❌داستان کوتاه میمون بی ادب داستانی جالب و زیبا است و این قصه کوتاه برای کودکان در رده سنی پیش دبستانی و مهد کودک است که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این داستان جالب نهایت لذت را ببرند.
📚 یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط درختها زندگی میکردند در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره میکرد و باخنده میگفت: اینو ببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه میخندید.
هر چه مادرش او رانصیحت میکرد فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه ای روی زمین افتاد.
مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد.
دکتر او را معاینه کرد و گفت دستت آسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی.
چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند او خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره، برای همین ازآن ها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.
امیدواریم این قصه کوتاه برای کودکان آموزنده باشد و بیاموزند که هرگز کسی را مسخره نکنند و از روی ظاهر بقیه درباره شخصیت آن ها قضاوت نکنند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
کاظم در یک خانواده فقیر بزرگ شده و اکنون پزشک و متخصص ارتوپدی است. اصغر بر اثر تصادف در بیمارستان بستری است، خانوادهاش برای جراحی اصغر، پیش کاظم میروند. دکتر کاظم، مبلغ سنگینی پیشنهاد میدهد تا او را جراحی کند.
خانوادهی اصغر اظهار ناتوانی در پرداخت مبلغ مذکور میکنند. دکتر میگوید: پدرم! من برای رسیدن به این تخصص دود چراغ خورده و کارگری کردهام و هزینهی کلاس کنکور و دانشگاه دادهام. و... آیا این حق من نیست؟
در کلام دکتر کاظم صدایِ شیطان موج میزند. دکتر کاظم به جای اینکه برای این نعمتش که خدا به او داده و از فقر اعتلایاش بخشیده و صاحب عزتش نموده و پزشک شده و از قشر فقیر بوده و درد فقر را چشیده است، به شکرانهی این نعمت دستمزد اضافی از پدر اصغر نگیرد و به شکرانهی این نعمت خداوند بر او، به همان دستمزد بیمارستان قناعت کند، با درخواستِ مبلغ مازاد از نیازمندی، مبلغ کفرانه (ناسپاسی نعمت خدا) میگیرد.
درد دوم اینکه، اگر پاکبان نیازمند شهرداری از شهروندی عیدی بگیرد اسمش رشوه است و باید اخراج شود، در حالی که همان کار را اگر یک پزشک بکند، اسمش دستمزد است و کسی چشمش را هم فوت نمیکند.
گویند: روزی نزد اسکندر مردی را آوردند که در خلیج فارس دو کشتی کوچک دزدیده بود. خواستند نزد اسکندر سرش را از تنش جدا کنند. اسکندر گفت: ای دزد! اگر خواستهای قبل از مرگ داری، بگو؟ دزد گفت: امانم بده و از قتلِ من چشمپوشی کن. اسکندر گفت: میخواهی توبه کنی؟ دزد گفت: نه! اسکندر تعجب کرد و پرسید: مرا مسخره کردهای؟ تو را آزاد کنم که دوباره در سرزمین من دزدی کنی؟ دزد گفت: بلی! اما این بار میخواهم متفاوت دزدی کنم. من دو کشتی کوچک دزدیدم، شدم دزد! اما تو در خلیج فارس و دریایِ یونان هزاران کشتی دزدیدی و کشتی سواران را کُشتی، اسمت شد اسکندر فاتح!!! رخصتم ده! میخواهم چون تو از دزدی به فاتحشدن ترقی نمایم.
به درستی که در جامعهی بشری گناه و جرم براساس شخصیت افراد تعریف میشود. هر چه جایگاه اجتماعی بالاتر رود باید کوچکترین خطا، بزرگترین خطا محسوب شود در حالی که داستان معکوس است، با بالارفتن جایگاهِ اجتماعی بزرگترین خطا، خردترین خطا برای آن فرد محسوب میشود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
هر ویروسی برای آنکه خودش را تکثیر کند به بدنی محتاج است، به میزبانی که پذیرایش باشد. ویروس اگر بر در و دیوار بماند و کسی به او دست نزند، سرانجام از بین خواهد رفت.هر رذیلتی نیز به بدنی محتاج است، به تنی که آن را در خود جا بدهد
دروغ اگر روی زمین افتاده باشد و کسی آن را بر ندارد، خواهد مرد. اما دروغ را که در دهان می گذاری جان می گیرد؛ دروغ را که می گویی زنده می شود و خودش را می سازد و تکثیر می کند و سرایت می کند از این دهان به آن دهان
نفرت اگر روی زمین افتاده باشد، خودش خواهد مرد اما وقتی آن را بر می داری و در دلت می گذاری، از تو تغذیه می کند تا بزرگ شود. حیات او ممات تو خواهد شد. تنت میزبان نفرت می شود.او تمام تو را می خورد تا زنده بماند. تو هر روز متنفرتر و متنفرتر و متنفرتر می شوی تا نفرت جان بگیرد. تو می میری تا نفرت زنده بماند. حسادت هم همین است، خشمگینی و کینه ورزی و بدخواهی و حیله گری و دسیسه چینی و بی رحمی و بد اندیشی هم همین طور است. همه شان بدن می خواهند، میزبان می خواهند. جسمی می خواهند تا آن را بخورند، روحی می خواهند تا سوارش شوند. آنها تنت را می خورندروحت را می خورند، قلبت را می خورند، جانت را می خورند. بعدها جنازه ات را هم خواهند خورد.
حالت خوش نیست؟ شاید که بیماری.
بدنت را نگاه کن، روحت را، جانت را، روانت را، قلبت را، بین کدام رذیلت در تو جا خوش کرده است. ببین میزبان کدامینی ؟
خوب بودن، ماجرای ترس از دوزخ و طمع بهشت نیست. قصه ثواب و عقاب نیست. شریعت نیست، طریقت هم نیست خوب بودن همان عقلانیت است همان سلامت است.
خوب بودن این است که نگذاری رذیلت ها در تنت تکثیر شونداین است که نگذاری روحت میزبان ناراستی ها باشد. حالت خوب می شود اگر جانت مزرعه پلشتی ها نباشد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📘#داستان_طنز
یه روز خانومی داشت اتاق خواب شون رو تمیز میکرد که زیر تخت یه جعبه میبینه.
درشو باز میکنه 3 تا تخم مرغ و 10 میلیون پول پیدا میکنه.
مات ومبهوت وایستاده بود که یهو شوهرش وارد میشه و وقتی زنشو میبینه دستوپاشو گم میکنه.
زنش میگه چرا انقد مشکوک میزنی؟
اینا چین؟
فقط راستشو بگو.
شوهره میگه من هربار که بهت خیانت میکردم یه تخم مرغ میذاشتم تو اون جعبه زنه باخودش فک میکنه تو دوازده سال زندگی مشترک سه تا تخم مرغ مسله زیاد مهمی نیست و میگه پس این 10 میلیون چیه؟
میگه وقتی تخم مرغا یه شونه میشد میفروختمشون و پولشونو میذاشتم تو این جعبه ...😂😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
یکی از فرزندان مرحوم شیخ مرتضی انصاری به واسطه نقل می کند که:
مردی روی قبر شیخ افتاده بود وبا شدت گریه می کرد. وقتی علت گریه اش را پرسیدند، گفت:
جماعتی مرا وادار کردند به این که شیخ را به قتل برسانم. من شمشیرم را برداشته نیمه شب به منزل شیخ رفتم . وقتی وارد اتاق شیخ شدم، دیدم روی سجاده در حال نماز است، چون نشست من دستم را با شمشیر بلند کردم که بزنم در همان حال دستم
بی حرکت ماند وخودم هم قادر به حرکت نبودم به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد بدون آن که
بطرف من برگردد گفت:
خداوند چه کرده ام که فلان کس را فرستاده اند که مرا بکشد ( اسم مرا برد ) . خدایا من آن ها را بخشیدم تو هم آن ها را ببخش .
آن وقت من التماس کردم ، عرض کردم: آقا مرا ببخشید.
فرمود : آهسته حرف بزن کسی نفهمد برو خانه ات صبح نزد من بیا .
من رفتم تا صبح شد همه اش در فکر بودم که بروم یا نروم واگر نروم چه خواهد شد بالاخره بخودم جراءت داده رفتم . دیدم مردم در مسجد دور او را گرفته اند ، رفتم جلو وسلام کردم ، مخفیانه کیسه پولی به من داد و فرمود:
برو با این پول کاسبی کن .
من آن پول را آورده سرمایه خود قرار دادم وکاسبی کردم که از برکت آن پول امروز یکی از تجار بازار شدم وهر چه دارم از برکت صاحب این قبر دارم.
#منابع:
زندگانی شیخ مرتضی انصاری
داستان هایی از مقامات مردان خدا، ص۸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوبیستوششم
زهرا:بیا منو بزن اینجوری نمیشه.
_برو بابا
از اشپزخونه اومدم بیرون حالو حوصله ی کل کل بازهرارو نداشتم. از جام بلند شدمو از اشپز خونه اومدم بیرون که باارام روبه رو
شدم.
ارام:به به سوگل خانم نیستی
_ارم تو دیگه شرو نکنا اصلا حوصله ندارم
ارم:ای بابا،باز چته پاچه میگیری؟؟؟
ببین عوضی رو خواستم از کنارش رد شم که دستمو گرفت.
ارام:باشه،بابا حالا چرا قهر میکنی؟؟!!!!!!
_قهر میکنی و..... میگم حوصله ندارم توام ول نمیکنی هی سر بسرم میذاری.
ارام:خیله خب حالا قهر نکن بیا بریم حیاط، تا هم تو یکمی حوصلت بیاد سره جاش هم منم از بیکاری دربیاییم.
قبول کردم و باهم رفتیم حیاط چون ارام خواهره ارباب بود محافظا کاری به کارمون نداشتن و گیر نمیدادن.
تو حیاط داشتیم قدم میزدیم نه اون حرفی میزد نه من، همینطور ساکت قدم میزدیم که صدای ارام اومد.
ارام:واااااای،عمارت قدیمی.
سرمو گرفتم بالا عمارت معلوک بود اما هنوز نزدیکش نشده بودیم.
_ارام بیا دیگه جلوتر نریم، ارباب این منطقه رو ممنوع کرده.
ارام:میدونم سوگل اما خیلی دلم برا این عمارت تنگ شده، دوس دارم برم توشو نگاه کنم، دلم برا خاطراتش تنگ شده.
_ارام، بیخیال شو زهرا میگفت این عمارت نحسه، هر کی میره ارباب دیگه بهش اجازه برگشتنو نمیده.
ارام:تو نگران نباش یه جوری میریمو میایم که هیچ کس چیزی نفهمه.
یادمه درست همین حرفا رو به زهرا زده بودم اما زهرا نیومده بود، البته به زهرا حق دادمو درک کردم که چرا نمیاد و منم به همون
دلیل نه میذاشتم ارام بره نه خودم میرفتم و پا میذاشتم رو کنجکاویام.
_ارام، من نمیام اگه تو میخوای بری برو اما دوره منو خط بکش، هر چند فکر نکنم اصلا بتونی بری چون اونجا محافظ داره.
برگشتیم عمارت و هر چیم که ارام خواهش کرد که بریم من قبول نکردم. ارامم قهر کرد و رفت اتاقش.
شب داشتم عمارتو از رو بیکاری متر میکردم تا حداقل دیگه به ارباب فکر نکنم، که دیدم ارام داره میاد سمتم.
ارام:سلام به عوضی ترین و بیشعور ترین و کثافت ترینو میمون ترین و......
_فوشات تموم نشد؟؟؟؟
ارام:نه هنوز ته دلم مونده.
_ارام خانم،ارام جونم، عزیزم اینو چقدر دیگه باید بهت بگم که فکره رفتن به اون عمارتو از سرت بیرون کنی چون اگه ارباب.....
ارام:اه بازم میگه ارباب، بابا من که میگم جوری میریم میایم که اب از اب تکون نخوره.
_نه،نه،نه.... تو تا صبحم مخه منو کار بگیری میگم نه.
از کنارش رد شدم اما ارام هنوز دنبالم بود وداشت حرف میزد تا راضیم کنه.
ارام:سوووووگلی....مهربون....خانم...
چشمامو بستمو از سالن اومدم بیرون.
_ارام میگم نه ینی نه بف.....
تو یه چیزی فرو رفتم. عطرش برام اشنا بود، این عطره تلخ و خنک برام اشنا بود انگار عطره زندگیم بود اکسیژنم بود عطره تنه
ارباب بود، عطره سالارم بود.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوبیستوهفتم
ارام:واااااای داداش ارباب اومده.
تازه به خودم اومدم و خودمو کشیدم عقب.
سرمو که بلند کردم دیدم ارباب داره نگام میکنه، خجالت کشیدمو فوری سرمو انداختم پایین.
ارام پرید بغله ارباب و دوتا محکم از گونه های ارباب بوسید.
ای کاش من جای ارام بودم.
ارباب:ارام اروم تر خفم کردی.
ارام:بی ذوق دلم برات تنگ شده بود خب.
ارباب خندید و از پیشونیه ارام بوسید.
قلبم داشت با دیدنه لبخندش از جاش در میومد.
الهی فدای خندهات بشه سووووگل.
دیشب که ارباب از سفر برگشته بود تا اخره شب با ارام و ملوک السلطنه تو سالن نشسته بودن و منو هم مرخص کرد.
شاید اگه میدونست چقدر دلم براش تنگ شده و محتاجه نگاه کردنشم اجازه میداد تا حداقل برا پنج دیقه بیشترم که شده فقط نگاش کنم.
اما نمیدونست....بهترم این بود که ندونه.
حمومو اماده کردمو ارباب و بیدار کردم تا بره حموم، اربا رفته بود حموم و داشتم اتاقو جم و جور میکردم که دیدم یکی در
میزنه!!!!!!
ساعت هفت و نیم بود الان کی بود ینی؟!!!!!!
رفتمو در و باز کردم که دیدم ارام ژولیده و بهم ریخته پشته دره!!!!
_ارااااام تویی!!!!! اینجا چیکار میکنی اونم با این وضع؟؟؟؟!!!!
ارام:نه پس با این قد و هیکل کیانم!!! ارامم دیگه، برو کنار بیام تو، تازه از خواب بیدار شدم دارم از خواب میمیرم.
از جلو در رفتم کنار که ارام مستقیم رفت جلو گاوصندقه ارباب. و رمزشو زد درشو باز کرد.
_عهههههه داری چیکار میکنی؟!!!!!
ارام:زهره مار چته چرا داد میزنی میمون، برو مواظب باش تاداداش ارباب از تو حموم درنیاد بیرون بعدا بهت میگم میخوام چیکار
کنم.
_ارام بیا برو بیرون ارباب بفهمه هم من بیچاره او هم تو.
ارام: نمیفهمه بروووو
میدونستم ارام تا چیزیو که نخواد و بر نداره ول کن نیست پس بیخیاله متقاعد کردنش شدمو رفتم پشته دره حموم منتظر شدم تا یه
وقت ارباب نیاد.
ارام بعد از چند دیقه گفت.
ارام:کارم تموم شد من دارم میرم توام کارت تموم شد حتما بیا.
ارام رفت بیرون فکرم مشغوله این بود که ارام چی میخواست بهم بگه برا همین تند تند کارای ارباب و میکردم تا کارم زود تموم شه.
ارباب از حموم اومده بود و من داشتم تند تند موهاشو سسوار میکشیدم تا برم پیشه ارام.
ارباب:چته؟؟؟ موهامو کندی
_ببخشید ارباب
موهاشو که سشوار کشیدم حاضر شد و رفت بیرون.
دیگه کارای اتاقا تموم شده بود که با دو رفتم اتاقه ارام.
در نزده رفتم تو.
_زود تند سریع بگو از اتاقه ارباب چی برداشتی.
ارام:اااای بگم خدا چیکارت کنه قلبم اومد تو دهنم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوبیستوهشتم
_منو نپیچون بگو چی برداشتی.
ارام:خیل خب بابا فضول، کیلیده عمارت قدیمی رو
_چییییی!!!!دیوونه نمیگی ارباب میفهمه؟؟؟؟!!!! اصلا میفهمه چیه الان میره دوربینارو نگا میکنه میبینه تو چه غلطی کردیو میاد
جفتمونو از سقف اویزون میکنه.
ارام:تو نگران نباش دوربینا شب به شب چک میشه، مام که تا شب میریم عمارت قدیمیو برمیگردیمو منم کلید و میذارم سره
جاش،اون موقه ام بپرسه سره گاوصندق چیکار میکردی یه چیزی سرهم میکنم میگم دیگه....
_دیوااانه تو چی میگی؟!!!!من که گفتم بمیرمم پامو تو اون عمارت نمیذارم.
ارام:اه سوگل بیا دیگه پیره زن بازی در نیار.
_ارام میگم ن م ی ا م
ارام:دمت گرم، میدونستم اخرم قبول میکنی.
_ارام این دفه میریم اما این اولین و اخرین دفمه، اونم فقط بخاطره کنجکاویه خودم میاماااااا
ارام:خب حالا چیزی ازت کم نمیشد اگه میگفتی بخاطره تو میام.
_کم نمیشد اما اگه اونطوری میگفتم دروغ میشد.
ارام:وااااای توام که اصلا دروغ نمیگی!!!!
_نهههههههههه.
ارام:اره جونه خودت!!!! خیله خب پاشو بریم.
_هااااا!!!!!االن بریم؟؟؟!!!!
ارام:اره دیگه، پس کی بریم نصفه شب؟؟؟؟؟
_به نظره من الان نریم بهتره.
ارام:دیرم بریم دیگه فایده ای نداره، پاشو.... پاشو بریم که اگه الان که داداش ارباب خونه نیست نریم دیگه نمیتونیم بریم.
_نمیدونم والا... بریم ببینیم، اما اگه ارباب بفهمه این سری دیگه حتما حلق اویزم میکنه.
ارام:اه انقد نفوذبد نزن دیگه.
چیزه دیگه ای نگفتم اما دلم بدشور میزد، میترسیدم که ارباب بفهمه و اگه میفهمید بیچاره بودم...بیچاره.
با ارام رفتیم حیاط و نزدیکه عمارته قدیمی شدیم.
_ارام، اینجا یه محافظ داره اونو میخوایم چیکار کنیم؟؟؟!!!
ارام:نمیدونم.... محافظ و...
_نمیدونی؟!!!! نمیدونم ینی چی تو فکر نکردی ببینی باید با این سره خر چیکار کنیم؟!!!!
ارام:عه خب انقدر هیجانه عمارت قدیمو داشتم که اصلا محافظو بکل فراموش کردم.
_ای خداااا به من صبر بده من چی کار کنم از دسته این
_ارام، خیله خب بابا کلی بازی درنیار یه کاریش میکنیم حالا، صبر کن فکر کنم.....
_اه، بله، فکر کن..... فکر کن...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوبیستونهم
چقدر یه ادم میتونه سر به هوا باشه اخه!!!!تازه میگه بذا فکر کنم، اخه الان وقته فکر کردنه؟!!!
نیم ساعت بود پشته یه درخت مخفی شده بودیمو ارام خانم مثال داشت فکر میکرد اما دریغ از یه کلمه حرف.
ارام:اااافرین به خودم پیدا کردم.
_عههههه چته الان میفهمه چیرو پیدا کردی؟؟؟!!!
ارام:چجوری دکش کنیم دیگه.
_خب چجوری؟؟؟؟
ارام: ما اونسری یادته چجوری از عمارت رفتیم بیرون؟؟؟
_چجوری؟؟؟؟
ارام:خب من خواهره اربابم و منم هر چی بگم اینا گوش میکنن اون سریم به محافظه گفتم از ارباب اجازه دارم دیدی چیزی نگفت
و قبول کرد؟!!! الان میرم همون حرفارو به همین میگم
_اها خیلی قشنگ فکر کردی فقط اگه زنگ بزنه به ارباب اونوقت چی؟؟؟؟
ارام:غلط کرده نمیذارم زنگ بزنه، بیا
تا خواستم جلوشو بگیرم که نره فوری از پشته درخت دراومدو رفت سمته عمارت قدیمی. منم ناچار پشتش رفتم .
رسیدیم به محافظ، بسم ال...
محافظ:سلام خانم، خیر باشه اینجا چیکار میکنین؟!!! میدونین که اینجا به دستوره ارباب یه منطقه ممنوعس.
ارام:بله میدونم، اما میخوام برم عمارت و از داداش ارباب اجازه دارم.
محافظ:مطمعنین؟!!! ارباب همچین اجازه ای رو به کسی نمیده.
ارام:تو هیچ میفهمی من کیم؟!!! بده اون تلفونتو من به ارباب بگم که از دستورش سرپیچی میکنی
محافظ اول بی حرکت نشسته بود اما تا اسمه ارباب اومد سیخ وایساد.
محافظ:نه خانم من غلط بکنم از دستوره ارباب سر پیچی کنم، بفرمایین،بفرمایین.
از کناره محافظ گذشتیم.
ارام:چطور بود قشنگ فیلم بازی کردم؟؟؟؟
_خدا اخر عاقبتمونو با این کارای تو بخیر کنه ارام
روبه روی عمارت قدیمی وایساده بودیم. دلشورم بیشتر شده بود، قلبمم تند تند میزد.
ینی واقعا اینهمه استرس از فهمیدن ارباب بود؟!!!!
ارام رفت جلو و کلید و انداخت رو در.
_ارام...ارام، باز نکن بیخیالش شووو، نریم تو اصلا من میترسم،منصرف شدم بیا برگردیم.
ارام:سوگل توروخدا دوباره شرو نکن اخه چرا منصرف شده؟؟؟ بخدا اینجا اصلا ترس نداره نترس.
_خب تو نترسی اما من نیستم بیا بر....
که ارام کلید رو در چرخوند و درو باز کرد.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🛀#داستان_حمام_رفتن_خانم !
💎خانومی که قراره شوهرش بعد از 1 ماه از ماموریت کاری برگرده ، خونه اش را مرتب می کنه و پس از اتمام کارها تصمیم می گیره به حمام بره تا برای شوهرش ترگل ورگل بشه !
شروع میکنه به در آوردن لباس ها و همینکه زیر دوش میره و میخواد آب بریزه رو سرش ! صدای زنگ خونه در میاد ، زن تا میخواد و لباس هاشو پوشه 🔞 .....
خواندن ادامه این داستان پرماجرا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🕊آغاز کنم به نامت
🌸ای حضرت دوست
🕊هر آنچه شود
🌸به نامت آغاز، نکوست
🕊دفترچهٔ عشق را اگر بگشاییم
🌸سطر از پی سطر،
🕊آیتی از تو در اوست
🌸سلام
🕊صبحتون پرخیر و برکت
🌸الهی به امید تو
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🏷شکارچی پرنده، سگ جدیدی خریده بود،
سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ می توانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید، نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید.
برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.
او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسيد:
آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد: آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.!!!
برخی از افراد هميشه به ابعاد و نكات منفي توجه دارند و برای دیدن توانایی های دیگران کور و کر هستند....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗#داستان_کوتاه_پندآموز
در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا میخورد.
به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟
پیرمرد گفت: چرا روزهام، فقط آب و غذا میخورم.
جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟
پیرمرد گفت:
بله، دروغ نمیگویم، به کسی بد نگاه نمیکنم، کسی را مسخره نمیکنم، با کسی با دشنام سخن نمیگویم، کسی را آزرده نمیکنم، چشم به مال کسی ندارم و...
ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم.
بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟
یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمیخوریم !!!
💐🌙پیشاپیش ماه رمضان بر همه آنان که چشم و دل و زبان و رفتار و کردارشان در خدمت خلق خداست و زمین را، آب را، و گل و سبزه و دیگر موجودات را آسیب نمی رسانند مبارک باد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📘#تلنگر
خوشبخت بودیم اما هیچوقت نتونستیم از کنار هم بودن لذت ببریم
چون باید پولامون رو پس انداز میکردیم واسه خرید خونه
همیشه هر چیزی رو که دوست داشتیم میگفتیم الان نه، الان باید خونه بخریم.
باهزارسختی و کُلی صرفه جویی کردن پولامون رو پس انداز کردیم..
بالاخره موفق شدیم خونه رو خریدم.
از فردای اون روز به فکر این بودیم لوازم خونمون رو جدید کنیم.
گوشت و مرغ تو خونه همیشه باشه میوه های چند رنگ داشته باشیم.
با اومدن بچه به فکر این بودیم که بچمون لباساش خوب باشه
خلاصه تا وقتی بچه هامون سرو سامون گرفتن هر روز دغدغه چیزی رو داشتیم .
خونه بزرگ تر، ماشین بهتر، مبل زیباتر، خرج دانشگاه، عروسی جهیزیه و...
روزها گذشت و ما پیر شدیم.
ما موندیم و یه خونه بزرگ
یه ماشین پارک شده توی پارکینگ که استفاده نمیشه
بچه هایی که درگیر زندگی خودشونن.
ما پیر شدیم و از زندگی لذت نبردیم.
پیر شدیمو یادمون افتاد هنوز اون کافه که قرار بود اولین سالگرد عروسیمون بریم نرفتیم.
یادمون افتاد اون شام رویایی دونفره رو نخوردیم
یادمون اومد هیچ سالگرد ازدواجی رو نگرفتیم
یادمون اومد چقدر زود تولد هم دیگر رو فراموش کردیم
یادمون اومد پشت تلفن فقط لیست خرید رو گفتیم و حال همو نپرسیدیم
و...
از زندگیتون لذت ببرید قبل از اینکه دیر بشه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #لقمان_و_خواجه
روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه
روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند.
گفتند: میوه ها را لقمان خورده است
خواجه از دست لقمان عصبانی شد.
خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!»
لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!»
خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!»
لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!»
خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.»
لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید!
لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم.
خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟»
لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!»
خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند.
پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت!
خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#حکایت_جوان_فاسقِ_راهزن_و_زنِ_گمشده
شخصی همراه خانواده اش با کشتی مسافرت می نمود . در وسط دریا کشتی گرفتار توفان و امواج سهمگین شد و شکست و تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن آن شخص که محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید .
در آنجا جوان راهزن و فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود . وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت و پرسید تو از جنّی یا انس؟ گفت : من انسانم . جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست دست خیانت به سوی آن زن دراز کند ...
دید آن زن مضطرب شده و می لرزد ، پرسید: چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد و گفت : از خدایم می ترسم ، پرسید : هرگز گرفتار این گونه گناه شده ای؟ گفت : نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام ، گفت: تو هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به اختیار تو نیست و تو را به جبر به این کار وا می دارم ! پس من اولایم به ترسیدن و سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشیمان شد و به درگاه الهی توبه نمود .
او آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد . در بین راه به راهبی برخورد و با او همسفر گردید ؛ وقتی که مقداری راه رفتند، هوا بسیار گرم شد و نور خورشید آنها را اذیت نمود.
راهب به آن جوان گفت: دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند، جوان گفت: من در پیشگاه خدا خجلم، زیرا علاوه بر آن که حسنه ای ندارم ، بلکه غرق گناهم . راهب گفت من دعا می کنم و تو هم آمین بگو ، چنین گردند، بعد از مدت کمی، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند .
مقداری از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ناگهان راهب متوجّه شد که، بر بالای سر جوان سایه افکنده است ، فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما مستجاب شد، بگو چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟
جوان قضیه خود را نقل کرد، راهب گفت: چون از خوف خدا، ترک معصیت او کردی، خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی .
خداونـدا پشیمانم پشیمـان
کجــا رو آورم از زخم عصـیان
سیاهیهای دل زارم نموده
بکن رحمی بر ای زار پریشان
📘برگرفته از : کتاب بازگشت از بیراهه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌داستان 🍃🌺
مشورت حضرت سلیمان(ع)
با خفاش بسیار جالب از دست ندید...
چهارکس نزد سلیمان آمدند که هر یک حاجتی داشتند.
۱● یکی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر، درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد.
۲● دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان، در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات، که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد.
۳● سوم باد بود، گفت: یا نبی الله، خدا مرا به هر طرف می گرداند، و مرا بی آرام کرده، دعا کن تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد.
۴● چهارم آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد.
سلیمان امر به احضار تمام مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند، حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت و معنویت خفاش را بر مرغان معلوم نماید.
خفاش گفت:
● یا نبی الله، اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جا برود و هر رایحه ی بدی را پاک کند
● اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید.
● و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد، همه ی خلایق از او در بیم و هراسند و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات را برطرف کند.
● اما باد، اگر نوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصل ها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد. سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند
● آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم.
● باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم.
● آب گفت: غرقش می کنم.
● مار گفت: به زهر کارش سازم.
چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخاستند، به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم. خطاب از مصدر جلال الهی رسید که:
👈 هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید پشت و پناه او باشیم...
تو از برای مائی چگونه ازبرای تو نباشیم.
خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که:
۱● پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد.
۲● باد را مَرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود، پرواز نتوانی کرد.
٣● و فضله ی تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود.
٤● و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد، دو پستان در میان سینه ی تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه ی خود گذار و آنچه خواهی بخور.
تبارك الله احسنُ الخالقین
☝️ هیچ خلقتی از خداوند را دست کم نگیریم که در آن حکمتی نهفته است...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
❌داستان واقعی پدرشوهر و عروس👰
من نرگس هستم حدود یکساله با پدرام ازدواج کردم...❤️
از همون ابتدا متوجه نگاه های مخفی پدر شوهرم به خودم میشدم...
پدر شوهرم از حق نگذریم از شوهرم جذابتر و خشگلتر مونده بود🌺
یه وقتایی تعجب میکردم اما به روی خودم نمیاوردم
یه روز پدرام برای ماموریت به عسلویه رفت...
یکی زنگ در را زد ایفون را برداشتم دیدم پدر شوهرمه خیلی ترسیدم😰 ، در را باز کردم
و سریع کنار تلفن نشستم و به مادرم زنگ زدم تا خودش را ب منزلمان برساند
پدر شوهرم در خانه را باز کرد و وارد شد ........
🔞ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طریقه درست کردن دستبند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوسیم
ارام:سوگل یا نباید یه کاریو شرو میکردیم یاالان که شرو کردیم باید تا تهش بریم بیا بریم تو.
اول ارام رفت تو و بعد من پشتش.
اینجاهم بزرگ بود البته نه به بزرگیه اون عمارت، همه چیز خاک گرفته و کثیف بود، همه جاتار عنکبوت بسته بود، برق نبود اما از
بیرون به داخل نور میوفتاد و داخلو روشن میکرد.
این عمارتم مثله عمارت جلویی پله میخورد و میرفت پایین که ارام گفت اون جا ماله خدمتکارا بوده، طبقه اول حدوده شیش تا اتاق
بود و یه اشپز خونه با ارام به تک تکه اتاقارو گشتیم، میگفت همه چیز دست نخورده مونده بجز عکسا که تو هیچ کدوم هیچ عکسی
نبود، طبقه دوم یه سالنه بزرگه پذیرایی بود خیلی برام جالب بود همه ی ظرفای پذیرایی یا از طلا بود یا از نقره، خیلی هم قشنگ
بودن، و اما طبقه ی سوم وطبقه ی اخر که ارام میگفت اینجا قلبه عمارت بوده و تنها دلیله خراب نکردنه این عمارت، اینجا اتاقه
ارباب اردشیر بود.
دسگیره رو دادیم پایین تا بتونیم درو باز کنیم اما در باز نشد، قفل بود.
ارام:اه، قفله، خیلی دوست داشتم ببینم سره این اتاق بعد از تخلیه ی عمارت چی اومده اما قفله، اه شانس ندارم که.
_عب نداره، حتما قسمت نیست اونجارو ببینی.
ارام لب و لوچشو اویزون کرد. چشمم به اتاقه کناریه اتاقه ارباب اردشیر افتاد.
_اونجام اتاقه کاره ارباب اردشیر بوده؟؟؟
ارام نگاهی به اتاق انداخت.
ارام:نه، این اتاق همیشه درش قفل بود من اون زمان خیلی بچه بودم و کنجکاو و دوس داشتم داخله این اتاقه ببینم اما نمیذاشتن بابا
اردلان دستور داده بود این اتاق برا همیشه قفل بمونه این اتاقه داداش اربابه، داداش سالار....
_حالا بذار یه امتحانی بکنیم ببینیم بازه یا نه؟!!!
ارام:باشه.
دستگیره رو فشار دادم اما متاسفانه باز نبود.
_قفله....
ارام:میدونستم.... خب دیگه بیا بریم
با ارام برگشتیم طبقه ی اول و خواستم بریم بیرون که چشمم افتاد به طبقه ی پایین.
_ارام، همه جارو گشتیم یه مونده اینجا بیا بریم ببینیم اینچا چی هست؟!!!
ارام:اره، منم تا حالا اینجا نرفتم بیا بریم.
با ارام رفتیم پایین و شرو کردیم به گشتنه دونه دونه ی اتاقا، تو هیچ کدوم از اتاقا خبری از تخت و سرویس بهداستی و این جور چیزا
نبود تو همه ی اتاقافقط یه کمد بود که اونم پر بود از لباسای پاره پوره.
رسیدیم به اخرین اتاق، تو اون اتاقم فقط یه کمد بود با ارام رفتیم سمته کمد که چشمم به یه لباسه فرم افتاد
_وااای چقدر این لباسه بامزس.
ارام:اره...عه سوگل اینجارو یه البوم هست.
اما من چشمم به لباس بود.
خیلی بامزه بود یه بلیز و دامنه صورتیه پر چین بود با یه دسمال سره مشکی چه ستیم بود!!!!
لباسو برداشته و داشتم اینور و اونورش میکرد، ارامم با البوم سرگرم بود و داشت به عکسا میخندید و تجزیه نحلیل میکرد.
ارام:وااای اینا رو نگاااا... چقدر خوش تیپن.... اوه اوه ابرو ها رو.... وای چقدر همشون چاقن... اوخ اوخ نگا چه فرقیم باز کردن
همین جوری داشت حرف میزد که یه دفه ساکت شد و دیگه چیزی نگفت....
برگشتم سمتش
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوسیویکم
_چیشد!؟؟؟ عکسا تموم شد ساکت شدی؟!!!!!!
ارام اما با تعجب زل زده بود بهم!!!!!!!!
_واااااا ارام چته خب؟؟؟!! چرا قفلی رو من؟؟؟!!!!
ارام:خدای من... این امکان نداره... سوگل بیا این عکسه رو ببین.... با تو مو نمیزنه... اصلا انگار خوده تویی...بیاااا
رفتم نزدیکه ارام و عکسو ازش گرفتمو به عکس نگاه کردم، از بهت و ناباوری اصلا نمیتونستم پلک بزنم!!! انگار من بودم که
عکسه سیاه و سفید انداخته بودم، همون حالته چشا، همون مدله لبا، مواجیه موهام، درست انگار من بودم، این کی بود؟!!!! این کی بود
که انقدر شبیه من بود؟!!!! یادر اصل من شبیه این بودم!!!
یاده تعجب ملوک السلطنه و بی بی و ارسلان خان افتادم، پس این عکس همون عکس بوده، همون عکسی که ارسلان خان میگفت.
این زن کیه!!!!کیهههههه!!!!!!!
ارام:سوگل...سوگل... کجایی یک ساعته دارم صدات میکنم چرا جواب نمیدی.
السلطنه و بی بی و ارسلان خان وقتی منو دیدن انقدر تعجب کردن؟؟؟ ارام من کیم؟؟؟! این زن کیه؟!!!!
ارام:سوگل خوبی؟!؟!؟ چی میگی؟؟؟؟
بی توجه به ارام عکسو از داخله البوم در اوردمو از جام بلند شدمو رفتم بیرون از عمارت.
به نظرم یکی خوب میدونست که این زن کیه؟؟ یکی بود که میتونست جوابمو بده.
بی بی یا به قوله زهرا خاتونه عمارت، بی بی باید میدونست که این زن کی بوده.
ارام پشته سرم میدویید و داد میزد.
ارام:سوگل... اخه سوگل وایسا داری کجا میری؟؟! بابا وایسا منم بیام!! اصال غلط کردم عکسو بهت نشون دادم.
اما من بدونه توجه به ارام رفتم عمارتو بلند بی بی رو صدا زدم.
_بی بی... بی بی کجایی، بیا کارت دارم... بی بی
رفتم تو اشپز خونه و دقیقا روبروی بی بی دراومدم.
بی بی:چیه؟؟؟؟ چته؟؟؟!! کله عمارتو گذاشتی رو سرت چه خبرته؟؟؟!!!!!
عکسو گرفتم جلو چشماش دادا زدم.
_ای کیه بی بی؟؟؟؟؟ این کیه که من انقدر شبیه شم؟؟؟؟ این کیه هااااا؟؟؟ بگو بی بی
بی بی اول با تعجب به عکس بعد به من نگاه کرد.
بی بی با لکنتی که ناشی از ترسش بود گفت.
بی بی:این... این عکس... دسته ت...تو چیکار میکنه؟؟؟؟ از کجا اینو اووردی؟؟؟؟ رفتی عمارت پشتی؟!؟!؟؟؟!!! به چه جرعتی
رفتی اونجاااا؟؟؟ میدونی اگه ارباب بفهمه که بدونه اجازه رفتی عمارته پشتی وقتی میدونستی ممنوعس چه بلایی سرت میاره؟؟؟!!!!
میکشتت، میفهمی چیکار کردی؟؟؟
داد زدم.
_ به جهنم، بی بی میگم بگو این کیه، مگه میشه دو نفر انقدر شبیه هم باشن!!!!! بی بی حرف بزن.
بی بی:برو سوگل، برو سره کارت برگشتن به گذشته و دونستنه بعضی چیزا هیچ چیزی رو عوض نمیکنه، برو سوگل.
_چی میگی بی بی ، من فقط یه سوال پرسیدمو جواب میخوام میگم این کیههههه؟؟؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوسیودوم
ارام:سوگل تورو خدا تمومش کن.
_چرا ارام؟؟؟!! من یه سوال پرسیدمو جواب میخوام.
بعد بلند تر داد زدم.
_بی بی میگم این زن کیه؟؟؟
بی بی بازم چیزی نگفت دیگه کفرم دراومده بود عصبانی بودم شدید.
_بی بی حرف بزززززن.
با صدای ملوک السلطنه برگشتم عقب.
ملوک السلطنه:چه خبرته؟؟ چته معرکه گرفتی؟؟؟ چیه با دیدنه یه کس از اون رو به این روشدی، میدونی اونی که عکسش الان تو
دستته کیه؟؟؟!!!! اون یه رعیته گربه صفته حرومزاده بود، با یه خود نمایی دوتا برادرامو گرفتو کله خونواده ی سپهر تاجو فلج کرد،
کله خونوادرو نابود کرد. اون پری حرومزاده مادر بزرگه توئه، حالا جوابتو گرفتی؟؟؟ دیگه خفه شوو و انقدر جیغ نزن. صبر میکنم
تا سالار بیاد اونوقت به حسابت برسه تا ببینی سرپیچی از دستوره ارباب و رفتن به منطقه ممنوعه ینی چی!!!!
بعد هم از اشپزخونه رفت بیرون.
به گوشام شک کرده بودم، درست شنیده بودم؟؟؟ من نوه ی پری بودم!!!!!!
من!!!!!!
من نوی پری بودم؟!!! نوی اصلان خان؟؟؟ برادره اردلان خان؟؟؟ پسره ارباب اردشیر؟؟؟
من از نسله پری بودم؟؟؟ پریه بدکاره؟؟؟ پریه خیانت کار؟؟؟ پریه طماع؟؟؟
من شبیه پری بودم؟؟؟؟ همون پریی که باعث بد بخت شدنه اصلان شده بود؟؟؟ همون پریی که باعثه نابودیه اردلان خان شده بود؟؟؟
همونه پریی که عشقه اردلان خان بود و وقتی که بهش نرسید سرنوشته یه عالمه دخترو خراب کرد؟؟؟ همون پریی که باعثه نابودیه
یه روستا بووود؟؟همون پری که حالا باعثه نابودیه زندگیه منم شده بود!!!!!!
اشکه تو چشمام دیگه بیشتر از این پشته پلکام طاقت نیووردو بارید.
تازه دلیله اونهمه نفرته بابا حمید و از خودم دونستم تازه فهمیدم چرا انقدر اقایی از من بدش میومد تازه فهمیدم اون انتقامی که ارباب
ازش حرف میزد چی بود!!! تازه دلیله خدمتکار شدنمو فهمیدم
_چرااا من؟؟؟ خدایاااا اخه چرا من؟؟؟من که اذارم به کسی نمیرسید؟؟؟ اصلا چرا مااا ما که خودمون پدر و مادرمونو انتخاب
نمیکنیم، بابا به خواسته خودش پسره پری نشده..... پس چرا ارباب انتقامشو از بابا میگیره، من خودم نخواستم شبیه پری بشم پس
ارباب چرا انتقامشو از من میگیره؟!!!!!
همین جور داشتم میگفتمو گریه میکردم، لحظه های سختی بود برام خیلی لحظه های سختی بود شاید اگه حقیقتو نمیدونستم برام بهتر
بود اما حالا با دونستنه حقیقت.... داشتم نابود میشدم، نابوووود....
ارام: تو رو خدا یکی به منم بگه انجا چه خبره؟؟؟!!!! داداش ارباب داره چه انتقامی میگیره؟؟!!!
بی بی دستشو گذاشت رو شونم.
بی بی:بهت گفته بودم برو به کارت برس، گفتم بیشتر از این نپرس.
_بی بی باورش برام سخته اسمه اقایی اصلان نبود حتی فامیلیشم سپهر تاج نبود.
بی بی:عوض کرده بود.
نابود شده بودن یاده زنه فال گیر افتادم ....به زودی خبری بهت میرسه که زندگیتو نابود میکنه.....حاضرم گرگ زاده باشم اما جای
تو نباشم.
رسید اون.خبر بهم رسید و واقعا نابود شدم، حق داشت، حق داشت که نخواد جای من بد بخت باشه..... واقعا حق داشت
از جام بلند شدم.
ارام:کجا سوگل؟؟؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سرسبزترین بهار💖
تقدیم تو باد
آواے خوش🌸
هزارتقدیم تو باد
گویندلحظه ایست
روییدن عشـ❤️ـق
آن لحظـــــہ
هزار بار تقدیم تو باد
صبح زیباتون بخیر💜
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📒#داستان_کوتاه
✍📔شاگرد اول!
شاگرد اول بودم ، پدرم یادم داده بود،که من همیشه درس بخوانم ، وقتی مهمان می آید زود بیایم سلام کنم و بروم ! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می کنند !
عیدها همه اش خانه بودیم و من نمی دانستم سیزده بدر یعنی چه ؟
وقتی مدرسه می رفتم، پدرم خودش مرا می رساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم .
پدرم مرا خیلی دوست داشت! وحتی می گفت زنگ تفریح به حیاط نروم !چون ممکن است بچه ها دعوایم کنند !
ومن نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم ! مایه افتخار پدر بودم ! شاگرد اول !
وقتی پدر مرا به مدرسه می رساند شیشه ی اتومبیل را بالا می زد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار می کردم!
وقتی سر سفره می آمدم باید به فیزیک فکر می کردم چون پدرم می گفت نباید لحظه ها را از دست بدهم !
چقدر دلم می خواست یکبار برف بازی کنم ، اما مادر پنجره را بسته بود ومی گفت پنجره باز شود من مریض می شوم
من حتی باریدن برف را هم ندیده ام !
من همیشه کفشهایم نو بود چون باآنها فقط از درب مدرسه تا کلاس می رفتم !!من حتی یک جفت کفش در زندگی ام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم !
من شاگرد اول تیزهوشان بودم ! تمام فرمول های ریاضی وفیزیک را بلد بودم
ولی نمی توانستم یک لطیفه تعریف کنم !
و حالا یک پزشکم ! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس ! پزشکی که تا الان نخندیده است ،مهندسی که شوخی بلد نیست!
من نمی دانم چطور باید نان بخرم !من نمی دانم چطور باید کوهنوردی بروم!
با اینکه بزرگ شده ام اما می ترسم باکسی حرف بزنم ! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم !
من شاگرد اول کلاس بودم ! اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم ، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم !
همسایه مان برای ما آش نذری آورده بود نمی دانستم چه اصطلاحی بکار ببرم
یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم ! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم !یکروز می خواهم زیر برف بروم ! یک روز می خواهم داد بکشم ، جیغ بزنم !من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه می ترسم ، از گوسفند می ترسم ، مایه افتخار پدر حتی از خودش هم می ترسد !
راستی پدرها ومادرهای خوب و مهربان به فکر شاگرد اول های کلاس باشید
و اگر مادرم را دیدید بگویید پسرش شاگرد اول کلاس درس و شاگرد آخر کلاس زندگی است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿🌺🌿🌺🌺
❖
از یک جایی به بعد، دیگر برایم مهم نبود که مشکلات، تا کجای طاقتم پیش می روند، فقط نشستم و نگاهشان کردم، چیزی نگفتم، گلایه نکردم، فقط نگاهشان کردم ! پذیرفته بودم که دنیا روالِ خودش را طی می کند و من هرچه بیشتر دست و پا بزنم، فقط خسته تر می شوم .
پذیرفتم که برای رسیدن به روزهای خوب، باید از روزهای سخت عبور کرد و برای رسیدن به قله، باید رنجِ ارتفاع را به جان خرید .
من واقعیت های تلخ را پذیرفته بودم و این پذیرش؛ عذاب و تلخیِ لحظه ها را برایم کمتر می کرد ...
دیگر گرِه های دست و پا گیرِ زندگی ام را با صبر و آرامش، باز می کنم،
چون می دانم که نگرانیِ بیش از حد، فقط گره را کور و مرا پیر و زمین گیر می کند !
من تصمیمِ خودم را گرفته ام ؛
از اینجای زندگی ام به بعد، فقط زندگی می کنم ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿🌺🌿🌺🌺
🔴پسر جوان و دختر تنهـــا
جوانی دخترکی زیبارا درحال گریه دید گفت چرا گریه میکنی؟ دختر گفت: من در فلان روستا زندگی میکنم امروز در مدرسه تأخیر کردهام و سعی نمودم که در موعد مقرر خود را به ترمینال برسانم امّا وقتی به اینجا رسیدم متوجه شدم که رفقایم رفتهاند و من تنها ماندهام
جوان گفت امشب به خانه من بیا. شبانگاه شیطان مرتباً جوان را وسوسه میکرد و به او القاء میکرد که این صید گرانبهایی است که در کنار تو آرمیده است. به زیبایی و طراوت و شادابی او به این عروس رایگان نظر کن.
چه کسی میداند که تو با او چکار میکنی؟ برو در کنار او بخواب. دختر نیز نمیتوانست بخوابد زیرا با جوانی ناآشنا در اتاقی به سر میبرد و در حال مبارزه و ترس و حیرت لحظات را سپری میکرد. خواب به چشم هیچ کدام فرو نرفت
شیطان دست از سر جوان برنمیداشت پسرجوان از جا برخاست و چراغی را روشن کرد کماکان شیطان اورا ترغیب به تعدی به دختر جوان میکردجوان در حالی که چراغ را روبروی خود گذاشته بود نفسش را مخاطب قرار داد و گفت: من انگشتم را روی چراغ قرار خواهم داد. اگر بر آتش چراغ صبر کنی و سوزش و درد آن را تحمل کنی به معصیت اقدام کن و گرنه از خدای یکتا بترس و به آیندهات امیدوار باش انگشتش را روی چراغ گذاشت تا حدی که بوی سوختن آن به مشام رسید و از درد شدید بر خود میپیچید و با خود میگفت: ای دشمن خدا اگر تو بر آتش چراغ و این شعلهی ضعیف صبر نکنی پس چگونه آتش سهمگین دوزخ را تحمل خواهیکرد؟
صبح فردا جوان دختر را خدمت پدر دختر برد و سلامت تحویل داد
آنگاه پدرش به جوان نزدیک شد و بر او سلام کرد و از او تشکر و قدردانی نمود.
مدتی بعد به خواست خداوند ان پسر و دختر به نکاح هم درامدند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
رمیله گفت:
در زمان امیرالمومنین علیه السلام روزي تب شدیدي داشـتم. روز جمعه آرامشـی درّخود دیـدم و بـا خود گفتم بهترین کار این است که روي خودم مقـداري آب بریزم و پشت سـر امیرالمؤمنین علیه السلام نماز بخوانم. این کار را کردم و به جانب مسجد رفتم. همین که مولی امیرالمؤمنین روي منبر رفت، تبم دوباره برگشت.
وقتی آن جناب نماز را تمام کرد و به جانب خانه رفت، من نیز با ایشان رفتم. فرمود: رمیله! دیـدم در خود پیچیده بودي. عرض کردم: آري، و جریـان را به عرض ایشـان رسانـدم که علاقه داشـتم نمازي پشت سـر شـما بخوانم. فرمود: رمیله! هر مؤمنی که
مریض می شود، مـا نیز به واسـطه بیماري او مریض می شویم، محزون نمی شود مگر اینکه ما نیز از انـدوه او محزون می شویم، و دعایی نمی کنـد مگر اینکه دعای او را آمین می گوییم، و ساکت نمی شود مگر اینکه ما برایش دعا می کنیم.عرض کردم: یا امیرالمؤمنین! خداونـد مرا فـدایتان کنـد! این براي کسـی است که با شـما در خانه باشد، اما آنها که در اطراف زمین هستند چطور؟ فرمود: رمیله! در شرق و غیر آن، مؤمنی از نظر ما پنهان نیست.
#بحارالانوارج۲۶ص١٤۰ #بصائرالدرجاتص۷۲
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662