eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رازمثلها🤔🤔🤔 👇 🐪نه شير شتر نه ديدار عرب خانواده‌ای ايلياتی و عرب در صحرايی چادر زده بودند و به چراندن گله خود مشغول بودند. يك شب مقداری شير شتر در كاسه‌ای ريخته بودند و زير حصين گذاشته بودند. از قضا آن شب ماری كه همان نزديكی‌ها روی گنجی خوابيده بود گذارش به زير حصين افتاد و شير توی كاسه را خورد و يك دانه اشرفی آورد و به جای آن گذاشت. فردا كه خانواده ايلياتی از خواب بيدار شدند و اشرفی را در كاسه شير ديدند خوشحال شدند و شب ديگر هم در كاسه، شير شتر كردند و در همان محل شب پيش گذاشتند. باز هم مار آمد و شير را خورد و اشرفی به جای آن گذاشت و رفت. اين عمل چند بار تكرار شد تا اينكه مرد عرب ايلياتی گفت: «خوبست كمين كنم و كسی را كه اشرفی‌ها را می‌آورد بگيرم و تمام اشرفی‌هایش را صاحب بشوم» شب كه شد مرد عرب كمين كرد. نيمه شب ديد ماری به آنجا آمد مرد عرب تبر را انداخت كه مار را بكشد. تير به جای اينكه به سر مار بخورد دم مار را قطع كرد و مار دم كله فرار كرد. بعد از ساعتی كه مرد عرب به خواب رفت مار برگشت و پسر جوان او را نيش زد. ايلياتی عرب صبح كه بيدار شد ديد پسر جوانش مرده او را به خاك سپرد و از آن صحرا كوچ كرد. بعد از مدتی قحط‌سالی شد. بيشتر گوسفندها و حيوانات مرد عرب مردند. مرد عرب با زنش مشورت كرد و عزم كرد كه برگردد به همان صحرايی كه مار برايشان اشرفی می‌آورد. به اين اميد كه شايد باز هم از همان اشرفی‌ها برايشان بياورد. القصه به همان صحرا برگشتند و مثل گذشته شير شتر را در كاسه ريختند و در انتظار نشستند. تا اينكه همان مار آمد ولی شير نخورد و گفت: «برو ای بيچاره عقلت بكن گم ـ تا ترا پسر ياد آيد مرا دم، نه شير شتر نه ديدار عرب». ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 📘قطعه ای از یک کتاب باغبان جوانی به شاهزاده اش گفت:" به دادم برسید حضرت والا! امروز صبح عزرائیل را توی باغ دیدم که نگاه تهدید آمیزی به من انداخت. دلم می خواهد امشب معجزه ای بشود و بتوانم از این جا دور شوم و به اصفهان بروم." شاهزاده راهوارترین اسب خود را در اختیار او گذاشت. عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم می زد که با مرگ رو به رو شد و از او پرسید: چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی؟ مرگ جواب داد: نگاه تهدید آمیز نکردم. تعجب کرده بودم. آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من می دانستم که قرار است امشب، در اصفهان جانش را بگیرم...! 📔مرگ و باغبان / ژان کوکتو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ازعزرائیل پرسیدند: تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد: یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم و یک بار ترسیدم. "خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم.. "گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.."ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وندفرمود: میدانی آن عالم نورانی کیست؟.. او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت هفتادویکم یه باغبون با دخترش. دختره شد خدمتکار، اسمه دختره پری بود...پری... اسمه قشنگی داشت اما ذاته خوبی نداشت. همیشه تو دلم دعا میکردم که ای کاش هیچ وقت پاش به عمارت باز نمیشد. چون با اومدنش بکل ادمای عمارتو نابود کرد. عمارت و تیره و تار کرد. عمارت تاریک وسیاه شد. پری از قشنگی چیزی کم نداشت، دختر خاکیی بود باهمه گرم میگرفت. مهم تر از همه اینکه مطیع بود. اولین باری که اردلان خان پری و دیدو هیچ وقت یادم نمیره. بهش زل زده بودو ازش چشم برنمیداشت،پری هم تافهمید پسره اردالن خانه و پسره بزرگه اربابه شرو کرد به نازو عشوه اومدن. بعد از اون روز سعی میکرد بیشتر تو چشمه اردلان خان باشه و بیشتر خودنمایی کنه. کم کم از چشمم افتاد، از کاراش خوشم نمیومد، نمیدونم، اصلا به دلم افتاده بود که این دختره یه خطره بزرگیه برا همه. که واقعاهم بود. این حسمو به خاله گیسو گفتم، خاله گیسو مسئوله همه ی خدمه بود. وقتی گفتم پری برامون خطر ساز میشه بهم خندیدو گفت یه دختره() ساله چه خطری میتونه داشته باشه؟؟!!! حامله ای این حسای مزخرف برا همینه. اخه اون موقه ها حامله بودم، دختره اولمو ازرمو. داشتم میگفتم، زمانی که پری اومده بود عمارت اصلان خان عمارت نبود و سفر بود و پری رو ندیده بود. اما همین که چشمش به پری افتاد مثله اردلان خان محوه قشنگیه پری شد. وحشته بزرگی تو دلم افتاده بود، فهمیده بودم که هم اردلان خان،هم اصلان خان از از این دختر،از این ماره خوش خت و خال خوششون اومده بود. اردلان خان دست رو هرچیزی که میخواست میذاشت تا به دستش نمیوورد دست بردار نبود. اصلان خان هم چون پسره ساکته و ارومی بود، ارباب تا میفهمید یه چیزی رو میخواد امادش میکردو میداد دسته اصلان خان. ارباب دستور داد که پری رو بکشنو پدرشم از عمارت بیرون کنن. اما اصلان خان با حرفی که زد همرو حیرون گذاشت. _مگه چی گفت؟؟؟؟!! بی بی:گفتم حرفمو قط نکن. همین که حرفه اربابو شنید بلند داد زد که پری رو عقد کرده و پری حاملس. ارباب دیونه شده بود میخواست بره پری رو بکشه اما انقدر اصلان خان اسرار کرد که ارباب منصرف شد. اما اردلان خان مثله اسپنده رو اتیش شده بود و جیلیز و ولیز میکرد. به ارباب گفته بود اگه تو پری رو نکشی من میکشم. اربابم تصمیم گرفت پری رو از روستا بیرون کنه که نه به اصلان خان صدمه برسه نه اردالن خان قاتل بشه. فردای اون روز قرار شدپری برا همیشه ازعمارت بره. صبح که ارباب رفت سراغه پری، نبود. همه ی عمارتو دنبالش گشتیم اما نه پری بود،نه باباش واصلان خان. شبونه سه نفری فرار کرده بودن. اردالن خان کوالک کرد، همه ی روستا واطرافه روستارو وجب به وجب گشت اما نبودن، نیست شده بودن. بعد از اردلان خان ارباب شرو به جست و جو کرد و بعد از یه مدت گفت که پیداشون نکرده،البته من که فکر نمیکنم ارباب راست گفته باشه چون بعدها فهمیدیم که همچین ازاصلان خان بی خبرم نبوده. همه فکر میکردیم اردلان خان بعد از یه مدت برمیگرده به حالته عادیشو پری از یادش میره، اما اردلان خان روز به روز بدتر میشد و صد البته وحشی تر. ارباب دیگه رسما کمرش خم شده بود سنه زیادی نداشت همش۱9سالش بود اما خیلی شکسته شد. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت هفتادودوم ارباب بعد از یک سال مجبور شد که اردلان خانو بفرسته خارج از کشور. _چرا مجبور شد؟؟؟ بی بی:بخاطره اینکه اردلان خان هر کاری رو که دلش میخواست و انجام میداد و به هیچ صراطی مستقیم نبود. خالصه بعد از رفتنه اردلان خان عمارت اروم شد،انگار تو عمارت خاکه مرده ریختی، همیشه اروم بود و غم داشت. ملوک السلطنه 5سال بعد از رفتنه اردالن خان ازدواج کرد. ارباب افتاده بود تو کاره خلاف، محصولاته غیره قانونیو تاریخ مصرف گذشته وارد میکرد. باهمه ی دختراش قطه رابطه کرده بود. روز به روز قدرتمندتر میشد. اما چه فایده پول و قدرت خوشی نمیوورد. ارباب و دیگه کسی نمیشناخت. اربابم کسی جز پولو نمیشناخت، تا یه روزی که خبره مرگه مهنازو شوکت میرسه. مهناز و شوکت اومده بودن ارباب و ببینن که ارباب اونارو راه نمیده اوناهم موقه برگشتن تصادف میکننو میمیرن. ارباب چهل روز سیاه نشینه عزیزانش شد. اما چه فایده نوش دارو بعد از مرگه سهراب حتی به درده رستمم نخورد. ارباب دیر متوجه اشتباهاتش شد. ارباب بعد از مرگه شوکت و مهناز از خالفکاری کناره گیری کرد. اما این برکناری۶سال دووم اورد، ارباب دوباره برگشت سره کارشو این بار شد یه خلافکاره قهار. دقیقا۸5سال بود که اردلان خان رفته بود که دوباره یه حادثه ی تلخ اتفاق میوفته. ارباب تو گروهش یه جوونه دورگه ی المانی ایرانی وارد کرده بود به اسمه مایکل، مایکل هم تا دستش به جایی میرسه اربابو لو میده و ارباب میوفته زندان و روستا میمونه بدونه ارباب بایه مشت گرگه گرسنه. دسته راسته ارباب تیمور پدر بزرگه کیان، اردلان خانو خبر میکنه تا برگرده ایرانو اربابو از زندان بیارن بیرون. بالاخره اردلان خان بعد ازچندسال برگشت ایران که ای کاش هیچ وقت برنمیگشت. اردلان خان برگشت و بعد از چند ماه همکاری با تیمور ارباب از زندان ازاد شد و از همه ی کارا عقب کشید و همه چیزو سپرد دسته اردلان خان. همه فکر میکردن اردلان خان بعد از۸5سال عوض شده اما عوض نشده بود... اصلا عوض نشده بود. برگشتنه اردلان خان خیلی قربانی داشت...خیییلی...یکیش دختره من...اذر. بی بی زد زیره گریه. _بی بی ...چیشد؟؟؟چرا گریه میکنی؟؟!! بی بی:داغدارم سوگل...یه داغه کهنه...اردالن خان دخترمو ازم گرفت...اذرمو گرفت. بی بی بعد از این که اروم شد دوباره شرو کرد به تعریف کردن. بی بی:اذر۱۸سالش بود و تو سنه جوونیو بلوغ بود از حق نگذریم قشنگ بود و سربه زیر اورده بودمش عمارت تا اونم مشغوله کارشه حتی فکرشم نمیکردم اردلان خانه،،ساله به اذره ۱۸ساله ی من چشم داشته باشه!!!! خدا منو نبخشه که انفدر گیج و خنگ بودم که دلیله رنگ پریدگیای دخترمو نفهمیدم، دلیله گریه هاشو نفهمیدم،دلیله تغییر اندامشو نفمیدم. دوباره بی بی گریه کرد. اما حرفشو قط نکرد و ادامه داد. بی بی:اردلان خان هشت ماه بود،برگشته بود که یکی از خدمتکارا خود کشی کرد اونم به دلیله تجاوزه اردلان خان به دختره، خبره خودکشی و تجاوزش بینه عمارت پیچید اما ارباب فقط فهمید که یکی از خدمتکارا خودکشی کرده اما نفهمید که بخاطره دسته گله پسرش این کارو کرده. بعد خودکشیه اون دختره دیگه نذاشتم اذر خدمتکاری کنه و اینو بهونه کردم که نمیتونه کار کنه. اذرم، دختره دسته گلم روز به روز غمگین میشد هر چقدرم دلیلشو میپرسیدم جواب نمیداد. یه روز داشتم تو اشپز خونه کار میکردم که دختره کوچیکم، مادره زهرا، اومد پیشمو گفت ابجی اذر داره گریه میکنه و خودشو میزنه. هر چی دستم بودو گذاشتم کنارو رفتم پیشه اذر خدا میدونه که تو چه حالو روزی دیدمش. انقدر تحته فشارش گذاشتم و قسمش دادم تا اخر مجبور شد بگه چشه. به اینجا که رسید بی بی سکوت کرد. _بی بی چه اتفاقی براش افتاده بود؟؟ بی بی با بغض گفت بی بی:اردلان خان بهش تجاوز کرده بود. _هییییییی، واقعا؟؟؟ بی بی:دخترکم فقط غصه ی اینو نمیخورد که بهش تجاوز شده، غصه ی اینو میخورد که حاملس. با ناباوری به بی بی زل زده بودم نمیتونستم هضمش کنم که یه دختره ،،ساله این همه درد کشیده و زبون به دهن گرفته و ساکت مونده!!!!!! بی بی:خیلی جاها رفتیم که سقطش کنیم اما اذر راضی نمیشد به بچه ی شیش ماهش دل بسته بود، انقدر گریه و زاری میکرد تا منو پدرش منصرف بشیم ، شکمش بالا اومده بود وهمه فکر میکردن که اذره من، گله پاکه من یه بدکارس. بچم انقدر درد و حرفه مردمو و تحمل کرد تا بالاخره تو هشت ماهگیش دردش گرفتو بچه رو بدنیا اوورد تا اون زمان به کسی نگفته بودم که بچه ماله اردلان خانه اگر دسته خودمم بود هیچ وقت نمیگفتم.اما چیزی رو که تقدیر میخواد و هیچ کس نمیتونه عوض کنه. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح شد پنجره هاخندیدند شــاخه‌هـا رقصیدند همه جا بوے شکفتن جاریست فرصت بیدارےست صبح یعنے آغــاز فکر رفتن باشیم چه کسے مےگوید پشت این ثانیه‌ها تاریک‌ست گــام اگــر بــرداریــم روشنے نزدیک است ⚘صبح جمعتون گلبــارون⚘ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔 دروغ ریشه جامعه را خشک میکند! یکی تعریف می کرد: کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید، اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد. دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !بلافاصله به سویم حـرکت کرد!! در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد ! بچه آمد و شکلات را گرفت! به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم! او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی،اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است! کار تو باعث می گردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر به کسی اعتماد نکند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 نادرشاه به دربار عثمانی اخطار داد که خاک ایران را ترک کند اما دربار عثمانی این شعر را آنهم بزبان فارسی را برای نادر فرستاد: چو خواهی قشونم نظاره کنی…. سحرگه نظر بر ستاره کنی اگر ال عثمان حیاتم دهد….. ز چنگ فرنگی نجاتم دهد چنانت بکوبم به گرز گران…… که یکسر روی تا به مازندران . نادرشاه هم در پاسخ نوشت: چو خورشید ، سعادت نمایان شود…… ستاره ز پیشش گریزان شود عقاب شکاری نترسد ز بوم……. دو مرد خراسان دو صد مرد روم اگر دست یزدان دهد رونقم….. به اسکندریه زنم بیرقم . و پس از آن در نبردی سهمگین ارتش توپال عثمان پاشا بزرگ‌ترین سردار عثمانی را در هم کوبید و خاک وطن را از ترکان عثمانی بازپس گرفت...(توپال عثمان یکبار در سال ۱۱۱۱ هجری خورشیدی. توانست ارتش ایران به فرماندهی نادر را شکست دهد و بغداد را از سقوط رهایی بخشد. ولی سه ماه بعد نادر مجدداً به عراق لشکرکشی کرد و ارتش عثمانی را در نزدیکی کرکوک به سختی شکست داد. توپال عثمان پاشا به دست اللّه‌ یار بیگ گرایلی به قتل رسید و سر او را بریدند و نزد نادر بردند. نادر دستور داد وی را در تابوتی با احترامات کامل به همراه چند تن از اسیران عثمانی به بغداد نزد احمد پاشا ببرند. 📔برگرفته از کتاب 📚«زندگی پرماجرای نادرشاه» 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸 📕 مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانه‌اش فرو ریخت. شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را‌ سوال کرد. ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت می‌دانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیه‌ای که بر تو وارد شده است. شیخ گفت: روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش می‌مرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب می‌کردم. زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظه‌ای شاد شدی که می‌توانستی، خانه پدری‌ات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست. مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق می‌شدم چه می‌کردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔 دروغ ریشه جامعه را خشک میکند! یکی تعریف می کرد: کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید، اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد. دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !بلافاصله به سویم حـرکت کرد!! در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد ! بچه آمد و شکلات را گرفت! به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم! او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی،اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است! کار تو باعث می گردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر به کسی اعتماد نکند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔 دركلیسا، جك از دوستش ماكس می پرسد: «فكر می كنی میشه هنگام دعا كردن سیگار كشید؟» ماكس میگه: «چرا از كشیش نمی پرسی؟» جك نزد كشیش می رود و می پرسد: «می توانم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم.» كشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبی است.» جك نتیجه را برای دوستش ماكس بازگو می كند. ماكس میگه: «تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نكردی. بگذار من بپرسم.» ماكس نزد كشیش میره و می پرسه « وقتی در حال سیگار كشیدنم می تونم دعا كنم؟» كشیش مشتاقانه پاسخ می ده: «مطمئناً، پسرم. مطمئناََ‌ حالا امروزی تر: کسی که نماز میخونه و روزه ميگيره ، میتونه اختلاس و دزدی کنه؟ نه! کسی که اختلاس و دزدی میکنه، میتونه نماز بخونه؟ بله مطمئناً! پس باید سوال رو درست پرسید! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662