیو خراب کرده باشم ولی پشیمون نبودم
باید شانسم رو امتحان میکردم
باید یه جوری میفهمید دوستش دارم
خسته شدم بس که نشستم تو خونه و به درو دیوار زل زدم تا یه معجزه ای بشه
گوشیم رو گرفتم
یه آهنگ پلی کردم
و کتاب شعری که از ریحانه کادو گرفته بودم رو باز کردم.
رسیدم به همون شعری که خوندم
ناخوداگاه دستم رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم:
_واایییی
از ذوق اشکم در اومده بود
مامانم اومد در اتاق و باز کرد با ترس گفت:
+چیشد؟🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_نود_و_چهار
پریدم بغلش و به خودم فشارش دادم
با بهت به کار های عجیبم نگاه میکرد
+فاطمه چیشده؟؟؟
_وایییی هیچی مامان هیچی
بوسش کردم و هلش دادم بیرون
در اتاقم رو هم بستم
دوباره رفتم سر گوشیم
بیشتر از ۱۰ بار خوندم اون شعرو
(زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار مي رقصند
من در کنار تو به آرامش مي رسم
و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم
دوستت دارم،
با همه هستي خود ، اي همه هستي من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را )
از تصور اینکه حتی یخورده ازم خوشش اومده باشه گریم گرفت
وایی خدا یعنی ممکنه ؟
رفتم سراغ کتابام
همه کلمه های کتاب رو محمد میدیدم
هرکاری کردم نتونسم واسه فردا درس بخونم
انقدرم حالم خوب بود هیچ استرسی نداشتم
از همین الان دلم براش تنگ شده بود دیگه کی میتونستم ببینمش؟
مامان و بابام عجیب نگام میکردن.لبخندی که یه لحظه از لبام کنار نمیرفت براشون سوال برانگیز بود
احساس کردم مامانم دستم رو خونده
مخصوصا با اون جیغی که کشیدم و نگاه های ضایعم به محمد تو بیمارستان.
ترجیح دادم برای فرار از نگاهشون برگردم تو اتاقم
برای صدمین بار شعره رو خوندم و لبخندم غلیظ تر شد
مامانم اومد تو اتاق
کتاب رو گذاشتم پایین و نگاهش کردم :
نشست رو صندلی جلوی تختم
نگاه نافذش رو به چشم هام دوخت و گفت:
+فاطمه من فقط برای تو یه مادرم؟
با ذوق جواب دادم:
_نه .شما عشق منی!
+دارم جدی میگما
_خو منم جدی گفتم قربونت برم.شماهم برام مادری هم خواهر هم رفیق هم همه ی وجودم
+خب پس به رفیقت بگو چیزی و که داری ازش پنهون میکنی
سرم رو انداختم پایین
نمیدونستم گفتنش به مادرم درسته یا نه
ولی اگه بهش میگفتم مطمئنا کمکم میکرد
تو فکر بودم که یکدفعه گفت:
+فاطمه لبخندات خیلی برام آشناست .خیلی وقته منتظرم بهم بگی
فقط نگاش کردم که ادامه داد:
+میدونی بچه ها برا مادرشون مثه یه دفتر، بازن؟
خیلی راحت میتونم بخونمت
با خجالت نگاهش کردم که گفت:
+اونم دوستت داره ؟
نگاهم دوباره رنگ نگرانی گرفت و با ترس گفتم:
_نمیدونم مامان
اومد نشست کنارم رو تخت
دستم رو گرفت
به شونش تکیه دادم و از تمام نگرانی هام براش گفتم
از تمام چیزهایی که مثل خوره افتاده بود به جونم ...
گریه ام گرفت
اشکامو پاک کرد و گفت :
+آدمی که انتحاب کردی خیلی درسته
ولی فاطمه
مسیر سختی پیش روته آماده ای براش؟عشق امتحان سختیه.
چیزی نگفتم ودوباره بهش تکیه کردم
مامانم درست میگفت.
راه پیش روم خیلی سخت بود....
خیلی سخت تر از چیزی که فکرش رو میکردم.
_
محمد:
دکمه های پیرهن سورمه ایم رو بستم.
یه کت تک همرنگش برداشتم و پوشیدم.
کمربند شلوارم رو هم سفت کردم و جلوی آینه به خودم خیره شدم.
سشوار و از تو کشو در اوردم و مشغول حالت دادن به موهای پر پشتم شدم.
کارم که تموم شد رفتم پیش روح الله که آماده تو هال نشسته بود.
منتظر ریحانه بودیم تا حاضر شه و بریم تالار
از صبح که با محسن اینور و اونور رفته بودیم خسته شدم.
کنار روح الله نشستم از تو جیبم پاکت و در اوردم و
_میگم روحی
+بله
_چقد باید کادو بدیم؟
+نمیدونم والله.
دوتا تراول از تو جیب شلوارم در اوردم و گذاشتم تو پاکت که ریحانه با کفشای پاشنه دار تو دستش اومد.
+بریم داداش
روحی پاشو.
از خونه رفتیم بیرون.
تو ماشین من نشستیم و قرار شد روح الله رانندگی کنه.
_
رسیدیم دم تالار ریحانه روشو با چادر گرفت و رفت سمت زنونه.
من و روح الله هم تو حیاط با بقیه بچه ها ایستاده بودیم تا محسن برسه.
تلفنم زنگ خورد.
محسن بود.
با اشتیاق جواب دادم و
_بح بح ماه داماد!!!
کجایی تو پسر؟
+سلام داداش.
هیچی نزدیک تالاریم.
همه چی راست و ریسه؟
_بله خیالت راحت داداش.
خندیدو:
+مخلصم داداش.ایشالله عروسی تو جبران کنم
تو دلم یه پوزخند زدم و گفتم
_ان شالله.
بعدش هم تماس رو قطع کردیم.
نزدیک تموم شدن مراسم بود
شام رو خورده بودیم و بچه هادور هم میخندیدن.
تو حیاط تالار منتظر ریحانه بودیم.
محسن خوشحال تر از همیشه بود.
خدا رو شکر که سرو سامون گرفت و با یه خانم همه چی تموم ازدواج کرد.
یه آه از ته دلم کشیدم که باعث شد روح الله بگه:
_چیه؟حسودی میکنی؟
انقد حسودی کن تا بمیری پیرمرد پرحاشیه.
در جوابش فقط یه لبخند زدم.
بدبخت راستم میگفت.
واقعا چی میتونستم جوابشو بدم.
حرف حق تلخه دیگه
واقعا دیگه پیر شده بودم.
اخرین دوست مجردم هم ازدواج کرده بود
فقط خودم موندم و خودم.
خدایی راست میگن که تا خودت نخوای هیچی جور نمیشه...
ولی خب من که خواستم چند بار...
شاید خدا نخواسته
قسمت نبوده.
__
فاطمه: ترم اولمون تموم شده بود.
منتظر نتایج امتحان ها بودم.
خسته و کوفته رو تخت دراز کشیده بودم و آهنگ گوش میکردم و با گوشی ور میرفتم که هانیه اس ام اس داد
+نمره بیوشیمی۱ اومد.
چند شدی؟
با حرفش از جا پریدم.
فوری لپ تاپمو باز کردم و رفتم تو سایت دانشگاه.🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #ح