📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
📔 داستان ضرب المثل
✍ضرب المثل گدا به گدا رحمت به خدا
می گویند شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بینشان دعوا شود .
آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد : (( چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟ )) یکی از گداها جواب داد : (( چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم . بگو مگو ما برای همین است . ))
آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت :
(( گدا به گدا ، رحمت به خدا ))
یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد ، پس صد رحمت به خدا که به هر دوی آنها رق می رساند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستان_کوتاه
روزی یک کشتی در ساحل لنگر انداخت، بار کشتی بشکههایی از عسل بود
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی
تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت...
سپس تاجر به دستیارش سپرد که آدرس آن پیرزن را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد. آن مرد تعجب کرد و گفت از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟
تاجر جواب داد: ای جوان او به اندازه خودش درخواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...
پروردگارا ...
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم 🌹
آرزوهايتان را به دستان خدا بسپارید ❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🛀#داستان_حمام_رفتن_خانم !
💎خانومی که قراره شوهرش بعد از 1 ماه از ماموریت کاری برگرده ، خونه اش را مرتب می کنه و پس از اتمام کارها تصمیم می گیره به حمام بره تا برای شوهرش ترگل ورگل بشه !
شروع میکنه به در آوردن لباس ها و همینکه زیر دوش میره و میخواد آب بریزه رو سرش ! صدای زنگ خونه در میاد ، زن تا میخواد و لباس هاشو پوشه 🔞 .....
خواندن ادامه این داستان پرماجرا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت هفتادوسوم
بچه سالم و سالمت بدنیا اومد اما اذرم نتونست زیره اون همه درد دووم بیاره و مرد.
بی بی به روبه روش خیره شده بود انگار که داشت تمامه اون صحنه هارو میدید.
بی بی:هنوز دخترمو خاک نکرده بودیم که ارباب خواستتم ، پیشه خودم فکر کردم که برا تسلیت صدام کرده اما تا وارده اتاقش
شدمو قیافه ی خودشو اردلان خانو دیدم فهمیدم قضیه تسلیت نیست.
ارباب گفت شنیدم دخترت یه بدکاره بوده و یه بچه ام بدنیا اوورده، حق نداری برا دختره بدکارت عذا بگیریو بچشم نگه داری.
اردلان خان با تعجب نگاهم کرد و پرسید بچه؟؟؟ چه بچه ای؟؟؟
عصبانی بودم چشمو بستمو دهنمو باز کردم و همه چیرو به ارباب گفتم ،گفتم اون بچه بچه ی اردلان خانه ارباب حرفمو باور نمیکرد
اما بعده ها با تاییده اردلان خان فهمید که همه چیز راسته و اون بچه از ریشه ی خودشونه و اولین نوشه.
برا دخترم ختمی گرفت و بچه ی دختره منو تو عمارت تو نازو نعمت بزرگ کرد بچه ی اذرم شده بود نور چشمی، مخصوصا نور
چشمیه ارباب اردشیر ارباب حتی یک لحظه هم از خودش جداش نمیکرد. اون بچه، اون نور چشمی، نوه ی من،پسره اذر، همین
ارباب سالاره، ساالره من...
به گوشام شک کرده بودم باورم نمیشد که واقعا ارباب نوه ی بی بیه!!!!!؟؟؟
هنوز گیجه حرفای بی بی بودم، چطور بی بی با این که مادر بزرگه ارباب بود بازم خدمتکار بود؟؟!!!
_بی بی اربابم میدونه که شما مادر بزرگش هستی؟؟!!
بی بی:اره از بچگی میدونست.
_پس چرا شما هنوز خدمتکاری؟؟!!!
بی بی پوزخندی زد.
بی بی:تواین عمارت یه رعیت همیشه رعیت میمونه. از اینا بگذریم بقیه ی داستانو بگم بهت؟؟!!!
_مگه بقیه هم داره بی بی؟؟؟'!!
بی بی:تازه شرو شده. داشتم میگفتم ارباب اردشیر خیلی سالارو دوست داشته هرجا میرفت اونو با خودش میبرد، سالار یک سالش
بود که ارباب برا اردلان خان زن گرفت تاشاید اردلان خان به راه بیاد. اما من معتقدم یه ادمه بد همیشه بد میمونه. اردلان خان
ازدواج کرد بایکی از دخترای خانای اطراف، اون زمان هنوز بعضی از روستاها خان داشت.
اردلان خان دوسال با سودابه خانم زندگی کرد و حاصله اون ازدواج شد سهراب و بعد طلاق گرفتن.
اردالن خان بد از طلاق با این که جای ارباب اردشیر بود و ۶تا پسرم داشت، امادوباره هوسه خارج رفتن سرش زده بود، اربابم هم
سنش رفته بود بالا و هم دیگه به قوله خودش نای اربابی رو نداشت.
اردلان خان برا رفتن خیلی تالش کرد اما ارباب اجازه ی رفتنو نداد. اردلان خانم دید که تلاشاش بی ثمره دیگه دنبالشو نگرفت و
بیخیاله رفتن شد. اربابم دید که اردلان خان منصرف شده دوباره رفت خاستگاری برا اردلان خان.
_اووووو چقدر زن گرفته این اردلان خان.
بی بی: ای کاش به همین زنا قانع بود.
داشتم میگفتم اردلان خان دوباره ازدواج کرد، از این ازدواجشم دوتا بچه دار شد ارسلان خانو، ارام خانم.
سالار دیگه ۸۸سالش شده بود، عاشقه ارباب اردشیر بود همه کاراشو از رو ارباب تقلید میکرد،اربابم هیچی براش کم نذاشت، درست
عینه خودش بار اووردتش.
همه چیز اروم بود، تا یه مصیبته دیگه اوار شد رو سره عمارت.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت هفتادوچهارم
یه شب تقریبا ساعت ۶نیمه شد بود که صدای جیغ و داده شیما زنه دومه اردلان خان کله عمارتو برداشته بود. من سرپرسته
خدمتکارابودمو تو همه جا باید حضور داشتم. فوری رفتم ببینم چی شده که دیدم جلوتر از من ارباب رفته بود. رفتم جلو اما چیزی رو
که میدیدمو باور نمیکردم اردلان خان با یه مرده دیگه برهنه بود و از شوک و میخکوب شده بودنو از جاشون تکون نمیخوردن. که
شیما خانم به زبون اومد و گفت چند وقته فهمیده که اردلان خان هم جنس بازه و تا امروزم سکوت کرده چون فکر میکرده اشتباه کرده
اما امشب با چشمه خودش دیده. ارباب کم کم رنگش عوض شدو به کبودی زد و دستشو گذاشت رو قلبشو تکیه داد به دیوارو خودشو
سر داد زمین و دستش از رو قلبش افتاداما قبل از نفسای اخرو بکشه به اردلان خان گفت:
برا عوض کردنت همه کار کردم اردلان اما تو بخاطر یه دوختر نه فقط خودتو که همه ی خانوادتو نابود کردی، خدا از اون دختر
نگذره که هم تورو نابود کرد هم اصلانو با یه بچه ول کرد .
ارباب با اون همه عظمت اون شب با کاره پسرش جون دادو مرد.
ساالار یه جا بند نمیشد از همه دلیله مرگه اربابو میپرسید اما کسی چیزی نمیگفت
شد،گریه نمیکرد،اشک نمیریخت، فقط زل میزد به قبره ارباب. بعد از چهله سالار رفت پیشه اردلان خانو گفت که میخواد از ایران
بره و اردلان خانم خیلی راحت قبول کرد و سالارم از ایران رفت،به گفته خودش برا همیشه از ایران رفت.
سالاد رفت و من فقط نظاره گر بودم نتونستم برا نرفتنش کاری بکنم.
ساالار که رفت انگار اردلان خان راحت شد، شیماروطلاق داد و حکومته خودشو راه اندازی کرد.
درسته اردالان خان خیلی وقت بود که همه کاره ی روستا شده بود اما هیچ خطایی نمیتونست بکنه چون ارباب خودشم بالاسره همه ی
کارا بود اما بد از فوته ارباب رسما همه کاره شده بود بدونه هیچ اقا بالاسریو تا جایی که میتونست تازوند.
اردلان خان به کسی رحم نمیکرد، هر چیزی رو که به نفعه خودش بود و میکرد قانون تو روستا هرج و مرج شده بود، هیچ کس از
ترسه اردلان خان نمیتونست ازدواج کنه چون اردلان خان دستور داده بود هرکس که بخواد ازدواج کنه باید از ایشون اجازه بگیره و
عروس شبه اوله عروسیشو تو عمارتو و تو تخته ارباب بگذرونه و هر وقتم که ارباب خواست مرد باید زنشو طلاق بده. هم جنس
بازی ازاد شده بود، بی عدالتی شده بود هر کسی میتونست بدونه اجازه وارده حریم دیگری بشه و اردلان خانم کاری با این مسئله
نداشت.
هرکس میتونست و توانشو داشت از این روستا بازن و بچش فرار میکرد هر کسم که نمیتونست مجبور بود که بمونه. به روستا حمله
میشد و محصولات غارت میشد اما چون اردلان خان خودش تو رفاه بود هیچ کاری برای مردم بدبخت نمیکرد
سهراب و ارسلان خان وارام خانم بزرگ شده بودن ارام خانم بچه بود ده سالش بود سهراب هجده سالش بود و ارسلان خان شونزده.
سهراب این قانونارو دوست داشت به هر کسی دلش میخواست زور میگفت وچون خان زاده هیچ کس حق نداشت چیزی بگه. اما
ارسلان خان ناراضی بود و با این قانونا مخالفت میکرد اما چون سنش کم بود نمیتونست کاری کنه.
یه روز سره یه چیزی که نفهمیدم چی بود با سهراب دعواش شد و شرو کردن به کتک کاری با دخالت اردلان خان دعواشون تموم
شد اما ارسلان خان همونجا قسم خورد که این قانونای احمقانرو باطلش میکنه.
چند روز بعد از اون دعوا فهمیدم که سالار داره برمیگرده.
اول باورم نمیشد، اما بعد که فهمیدم به اصراره ارسلان خان داره برمیگرده، مطمعن شدم که واقعا سالارم داره برمیگرده اونم بعد از
9 ساااال.
بالاخره روزه موعود رسید و سالارم برگشت.
برگشت با چه عظمتی، با چه ابهتی،با چه غروری.
شده بود یه جوونه ۶۸ساله، خوش بررو وخوش قدو بالا عینه ارباب اردشیر بود، باوارد شدنش همه محوش شده بودن هیچ کس
باورش نمیشد این همون سالاره.
سالارهمون شب با ارسلان خان اومد پیشه منو گفت بگو.
متعجب گفتم چی رو بگم اقا؟؟ گفت هر چی که تو این 9ساله نبودنم پیش اومده، منم شرو کردم به تعریف کردن و همه چی روگفتم،
ارسلان خان اخره حرفام شرو کرد به گریه کردن که سالار دستشو انداخت دوره گردنه ارسلان خانو قول داد همه چیزو درست کنه.
فردای اون روز سالار رفت دنباله تیمور اما چون تیمور مرده بود از پسره تیمور ینی منصور خواست که کمکش کنه تا دوباره
روستارو برگردونه به حالته اولش.
از اون روز سالار و منصور پنهونی شرو کردن به درست کردنه خرابکاریای اردلان خان.
سالار از همه چیز خبر داشت بجز قانونه هم جنس بازا.
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚سه پند #لقمان_حکیم به پسرش :
✍در زندگی بهترین غذا را بخور ...
✍در بهترین رختخواب جهان بخواب ...
✍در بهترین خانه ها زندگی کن ...
پسر گفت :
ما فقیریم چطور این کارها را بکنم ؟
لقمان :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری ،
هر غذایی ، طعم بهترین غذای جهان را میدهد .
اگر بیشتر کار کنی و دیرتر بخوابی ،
هر جا که بخوابی بهترین خوابگاه جهان است ،
و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها جای میگیری ،
و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
3.69M
تقدیم به شما 🌸
با یک دنیا احترام🌸
و محبت 💖
و قشنگترین آرزوها 🌸
براتون آرزومندم 🙏
به هر چی لایقش هستید...🌸
برسید...🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#خیانت_زن_با_دوست_صمیمی_همسر 😱
در اولين ديدار، متوجه نگاه زيرچشمي محمود شدم و به همسرم گفتم: «اين دوست تو آدم درستي به نظر نمي رسد» اما او از اين حرف ناراحت شد و با لحني جدي پاسخ داد: من ومحمود يک روح هستيم در ۲بدن و به هيچ کس اجازه نمي دهم که اين طوري در مورد دوست جون جوني ام صحبت کند.....
#ادامه زن جوان در دايره اجتماعي کلانتري نجفي مشهد افزود👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
وقتی خدا بخاد
در دل سنگ هم رشد میکنی😍👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍در خانه ماندن هم پول میخواهد!
این روزها هر کسی که تریبون دارد به مردم توصیه میکند که در خانه بمانید. راست هم میگویند، در خانه ماندن یعنی در امان بودن از کرونا اما همین در خانه ماندن خرج دارد.
آدمی که در خانه نشسته است، دوست دارد بخورد. دوست دارد ببیند. دوست دارد بازی کند. آدمی که در خانه نشسته است نگران حوصلهاش است که سر نرود.
حالا به نظر شما کارگر روزمزد یا دستفروش گوشه خیابان با این خانه نشینی چه باید بکند؟ تورم و گرانی آنقدر بود و هست که نمیشود تصور کرد آنها برای روز مبادا پول ذخیره کرده باشند که البته شرایط معیشتی کاری کرده است که برای این افراد هر روز، روز مباداست.
در خانه ماندن هم پول میخواهد!
آنها نه برای خرید تنقلات، نه برای خرید بسته اینترنتی، نه برای خرید بازی رایانهای بلکه برای شام شبشان مجبور هستند به خیابان بروند تا حداقل شکم زن و بچهشان را سیر کنند.
بله، برای آنهایی که حقوقشان ماهیانه میرسد یا آنهایی که ذخیرهای دارند، ماندن درخانه فقط حوصله سر رفتن دارد اما برای آنهایی که نانشان روزانه میرسد، خجالت و شرمندگی از روی زن و فرزند دارد.
وقتی میگوییم همه در خانه بمانند باید اسباب در خانه ماندن آنها را فراهم کنیم. برای عدهای که دستشان به دهنشان میرسد، وسایل سرگرمی و برای آنهایی که مشکلات اقتصادی دارند اسباب زندگی.
باور کنیم، کارگر روزمزدی که مجبور است از خانه بیرون بیاید اگر مطمئن باشد در دوران کرونا از او حمایت میشود و کمکهای بلاعوض دولت به سمت آنها روانه میشود، از خانه بیرون نمیآید.
تازه تصور کنید که این کارگر یا دستفروش، وام هم با درصدهای فضایی گرفته باشد. با عقب افتادن اقساط، بانک است که آبرویی برای آدم نمیگذارد و به زمین و زمان فحش میدهد. الان هم که معلوم نیست بالاخره چه وامگیرندگانی میتوانند در این مدت بدهیهای خود را پرداخت نکنند.
دولت، کمیته امداد و همه نهادهای حمایتی باید به صحنه بیایند و دست این خانوادهها را بگیرند. یارانه کفاف زندگی آنها در این روزها را نمیدهد. به لطف کرونا هم که قیمتها حسابی گران شده است و مثلا برای یک کیلو پیاز باید حدود 9 هزار تومان پرداخت کرد.
اگر میخواهیم مردم به خیابان نیایند تا زمانی که شر کرونا از سر کشور کم شود، باید شرایط این بیرون نیامدن را فراهم کنیم. آنهایی که باید تعطیل شوند، تعطیل شوند. آنهایی که باید سبد حمایتی بگیرند، بگیرند. شهرهایی که باید قرنطینه شوند، قرنطینه شوند.
خدا را شکر که نوروز در راه است و بالاخره تلویزیون برنامههای سرگرم کننده پخش میکند و مردم میتوانند بخشی از وقت خود را پای فیلمها و سریالهای جدید آن سپری کنند. اگر سبدهای حمایتی هم به موقع دست آنهایی که باید برسد، میتواند امید داشت مردم بیشتری در خانه بمانند تا باهم شکست کرونا را ببینم.
مشکلات اقتصادی برای برخی خانوادههای ایرانی دردآورتر و کشنده تر از کروناست.
✍مصطفی داننده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان 👇
💠سقّا و خرش
در زمان های قدیم سقای فقیری زندگی می کرد که خر لاغری داشت.
سقای تنگدست هر روز کوزه های پر از آب را بار خرش می کرد و برای فروش به شهر می برد. از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی می کشید و بارهای سنگینی حمل می کرد، جثه ی لاغر و ضعیفی داشت. روزی از روزها میر آخور (مسئول اسب های دربار پادشاه)، سقا و خرش را دید و گفت: چه بر سر این خر بیچاره می آوری که از او جز استخوان و پوست چیزی باقی نمانده؟
سقا با ناراحتی پاسخ داد: راستش را بخواهید بخاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبان بسته به این حال و روز افتاده! با اینکه کار زیادی از او می کشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم.
میرآخور گفت: اگر می خواهی خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم. مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد.
سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد.
میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسب های امیران و لشکریان بست. خر بیچاره که تا آن روز هیچ گاه مزه ی جو و یونجه ی تازه را نچشیده بود، با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد. هنگامی که کاملاً سیر شد، با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در جای جای طویله اسب های سالم و با نشاط را دید.
با حسرت گفت: خوش به حالشان! ای کاش من هم مثل این اسب ها، همیشه اینجا می ماندم و بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه می خوردم.
سپس در حالی که به وضع زندگی فقیرانه اش تاسف می خورد، با خود گفت: مگر من چه فرقی با این اسب ها دارم؟
چرا من خری ضعیف و ناتوان آفریده شده ام؟ در حالی که این اسب ها در آسایش و نعمت فراوان قرار دارند؟!
مرد سقّا و خرش
خر همین طور با خود از این حرف ها می زد و حسرت می خورد، ناگهان چند نفر وارد طویله شدند و اسب ها را با سرعت برای بردن به میدان جنگ، زین کردند.
فردای آن روز خر بیچاره با صدای ناله اسب ها از خواب برخاست. در کمال تعجب مشاهده کرد که تعداد بسیاری از اسب ها زخمی شده و تیر خورده اند و عده ای با خنجر تیز و پر حرارت، تیرها را از بدن آن ها بیرون می کشند تا آن ها را پس از بهبودی دوباره برای بردن به میدان و صحنه کارزار آماده نمایند.
خر وقتی این صحنه های وحشتناک را دید و شیهه های دردناک اسبان را شنید، با خود گفت: درست است که من خر لاغری هستم و صاحب بی پولی دارم ولی به همان زندگی فقیرانه ای که داشتم، راضیم!
زندگی آرام و راحت این اسب ها، فقط ظاهر گول زننده ای دارد، بی خود نیست که به آن ها یونجه تازه می دهند، در واقع این غذاها قیمت جان اسب های بیچاره است. من دوست دارم هر چه زودتر به نزد صاحب خود باز گردم. این را گفت و در گوشه ای از طویله منتظر ماند تا هر چه زودتر مرد سقا به سراغش بیاید و برای کار او را به کنار چشمه ببرد.
✍مثنوی معنوی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚⚫️باز شدن غل و زنجیر از دست و پا امام موسی کاظم ع
البزاز نقل کرده است: هارون الرشید، امام کاظم علیه السلام را به زندان بغداد برد و تصمیم گرفت که ایشان را به شهادت برساند. دو شب پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام، مسیب که از یاران وفادار حضرت بود، نگهبانی زندان را بر عهده داشت.
راوی می گوید: شبی امام به مسیب فرمود: امشب می خواهم از زندان بیرون بروم و باید به جانشین پس از خود وصیت کنم و ارث و میراث امامت را به ایشان تحویل دهم، سپس به زندان باز خواهم گشت.
مسیب عرض کرد: سرورم چگونه در را برای شما باز کنم در حالی که نگهبانان نزدیک در ایستاده اند؟ امام فرمود: نترس، سپس با انگشت خویش به دیوارها و قصرها اشاره کرد و به اذن خداوند تمام آنها با زمین یکسان شدند. سپس به مسیب فرمود در این جا بمان تا زمانی که من بازگردم
مسیب عرض کرد سرورم چگونه این غل و زنجیرها را از شما باز کنم؟
ناگهان دید که امام علیه السلام برخاست و تمام غل و زنجیرها از ایشان باز شد و یک قدم برداشت و از نظرم پنهان شد.
مسیب می گوید من همچنان ایستاده بودم؛ ساعتی نگذشته بود که ناگهان قصرها و دیوارها روی زمین سجده کردند. همان وقت سرورم به زندان بازگشت و آن غل و زنجیرها را روی گردن و دست و پای خویش قرار داد...
عرض کردم: ای سرورم در این ساعت به کجا رفتید؟
فرمود: از تمام فرشتگان، انسان ها و اجنه که از دوستان شیعیان ما هستند دیدن کردم و در مورد حجت خدا پس از خودم به آنها سفارش کردم و بازگشتم.
(بحرانی، 1389: 49 ـ 50)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستانک
#بهلول وصدای الاغ
می گویند روزی مردی گندم بار الاغ خود کرد و به در خانه ی بهلول که رسید، پای الاغ لنگید و الاغ زمین خورد و بار بر زمین ماند.
مرد در خانه ی بهلول را زد و از او خواست که الاغش را به امانت به او واگذارد تا بار بر زمین نماند. بهلول با خود عهد کرده بود که الاغ خود را به کسی به امانت ندهد. چون پیش تر خیانت دیده بود در امانت، یا بر فرض از الاغش بار زیاد کشیده بودند.
گفت: الاغ ندارم و در همان لحظه صدای عر عر الاغش از طویله آمد.
مرد گفت: صدای عرعر الاغت را مگر نمی شنوی که چنین دروغ می گویی؟
بهلول گفت: رفیق! ما پنجاه سال است که همدیگر را می شناسیم. تو به حرف من گوش نمی دهی. به صدای عر عر الاغم گوش می دهی احمق!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دلم يک عيد قديمی ميخواهد!
آخرين روز مدرسه تمام شود و بوی نان پنجره ای های مادربزرگ، تا سر كوچه بيايد.
برايم پيراهنی سفيد با آستين های پف و سارافون جين خريده باشند
و كفشهای بندی قرمز كه دلم برايش غنج برود و كتاب قصه ی "دخترك دريا" با جلد شميز...
پدر بزرگم زنده باشد و سنگك بدست وارد خانه مان شود و پشت سرش "مير يوسف" با خنچه ای بر سرش از عيدی های رنگارنگ ما....
دلم شمعدانی های سرخ كنار حوض مان را ميخواهد
بنفشه ها و اطلسی ها
و "نيّر" صداكردنِ عاشقانه ی پدرم را...
دلم تماشا ميخواهد!
وقتی دقت ظريف گره كراواتش را در گوشه ای از آينه تماشا ميكردم.
دلم خنده های جوان مادرم را ميخواهد، وقتی هزار بار زيباتر ميشد.
دلم يک عيد قديمی ميخواهد
يک عيد واقعی.....
كه در آن تمام مردم شهر، بی وقفه شاد باشند،
نه كسی عزادار آخرين پرواز باشد
نه بيم بيماری، تن شهر را بلرزاند
عيدی كه دنيا ما را قرنطيه نكند
دلم، يک عيد قديمی ميخواهد..
بدون ماسک، بدون احتكار،
بدون اينهمه رنج و دلهره..
لطفا همه رعایت کنیم تا زودتر
این مشکل برطرف بشه ❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸داستان امشب
📝 روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای این که حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت❗️
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید❓چه توصیه ای برای آن دختر داشتید❓اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1⃣دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2⃣هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3⃣یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیافتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید.
هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحاً جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید⁉️
✨و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم❗️ اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
💥در کمترین زمان بهترین راه را انتخاب کنید
هر شب با یک داستان جالب مهمان ما باشید🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سرسبزترین بهار💖
تقدیم تو باد
آواے خوش🌸
هزارتقدیم تو باد
گویندلحظه ایست
روییدن عشـ❤️ـق
آن لحظـــــہ
هزار بار تقدیم تو باد
صبح زیباتون بخیر💜
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه می کند. از او علت را جویا شد، همسرش گفت گنجشکهایی که بالای درخت هستند وقتی بیحجابم به من نگاه می کنند و شاید این امر معصیت باشد!
مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید و تبری آورد و درخت را قطع کرد.
پس از یک هفته روزی زود از کارش برگشت و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت!
شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت...
به شهر دوری رسید که مردم آن شهر در جلوی کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی از آنها علت را جویا شد، گفتند؛
از گنجینه پادشاه دزدی شده!
در این میان مردی که بر پنجه ی پا راه میرفت از آنجا عبور کرد.مرد پرسید او کیست؟
گفتند: این شیخ شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچهای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود!
آن مرد گفت بخدا دزد را پیدا کردم مرا پیش پادشاه ببرید.
او به پادشاه گفت؛
شیخ همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است!
شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد
پادشاه از مرد پرسید:
چطور فهمیدی که او دزد است؟
مرد گفت: «تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی شود بدان که این سرپوشی است برای یک جرم!»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 تغییر دید!
روزی مرد نابینایی روی پلههای ساختمانی نشسته و تابلویی را در کنار ظرفی قرار داده بود؛ روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم، لطفا کمک کنید.»
شخصی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل ظرف مرد نابینا بود.
او چند سکه داخل ظرف انداخت و بدون اینکه از مرد نابینا اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و متن دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و رفت.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و دید که ظرف مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده است.
مرد نابینا از صدای قدمها او را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید بر روی آن چه نوشته است؟
وی جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم، که؛ امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚اجازه ندارم بپرسم؛ خدایا چرا من!
آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در تمام دنیا هر سال بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت میکنند پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟" و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚کینه پیازی!
روزي حکيمي به شاگردانش گفت: فردا هر کدام يک کيسه بياوريد و در آن به تعداد آدمهايي که دوستشان نداريد و از آنها بدتان مي آيد پياز قرار دهيد روز بعد همه همين کار را انجام دادند و حکيم گفت: هر جا که ميرويد اين کيسه را با خود حمل کنيد، شاگردان بعد از چند هفته خسته شدند و به حکيم شکايت بردند که:
پياز ها سنگین است و گنديده و بوي تعفن گرفته است و ما را اذيت ميکند
حکيم گفت: اين شبيه وضعيتي است که شما کينه ديگران را در دل نگه داريد، اين کينه قلب و دل شما را فاسد میکند و بيشتر از همه خودتان را اذيت خواهد کرد، پس ببخشيد و بگذريد تا آزار نبينيد.
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚همیشه راه دیگری هست!
هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شدآنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورینی را انتخاب کردند تحقیقات مدتها طول کشید، چند میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه مینوشت زیر آب کار میکرد، روی هر سطحی حتی کریستال مینوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه سانتیگراد از کار نمیافتاد.
روس ها راه حل ساده تری داشتند آنها از مداد استفاده کردند!
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚معجون آرامش
روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.
چون روزی چند بر این حال بود، کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان. بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!
گفت: معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.
گفتند: آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید
گفت: نخست اعتماد بر خدای است،
دوم آنچه مقدر است بودنی است،
سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست
چهارم اگر صبر نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،
پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.
ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد
چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 مرا محکم بگیر!
زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب میراندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: 'یواشتر برو من میترسم' مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: 'خواهش میکنم، من خیلی میترسم.' مردجوان: 'خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!'
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟' مرد جوان: 'مرا محکم بگیر'
زن جوان: خوب، حالا میشه یواشتر؟' مرد جوان: 'باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.
روز بعد روزنامهها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎پسربچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.
هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد انجام مي دهم.
تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم.
كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم.
اين حكايت همه ما است.
تنها فرق ما، در نوع پرنده اي است كه به آن دلبسته ايم.
پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس، هر كسي را به چيزي بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهي نفس خودمان از ما بيگاري كشيده و ما را رها نكنند.
پرنده ات را آزاد کن
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚فرصتی از دل یک آسیب
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.
هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستم این کار را بکنم؟
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان👇
"حسنى_خیلی_جالبه "
زن و مردى بودند که از مال دنيا بىنياز بودند. يک روز زن به مرد گفت: برو توى بازار و يک نوکر پيدا کن و بياور تا هم کارهايمان را انجام بدهد و هم وقتى تو نيستى همدم من باشد. مرد به بازار رفت و يک نوکر سياهچهره پيدا کرد. اسم او حسنى بود. حسنى وقتى به خانهٔ ارباب خود آمد و چشم او به چهرهٔ زيباى زن او افتاد يک دل نه صد دل عاشق او شد و از خدا خواست که او را به وصال زن برساند. چند روزى حسنى کارها را بهخوبى انجام داد و زن و مرد از دست او راضى بودند. روزى زن و مرد مىخواستند به گردش بروند. زن به حسنى گفت: تا ما برمىگرديم تو خانه را جارو کن، جورى که اگر روغن بريزى بشود دوباره آن را جمع کرد. حسنى شروع کرد به رفت و روب وقتى خوب همهجا را جارو کرد يک ظرف روغن آورد آن را توى خانه خالى کرد و دوباره روغن را جمع کرد. وقتى زن و مرد به خانه آمدند ديدند همهجا چرب است. زن گفت: چرا اينکار را کردي؟ حسنى گفت: شما دستور داديد، من هم همانکار را کردم.
چند روزى گذاشت. کار رسيدگى به خر و گاو و گوسفندهاى ارباب هم با حسنى بود. روزى حسنى فراموش کرد کاه حيوانها را بدهد. خر شروع کرد به عرعر و گاو هم ما...ما مىکرد. زن از سر و صدا عصبانى شد و گفت: برو اينها را خفه کن نگذار سر و صدا کنند. حسنى هم طنابى برداشت و برد دور گردن حيوانها انداخت و همه آنها را خفه کرد، بعد سرهاى آنها را توى آخور گذاشت و برگشت. بعد از مدتى زن ديد هيچ صدائى از حيوانها درنمىآيد رفت نگاه کرد و ديد همه آنها خفه شدهاند. به حسنى گفت: چرا آنها را خفه کردهاي؟ حسنى گفت: شما گفتيد آنها را خفه کن. من هم دستور شما را اجراء کردم. مرد و زن از کارهاى حسنى به تنگ آمده بودند. يک روز زن به حسنى گفت: برو دانهٔ مرغها را بده تا صداى آنها درنيايد.. حسنى هم رفت و سر مرغ و خروسها را بريد و نوکشان را گذاشت روى دانهها و برگشت وقتى زن متوجه کار حسنى شد و از او پرسيد که اين چهکارى است که کردهاي؟ حسنى گفت: من دستور شما را انجام دادم.
يک روز بچههاى زن داشتند گريه مىکردند. زن بچهها را به حسنى سپرد تا چيزى به آنها بدهد بخورند و گريه نکنند. حسنى هم يک ديگ آبجوش درست کرد و بچهها را گذاشت توى ديگ بعد از مدتى حسنى ديد بچهها مردهاند. آنها را کنار ديوار نشاند و کمى گندم برشته جلوى آنها گذاشت. هرکسى نگاه مىکرد خيال مىکرد که بچهها کنار ديوار نشستهاند و گندم برشته مىخورند. وقتى زن سراغ بچهها رفت ديد مردهاند. به حسنى بد و بيراه گفت و شب که شوهر آمد ماجرا را براى او تعريف کرد آنها تصميم گرفتند حسنى را بگذارند و از آن ديار فرار کنند. حسنى از پشت در حرفهاشان را شنيد و نيمهشب که مرد و زن بار سفر بستند، سايه به سايه آنها رفت. رفتند و رفتند تا به کنار دريا رسيدند. زن و مرد تصميم گرفتند آنجا استراحت کنند. وقتى شام را آماده کردند. مرد خنديد و گفت: امشب جاى حسنى خالى است. در اين موقع حسنى جلو آمد و گفت: نه خالى نيست. من سايه به سايه شما آمدم. بعد از شام، جا انداختند بخوابند. حسنى کمى دورتر از آنها خود را به خواب زد. شنيد که مرد به زن گفت: وقتى حسنى خوب خوابش برد، او را توى دريا مىاندازيم تا از شر او راحت شويم. خوابيدند. مرد خُرخُرش به هوا بلند شد. حسنى برخاست و جاى خودش را با مرد عوض کرد. بعد هم زن را بيدار کرد و گفت: بلند شو حسنى را به دريا بيندازيم. دست و پاى مرد را گرفتند و او را توى دريا انداختند و کنار هم خوابيدند. صبح که زن بلند شد ديد حسنى کنار او خوابيده. گفت: خانهات خراب تو پهلوى من بودي؟ حسن گفت: بله جسد شوهرت هم توى دريا است حالا زن من مىشوي؟ زن ناچار قبول کرد و زن حسنى شد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#حکایت
حسين_قلى_خان_چوپان_به_مقام_ملک_التجار_رسيد
پسر چوپانى بود که يک گاو داشت. هر روز گوسفندهاى مردم را مىچراند پسر و مادر از شير گاو معاش مىکردند.
يک روز شخصى به پسر چوپان رسيد و گفت: حسينقلي. گفت: بله. گفت: اگر تو مشتلق بدهى خوابى را که ديشب ديدم و مربوط به تو است برايت مىگويم. حسينقلى گفت: چه بدهم؟ گفت: يک گاو بده. حسينقلى قبول کرد. گفت: من خواب ديدم که تو پسر شاه شدهاى و دختر ملک تجار را گرفتي. مرد اين را گفت و گاو حسينقلى را برداشت و رفت.
عصر که شد چوپان گوسفندهاى مردم را به خانههاى آنها برد اما خودش جرأت نکرد بدون گاو وارد خانه شود، مانده بود که جواب مادر خود را چه بدهد. در اين موقع يک قافله از راه رسيد. يک نفر از حسين قلى پرسيد: نوکر سراغ نداري؟ حسينقلى گفت: خودم. تاجر او را همراه خود کرد و راه افتادند تا رسيدند به خانهٔ تاجر. حسينقلى از همان روز در خانهٔ تاجر مشغول بهکار شد و چون خيلى زرنگ بود و همه کارها را خوب انجام مىداد خودش را توى دل تاجر و زن و دختر او جا کرد. سر کچل حسين قلى را دوا زدند و بعد از مدتى زلفهاى او درآمد. لباسهاى خوب هم مىدادند مىپوشيد.
دختر تاجر عقد کردهٔ پسر وزير بود. عيد نوروز دختر يک تنپوش ترمه کشميرى مرواريد دوزى شده تهيه کرد و توى بقچه گذاشت و به دست حسين قلى داد تا براى پسر وزير ببرد. پسر وزير تنپوش را به حسينقلى بخشيد.
شب عروسى رسيد. قرار شد حسين قلى آينه را جلوى دختر بگيرد. حسينقلى تنپوش را به تن کرد و جلوى عروس آينه را گرفت. شاه او را ديد خيلى خوشش آمد. گفت: به خدا بايد اين پسر را امشب داماد کنم. یا دختر خودم را به او مىدهم يا همين دختر را که امشب عروسى آنها است. فرستاد دنبال پدرِعروس و پدرِداماد. آنها آمدند دستور داد داماد و قاضى را هم خبر کنند. آنها هم آمدند شاه به وزير گفت: اين دختر را طلاق بدهيد و به عقد حسين قلى درآوريد من دخترم را به پسرت مىدهم. پدرِ دختر گفت: قربان اين يک آدم دهاتى است. شاه گفت: از امروز پسر من است و تو دخترت را به پسر پادشاه مىدهي. تاجر قبول کرد دختر را به عقد حسين قلى درآوردند. شاه حسين قلى را پيش خودش نگهداشت.
مدت دو سال گذشت. حسينقلى صاحب بچه شد. روزى تاجر رفت پيش پادشاه و عرض کرد: اگر اجازه بدهيد حسين قلى پيش ما بيايد و راه رسم بازار را ياد بگيرد چون من پسرى ندارم تا جانشين من بشود. پادشاه قبول کرد. اما گفت حسين قلى هر روز صبح بايد به ديدن او برود.
يک شب حسين قلى مادرش را در خواب ديد که وضع فلاکت بارى دارد. فرستاد دنبال مادر خود و او را آوردند. حسينقلى ماجراى خود را براى او تعريف کرد. مدتى گذشت و تاجر مرحوم شد. حينقلى بهجاى ملکالتجار، نشست پشت صندوق تجارتخانه.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662