➣
📜 #یڪـــآیــهقـــــرآن۱۴
👈رفــتار هـــر شــخص ↶↶↶
نشان دهندهی #شخـصیت اوست!
وقار و نرمی از بارزترین #صفات
مؤمن است. بندگان خدای رحمان
کسانی هستتد که در روی زمــین
به #فروتنی راه می روند و چون
جاهلان آنان را مخاطب سازند به
#ملایمت سخن گویند.
📒 ســوره فرقـــان آیـــه ۶۳
@Dastan1224
✨﷽✨
🔴پردهای از قیامت
✍امیرالمومنین در خطبه 83 تعابیر خاصی از قیامت بیان میکند که ما را به حال و هوای برپایی قیامت میبرد:
◀️ تا آنجا كه امور زندگانى پياپى بگذرد و روزگاران سپرى شود و رستاخيز بر پاگردد
در آن زمان، انسانها را از شكاف گورها، و لانه پرندگان، و خانه درندگان، و ميدانهاى جنگ، بيرون مىآورند كه با شتاب به سوى فرمان پروردگار مىروند و به صورت دستههايى خاموش و صفهاى آرام و ايستاده حاضر مىشوند،
چشم بينندهی خدا آنها را مینگرد و صداى فرشتگان به گوش آنها مىرسد.
در آنروز لباس نياز و فروتنى پوشيده و درهاى حيله و فريب بسته شده و آرزوها قطع گرديده است.
دلها آرام، صداها آهسته، عرق از گونهها چنان جارى است كه امكان حرف زدن نمىباشد،
اضطراب و وحشت همه را فرا گرفته و بانگى رعد آسا و گوش خراش همه را لرزانده و به سوى پيشگاه عدالت، براى دريافت كيفر و پاداش می كشاند.
📚نهجالبلاغه خطبه 83
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
@Dastan1224
✨﷽✨
🌼نشانه های حضرت مهدی (عج)
✍ حضرت امام سجاد فرمودند:
"قائم ما دارای نشانه هایی از شش پیامبر است :
۱- نشانه ای از نوح ؛
۲- نشانه ای از ابراهیم ؛
۳- نشانه ای از عیسی ؛
۴- نشانه ای از موسی ؛
۵- نشانه ای از ایّوب ؛
۶- نشانه ای از محمد .
اما نشانه اش از نوح، طول عمر است؛
از ابراهیم، مخفی بودنِ محلّ ولادتش است؛
از موسی، ترس از دشمن و غیبت است که موسی از ترس فرعونیان از مصر به مدین رفت و مدتی مخفی بود؛
از عیسی، اختلاف رایِ مردم درباره اش و اعتزالِ او (تنهایی و خلوت نشینی) از مردم است؛
از ایّوب، پیروزی پس از مشکلات و گرفتاری است؛
و از محمد، قیام به شمشیر است .
📚 کتاب اعلام الوری ، ص ۲۹۰ .
💥در برخی روایات، نشانه ای از حضرت یوسف ذکر شده و آن زندانی بودن است .
@Dastan1224
• حقیقت مار و عقرب در قبر
آیت الله جوادی آملی
استادمان علامه_طباطبایی می فرمود:
در نجف شخصی بود اهل معرفت، و معروف بود که چشم باطنش باز است. پنج شنبه رفته بود وادی السلام. در حال برگشت با عده ای از علما برخورد می کند. از ایشان سؤال کردند: چه خبر؟ چه دیده ای در وادی السلام؟ ایشان گفته بود: فاتحه ای خواندم و برگشتم.
با اصرار علما می گوید: رفتم سراغ بعضی از قبور آماده. برخی از این قبور به واسطه ی این که شنی بودند، فروکش کرده بودند.
من از این قبرها سؤال کردم: به ما می گویند:« قبرها مار و عقرب دارند و مرده را اذیت می کنند» واقعا این چنین است؟ راست می گویند؟
قبرها جواب دادند: ما، مار و عقرب نداریم، هر کس با خود چیزی بیاورد، با همان هم محشور خواهد شد».
کتاب_جام_حضور
حجت الاسلام سید عباس موسوی مطلق
@Dastan1224
✨
#پندانه
✍کسی که درباره پول و دستمزدش زیاد اصرار نمی کند و خیال می کند دیگران انصاف و شعور دارند،
احمق نیست، عزت نفس دارد.
کسی که برای شنیدن حرف ها و شعرها و قصه ها و اثار هنری یک جوان بی تجربه وقت می گذارد و حوصله به خرج می دهد،
احمق نیست، انسان است.
کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمی گذارد،
احمق نیست، منظم و محترم است.
کسی که به دیگران اعتماد می کند و آنها را سر سفره خود می نشاند و به خانه اش راه می دهد یا به محفل دوستانه و چای و قهوه ای دعوت می کند و صمیمانه و دوستانه رفتار می
کند،
احمق نیست، متواضع و مهربان است.
کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض می دهد یا ضامن وام آنها می شود و به دروغ نمی گوید که ندارم و گرفتارم،
احمق نیست. کریم و جوانمرد است.
کسی که از معایب و کاستی های دیگران، درمی گذرد و بدی ها را نادیده می گیرد،
احمق نیست. شریف است.
كسي كه در مقابل بي ادبي و بي شخصيتي ديگران با تواضع و محترمانه صحبت مي كند و مانند آنها توهين و بددهني نمي كند،
احمق نيست. مودب و باشخصيت است...
🔺انسان بودن هزينه سنگينی دارد...
@Dastan1224
»
📜 #حــدیثامـــروز
❤️قال امـام علی علیه السلام:
#خـــودپـــسند از عــقل و خــرد
برخـــــوردار نیـــست.
📚نهــج البلاغــه حڪمت ۹۵
🚫 #خــودپســندیمـمـــنوع
@Dastan1224
🌸🍃🌸🍃
#تلنگر
«شبلی» به مسجدی رفت تا دو رکعت نماز گزارد و قدری استراحت کند. کودکانی در مسجد مشغول تحصیل بودند و اتفاقاً وقت غذا خوردن آنها فرا رسیده بود.
دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند، یکی از آنها ثروتمندزاده و دیگری فرزند مرد فقیری بود.
دو زنبیل گذارده بودند و از آن غذا میخوردند. در زنبیل ثروتمندزاده نان و حلوا بود و در زنبیل فرزند فقیر تنها نان وجود داشت. وقتی فرزند مرد ثروتمند شروع به خوردن نان و حلوا کرد، فقیرزاده از او درخواست حلوا کرد.
امّا او گفت: اگر به تو حلوا دهم سگ من خواهی شد؟؟!
کودک فقیر در جواب گفت: میشوم.
ثروتمندزاده به او گفت: عوعوی سگ کن تا به تو حلوا دهم!!
آن بیچاره صدای سگ میداد و حلوا میگرفت.
شبلی به آنها نگاه میکرد و میگریست.
مریدان او گفتند: "چرا گریه میکنید؟"
در جواب گفت: "نگاه کنید طمعکاری و بی قناعتی با انسان چه میکند؟ چه میشد اگر آن فقیرزاده به نان تنهای خود قناعت میکرد و به حلوای آن کودک طمع نمی ورزید تا او را سگ خود نگرداند."
👈امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: نتیجه طمع، ذلّت دنیا و بدبختی آخرت است.
@Dastan1224
ابوهریره گوید : روزی علی بن ابی طالب علیهما السلام از کنار تنی چند از قریش در مسجد عبور کرد ، آنان با چشم و ابرو به حضرتش اشاره و توهین نمودند .
علی علیه السلام حضور پیامبر خدا صلی الله علیه وآله وسلم شرفیاب شد و از آنها خدمت ایشان شکایت نمود .
پیامبر خدا صلی الله علیه وآله وسلم خشمگین شد و فرمود :
یا أیّها النّاس! ما لکم إذا ذکر إبراهیم وآل إبراهیم أشرقت وجوهکم وطابت نفوسکم، وإذا ذکر محمّد وآل محمّد قست قلوبکم وغشیتد وجوهکم . والّذی نفسی بیده لو عمل أحدکم عمل سبعین نبیّاً من أعمال البرّ ما دخل الجنّه حتّی یحبّ هذا وولده ، وأشار إلی علیّ .
ای مردم ! شما را چه می شود وقتی ابراهیم و خاندان ابراهیم را می شنوید چهره هایتان درخشان و دل هایتان آرامش پیدا می کند ؛ ولی هنگامی که نام محمّد و آل محمّد علیهم السلام را می شنوید دلهایتان تیره و چهره هایتان دگرگون و درهم می شود ؟!
سوگند به خدایی که جانم بدست قدرت اوست ! اگر یکی از شما اعمال هفتاد پیامبر را انجام دهد وارد بهشت نمی شود مگر اینکه این شخص و فرزندان او را دوست بدارد . و اشاره کرد به امیرالمؤمنین علی علیه السلام .
آنگاه رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود :
به راستی که خداوند را حقّی است که کسی جز خدا و من و علی آن را نمی داند ، و همانا برای من حقّی است که کسی جز خدا و علی نمی داند و همانا برای علی حقّی است که کسی جز خدا و من آن را نمی داند . (1)
1- الروضه فی الفضائل : 147 ، بحار الأنوار : 196/27 ح 56 .
@Dastan1224
🌿سید بن طاووس میگوید:
شبی در سامرا وارد سرداب امام زمان شدم، صدای ملکوتی امام را در حال مناجات با خالق یکتا شنیدم که میفرمودند:
🤲پروردگارا، شیعیان ما از ما هستند،
از زیادی گِلِ ما خلق شدهاند و به آب ولایت ما عجین گشتهاند،
🤲خدایا آنها را بواسطه ي دوستي ما
و ولايت ما در روز قيامت بیامرز و گناهانشان را عفو فرما.
🤲پروردگارا، آنها را به سبب گناهاني
كه مرتكب گشته اند بواسطه اكرام ما مؤاخذه مفرما.
🤲و از ايشان در روز قيامت ؛
مقابل چشم دشمنان ما ؛تقاص مگير؛
🤲چنانچه میزان اعمال در ترازويشان سبك است آن را به فضل اعمال ما؛ سنگين گردان.
📚بحارالانوار، ج ۵۳، ص
@Dastan1224
✍داستان " مقام عبادي بیمار "
روزي پيامبر (ص) سرش را به سوي آسمان بلند كرد و خنديد.
شخصي پرسيد: ديديم سر مبارك را به
آسمان بلند كرده و خنديديد ، علتش چه بود؟
فرمود: خنده ام از اين جهت بود كه تعجب نمودم از دو فرشته اي كه در آسمان به سوي زمين آمدند و در جستجوي مؤمن صالح بودند كه هميشه او را در محل نماز خود مي ديدند، تا اعمال او را بنويسند، و به سوي آسمان ببرند .
اين بار او را در محل نماز خودش نديدند. به سوي آسمان عروج كردند و به خدا عرض كردند: پروردگارا بنده ی تو فلاني را در محل نمازش نديديم تا اعمال نيكش را بنويسيم، بلكه او را در بستر بيماري ديديم.
خداوند به آنها فرمود: براي بنده ام تا وقتي كه بيمار است مثل آنچه در حال سلامتي از كارهاي نيك در شبانه روز انجام مي داد بنويسيد، بر ماست تا او در حبس (بيماري) است، پاداش اعمال خيري را كه هنگام صحت انجام مي داد،
@Dastan1224
✍#عاقبت_پیمان_شکنی
حضرت عیسی (ع) از قبرستانی میگذشت، پیرمردی را بر سر قبری مشاهده کرد. سبب این کار را پرسید، عرض کرد: من با همسرم عهد بسته بودم که هر کدام زودتر از دنیا رفتیم دیگری بر سر قبر او معتکف شود تا اجل او نیز برسد. اکنون همسرم از دنیا رفته و من بر سر قبرش نشسته ام. حضرت عیسی (ع) پرسید: میخواهی او را زنده کنم؟ پیرمرد عرض کرد: این کار، کمال احسان است، سپس آن زن با دعای حضرت زنده شد، پیرمرد همراه زنش به سوی صحرا رفتند تا جایی که پیرمرد خسته شد، سر بر زانوی همسرش گذاشت و خوابید. در همان لحظه، شاهزاده ای از آن جا عبور میکرد، چشمش به زن زیبایی افتاد که سر پیرمردی را روی زانو گذاشته است، گفت: تو با این زیبایی این جا چه میکنی؟ زن گفت: این پیرمرد، مرا دزدیده است. جوان گفت: پس آهسته سرش را بر زمین بگذار و با من بیا. چیزی نگذشته بود که پیرمرد بیدار شد و از پی آنها دوید؛ ولی به آنها نرسید. بالاخره از دست آنها به پادشاه شکایت کرد. پادشاه گفت: اگر حضرت عیسی (ع) تو را تصدیق کند، گفته ات را میپذیرم. عیسی (ع) آمد و آن زن را نصیحت کرد؛ ولی او قبول نکرد، آن گاه حضرت فرمود: پس با یکدیگر مباهله کنید (در حق هم نفرین کنید)، از هر کدام که مستجاب شد حق با اوست. پیرمرد نفرین کرد و زن در دم جان داد.
ندانی که مردان پیمان شکن ستوده نباشند در انجمن که هر کس ز گفت خود اندر گذشت ره رادمردی ز خود در نوشت شهان گفته ی خود به جا آورند ز عهد و ز پیمان خود نگذرند سپهبد کجا گشت پیمان شکن بخندد بدو نامدار انجمن بکوشید و پیمان خود نشکنید پی و بیخ پیوند بد برکنید مبادا که باشی تو پیمان شکن که خاک است پیمان شکن را کفن
📙پند تاریخ
@Dastan1224
🌷میرزا اسماعیل دولابی:
بسته شدن راه کربلا، اثر کفران نعمتی است که مردم کردند.
به خاطر دارم سالها قبل، روزی که دولت عراق، جلو بازگشت زوّار ایرانی به کشورشان را گرفت، من در کربلا بودم و سری به حسینیه ای، که در جوار حرم حضرت اباعبدالله (علیه السلام) بود و محلّ اقامت زوّار ایرانی بوده زدم.
همه نگران و مضطرب، خواستار بازگشت به ایران بودند و از من خواستند دعا کنم راه برگشتن شان به ایران، باز شود.
در دلم گفتم ببین جهالت و قدرناشناسی تا کجاست که در کنار حرم امام حسین؛ التماس می کنند راه باز شود و از کربلا بروند!
همین کفران نعمتها سبب شد که سال ها راه زیارت بسته شود.
البته شهدای جنگ ایران و عراق، که به عشق امام حسین به میدان رفتند، یک مقدار آن کفران نعمت ها را جبران کرد.
این باره که راه باز می شود، مواظب باشید اگر موفّق به رفتن به کربلا شدید، باز کفران نعمت نکنید و بعد از عمری آرزوی زیارت امام حسین (علیه السلام،) از روز اول ورود به کربلا در بازارها، دنبال خرید و فروش نباشید.
🌹 شادی روح مطهر میرزا اسماعیل دولابی صلواتی قرائت بفرمایید 🌹
@Dastan1224
✍#مگس_و_عرصه_ی_سیمرغ!
آورده اند: هنگامی که حاکم فاطمی، مسجد جامع قاهره را بنا کرد، پس از مدتی ادعای الوهیت و خدایی کرد تا جایی که اول نامهها مینوشت، بسم الحاکم الرحمن الرحیم! او با بذل و بخششهای فراوان مردم را به پرستش خویش فراخواند. در یکی از روزهای گرم تابستان مردم به جهت لبیک گفتن به ندای او اجتماع کرده بودند. به علت گرمی هوا، مگسهای بسیاری برسر و صورت حاکم نشسته بود و غلامان هر اندازه در صدد دور کردن مگسها بر میآمدند کاری از پیش نمی بردند. در این هنگام یکی از قاریان خوش صوت، با صدایی بلند و زیبا این آیات را خواند: «یَا أَیُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ یَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَإِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَیْئًا لَا یَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ مَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِیٌّ عَزِیزٌ » جمعیت با شنیدن این آیات، دچار اضطراب و از هم گسیختگی شدند و چنان این آیات مؤثر واقع شد که گویی خداوند آن را برای تکذیب ادعای حاکم نازل فرموده بود. حاکم از تخت بر زمین افتاد و از ترس این که مبادا مردم او را بکشند، پا به فرار گذاشت. حاکم دو روز مخفی ماند. بعد به قصر آمد و دستور داد خواننده ی آیه را بگیرند و در دریا غرق کنند. وقتی او را غرق کردند، شخصی او را در خواب دید و پرسید: خدا با تو چه کرد؟ گفت: صاحب کشتی مرا به بهشت رسانید.
ای مگس! عرصدی سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود میبری و زحمت ما میداری
📙هزار و یک حکایت قرآنی / 584؛ به نقل از: ثمرات الاوراق / 35.
@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#چند_داستان_آموزنده
رسول اکرم فرمودند: زنی فاجره بر سگی گذشت که از شدت عطش بر سر چاهی افتاده بود. زن چون وسیلهای برای آب دادن به حیوان نداشت، کفش خود را از پای درآورد و چادر خویش را طناب ساخت، و اینگونه آب از چاه خارج کرد و به سگ خورانید. خداوند به واسطه این عمل از تقصیرات او گذشت و مورد مغفرت قرارش داد.
📙(كنزالعمال،۴۳۱۱۵)
نجیع میگوید، امام حسن مجتبی علیه السلام را دیدم که غذا تناول می فرمود و در مقابلش سگی بود، آن حضرت هر لقمه ای که میل می نمود، به همان اندازه جلوِ سگ می انداخت.
عرض کردم، ای فرزند رسول خدا سگ را دور کنم، حضرت فرمودند: با او کاری نداشته باش، بگذار باشد، من از خدای متعال حیا می کنم که صاحب روحی به صورتم بنگرد و من بخورم و به او ندهم.
📙(مستدرك الوسائل،ج۸ص۲۹۵)
رسول اکرم در مورد غذا دادن به سگ میفرمایند: سگها از ضعفای اجنهاند، پس اگر کسی از شما غذا میخورد و سگی در مقابل اوست، به او نیز بخوراند و یا دورش نماید، زیرا آنها نیز دارای نفس و البته نفسهای بدی هستند.
📙(وسائلالشيعة،ج۸ص۳۸۹)
@Dastan1224
✍ماجرای مسلمان شدن ...
پرفسور برلون ازآنجا شروع میشود که آیتالله سید محمدهادی حسینی میلانی که از اندیشمندان بزرگ اسلامی و از علمای وارستهی جهان تشیع است، به بیماری معده مبتلا شده و برای مداوای ایشان چارهای جز آوردن پرفسور مشهور اروپایی یعنی آقای برلون به مشهد، باقی نمیماند. این پرفسور نامی اروپایی پس از عمل طولانی که روی آیتالله میلانی انجام داده بر سر بالین وی، منتظر به هوش آمدنش میایستند و ادامه ماجرا ازاینقرار است: «زمانی که این پزشک بعد از عمل طولانی آیتالله میلانی منتظر به هوش آمدن ایشان است متوجه میشود که این عالم وارسته کلماتی را بر زبان میآورد؛ لذا میخواهد که همه آنها را ترجمه کنند و مشخص میشود که آیتالله میلانی فرازها و عباراتی از دعای ابوحمزه ثمالی را میخواندند. بعدازاین جریان است که پروفسور برلون تقاضا میکند که شهادتین را به من بیاموزید چون میخواهم به اسلام روی آورده و پیرو این مکتب شوم.»
پرفسور برلون بلافاصله بعد از به هوش آمدن آیتالله میلانی، تقاضا میکند که به وی شهادتین را آموزش داده و پسازآن مسلمان میشوند؛ اما شاید بیش از مسلمان شدن این پرفسور نامی و پزشک حاذق، دلیل اسلام آوردن وی جالب باشد. پرفسور برلون دلیل ایمان آوردن خود را به دین شریف اسلام چنین تبیین میکند: «تنها زمانی انسان شاکله وجودی خود را بدون نقش بازی کردن برای دیگران نشان میدهد که در حالت به هوش آمدن باشد، من خود دیدم که این آقا همه وجودش محو خدا بود. در آن لحظه به یاد اسقف کلیسای کانتربری افتادم که چندی پیش در همین حالت و پس از عمل در کنارش ایستاده بودم و دیدم که او ترانههای کوچهبازاری جوانان آن روزگار را زمزمه میکند، در آن لحظه بود که فهمیدم حقیقت، نزد کدام مکتب
@Dastan1224
🌺پیامبر گرامی اسلام
(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمود:
برادرم عیسی (علیهالسلام) به شهری عبور نمود که در آن مرد و زنی بر سر یکدیگر فریاد میزدند!
حضرت به آنها فرمود: شما را چه شده؟! چرا فریاد میکنید؟ آن مرد عرض کرد: ای پیامبرخدا، این همسر من است، و هیچ بدی هم ندارد بلکه زنی است صالحه، ولی در عین حال دوست دارم از او جدا شوم!
حضرت عیسی علیه السلام فرمود: به هرحال بگو چه نقصی در او است که میخواهی از وی جدا شوی؟ آن مرد عرضه داشت: بدون اینکه پیر شده باشد، صورتش شکسته و فرسوده شده.
حضرت به آن زن فرمود: ای زن! دوست داری طراوت صورتت به تو برگردد؟
آن زن عرضه داشت: آری.
حضرت فرمود: هرگاه غذا تناول میکنی، پیش از سیرشدن از آن دست بکش. زیرا طعام وقتی در شکم و معده زیاد شد، طراوت و نشاط صورت را از بین میبرد.
زن به این دستور عمل نمود، و طراوت صورتش دوباره بازگشت.
📙(مستدرک الوسائل،ج۱۶ص۲۱۷).
☘☘
@Dastan1224
📚داستان کوتاه📚
📜#حکایت
امام باقر عليه السّلام فرمود:
در زمان حضرت هود عليه السّلام عدّه اى گرفتار قحطى شدند، آنان نزد هود رفتند تا دعا كند خداوند باران رحمتش را نازل كند، در اين هنگام پير زنى بد زبان و فحّاش از منزل هود خارج شد و گفت: چرا هود براى خودش چنين دعايى نمىكند؟
مردم گفتند: ما را به نزد او ببر، گفت: او اكنون در ميان مزرعه مشغول آبيارى است، به آنجا برويد، ما نزد او رفتيم، هود هر قسمتى را كه زراعت مىكرد مى ايستاد و دو ركعت نماز مىخواند، در اين هنگام هود متوجه آنان گشت و گفت: حاجت شما چيست؟
گفتند: ما براى حاجتى آمديم ولى چيزى شگفت انگيزتر از حاجت خود مشاهده كرديم.
گفت: چه ديديد؟ گفتند: پير زن بد زبان و فحّاشى را ديديم كه از منزلت خارج شد و بر سر ما فرياد كشيد.
فرمود: او همسر من است و من دوست دارم كه سالها زنده بماند.
گفتند: اى پيامبر خدا! چرا خواهان طول عمر او هستى؟
گفت: زيرا هيچ مؤمنى نيست، جز آنكه كسى را دارد كه اذيّتش كند، من هم خدا را شكر مىكنم كه اذيّت كننده ام را زير دستم قرار داده، و اگر چنين نبود كسى بدتر از او بر من مسلّط مىشد.
📚 مشكاة الأنوار في غرر الأخبار،
ص 287-288
@Dastan1224
📚قدیم ترها
قدیمتر ها،تلویزیون ها رنگ نداشتند
کانالی هم حتّی نبود که مُدام عوض کنیم
سرمان گرم بود به یک و دو...
کنترلی هم در کار نبود.
تلفن ها به جای بی سیم و زنگهای دل خوش کُنَک
سیم های فرخورده داشتند و زنگهای گوشخراش.
فرشهای لاکی و دستبافت
آن هم چند تا دوازده متری که جانِ آدم برای جارو زدنشان با جاروهای بی برق،
بالا می آمد.
آدم ها ، عاشق که می شدند جان میدادند برای یک خط نامه
و نگاهی ناگهان، از سوی اوئی که دل بُرده بود.
هزار بار می رفتند و می آمدند تا همان بشود که می خواستند
خدا یکی بود و یار هم یکی.
آن روزها ، هیچ چیزی،
یکبار مصرف نبود.
چینیِ گلِ سرخی بود و لیوان های بلورِ اصفهان.
سفره ها را اندازه میزدی ، سر تا تهِ یک کوچه را میگرفتند.
بندِ رخت میزدند توی حیاط
انگار قرار بود یک سرش به کندوان برسد
یک سرِ دیگرش به تالابِ انزلی.
لباسها را در تَشت می شستند.
نه قوطیِ ربّ گوجه فرنگی در انباری پیدا میشد نه شیشه های کوچکِ ترشی.
هرچه بود ، به وفور و خروار.
چندین نفر جمع میشدند دورِ هم
ربّ انار و نارنج میگرفتند
مربّای بهارنارنج و بالَنگ
دیگهای مسی و اجاقهای بزرگی که آغوششان همیشه به روی فسنجان و قیمه
بادنجان باز بود.
نه کسی از لانکوم و ورساچه چیزی میدانست،
نه چیزی از قیمتِ دلار و سکّه.
عطرِ آشنای برنجِ طارم و سبزی پلوماهی،
برای هیچ همسایه ای حسرت آور نبود.
عروسی که میشد ،
انگار به جای یک خانه،
یک محلّه ،جوانی به خانه ی بخت میفرستاد.
حنابندان ، رنگِ شبِ عید و چهارشنبه سوری داشت.
حال خرابی ها مهم بودند،
آدم ها وقت میگذاشتند برای هم
صدای خنده اگر از حیاطی نمی آمد
شب نشینیِ دسته جمعی را
همان جا میگرفتند تا صاحبخانه فکر نکُند تنها مانده.
یادِ خانم جان به خیر.
همیشه میگفت غذا که میپزید حواستان به دو بشقاب بیشتر باشد،
مهمانِ سرزده نباید شرمنده ی سفره شود.
حالا که فکر میکنم میبینم این روزها که همه چیز هست
انگار هیچ چیزی سرِ جای خودش نیست.
جاروبرقی و لباسشوئی و ظرفشوئی داریم
کنسروِ شیرِ مرغ تا جانِ آدمیزاد توی بازار پیدا میشود.
گوشی های آنچنانی هم هست.
خیلی چیزها به خانه ها آمده اند که آن وقت ها خوابشان را هم نمی دیدیم،
امّا چقدر از کودکی هایمان پیرتریم.
صدای خنده که می آید تعجّب میکنیم
از دوست داشتن ها بوی دروغ و فریب می آید
دورِ همی که دیگر در کار نیست، چند نفر آشنا هم که اتّفاقی در خیابانی ، جائی
یکدیگر را میبینند ، به جای حالِ هم، نرخِ ارز و طلا را میپرسند.
کاش خدا برایمان کاری میکرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Dastan1224
📚لیلی و مجنون
هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود . استاد سوالی را از لیلی پرسید ، لیلی جوابی نداد ، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت . استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد . لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه ، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی . لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت .
استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت : لیلی نه کر بود و نه لال ، از عشق شنیدن دوباره صدای تو ، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد ، اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد ، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی . مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Dastan1224
📚کوچ زمستانی
نیمه شبی زمستانی بود که ننه طلا مرد. ساعت دقیق یازده و چهل و پنج دقیقه بود ، از آن شب هایی که سوز سردش حتی در جنوبِ گرم ، طناب خوابت را پاره میکرد .
و تو را پرت میکرد به برهوت بی کسی و بیخوابی .
آنجا که یادت بیندازد زاد و رودت مرده اند و رفته اند و دیگر هیچ کسی را به جز ننه طلا نداشتی که غصه ات را بخورد و بگوید :: دو تا نون بیار برا صبح ،ناشتا نمونی بری سر کار._
امیرو توی مغازۀ گلفروشی بود که عباس پاپتی دوون دوون و با نفسی بریده رسید دم مغازه، و و با بغضی عجیب گفت؛ بدو ننه حالش خرابه.
فهمید دیگر ، این خبر هم ، مثل همان خبر ِ زمستانی ِ، شوم است .
امیرو چند سالی میشد که توی مغازه گلفروشی کار میکرد ،از اون سالی که ننه ، باباش توی تصادف اتوبوس به دیار باقی رفتند .
از همان وقت فهمید دیگر نه کسی برایش پدر میشود و نه مادر .
و دیگر مادرش نیست که توی چشمهاش نگاه کند و بگوید؛ مادر درس بخون ،مثه مُو نشی یا مثه بُوآت کارگر بدبخت نشی .
خُو باید ، به جایی برسی . مُو خُودُم دست آستین بالا میزنُم میرُم خواستگاری بِگُم پِسرُم مهندسه .
امیرو ، در آن شب ِ سرد ِ منحوس ،تمام زندگیش و تمام آروز ها و خواب هایش ،با همان اتوبوس همراه پدر و مادرش رفته بود ته دره....انگار ، زمستان ها، کمر به آزار پسر ، بسته بودند.
از آن موقع فهمید فقط خدا را دارد و همین ننه طلا که مادرِ مادرش بود . چقدر مهربان بود ننه ،همیشه تا چشمش به امیرو می افتاد قربان سر تا پایش میرفت و میگفت ؛ ننه به پا درد مُو نگاه نکن با همین پا درد عروسیت میرقصُم.
از سالی که امیرو با ننه زندگی میکرد ،رفت شاگرد گلفروشی محل شد . شب ها وقتی برمیگشت تا دیر وقت درس میخواند که مبادا آرزوی مادرش به گور برود .
آن شب امیرو روی نیمکت ،ته گلفروشی نشسته بود ، و گلهای مختلف را برای فروش دسته بندی میکرد . مست میشد از بوی گلهای میخک و مریم ،اما بیشتر از همه گل یخ هایی را که در گلدان ها مرتب میکرد دوست داشت ،عاشقشان بود. با خودش فکر میکرد حتما این گلها هم دچار سردیِ بی کسی شده اند که اسمشان شده این .
حتما آن ها هم شبهایی که مهتاب و ستاره باران است مثل خودش، به آسمان زل میزده اند تا ستاره های ننه باباشان را پیدا کنند و درد و دل کنند .
بله همان شب که تازه داشت قربان صدقه گلها میرفت و با همان گلهای یخ درد و دل میکرد ، حس کرد یخ زدگیِ این گلها پاهایش را سست کرده . همان شب بود که عباس آن خبر را به او داد . همان وقت فهمید دیگر تمام زندگی اش همان گلخانه است و تمام گل یخ ها میشوند ننه طلا ... میشوند مادر و پدر و خواهر های نداشته اش.
@Dastan1224
📚قضاوت سليمان، و جانشينى او از داوود عليهالسلام
حضرت داوود عليهالسلام [از پيامبران خدا بود و سالها در ميان قوم خود، به هدايت مردم پرداخت. در اواخر عمر] از طرف خدا به او وحى شد: از خاندان خود، وصى و جانشين براى خود تعيين كن.
حضرت داوود عليهالسلام چندين فرزند (از همسران مختلف) داشت. يكى از پسرانش نوجوانى بود كه مادر او نزد حضرت داوود عليهالسلام به سر مىبرد، و داوود عليهالسلام مادر او را (كه يكى از همسرانش بود) دوست داشت.
حضرت داوود عليهالسلام پس از دريافت وحى مذكور، نزد آن همسرش آمد و به او گفت:
خداوند به من وحى كرده تا از خاندانم، يكى از آنها را براى خود وصى و جانشين قرار مىدهم.
همسر داوود: خوب است كه آن وصى، پسر من باشد.
داوود: من نيز، قصدم همين بود، ولى در علم حتمى خدا گذشته كه وصى من سليمان (پسر ديگرم) است.
از سوى خدا وحى ديگرى به داوود عليهالسلام شد كه قبل از رسيدن فرمان من شتاب نكن.
از اين وحى، چندان نگذشت كه دو مرد كه با هم مرافعه و نزاع داشتند به حضور حضرت داوود عليهالسلام براى قضاوت آمدند. آنها به داوود عليهالسلام گفتند: يكى از ما دامدار است، و ديگرى باغدار مىباشد.
خداوند به داوود عليهالسلام وحى كرد: پسران خود را نزد خود جمع كن، و به آنها بگو هر كس در مورد نزاع اين دو نفر باغدار و دامدار، قضاوت صحيح كند او وصى تو بعد از تو است.
حضرت داوود عليهالسلام پسران خود را نزد خود جمع كرد و ماجرا را به آنها گفت، آن گاه باغدار و دامدار، جريان دعواى خود را چنين بيان كردند.
باغدار: گوسفندهاى اين مردِ دامدار به ميان باغ من آمدهاند و به درختان من صدمه زده اند.
دامدار: من اطلاع نداشتم، آنها حيوانند و خودشان به محل باغ او رفته اند.
در ميان پسران داوود عليهالسلام هيچكدام سخنى نگفت جز سليمان عليهالسلام كه به باغدار (صاحب باغ درخت انگور) فرمود:
اى باغدار! گوسفندان اين مرد، چه وقت به باغ آمدهاند؟ باغدار: شبانه آمدهاند.
سليمان: (خطاب به دامدار) اى صاحب گوسفندان! من حكم مىكنم كه بچهها و پشم امسال گوسفندان تو، به باغدار تعلق دارد. (زيرا دامدار در شب، لازم است كه گوسفندان خود را حفظ و كنترل كند). داوود عليهالسلام به سليمان گفت: چرا حكم نكردى كه صاحب گوسفند، گوسفندان خود را به باغدار بدهد، با اين كه علماى بنى اسرائيل پس از قيمتگذارى و سنجش دريافتهاند كه قيمت گوسفندهاى دامدار براى قيمت انگور (آن سال) باغ است.
سليمان: قضاوت من از اين رو است كه درختهاى
انگور از ريشه قطع و
@Dastan1224
تو پدر خوبی میشی ...
اینو همیشه زری بهم می گفت، زری دختر همسایمون بود... تو همه ی خاله بازی ها من شوهر زری بودم ، رضا و سارا هم بچه هامون ...همیشه کلی خوراکی از خونه کش می رفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ، زشت بود دست خالی بیام ... یادمه یهبار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمه ی نهارمون رو بردم واسه زن و بچه م!! وقتی رفتم تو حیاط ،زری داشت به بچه ها می گفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد... وقتی زری می گفت باباتون، جوگیر می شدم...واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ، آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت ... نهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید ...دید جا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست ... یه دمپایی خوردم، دو تا لگد به باسن ، گوشمم یه نیمچه پیچی خورد ...بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ، منم ذوق مرگ شدم...
اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگها بیشتر بدونن ، اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن... ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینو بهم بده اینو نده ، سوا کردنی نبود ... ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته...
یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم از اینجا می ریم... وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد...درد گریه ش بیشتر از همه ی کتک هایی بود که خورده بودم ...منم جوگیر، زدم زیر گریه... مرد که گریه نمی کنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما مرد هم گریه می کرد... روز آخر هرچی پول از بقیه ی خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم ... واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چیبذارم گفتم دریا ، وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی ... گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب ...تو جشن تولد یه رفیقی... خودش بود ، همون چهره فقط قد کشیده بود... رفیقم رو کشیدم کنار وگفتم این کیه؟ گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده...آخه شوهرش از داربست افتاده و نمی تونه کار کنه، گفتم بچه هم داره ، گفت تو که فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا... زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو ذهنم تکرار میشه...
دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت ...
زری زری زری ...نمی دونم من پدرخوبیمیشم یا نه ولی می دونم تو مادر خوبی شدی ...
✍🏻#خودنوشت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Dastan1224
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روزی گدایی به دیدن درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: «این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.»
درویش خنده ای کرد و گفت : «من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.»
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: «من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.»
درویش خندید و گفت: «دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Dastan1224
✅برای حضور قلب در نماز باید چکار کرد؟
✍ یکی از چیزهایی که انسان را به حضور قلب می کشاند خواندن نمــاز در اول وقت است . این کار یعنی اینکه من نماز را مهم می دانم. مرحوم ملکی تبریزی در کتاب اسرارالصلاه دارد : اگر کسی نمازش را در اول وقت بخواند ملائک برای نماز صبح او را صدا می کنند . ایشان قسم می خورند که عده ای صدای آن ملائک را شنیده اند که احتمالا ایشان خودشان بوده اند که صدای ملائک را شنیده اند .
رعایت کردن آداب ظاهر نماز باعث حضور قلب می شود مثل نماز خواندن در مسجد ، جماعت خواندن، پاکیزگی و طهارت را رعایت کردن، انگشتر دست کردن و عطر زدن .
〖از بیانات حجت الاسلام
@Dastan1224
استادِ عارف سید علی نجفی:
اصولاً وقتى حرفى از روحى صادر شد آثار آن روح در آن حرف هست...
اين دعاها ميراث گرانبهاى ائمه(ع) است و آثار ارواح مقدسه شان در كلمات شان هم هست.
#سری_از_عشق ص ٤
@Dastan1224
📚 داستان کوتاه
داستان مردی که زبان گربه ها را آموخت
مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: توان تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید، کدام زبان؟
جواب داد: زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.
سلیمان در گوش او دمید و عملا" زبان گربه ها را آموخت
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم.
دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا خواهم فروخت، فردا صبح زود آنرا فروخت
گربه امد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت: نه، صاحبش فروختش،
اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید: آیا گوسفند مرد؟
گفت: نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت
و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت: گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن!
پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی،
سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت
و کفن و دفن آماده کن!
.
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند،
و ما با نادانی خود آن را باز
@Dastan1224
📚دیوانه چو دیوانه ببیند،خوشش آید
این ضرب المثل غالبا در مورد افرادی به کار می رود که در هر شرایطی همدل و همدم خود را پیدا می کنند.
. «محمد بن زکریای رازی» بعد از سال ها درس خواندن و شاگردی در محضر اساتید بزرگ تبدیل به حکیم کار بلدی شد که روز به روز به جهت طبابت صحیح اش مشهورتر می شد. طوری که نام یکی از معروفترین پزشکان یونانی به نام «جالینوس» را به او نسبت داده بودند.
یک روز رازی از محل کارش خارج شد، تا به خانه اش برود. ولی عدّه ای از شاگردانش در طول مسیر در مورد روش تشخیص بیماری ها و داروی مناسب برای بیماران مختلف از او سؤال می پرسیدند .
همینطور که آنها در مسیر حرکت می کردند، دیوانه ای از راه رسید و مستقیم به سراغ رازی رفت.
دیوانه جلوتر که آمد دستش را دراز کرد تا با زکریای رازی دست بدهد. استاد با او دست داد و بعد مرد دیوانه سعی کرد با جملات بی سروتهی حرفی را به استاد بزند.
دیوانه تند و تند برای استاد حرف هایی را زد، بعد چند قدمی با هم راه رفتند. سپس دیوانه روی استاد را بوسید با او دست داد خداحافظی کرد و از آنجا رفت.
شاگردان رازی دوباره سراغ استاد آمدند. ولی رازی دیگر حواسش آنجا نبود و جوابی به آنها نمی داد. با رسیدن استاد به خانه اش شاگردان خواستند بروند که رازی گفت: من حالم بد است باید دارویی برای درد من بسازید.
شاگردان برای کمک به استاد به خانه اش رفتند. رازی نام چندین رقم دارو را برد و از آنها خواست این داروها را با هم ترکیب کنند. یکی از شاگردان گفت:استاد این دارویی که شما از ما خواستید مگر دارویی نیست که برای درمان دیوانگان تجویز می کنید؟ رازی گفت:آفرین، درست فهمیدی؛ شاگرد گفت:ولی استاد، شما که دچار دیوانگی نشده اید. این دارو را برای کسی می خواهید؟
رازی گفت:آن دیوانه که در کوچه دیدیم، اصلاً به شما توجهی نکرد. انگار فقط با من کار داشت. او فقط از دیدن من خوشحال شد و خندید. حتماً او من را از همه شما به خودش شبیه تر دیده و فکر کرده فقط منم که حرفهای بی سروته او را درک می کنم که یک راست به سراغ من آمد. می خواهم از جنون کاملم جلوگیری کنم و قبل از اینکه کاملاً دیوانه بشوم شروع به مصرف دارو نمایم. . .
@Dastan1224
✍🏻یک روز چشم وا می کنی و می بینی همه ی فصل ها و ماه ها و روزها برایت شبیه به هم اند . در پنج شنبه همان احساسی را داری که در شنبه داری و غروب دوشنبه برایت با غروب جمعه ، هیچ فرقی ندارد !
بهار ، فقط بهار است و پاییز ، فقط پاییز ...
دیگر زیباییِ گلها ، تو را به وجد نمی آورَد ، خِش خشِ برگ ها تو را یادِ کسی نمی اندازد و جدول های کنار خیابان را که می بینی ؛ به سرت هوای قدم زدن و دیوانگی نمی زند !
تنهاییِ پروانه ها دلت را نمی لرزانَد ، مقصد قاصدک ها برایت مهم نیست و دنبالِ شجره نامه ی جیرجیرک ها نمی گردی !
یک روز چشم وا می کنی و می بینی که زندگی را بیش از اندازه جدی گرفته ای و تمام تلاشی که می کنی برای زنده ماندن است ، نه زندگی کردن !
از یک جایی به بعد ، همه چیزِ جهان برایت تکراریست ، نه اشتیاقی برای عاشقِ کسی شدن داری و نه انگیزه ای برای عاشقانه با کسی حرف زدن !
تمام زندگی ات طبق فرمول یکنواختِ منطق ، پیش می رود و دیگر هیچ آرزوی عجیبی در سرت نداری ...
آدم ها لابه لای مشکلات و سختی ها بزرگ می شوند اما بدان که آن روز ، تو بزرگ نشده ای ! فقط کودک بلند پرواز درونت را کشته ای ...
بزرگ شدن اینقدرها ترسناک نیست !
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚داستان کوتاه
#یک_دوست
یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند.
هوا خيلی گرم بود وتشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد. بعد ازساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند.پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد ،اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت.
برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است.
او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.
مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت.
بر یکی از بالهايش نوشتند :
«یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.»
روی بال ديگرش نوشتند :
«هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.»
@Dastan1224
🔴 عجایب امام؛ سیر در عالم امامان...
🌕 جابر بن یزید جعفی میگوید: از حضرت باقر علیه السلام از این آیه سؤال کردم «وَ کَذلِکَ نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ»؛ و این گونه، ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نمایاندیم. (انبیاء/75)؛ جابر میگوید: من به زمین نگاه میکردم، امام با دست اشاره به بالا نموده و به من فرمود: سرت را بلند کن! سر بلند کردم، دیدم سقف شکافته شد و چشمم به شکاف دوخته شد، نوری دیدم که چشمم به آن خیره شد! سپس حضرت به من فرمود: این طور ابراهیم علیه السلام ملکوت آسمان را دید؛ و فرمود: به زمین نگاه کن. من به زمین نگاه کردم. سپس به من فرمود: سرت را بلند کن، همین که سرم را بلند کردم دیدم سقف مثل اول شده است. امام دست مرا گرفت و از جا برخاست و از خانهای که در آن بودم خارجم کرد و داخل خانه دیگری نمود. پس لباسی را که تنش بود کَند و لباس دیگری پوشید و به من فرمود: چشم خود را ببند! من چشمم را بستم. به من فرمود: چشمت را باز نکن. من ساعتی درنگ کردم، سپس فرمود: میدانی کجا هستی؟ گفتم: نه فدایت شوم! فرمود: تو در همان ظلماتی هستی که ذو القرنین آن را پیمود! عرض کردم: فدایت شوم! اجازه میدهی چشم بگشایم؟ فرمود: چشم بگشا که چیزی نخواهی دید! چشم گشودم و دیدم در تاریکی ای هستم که جای پایم را هم نمیبینم! سپس حضرت چند قدم رفت و ایستاد و فرمود: میدانی اکنون کجایی؟ گفتم: نه! فرمود: تو اکنون کنار همان چشمه حیاتی هستی که خضر علیهالسلام از آن نوشید! سپس از این عالم به عالم دیگری رفتیم و در آن طی طریق کردیم تا شکل عالم خود و بناها و منازل و اهالی آن را دیدیم؛ سپس وارد عالم سومی به شکل عالم اول و دوم شدیم و بعد وارد پنج عالم شدیم. فرمود: اینها ملکوت زمین است و ابراهیم اینها را ندید. او فقط ملکوت آسمانها را دید که دوازده عالم بود و هر عالمی به شکلی بود که دیدی. هر گاه امامی از ما از دنیا میرود، در یکی از این عوالم ساکن میشود تا این که آخرینشان قائم علیه السلام، در عالمی که ما ساکن آن هستیم ساکن میشود. سپس فرمود: چشم فرو بند! من چشمم را بستم، سپس دستم را گرفت. ناگاه متوجه شدم در همان خانه اول هستیم که از آن خارج شدیم. آن لباس را از تن بیرون آورد و لباسی را که در بر داشت پوشید و ما به مجلسمان برگشتیم. من عرض کردم: فدایت شوم! چقدر از روز گذشت؟ فرمود: سه ساعت.
📗عوالم العلوم، ج 1، ص 15
@Dastan1224